تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 0
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 49
  • بازدید کلی : 68591
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.138.102.178
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 2
    بازدید ماه : 3
    بازدید کل : 68591
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    Alternative content


    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    سخن مدیر

     با سلام خدمت شما

    بالاخره بعد چند سال تلاش برنامه قول داده بودیم رو ساختیم و در حال تلاش برای

    انتشارش هستیم بزودی قرار خواهد گرفت با تشکر از صبوریتون

    سخن مدیر

    با سلام 

    بخاطر حذف رمان های موجود در سایت پوزش میخواهم 

    برای ایجاد برنامه یک سری از رمان های قرار گرفته را برای ویرایش و باز بینی حذف کردیم

    و برای اشنایی با برنامه  از حدود200 رمان حذف شده 20 رمان عاشقانه از مجموعه را برای شما در سایت قرار دادیم

    به زودی خبر های خوشی برای شما داریم

     برای دیدن رمان ها به بخش رمان های عاشقانه برید

    بسته شده

    فصل اول

    من و کِل (Kel) ، دو تا جعبه آخر رو به ماشین حمل بار بردیم. درو به طرف پایین کشیدم و قفل در رو انداختم، انگاری با بستن این در بر روی تمام خاطرات 18 ساله ام، که در تمامش پدرم حضور پررنگی داشت، قفل زدم.

    از زمان مرگ اش 6 ماه می گذشت. این زمان اونقدری طولانی بود که برادر کوچک 9 ساله ام تونست با این موضوع کنار بیاد، و دیگه زمانی که ازش تعریف می کردیم، گریه نکنه. اما تا حدی جدید و نو بود که ما مجبور بودیم از عهده شرایط مالی جدیدی که به وجود اومده بود به تنهایی بربیاییم. دیگه قادرنبودیم که تو تگزاس و تو تنها خونه ای که می شناختیم، بمونیم.

    مامانم در حالی که کلید خونه رو بهم می داد گفت:

    - لیک*، مثل افسرده ها نباش. فکر کنم که از میشیگان خوشت بیاد.

    اون هیچ وقت اسم اصلیمو صدا نمی زد. اون و پدرم 9 ماه تموم بر سر انتخاب اسمم با هم دعوا کردند. مامانم بعد از آهنگ اریک کلاپتون دوست داشت اسمم رو لیلا بذاره، و پدرم بعد از کندی دوست داشت اسمم رو کندی بذاره.

    اون می گفت:

    - مهم نیست کدوم کندی، من همه اشون رو دوست دارم.

    تقریبا سه روزه بودم که اون ها بالاخره مجبور شدند اسمم رو انتخاب کنند. سه حرف از اول کلمه ی خودشونو به روی من گذاشتن که در آخر به اسم لیکن (Layken) تبدیل شد، با این حال هیچ کدوم از اون ها حتی یک بار هم منو به این اسم صدا نزدند.

    ادای مامانمو در آوردم و گفتم:

    - مامان، لطفا مثل این آدمایی که مستن نباش! من از میشیگان بدم میاد.

    مامانم این توانایی رو داشت که کل حرفاشو با نگاهش بزنه. نگاه خیره اش رو متوجه شدم.

    از پله های ایوان بالا اومدم و قبل از اینکه از این خونه خارج بشم، به همه جا نگاه انداختم. تموم اتاق ها به طرز وحشتناکی خالی شده بودم. این خونه با اون خونه ای که قبلا توش زندگی می کردیم زمین تا به آسمون فرق داشت. این شش ماه گذشته هجومی از احساسات رو در برداشت، که همه اون ها غم انگیز بودند. می دونستم که نقل مکان از این خونه اجتناب ناپذیره، فقط انتظار داشتم که بعد از سال آخر دبیرستانم همچین اتفاقی بیفته.

    تو جایی که زمانی به عنوان آشپزخونه امون به حساب می اومد و در زیر یکی از کابینت هاش که قبلاً یخچالو تو این جا قرار میدادیم، کلیپس بنفش رنگی رو پیدا کردم. برش داشتم، گرد و خاک رو از روش پاک کردم و بین انگشتام بالا و پایینش کردم.

    بابام گفت:

    - دوباره مثل اولش میشه.

    پنج سالم بود و مامانم قیچی اشو روی پیشخوان حموم جا گذاشته بود. منم همون کاری رو که اکثر بچه ها انجام می دادن رو انجام دادم. موهامو قیچی کردم.

    گریه کردم:

    - مامان خیلی از دستم عصبانی میشه.

    فکر می کردم اگه موهامو قیچی کنم، فوراً دوباره بلند و مثل اولشون میشن، و هیچ کس متوجه کوتاهی موهام نمیشه. دسته زیادی از موهای زیبامو بریدم و برای یک ساعت در مقابل آیینه نشستم، منتظر بودم که دوباره موهام رشد کنن. دسته ای از موهای لختم رو از روی زمین برداشتم و اون ها رو توی دستم گرفتم، وقتی گریه می کردم به این فکر می کردم که چطور می تونم اون ها رو به سرم برگردونم.

    وقتی بابام به حموم اومد و فهمید که چه کاری انجام دادم، فقط خندید و من رو از جام بلند کرد و بر روی پیشخوان حموم گذاشت.

    – لیک، مامان بهت توجه نمی کنه.

    همونطور که این قول رو به من می داد به سمت کابینت رفت و چیزی رو از داخلش بیرون آورد.

    - الان می خوام بهت جادویی رو نشون بدم.

    کف دستشو باز کرد و کلیپس بنفش رنگی رو به من نشون داد:

    - تا وقتی که این به روی موهات باشه، مامان نمی فهمه.

    باقی موهای سرم رو به کناری زد و کلیپس رو به موهام زد. بعدش منو به سمت آینه برگردوند و گفت: دیدی؟ بهتر از قبلش شد.

    به چهره مون تو آینه نگاه کردم و احساس کردم خوش بخت ترین دختر زمینم. فکر نمی کردم که بقیه بچه هام همچین پدری رو که کلیپس سحر آمیز داره رو داشته باشن.

    به مدت دو ماه هر روز اون کلیپس رو به موهام می زدم و مامانم هیچ وقت متوجه این موضوع نشد. و الان که دوباره اونو دیدم، متوجه شدم که پدرم به مامانم در مورد این موضوع گفته و من اون زمان چون فقط پنج سالم بود فکر می کردم به خاطر جادوِ.

    من از لحاظ ظاهری بیشتر شبیه مامانم بودم تا بابام. من و مامانم هر دو قد متوسطی داشتیم. بعد از داشتن دو تا بچه دیگه نتونست به وزن قبلی خودش برگرده و بتونه شلوارهای منو بپوشه، اما هر دومون تو قرض دادن وسایلمون به همدیگه خیلی خوب بودیم. هردومون موهای قهوه ای داشتیم، و با توجه به شرایط آب و هوایی، صاف یا موج دار می شد. چشم های سبزش پررنگ تر از مال من بود، و با پوست سفیدش چشم هایش درشت تر به نظر می رسید.

    هر جور که حساب می کردم، بابام رو بیشتر دوست داشتم. هر دومون روحیه و خلقیات مشابهی داشتیم، شخصیت های مشابه، عشق به موسیقی یکسان و هر دو شوخ طبعی و خنده یکسانی داشتیم. کِل جور دیگه ای بود. از نظر فیزیکی و جسمانی شبیه بابام بود با موهای بور و نرم. نه سالش بود، ولی جثه اش از سنش کوچکتر به نظر می رسید، اما شخصیتش طوری بود که باعث می شد کمبودهای جسمیش رو جبران کنه.

    به سمت سینک ظرفشویی رفتم و آب رو باز کردم، و گرد و غبار و دوده ای که 13 سال روی کلیپس جمع شده بود رو با انگشتم پاک کردم. زمانی که داشتم دستم رو با شلوارم خشک می کردم، کل عقب عقب وارد آشپزخونه شد. اون بچه ی عجیبی بود، اما نمی تونستم زیاد دوستش داشته باشم. اون یک بازی داشت که دوست داشت بازی اش کنه و اسمش رو روز عقب گذاشته بود که در این روز اکثر وقتش رو به جاهای مختلف خونه می رفت با این تفاوت که حرکتش از پشت بود. از آخر به اول صحبت می کرد و حتی اول دسر می خواست بعد غذای اصلی. حدس می زدم به دلیل اختلاف سنی زیادی که با هم داشتیم و نداشتن خواهر و برادر دیگه ای، اون به دنبال راهی بود که خودش رو سرگرم کنه.

    اون برعکس گفت: - عجله کن می گه مامان لیکن!

    کلیپس رو تو جیبم گذاشتم و از در خارج شدم، و برای آخرین بار در خونه رو قفل کردم.

    ****

    تو چند روز بعد، من و مامانم واسه ی رانندگی ماشین خودم و ماشین حمل بار جاهامونو عوض می کردیم، فقط تنها دو بار در هتل استراحت کردیم. کل زمانی پیش من بود و زمانی پیش مامانم، و در آخرین روز کنار من تو ماشین حمل بار بود. آخرین شب خسته کننده نه ساعته رو هم در راه بودیم فقط برای یک استراحت کوتاه ایست کردیم. همونطور که به شهر جدیدمون ایپسلانتی (Ypsilanti) نزدیک می شدیم، به اطراف نگاه می کردم و واقعیت این بود که با این که سپتامبر بود ولی بخاری رو روشن کرده بودم. قطعا به یه کمد لباس جدید احتیاج داشتم.

    وقتی به آخرین پیچ دست راست خیابونمون رسیدم، جی پی اسم اطلاع داد که به «مقصدم رسیده ام».

    با خودم با صدای بلند خندیدم. «مقصدم». جی پی اسم هیچی نمی دونست.

    کوچه بن بست، خیلی بزرگ و طویل نبود و تنها با هشت بلوک خونه در هر گوشه ای از خیابون مرتبط شده بود. در قسمت جلویی یکی از خونه ها تور بسکتبال بود که این امید رو به من داد که ممکنه کل تو اینجا بتونه با کسی همبازی بشه. راستش، محل مناسبی به نظر می رسید، چمن ها آراسته، پیاده روها تمیز، اما خیلی خونه های بتونی وجود داشت. پیاده رو ها نیز بتونی بودند. همین الانم دلم برای خونه مون تنگ شده بود.

    * معنی کلمه ی لیک: دریاچه. 

    صاحبخونه ی جدیدمون عکس هایی رو از خونه امون واسمون فرستاده بود، به همین خاطر سریع خونه امون رو تشخیص دادم. خونه ی کوچیکی بود. واقعاً خونه ی کوچیکی بود. ما توی تگزاس یه خونه ی ویلایی داشتیم که روی چندین هکتار زمین واقع شده بود. اطراف این خونه به جز چند تا بتن و چند تا مجسمه ی کوتوله چیز دیگه ای نبود. در ورودی خونه باز بود و متوجه ی پیرمردی شدم که از خونه بیرون اومد و واسمون دست تکون داد.

    پنجاه یارد از خونه جلوتر رفتم، اینطوری انتهای ماشین حمل بار می تونست رو به روی در ورودی قرار بگیره. قبل از اینکه ماشینو تو حالت دنده عقب بذارم، کلو برای بیدار شدن از خواب تکون دادم. از ایندیانا (Indiana) تا اینجا رو خوابیده بود.

    با صدای آرومی گفتم:

    - کل، بیدار شو. به مقصدمون رسیدیم.

    پاهاشو کشید و همراهش خمیازه ای کشید. پیشونی اشو واسه دیدن خونه ی جدیدمون به پنجره تکیه داد.

    - ببین یه بچه تو حیاطه! فکر می کنی اونم اینجا زندگی می کنه؟

    جواب دادم.

    - بهتره که این طور نباشه. اما ممکنه یکی از همسایه ها باشه. از ماشین پیاده شو و تا زمانی که عقب جلو می کنم برو خودتو بهش معرفی کن.

    زمانی که پشت ماشین کاملاً رو به روی خونه قرار گرفت، دنده رو توی حالت خلاص گذاشتم و شیشه های ماشینو پایین کشیدم و ماشینو خاموش کردم. مامانم ماشین جیپمو کنار من آورد. از ماشین پیاده شد و به سمت صاحبخونه رفت و باهاش احوالپرسی کرد. یه چند اینچ توی جام خم شدم و پاهامو به داشبورد ماشین تکیه دادم. سرمو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و به کل و دوست جدیدش که با شمشیرهای خیالیشون توی خیابون شمشیر بازی می کردن نگاه کردم. بهش حسودی می کردم. از این که به این راحتی با موضوع نقل مکانمون به اینجا کنار اومده بود، حسودی می کردم، ولی من هنوز مثل بچه های بدعنق تو این موضوع گیر کرده بودم.

    اولش که مامانم واسه ی نقل مکانمون تصمیم گرفت خیلی ناراحت شد. دلیل بیشترش هم به این خاطر بود که اون تو وسطای لیگ فوتبال کوچکش بود. دوست هایی داشت که اینطوری از دستشون می داد، اما تو سن 9 سالگی، بهترین دوست آدم معمولاً یه فرد خیالیه. مامان به راحتی تونست اونو با قول به ثبت نام تو بازی هاکی، و هر چیزی که تو تگزاس می خواست انجام بده، متقاعد کنه. برگزاری همچین بازی تو مناطق روستایی جنوبی کار سختی بود. بعد از موافقت اون، نظرش در مورد میشیگان مثبت شد.

    دلیل نقل مکانمونو می تونستم درک کنم. بابام زندگی محترمی رو با مدیریت مغازه ی رنگ فروشی واسمون درست کرده بود. مامانم به عنوان پرستار در PRN تو زمانی که نیاز داشت کار می کرد، اما اکثرا تمایل داشت که در خونه بمونه و وقتشو با ما بگذرونه. بعد از فوت پدرم اون تونست شغل تمام وقتی رو واسه ی خودش پیدا کنه. من می توانستم ببینم که استرس مرگ پدرم، و سرپرست خانواده بودن اونو خسته کرده و از پا انداخته.

    یک شب موقع شام خوردن ، واسمون توضیح داد که با این درآمد فعلیمون نمی تونه از پس پرداخت تموم قبض ها و رهن خونه بربیاد. گفتش که شغل جدیدی رو پیدا کرده که می تونه پول بیشتری رو بگیره ، اما مجبوریم که از این جا نقل مکان کنیم. این شغل از طرف دوست دبیرستانش برندا (Brenda)، پیشنهاد شده بود. اون ها با هم دیگه در زادگاه مادرم ایپسیلانتی، درست خارج از دیترویت (Detroit) بزرگ شده بودن. حقوقش از هر شغل دیگه ای که توی تگزاس می تونست پیدا کنه بیشتر بود، واسه ی همین هیچ راه دیگه ای به جز پذیرفتن اون شغل واسش نمونده بود. اونو به خاطر این انتخابش سرزنش نکردم. پدر بزرگ و مادربزرگم فوت کرده بودن و اون هیچ کسیو نداشت که بهش کمک کنه. می تونستم دلیل نقل مکانمونو درک کنم، اما همیشه درک موقعیت، اوضاع رو راحت تر نمی کنه.

    کل از شیشه ی باز ماشین داد کشید و همون طور که نوک شمشیر خیالیشو روی گردنم گذاشته بود گفت:

    - لیکن، تو مردی!

    منتظر بود که بیفتم، اما فقط چشم غره ای بهش رفتم.

    - من به تو شمشیر زدم. خودتو مُرده فرض کن!

    زیر لب گفتم:

    - باور کن، من الانشم مُردم.

    درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. شانه های کل به طرف جلو افتاد و به خیابان خیره شد، شمشیر خیالیش کنارش افتاد. دوست جدید کل پشتش ایستاد و به عنوان یک فرد شکست خورده نگاه کرد، که باعث شد فوراً از اینکه ناراحتی امو به اونها انتقال دادم پشیمون بشم. 

    و با وحشتناک ترین صدایم گفتم:

    - من همین الانشم مُردم. چون که من یک زامبیم.

    همین که دست هامو در دو طرفم بالا بردم، شروع به جیغ زدن کردن، سرمو به طرفی برده بودم و غرغر می کردم: مغز! همونطور که به حالت زامبی ها با پاهایی سفت شده بعد از اونها حرکت می کردم، غر می زدم و می گفتم: مغز! .

    با دست هایی که در اطرافم نگاه داشته بودم به آهستگی در اطراف ماشین حمل بار حرکت می کردم. که متوجه شدم شخصی برادر من و دوست جدیدشو از پشت پیراهنشون گرفته.

    غریبه همونطور که اون دو تا پسر بچه رو که فریاد می زدن، نگه داشته بود، داد زد: گرفتمشون.

    به نظر می رسید که از من دو سالی بزرگتره و یه ذره هم بلند تر از من بود. تنها کلمه ای که اکثر دخترها می تونستن اونو باهاش توصیف کنن، کلمه ی جذاب بود، اما من مثل دخترهای دیگه نبودم. پسرها واسه آزادیشون از دست اون به هر طرف وول می خوردند و ماهیچه هاش برای محکم نگه داشتن بچه ها منقبض شده بود.

    بر خلاف من و کل، اگر اختلاف سنی واضح اونها رو کنار میذاشتی کاملاً متوجه می شدی که اون دو نفر با هم برادرند. هردوی اون ها پوستشون زیتونی رنگ بود، و هر دوشون موهای سیاهی داشتند، حتی هردوشون موهاشونو یه جور کوتاه کرده بودن. زمانی که کل تونست از دستش آزاد بشه، با شمشیر خیالی اش بهش ضربه زد و اون خندید. به من نگاه کرد و زمزمه کرد : کمک. متوجه شدم که به همون حالت زامبی خشک شده ام.

    اولین حسم این بود که به ماشین حمل بار بازگردم و باقی زندگی امو تو اونجا پنهون بشم. در عوض فریاد زدم: مغز! یک بار دیگه این کلمه رو گفتم و به سمت جلو حرکت کردم. وانمود می کردم که قصد دارم بالای سر بچه های کوچولو رو بخورم. کل و دوست جدیدشو گرفتم و اون ها رو تا زمانی که پخش زمین شدن غلغلک دادم.

    وقتی از جام بلند شدم، برادر بزرگترش دستشو به سمتم دراز کرد. همونطور که به خونه ای که مستقیماً رو به روی خونه مون بود اشاره می کرد، گفت:

    - سلام، من ویلم (Will). ما اون طرف خیابون زندگی می کنیم.

    من هم متقابلا ًدستمو تو دستش گذاشتم و تکون دادم.

    - اسم منم لیکنه.. فکر کنم ما هم اینجا زندگی می کنیم.

    به خونه ی پشت سرم نگاه کردم.

    لبخندی زد. بدون اینکه هیچ کدوممون حرفی بزنیم دستمونو تو دست هم نگه داشته بودیم. از این لحظه های الکی متنفر بودم.

    دستشو از تو دستم درآورد و داخل جیبش گذاشت.

    - خوب، به ایپسیلانتی خوش اومدی. شماها از کجا به اینجا اومدین؟

    - تگزاس؟ نمی دونم که چرا در انتهای جوابم علامت سوال گذاشتم. نمی دونم چرا هنوزم داشتم در مورد این فکر می کردم که چرا جوابمو به شکل سوال دادم. حتی نمی دونم چرا داشتم دلیلشو تجزیه و تحلیل می کردم. آشفته بودم. حتما به دلیل کمبود خواب این سه روز بود.

    - تگزاس، آره؟

    به روی پاشنه ی پایش عقب و جلو رفت. با جواب ندادنم وقت های بیهوده بیشتر می شد. به برادرش نگاه کرد، به سمت جلو خم شد و اونو از مچ پاش گرفت. همونطور که برادرش رو به روی دوشش می گذاشت گفت: اومدم که این بچه رو به مدرسه ببرم. از امشب هوا سردتر میشه تا می تونین این وسایل رو به داخل خونه ببرید. به نظر میرسه که چند روزی اینطوری باشه پس اگر واسه بردن وسایل به کمک نیاز داشتین، بهم بگین. حدودای ساعت 4 خونه ایم.

    - حتماً، متشکرم.

    به اون طرف خیابون رفتن، هنوزم داشتم به اون ها نگاه می کردم که کل با شمشیرش به پشتم زد. بر روی زانوهایم نشستم و شکممو گرفتم، خم شدم که کل بر روی دوشم سوار شود. به اون طرف خیابون نگاه کردم و دیدم که ویل همونطور که در سمت برادرشو می بنده به ما نگاه می کنه بعدش به طرف در سمت راننده رفت. همونطور که سوار ماشین می شد به نشانه ی خداحافظی دستی تکون داد.

    ****

    بیشتر روز رو در حال خارج کردن جعبه ها و وسایل خونه بودیم. صاحبخونه مون در حمل وسایل بزرگتر که من و مادرم نمیتونستیم بلند کنیم، کمک کرد. از خارج کردن وسایل از داخل جیپ خسته شده بودیم و به همین دلیل تصمیم گرفتیم ادامه کارو به فردا موکول کنیم. موقعی که ماشین حمل بار کاملاً خالی شد، از اینکه دیگه بهونه ای نداشتم تا از ویل کمک بگیرم، ناامید شدم.

    وقتی اتاقم مشخص شد و تختمو سر جاش گذاشتم، جعبه هایی رو که به اسم من نامگذاری شده بودن رو از توی سالن برداشتم و اونها رو به اتاقم بردم. بیشترشونو باز کردم و روی تختم ریختمشون، زمانی متوجه زمان شدم که مبلی رو که تو اتاق گذاشته بودم سایه ای رو بر روی دیوار انداخت. از پنجره به بیرون نگاه کردم و متوجه ی غروب خورشید شدم. یا روزها در این جا کوتاه تر میشد یا من زمان از دستم در رفته بود.

    تو آشپزخانه، متوجه شدم که مامانم و کل بشقاب ها رو در آورده ان و تو کابینت چیده ان. روی یکی از شش صندلی که دور تا دور اپن گذاشته بودن، نشستم، به خاطر نبود اتاق غذاخوری از میز اپن به عنوان میز غذاخوری استفاده میشد، این خونه فضای زیادی نداشت، وقتی از در ورودی وارد میشدی، به یک رواهروی کوچک میرسیدی، که به اتاق پذیرایی وصل بود، اتاق پذیرایی از آشپزخونه تنها توسط یک راهرو که در سمت چپ قرار داشت و یک پنجره در سمت راست جدا می شد. لبه های فرش بژی رنگ اتاق پذیرایی از چوب هایی درست شده بود که بقیه ی خونه رو پوشش داده بود. مامانم همونطور که بشقاب ها رو به کناری می گذاشت گفت: «همه چیز اینجا خیلی تمیزه. من اینجا حتی یه حشره ام ندیدم.»

    تو تگزاس به خاطر علف های هرز حشرات زیادی داشتیم. اگر با مگس کش نمی کشیتشون، اونا با نیشاشون شما رو می کشتن.

    - فکر کنم یکی از خوبی های میشیگانه . جواب دادم. یکی از جعبه های پیتزای مقابلمو باز کردم و یه تیکه برداشتم.

    به من چشمکی زد و گفت:

    - یک خوبی؟

    به صندلی تیکه داد، یک تیکه پپرونی برداشت و تو دهانش گذاشت.

    - فکر می کنم حداقل دو تا خوبی داره.

    وانمود کردم که حرفشو نمی فهمم.

    با لبخندی گفت:

    - دیدم که امروز داشتی با اون پسره حرف می زدی.

    با بی تفاوت ترین لحنی که می تونستم گفتم:

    - اُه! مامان لطفاً، بالاخره می فهمیم که فقط تو تگزاس نبود که همه جوره مدل مرد توش پیدا میشد.

    به سمت یخچال رفتم و برای خودم نوشابه ریختم.

    کل پرسید:

    - اَن اَبیتد؟

    حرفشو اصلاح کردمو گفتم:

    - سکونت*.

    به معنای ظرفیت، سکونت، اقامت، زندگی کردن

    دیگه اطلاعات لغوی ام در این مورد تموم شده بود.

    - مثل اینکه چطوری ما در ایپسیلانتی اَن ابیت شدیم؟

    دوباره حرفشودرست کردم.

    تکه ی پتیزای تو دستمو تموم کردم و دوباره جرعه ای از نوشابه امو نوشیدم.

    -بدنم کوفته اس. میرم بخوابم.

    کل پرسید:

    - منظورت اینکه می خوای در اتاقت ساکن بشی؟

    - خیلی زود یاد می گیری، ملخ کوچولو.

    خم شدم و بوسه ای بر روی سرش زدم و بعدش به سمت اتاقم رفتم.

    زیر ملحفه رفتن خیلی احساس خوبی داشت. حداقل تختم برایم آشنا بود. چشم هامو بستم و تصور کردم که در اتاق قبلیم هستم. اتاق گرم و نرمم. ملحفه و بالشتم یک تکه یخ بودند، پتومو برای کمی گرم شدن تا بالای سرم کشیدم، با خودم گفتم: گذاشتن ترموستات اولین کاریه که واسه فردا صبح انجام میدهم.

    ******

    به محض اینکه از خواب بیدار شدم و از روی تختم پایین اومدم، نوک پاهام با زمین سرد برخورد کرد و به همین خاطر تو لیست کارام، این کارو به عنوان اولین کار گذاشتم. گرمکنی رو از داخل کمدم بیرون کشیدم و اونو بر روی عرقگیرم پوشیدم و همونطور که دنبال جوراب هام می گشتم جلیقه ایو بر روی لباس هام پوشیدم. «

    - تلاش بیهوده ای بود.

    با نوک پا، آرام و آهسته به سمت راهرو رفتم، سعی می کردم پاهایم کمتر با زمین چوبی سرد برخورد کند، با این حال نمی خواستم کسیو بیدار کنم. وقتی از اتاق کل رد شدم، کفش خانگی دارت ویدرش (Darth Vader)* رو دیدم. پاورچین پاورچین به داخل اتاقش رفتم و اون ها رو پوشیدم، در نهایت چیزی رو پیدا کردم که زمانی که به سمت آشپزخونه می رفتم احساس بهتری داشتم.

    برای پیدا کردن قهوه جوش اطرافو نگاه کردم، اما ندیدمش. به یاد آوردم که اونو تو جیپ گذاشتیم، که متاسفانه جیپ رو خارج از خونه پارک کرده بودم. خارج از این جا در هوایی بسیار سرد.

    ژاکتمو نتونستم پیدا کنم. سپتامبر در تگزاس به ندرت از ژاکت استفاده می کردیم. دسته کلیدمو برداشتم و تصمیم گرفتم که سریع به سمت جیپم برم. وقتی درب ورودی رو باز کردم ، تکه های ریز و کوچولوی سفیدی رو دیدم که در همه ی جای حیاط دیده می شد. چند ثانیه فکر کردم که این دانه های کوچک چه می توانند باشند؟ برف؟ در سپتامبر؟ خم شدم و چند تا از اون ها رو تو دستم گرفتم ، اغلب تو تگزاس برف نمی اومد، اما زمانی ام که می اومد، شبیه برف نبود. برف تگزاس بیشتر شبیه تکه سنگ بود – تگرگ. برف میشیگان به همان اندازه ای که تصور می کردم واقعی بود: گرد، نرم و سرد. فوراً برفو انداختم و همونطور که به سمت جیپم می رفتم، دست هامو با گرمکنم خشک کردم. ماشینو زیاد دور پارک نکرده بودم. به محض این که کفش های خانگی دارت ودرم با برف هایی که روی بتن جمع شده بودند تماس پیدا کرد، لیز خوردم و از پشت بر روی برف ها افتادم، و به آسمان آبی زل زدم. فوراً دردی رو در شانه ی راستم احساس کردم و فهمیدم که به یک چیز سختی خوردم. به اطراف نگاه کردم و مجسمه کوتوله رو از زیرم بیرون کشیدم. قسمتی از کلاه قرمزش شکسته و دو تیکه شده بود. به من پوزخند می زد. آه و ناله ای کردم و آن کوتوله رو با دست سالمم بلند کردم و آماده بودم که پرتابش کنم، که کسی منو از این کار بازداشت.

    - فکر جالبی نیست!

    فوراً صدای ویلو شناختم. صدایش آرام و مثل پدرم تسکین دهنده بود، اما با این حال محکمم بود. بر روی زمین نشستم و دیدم که ویل به طرفم اومد.

    خندید: «حالت خوبه؟».

    اُه، نه! من امروز صبح حتی تو آینه هم نگاه نکردم. فوراً خجالت کشیدم، اما بهترین کار این بود که چیزی از خودم بروز ندم.

    گفتم:

    - اگر نیم تنه ی این مجسمه رو می شکستم، احساس بهتری داشتم.

    سعی می کردم که خودم رو از روی زمین بلند کنم اما موفق نمی شدم.

    همونطور که منو از جایم بلند می کرد گفت: «

    - تو نمی خواستی این کارو انجام بدی، کوتوله ها خوش شناسی میارن.

    کوتوله رو از دستم گرفت و بر روی سبزه های پوشیده شده از برف گذاشت.

    همونطور که با دستم بازوی آسیب دیده ام رو که حالا دایره خونی بر روی آستین لباسم خودنمایی می کرد نگه داشته بودم، با کنایه جواب دادم:

    - آره. واقعاً خوش شانسی میارن.

    ویل وقتی خون رو بر روی بولیزم دید خنده اشو تموم کرد.

    - اه، خدای من، خیلی متاسفم. اگر می دونستم صدمه دیدی هیچ وقت نمی خندیدم.

    خم شد و بازوی زخمی شده ام روگرفت و منو بلند کرد. «تو باید دستتو پانسمان کنی.»

    به جعبه های بسته بندی شده ی توی ماشین اشاره کردم و گفتم:

    - در حال حاضر نمیدونم تو کدوم بسته اس.

    - با من بیا، یه چند تا چیز تو خونه امون داریم.

    ژاکتشو درآورد و اونو روی شونه های من انداخت، همونطور که منو به اون طرف خیابان می برد بازومو تو دستش گرفت. تو زمانی که با من بود و اینطوری که بهم کمک می کرد، یه ذره ترحم برانگیز میشدم، خودم می تونستم راه برم . هرچند که اعتراضی نکردم، و در مقابل برای جنبش حمایت از زنان احساس ریاکارانه ای داشتم. در این لحظه به دختر پریشانی تبدیل شده بودم.

    همونطور که پشت سر اون به طرف آشپزخونه می رفتم ژاکتشو درآوردم و اونو بر روی پشت کاناپه انداختم. هوا تاریک بود و با خودم گفتم که هنوز کسی از خواب بیدار نشده. خونه ی اون از مال ما بزرگتر بود. طرح های طبقات بازش شبیه مال بود اما اتاق پذیرایی اش به نظر می رسید که چند متر بزرگتر باشه. یک پنجره بزرگ در سمت چپ پذیرایی با یک نیمکت و چند بالش بزرگ دیده می شد.

    تعدادی عکس خونوادگی بر روی دیوار مقابل آشپزخانه آویزون بود. اکثراون عکس ها برای ویل و برادر کوچکترش بود با این حال چند عکس بود که در اون ها خونواده اش هم حضور داشتن.

    همونطور که ویل به دنبال پانسمان می گشت من به سمت عکس ها رفتم. اون ها باید ژنشونو از پدرشون به ارث برده باشن. در بیشتر عکس های جدید، که به نظر می رسید برای چند سال اخیر باشن، پدرشون دست هاشو به دور دو پسرش انداخته بود و اون ها رو به هم فشار داده بود. موهای سیاهش با چند تار موی سفید خاکستری شده بود و سبیل سیاهش بر روی لبخند پررنگش دیده می شد. ویژگی های ظاهری اش شبیه ویل بود. هر دوشون چشم هایی داشتند که وقتی می خندیدند، چشم هاشون برق می زد و دندون های سفیدشون رو کاملاً به نمایش گذاشته بودند.

    * یکی از شخصیتی داستانی در مجموعه تخیلی جنگ ستارگان است.

    * Inhabited

    زیبای مادر ویل خیره کننده بود. موهای بلند و بوری داشت و اینطوری که تو عکس نشون می داد، قد بلند بود.نمی تونستم بگم که پسرها از لحاظ ظاهری به مادرشون رفتن. شاید ویل از نظر شخصیتی شبیه اون بود. خونه ی توی عکس با خونه ای که الان توش زندگی می کردن، فرق داشت.

    به سمت آشپزخونه رفتم و یک صندلی از پشت اپن برای خودم بیرون کشیدم.

    ویل آستین لباسشو بالا زد و شیر آبو باز کرد و گفت:

    - قبل از اینکه پانسمانش کنی، باید جای زخم رو بشوری.

    بولیزی به تن داشت که یقه اش با دکمه ای زرد رنگ بسته شده بود. نور چراغ آشپزخونه باعث شده بود که روی بولیزش سایه بندازه و زیرپوشش دیده بشه. شونه های پهنی داشت و آستین های بولیزش کیپ بازوهاش بود. سرش به بالای کابینت می رسید، و طبق شباهتی که این خونه با خونه امون داشت، می تونستم حدس بزنم که 6 سانت از من بلندتره. به طرح روی کراواتش که برای جلوگیری از خیس شدنش به روی شونه اش انداخته بود زل زدم. وقتی شیر آبو بست ، به سمتم اومد. فوراً دستمال خیسو از دستش گرفتم، احساس کردم که با این کار صورتم از هیجان قرمز شده. با این کارم به خاطر اینکه بدنش با من هیچ گونه تماسی نداشته باشه، خودشو عقب کشید.

    آستینمو بالا زدمو گفتم:

    - مشکلی نیست، خودم می تونم انجام بدم.

    خون رو از روی بازوم پاک کردم، چسب زخمی رو باز کرد.

    - تو ساعت 7، با شلوار تو خونه ای، بیرون از خونه چی کار می کردی؟ هنوز دارین وسایلاتونو تو خونه میارین؟

    سرمو تکونی دادم و به جلو خم شدم و دستمالو تو سطل آشغال انداختم.

    - قهوه.

    - قهوه؟ فکر نمی کردم آدم سحر خیزی باشی.

    جمله اش بیشتر از این که حالت سوالی داشته باشه، حالت خبری داشت.

    همونطور که به من نزدیک می شد تا چسب زخمو به روی زخمم بگذاره، نفسهاشو روی پوست گردنم احساس می کردم. برای پوشوندن لرزش دست هام، دست به سینه شدم. چسب و روی زخمم گذاشت و با دستش محکم کرد.

    بهتر از اولش شد.

    - مرسی. و اینکه من آدم سحرخیزی ام. بعد از اینکه قهوه امو بگیرم.

    از جایم بلند شدم و به شونه ام نگاه کردم. تظاهر می کردم که دارم چسب و بررسی می کنم. همین الان ازش تشکر کردم. می تونستم برگردم و بیرون برم، اما این طوری در مقابل کمکی که به من کرده بود، یکم بی ادبانه و زشت به نظر می رسید. اگر همینطوری منتظر ایست می کردم، تا بخواهد شروع به صبحت کنه، مثل احمقایی که قصد ندارن از خونه بیرون برن به نظر می رسیدم. نمی دونستم چرا زمان هایی که کنارش بودم، حتی در انجام دادن کارهای پیش و پا افتاده ام ناتوان بودم. اونم مثل همسایه های دیگه بود.

    وقتی برگشتم، دیدم که یه فنجون قهوه واسم ریخته. به طرفم اومد و مقابلم نشست.

    - با شکر می خوری یا خامه؟

    سرمو تکون دادم. لیوانمو برداشتم و یه جرعه از قهوه ام رو نوشیدم و گفتم:

    - مرسی. همین طوری خالی می خورم.

    به صندلی اش تکیه داد و به من نگاه کرد. چشمای سبزش به پررنگی چشمای مامانش بود. حدس زدم که بعضی از خصوصیات ظاهری اشو از مامانش گرفته. لبخندی زد و نگاه خیره اشو با نگاه کردن به ساعتش از من گرفت.

    - باید برم، داداشم تو ماشین منتظرمه، باید برم سر کارم. می تونی اینجا بمونی. وقتی اومدم می برمت خونه. قهوه ات و بخور.

    قبل از اینکه یک جرعه دیگه بنوشم به فنجونم نگاه کردم و متوجه شدم که یک طرف فنجان با حروفی مزین شده است.

    بهترین پدر دنیا.

    این دقیقاً شبیه فنجون پدرم بود.

    به طرف در ورودی رفتمو گفتم:

    - خوب میشم. فکر کنم بیشترین مسافتی رو که قراره راه برم، این که از این جا مستقیم برم خونه امون.

    منو تا بیرون خونه همراهی کرد و درو پشت سرم بست. کلی اصرار کرد که ژاکتشو بگیرم. ژاکتشو بر روی دوشم انداختم، و دوباره ازش تشکر کردم، و مستقیم به طرف خونه مون رفتم.

    داشتم به طرف خونه می رفتم که صداشو شنیدم.

     

    ليست صفحات

    تعداد صفحات : 1
    صفحه قبل 1 صفحه بعد
    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید