ازاد

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 1
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 47
  • بازدید کلی : 68589
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 44.200.27.175
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 2
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 15
    بازدید ماه : 26
    بازدید کل : 68589
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    ازاد

     - نمی‌دونم اما خیلی زود!

    - فکر کنم تا اون موقع تو این اتاق دیونه بشم از بس که به در ودیوار زل زدم چشمام کج شد. لبخند زیبایی زد خم شد واز کنار تخت یه ساک برداشت( این دیگه کجا بوده)

    - یه سری لباس و وسایل که لازم داشتی برات خریدم امیدوارم دوست داشته باشی.

    ساک رو ازش گرفتم تقریبا همه چیز توش بود یه کم خجالت کشیدم که چیزای خصوصی هم برام خریده بود ولی خب چیکار می‌شه کرد؟ زیپ کنار ساک رو باز کرد یه روبیک بیرون اورد سریع از دستش چنگ زدم.

    - برای منه؟ 

    - می‌دونستم اینجا خیلی حوصله ات سر می‌ره این رو برات خریدم.

    - وای فرزان زدی به هدف. مرسی!

    گونم رو ناز کرد.

    - اگه چیز دیگه لازم داشتی بگو برات بیارم.

    لبخندی زدم: 

    - نه همین عالیه!

    - خب من دیگه باید برم. 

    - به همین زودی؟!

    - مراقب خودت باش. با آزاد بحث نکن اون زیاد اعصاب نداره.

    - کاملا معلومه مشکل روانی داره!

    موهام رو به هم ریخت.

    - شیطونی نکن! من رفتم.

    - خداحافظ!

    چند تقه به در اتاق خورد؛ بعد در باز شد، یکی از همون نگهبان ها بود.

    - آقا گفتن می‌تونید برید حموم.

    ابروم رو بالا دادم۴روزی می‌شد که اینجا بودم. دمش گرم خودمم خیلی دلم می‌خواست برم حموم!

    - برو بیرون تا بیام.

    بی حرف بیرون رفت وسایلی که فرزان برام آورده بود رو توی کمد چیده بودم، اون روزی که تو زیر زمین به خواب رفتم بعدش توی همین اتاق بیدار شدم. یه پسر جون بالای سرم بود که می‌گفت دکتره زخم هام رو پانسمان کرده بود و یه سُرم به دستم وصل کرده بود وقتی دیدم که مانتوم تنم نیست و یه پیراهن مردونه تنمه، شروع به جیغ وداد کردم. اما دکتره بهم گفت چون مانتوم خیس وپاره بوده بعد از معاینه این پیراهن رو تنم کرده. اول باور نکردم ولی بعد متوجه شدم که اون واقعا من رو به چشم یه مریض می‌بینه وهیچ قصد ونیت دیگه ای نداره! شالم هم که همون روز اول موقع دزدیده شدنم از سرم افتاد و گم شد. بعد از اینکه فرزان اون وسایل رو برام اورد یه شال برداشتم وسرم کردم دختر زیبایی نبودم؛ چشم های مشکی متوسط، پوست سفید، بینی که قصد داشتم وقتی پولدار شدم عملش کنم، لثه ام هم یه کم جلو بود. موهام روهم چند روز قبل از دزدیده شدنم بِلُند کرده بودم، در کل زیاد جذاب نبودم. شونم رو بالا انداختم خب چی کار کنم؟ همه که خوشگل وجذاب نیستن! لباسام رو تو یه نایلن گذاشتم واز اتاق بیرون رفتم دنبال مرده راه افتادم جلوی یه در ایستاد: 

    - نیم ساعت وقت دارید.

    سری تکون دادم داخل رفتم و لباسام رو به چوب رختی اویزون کردم و قبل حموم کردن تصمیم گرفتم حموم رو چک کنم والا از این ها بعید نبود یه دوربین تو حموم گذاشته باشن! کل حموم رو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم یه نفس عمیق کشیدم نگاهم به لامپ افتاد کنارش یه چیز مشکی بود روی لبه ی وان ایستآدم اون شی کوچیک رو از کنار لامپ برداشتم خدای من باورم نمی‌شد واقعا دوربین بود؟ 

    لعنتی لعنتی می‌دونستم! این ها دیگه چطور کثافت هایی بودن. از عصبانیت نمی‌دونستم چیکار کنم نمی‌دونستم خودم رو بکشم یا اون آزاد عوضی رو شاید باید فرزان رو می‌کشتم! چند بار پام رو محکم به لبه ی وان کوبیدم شاید از عصبانیتم کمتر بشه اما نه این چیزها فایده نداشت دفعه ی اخری که پام رو کوبیدم به لبه ی وان پام لیز خورد واز پشت پرت شدم تو وان خالی و پشت سرم به لبه ی وان برخورد کرد.

    - آی!

    درد بدی توی سرم پیچید آروم نشستم دستم رو به پشت سرم کشیدم داشت خون می‌ اومد(اه لعنت بهت.)

    اصلا برام مهم نبود که داره خون میاد سریع بلند شدم واز حموم بیرون اومد نگهبانِ جلو در ایستاده بود. باید می‌رفتم و حساب اون آزاد رو می‌رسیدم. شاید یه دختر بی کَس وکار بودم ولی اجازه نمی‌دادم کسی چنین سواستفاده ای ازم بکنها خواستم رد بشم که جلوم رو گرفت

    - کجا؟

    - برو گمشو عقب!

    محکم با هر دو دستم هلش دادم. نمی‌دونم اون لحظه زور من زیاد شده بود یا این بی جون بود که با هل من کنار رفت؟!

    - چه خبرته باز؟ 

    نگاه پر از نفرتم رو به سمت آزاد چرخوندم انگار داشت جایی می‌رفت یه پیراهن وکت و شلوار مشکی پوشیده بود. به طرفش رفتم تمام قدرتم رو تو دستم جمع کردم و یه سیلی محکم به صورتش زدم. 

    (جیغ کشیدم)

    - اشغال کثیف. تو دیگه چطور حیونی هس...

    اما قبل از تموم شدن حرفم محکم به دیوار خوردم دستش رو روی گلوم گذاشته بود و فشار می‌داد پام چند سانتی با زمین فاصله داشت:

    - تو چه غلطی کردی دختره ی ه. ر. ز. ه؟ با دستای خودم خفه ات می‌کنم.

    دیگه داشتم نفس کم می‌آوردم اشک هام راه خودشون رو پیدا کرده بودن مطمئن بودم صورتم از کمبود اکسیژن کبود شده، هر لحظه صدای فشار دستش رو بیشتر می‌کرد و صدای فریادش تو گوشم بود

    - می‌ کشمت! می‌ کشمت!

    چشم هام رو روی هم فشار دادم؛ دیگه نمی‌تونستم این بی اکسیژنی رو تحمل کنم و شروع به دست و پا زدن کردم.

    - آزاد؟! چیکار می‌کنی؟کشتیش!

    دکتره بود به طرف ما اومد.

    - برو صبحان باید حساب این دختره رو برسم.

    اما صبحان به طرف ما اومد وسعی کرد دست آزاد رو از دور گردن من باز کنه.

    - ولش کن آزاد به خودت بیا. لعنتی داره می‌ میره!

    دیگه واقعا هوایی برای نفس کشیدن نبود؛ دهنم رو مثل ماهی باز وبسته می‌کردم چشمام تار شده بود واحساس می‌کردم دارم به مرگ نزدیک تر می‌شم.

    - آزاد خواهش می‌کنم!

    بالاخره دستش رو برداشت از بلندی، گروپ پخش زمین شدم. صبحان سریع کنارم نشست آروم کمرم رو نوازش کرد.

    - آروم، آروم نفس بکش، آروم.

    دستم رو روی گلوم گذاشته بودم و مدام سرفه می‌کردم؛ سعی می‌کردم هوا رو وارد ریه هام کنم.

    - آروم باش

    چند دقیقه طول کشید تا تونستم تنفسم رو تقریبا عادی کنم، سرم رو بلند کردم جلوم ایستاده بود، دستاش رو تو جیب شلوارش کرده بود و داشت نگاهم می‌کرد. آب دهنم رو قورت دادم با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم.

    - حتی اگه من رو بکشی هم چیزی از کثیف بودنت کم نمی‌کنه!

    - صبحان این رو ساکتش کن تا لهش نکردم! از کنارمون رد شد تا بره جیغ کشیدم ودوربین رو با اینکه خیلی کوچیک بود به سمتش پرت کردم خورد به پشت گردنش.

    - امیدوارم تاوان این کار کثیفت رو بدی. اشغال روانی!

    برگشت چشم هاش از عصبانیت برق می‌زد، خم شد از روی زمین دوربین رو برداشت.

    - این چیه؟

    - . .

    فریاد کشید:«گفتم این چیه؟»

    پوزخندی زدم:

    - آهان یعنی تو نمی‌دونی چیه؟

    با دو قدم بلند به سمتم اومد و تو یه حرکت ناگهانی موهام رو چنگ زد و کشید. به شدت سرم درد گرفت، مخصوصا که همون قسمتی رو فشار می‌داد که زخم شده بود.

    - وقتی یه سوال ازت می‌پرسم درست جواب بده. این رو از کجا آوردی؟

    - آزاد!

    - صبحان برگرد تو اتاقت و دخالت نکن (نگاه ترسناکی بهش کرد که سریع از جاش بلند شد. )زود!

    در کسری از ثانیه صبحان محو شد.(اوه چقدر ترسو!)با کشیده شدن موهام به آزاد نگاه کردم.

    - خب؟

    - شاید من هیچ کس رو زیر این آسمون نداشته باشم اما اجازه نمی‌دم این کارو باهم بکنی.

    - درست حرف می‌زنی یا یه جور دیگه ازت حرف بکشم؟

    دوباره دستش رو گذاشت روی گلوم

    - تو حموم بود.

    نذاشت ادامه بدم:

    - چی؟!

    موهام رو ول کرد و بلند شد. نگاهش به کف دستش افتاد، کاملا خونی شده بود. نگاه عجیبی بهم کرد:

    - دقیقا کجا بود؟

    - کنار لامپ

    به نگهبانه اشاره کرد.

    - ببر اتاقش.

    - چشم آقا!

    بازوم رو گرفت تا بلندم کنه سریع دستم رو کشیدم.

    - بهم دست نزن خودم میام.

    به آزاد نگاه کردم دوربین رو تو مشتش فشار می‌داد و با سرعت راه می‌رفت. بلندشدم و به اتاق رفتم. روی تخت نشستم ودستی به گلوم کشیدم، حتما جای انگشت هاش مونده بود. واقعی داشت خفه ام می‌کرد اما من از مرگ نمی‌ترسیدم! دستی به سرم کشیدم هنوز خون میومد و درد داشت ولی نه اون قدری که نشه تحمل کرد. این زخم در برابر کتک های که خورده بودم هیچ بود! صدای در اومد.

    - صبحانم! می‌شه بیام داخل؟

    اوه چه با ادب!

    - بله!

    وارد اتاق شد کیف وسایل پزشکیش همراهش بود، کنارم روی تخت نشست:

    - بهتری؟

    - خوبم!

    - برگرد سرت رو ببینم.

    پشتم رو بهش کردم شروع به ضد عفونی کرد. بد جور می‌سوخت. روتختی رو تو دستم مچاله کردم.

    - چرا سرت زخم شده؟

    - تو حموم خوردم زمین.

    - زیاد عمیق نیست. واقعا اون دوربین تو حموم بود؟

    - آره.

    - از آزاد بعیده همچین کاری.

    - از اون روانی هیچی بعید نیست

    - این طوری راجع به آزاد صحبت نکن، اون شاید خشن باشه ولی چشمش دنبال ناموس کسی نیست.

    - فکر کنم خیلی ازش می‌ترسی که این طوری طرفداریش می‌کنی!

    - نه اون واقعا همچین آدمی‌ نیست.

    شونم رو بالا انداختم.

    بعد از پانسمال سرم بیرون رفت دوباره من شدم واین اتاق قرمز. روبیکم رو برداشتم و

    بهمش ریختم و دوباره شروع به درست کردنش کردم. با اینکه بارها درستش کرده بودم، بازم برام لذت بخش بود.

    (آزاد)

    دوربین رو تو مشتم فشردم. کی جرعت کرده بود چنین کاری کنه؟! از پله پایین رفتم.

    - مرادی؟

    - بله آقا؟

    - به صبحان بگو بره اتاق دختره معاینه اش کنه.

    - چشم آقا.

    دوربین رو تو جیب کتم گذاشتم به سرویس بهداشتی رفتم آب رو باز کردم. دست خونیم رو زیر آب گرفتم. نمی‌دونم چطور سرش زخم شده بود ولی اگه صبحان نرسیده بود حتما یه بلای سرش می‌آوردم. به صورتم نگاه کردم اولین کسی بود که چنین جرعتی کرده بود. دختره ی گستاخ!

    به اتاق امنیتی رفتم در رو با رمز و اثر انگشتم باز کردم. به دستگاه ها وسیستم های پیچیده نگاه کردم و پشت مانیتور نشستم. دوربین های راهرو رو چک کردم.

    - عوضی می‌کشمت!

    بجز دوربین های مداربسته دوربین های مخفی هم توی تمام عمارت نصب شده بود برای اینکه یکی دلش نخواد یواشکی کاری کنه! اجازه نمی‌دادم تا وقتی که من رییس هستم کسی از دستوراتم سر پیچی کنه هرگز! حالا صفری با این کارش باید فاتحه خودش رو می‌خوند. هنوز اینقدر اشغال نشده بودم که بخوام از یه دختر موقع حموم کردن فیلم بگیرم این نهایت پستی بود!

    از اتاق بیرون اومدم مرادی تو راهرو ایستاده بود.

    - مرادی؟

    - بله آقا؟

    - صبحان رو فرستادی؟

    - بله!

    - به بچه ها بگو صفری رو به درخت اویزون کنن.

    - چشم آقا.

    به طرف در رفتم

    - تا برگردم یه پذیرایی حسابی ازش بکنین.

    - چشم

    (مهرماه)

    کنار تخت نشسته بودم هنوز درگیر روبیک بودم. اصلا تمرکز نداشتم همه اش به این فکر می‌کردم که اگه متوجه دوربین نشده بودم چی می‌شد؟! در اتاق باز شد آزاد بود. بلند شدم ایستادم به چشم هاش زل زدم:

    - از رو نمی‌ری؟

    - من یا تو؟

    اخم کرد.

    - بهتره موقع صحبت با من با احترام حرف بزنی.

    - اگه نزنم؟

    - حتما تا حالا فهمیدی من چطور آدمیم.

    - آره یه کم مشکل روانی داری.

    به قدم به سمتم برداشت. ازش یه کم می‌ترسیدم ولی وقتی می‌دیدمش نمی‌تونستم جلوی زبونم رو بگیرم. تو یه حرکت غیر ارادی منم یه قدم عقب رفتم که افتادم روی تخت. پوزخندی زد و به طرف پنجره رفت؛ یه کارت از جیبش بیرون اورد و پنجره رو باز کرد.

    - بیا اینجا.

    - چرا!؟

    نگاه ترسناکی بهم کرد. اخم کردم.

    - چیه فکر کردی ازت می‌ترسم.

    - تو اصلا مهم نیستی که بخوام در موردت فکر کنم.

    شونم رو بالا انداختم( تو زندگیم کلاَ کسی نبود که براش مهم باشم.)

    کنار پنجره ایستادم به شیشه تکیه دادم .

    - آره اگه کسی به من فکر می‌کرد و برای کسی مهم بودم که الان این جا نبودم!

    آزاد نگاه گذرایی بهم کرد پنجره رو باز کرد وارد بالکن شد.

    - بیا اینجا.

    - برای چی بیام؟

    دوباره اون نگاه ترسناکش رو بهم دوخت.

    - چیه ؟نمیام! می‌خوای از بالا پرتم کنی پایین!

    - فیلم جنایی زیاد می‌بینی؟

    - فیلم جنایی نه! ولی از کسانی که مشکل روانی دارن باید ترسید!

    به سمتم اومد. این بار از جام تکون نخوردم دقیقا رو به روم ایستاد.

    - این آخرین باریه که این جمله رو می‌گی. (اخطار گونه نگاهم کرد.)

    - کدوم جمله؟ اینکه مشکل روانی دا...

    محکم بازوم رو کشید.

    - آی!

    و من رو به سمت نرده های بالکن برد و چسبوندم به نرده ها. خودشم پشتم ایستاد بازوم رو تو دستش فشرد.

    - اگه حق با تو نبود حتما از اینجا پرتت می‌کردم پایین،(کنار گوشم ادامه داد)نه شایدم همون جا جلوی در حموم خفه ات کرده بودم.

    نفس های گرمش به پشت گردنم می‌خورد.

    - چرا من رو آوردی اینجا؟

    - اون جا رو ببین.

    به جای که اشاره کرد نگاه کردم (وای خدا ) یه مرد از یکی درخت ها آویزون بود. معلوم بود حسابی کتک خورده، صورتش پر از خون بود طوری که اصلا صورتش معلوم نبود. لباساشم تکیه پاره بود .

    - خب؟

    - همون کسیه که تو حموم دوربین کار گذاشته بود.

    - چی؟

    چشمام رو ریز کردم تا ببینم کیه (اخه بگو مگه تو همه آدم هایی که این جان رو می‌شناسی؟! ولی این رو می‌شناختم!)

    - واقعا کار اینه؟

    - آره!

    - یعنی کار تو نیست.

    اخم کرد بازوم رو دوباره کشید. من رو انداخت تو اتاق و پنجره رو بست.

    - خب می‌ذاشتی یکم نگاهش کنم دلم خنک بشه.

    از اتاق بیرون رفت

    (صدامو بلند کردم تا بشنوه)

    - با دیوار حرف نمی‌زدم جناب!

    دوباره تنها شدم نشستم روی تخت. دیگه واقعا از این اتاق حالم داشت بد می‌شد.(به هم می خورد*) وقتی بچه بودم تو زیرزمین خونمون پدرم زندانیم می‌کرد. اصلا حوصله ام سر نمی‌رفت چون پدرم وسایل مادرم رو تو زیر زمین گذاشته بود منم چون دلم برای مادرم تنگ شده بود لباساش رو تنم می‌کردم و بو می‌ کشیدم. اگه تا ساعت ها کسی سراغم رو نمی‌گرفت، همون جا با وسایل مادرم سرگرم می‌شدم. اشک های روی گونه ام رو پاک کردم. ۱۳ سال می‌شد که مادرم رو ندیده بودم؛ دلم آغوشش رو می‌خواست، دلم محبت مادریش رو می‌خواست، اما نبود خیلی وقت بود که نبود، خیلی وقت بود که دختر کوچولوش رو که کسی دوست نداشت، نبوسیده بود، چون من پسر نبودم! یعنی واقعا حقم بود که هیچ کس من رو دوست نداشته باشه؟ مگه دختر بودن گناهه؟ مگه من انتخاب کردم که جنسیتم چی باشه؟! از روی تخت بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم. باید این انرژی منفی رو از خودم دور می‌کردم، فکر کردن به گذشته قلبم رو فشرده می‌کرد. یه کم تو اتاق راه رفتم و سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم دوباره صدای در اومد.

    - آقا گفتن ببرمتون.

    - کجا؟

    حرفی نزد اومد جلو که بازوم رو بگیره دستم رو عقب کشیدم.

    - بار آخرت باشه می‌خوای به من دست بزنی. لال هم نباش، بگو خودم میام!

    به در اشاره کرد از اتاق بیرون اومدم و دنبالش راه افتادم. جلوی یه در ایستاد نگاه کردم همون در بزرگ مشکی بود که روز اول دیده بودم چند تقه به در زد.

    - آقا دختره رو آوردم

    مرده کنارم ایستاده بود، از اینکه با لفظ دختره صدام می‌کردن به شدت متنفر بودم برای همین با آرنجم محکم به شکمش زدم.

    - دختره ننته بیشعور.

    آخ بلندی گفت که دلم خنک شد. همین که برگشتم با آزاد روبرو شدم در رو باز کرده بود و داشت با نگاهش من رو می‌خورد.

    - چیه؟ به آدم هات ادب یاد ندادی. من اسم دارم اسمم مهرماهه!

    با ابرو به مرده اشاره کرد و اونم سریع رفت.(خاک بر سرها چقدر ترسو بودن!)

    آزاد از جلوی در کنار رفت وارد اتاق شدم یه اتاق بزرگ با تم مشکی، همه چیز مشکی بود به جز رنگ دیوارها که سفید بود یه تخت بزرگ نیم دایره ای مشکی(هووو چقدر تختش بزرگه انگار سه نفریه... !!!) سمت چپ یه نیم ست مشکی به اضافه بار وال ای دی

    _دید زدنت تموم نشد؟!!!

    دست به سینه ایستادم

    +دارم نگاهشون میکنم نمیخورم که!

    چشم غره ای بهم رفت ولی من عین خیالمم نبود ..(از بس پرو بودم!!!!!)یه نایلون به سمتم پرت کرد که تو هوا گرفتمش نگاهش که کردم دیدم همون نایلونیه که لباسام رو گذاشته بودم داخلش...دست این چیکار میکرد؟؟؟؟

    _حموم اونجاست

    به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم یه جای در بود ولی در نداشت(اوه حمومش در نداشت)

    +خب چیکار کنم؟؟

    _میرن حموم چیکار؟؟

    +ما حموم میکنیم شما رو نمیدونم!

    ابرو هاشو توهم کشید یه قدم بهم نزدیک شد

    _خیلی حرف میزنی

    +میتونی گوش نکنی

    _نه انگار تو زبون ادمیزاد حالیت نیست

    بازوم رو گرفت(از بس همه بازوم رو گرفته بودن کاملا کبود شده بود انگار نمیتونستن مثل ادم حرف بزنن حتما باید بازوی بیچاره منو میگرفتن!!این روانیه که وقتی میگرفت چنان فشار میداد انگار میخواد اب میوه بگیره!!)

    _وای بازومو کَندی

    +حقته وقتی مثل ادم حرف گوش نمیکنی باید از این بدتر باهات رفتار کنم

    تو دلم گفتم(خیلی بیجا میکنی)

    _خیلی خب باشه بگو چیکارم داری قول میدم گوش کنم

    ایستاد چرخید به سمتم

    +میتونی از حموم اتاق من استفاده کنی بری حموم

    (این یارو چی میگفت واسه خودش؟!)

    _چییییی؟

    +مشکل شنوایی هم داری؟

    _بهتر از اینکه مشکل روانی داشته باش...

    با پرت شدنم روی تخت خواب حرفم نیمه موند..فریاد کشید

    +دختره ی ه.ر.ز.ه لیاقت نداری باهات درست رفتار کنم

    (این کی با من درست رفتار کرده بود که خودم خبر نداشتم؟؟)

    خودم رو روی تخت جمع وجور کردم چه تخت نرمی هم داشت بیشعور !تو فاز تخت نرمش بودم که دیدم اولین دکمه پیراهنش رو باز کرد چشم هام از تعجب گرد شد این داشت چیکار میکرد؟؟؟دومی رو هم باز کرد...زل زده بود بهم حتی پلک هم نمیزد اب دهنمو قورت دادم

    _داری چیکار میکنی؟؟

    دکمه سوم رو هم باز کرد

    +باید جور دیگه ای ادمت کنم!

    واقعا ترسیده بودم اگه میخواست کاری کنه مطمنن من نمیتونستم از پسش بر بیام...

    دکمه چهارم روهم بازکرد جیغ کشیدم:«داری چه غلطی می‌کنی؟» 

    دکمه پنجم! نفسم گرفت؛ دستی به گلوم کشیدم، باید کاری می‌کردم نگاهم رو چرخوندم. تو اتاق شیشه نیمه پر نوشیدنی غیر مجاز روی پاتختی بود؛ تو یه حرکت سریع شیشه رو برداشتم و به پاتختی کوبیدم، شکست. یه تکیه از شیشه اش رو برداشتم زیر گلوم گذاشتم(خیلی سریع این کارو کردم شاید چند ثانیه!)

    با صدایی که کمی‌ می‌لرزید، فریاد کشیدم. 

    - اجازه نمی‌دم توی اشغال بهم دست بزنی،خودم رو می‌کشم.

    پوزخندی زد که حسابی اعصابم رو بهم ریخت شیشه رو بیشتر توی گلوم فرو کردم: 

    - به چی پوزخند می‌زنی لعنتی! دوربین توی حمومم کارتو بود(جیغ)آره؟ خیلی آشغالی

    یه قطره خون چکید روی دستم. قطره بعدی روی تخت افتاد! با یه حرکت پیراهنش رو از تنش بیرون اورد وپرت کرد یه گوشه یه قدم بهم نزدیک شد. نگاهم رو به چشماش دوختم هیچی از نگاهش معلوم نبود، شیشه رو بیشتر فشار دادم، گلوم می‌سوخت ولی برام مهم نبود. 

    - لعنت بهت. لعنت به فرزان. جلو نیا! 

    دستش رفت سمت کمربندش. چشم هام رو بستم اجازه نمی‌دادم. نه هرگز اجازه نمی‌دادم بهم دست بزنه هرگز! می‌خواستم شیشه رو بیشتر فرو کنم. 

    - این مسخره بازیت رو تموم کن! من دست به ناموس هیچ کس نمی‌زنم! 

    با این حرفش چشم هام رو باز کردم یه پیراهن روی یکی از مبل ها بود، برداشت پوشید و به سمتم برگشت. 

    - برو تو اتاقت.

    با این حرفش مثل جت از جام پریدم شیشه رو انداختم روی تخت و خودم رو از اتاق نحسش بیرون انداختم. به طرف اتاق خودم رفتم در رو بستم و پشت در نشستم و دستی به گلوم کشیدم، بدجور درد می‌کرد ولی نه به اندازه قلبم خون تا روی قفسه سینه ام اومده بود. بلند شدم خودم رو روی تخت پرت کردم و سرم رو تو بالشت فرو کردم و بلند زدم زیر گریه. نمی‌دونم چقدر بلند بلند گریه کردم به خودم فرزان و اون آزاد روانی فحش دادم که احساس کردم دستی روی شونه ام نشست. چند ثانیه گریه ام قطع شد نه واقعا دست کسی روی شونه ام بود برگشتم به پشتم نگاه کردم: 

    جیغ کشیدم:

    - به من دست نزن عوضی

    عقب رفتم به تاج تخت تکیه دادم نگاهش به گلوم افتاد. 

    - مهرماه چه بلای به سرت اومده؟

    فقط نگاهش کردم.

    - مهرماه با توام 

    خواست به سمتم بیاد

    جیغ کشیدم:«جلو نیا. برو از اون برادر روانیت بپرس.»

    - مهرماه؟!

    - مهرماه مُرد. از اینجا گورت رو گم کن نمی‌خوام ببینمت هر بلایی سرم میاد تقصیر توه.

    یه دستمال از جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت.

    - هرچی بگی حق داری! این دستمال رو بزار روی گلوت خیلی ازت خون رفته. 

    محکم زدم زیر دستش.

    - برو به جهنم! 

    از روی تخت بلند شدم.

    - مهرماه چیکار می‌کنی؟

    - می‌خوام برم بمیرم حرفی داری؟ 

    - این طوری نگو. 

    اولین قدم رو برداشتم که سرم به شدت گیج رفت، جلوی چشم هام تار شد. فرزان سریع از جاش بلند شد خواست کمکم کنه. 

    با صدایی که کم کم داشت تحلیل می‌رفت:«بهم دست نزن ازت متنفرم.»

    همون لحظه احساس کردم اتاق داره دور سرم می‌چرخه، دستم رو به سرم گرفتم.

    - مهرماه خوب...

    قبل از تموم شدن جمله اش چشمام بسته شد.

    )آزاد(

    لیوان نسکافه گذاشتم فرزان رو دیدم که داشت به سمت من میومد همین که بهم رسید یقم رو گرفت از روی صندلی بلندم کرد. 

    - چه بلایی سر مهرماه آوردی(تکونم داد)هان؟

    - تقصیر خودشه.

    یقم رو از توی دستاش بیرون آوردم.

    فریاد کشید:«چی تقصیر خودشه؟اینکه اینجاس...» 

    - سر من داد نزن. من هر کاری که دلم بخواد انجام می‌دم. اون دخترم هر بلایی سرش اومده تقصیر خودشه.

    فرزان کلافه چنگی به موهاش زد. 

    - از این جا می‌برمش. 

    - تو غلط می‌کنی! یادت باشه داری با کی حرف می‌زنی.

    به چشم هام زل زد خیلی راحت می‌شد از نگاهش خوند چقدر اون دختره رو دوست داره اما توی لغت نامه زندگی من چیزی به اسم عشق وعلاقه وجود نداشت! 

    - آره می‌دونم دارم با کی حرف می‌زنم! کسی که نیمه ی منه ولی.. 

    بغض کرد. 

    خدای من این پسری که روبه روی من ایستاده و بغض گلوش رو گرفته نیمه ی منه؟! 

    - واقعا خنده داره! که بخاطر یه دختر داری این طوری رفتار می‌کنی.

    با عصبانیت صندلی رو برداشت کوبید به دیوار.

    - خنده دار نیست لعنتی! نیست! اون عشق منه می‌فهمی‌؟ اصلا می‌دونی دوست داشتن چیه؟ آخه تو چرا این قدر سنگ دلی!

    پوزخند رو نمی‌تونستم از روی لب هام پاک کنم به فرزان نزدیک شدم و یقه لباسش رو مرتب کردم.

    - عشق؟ توی زندگی من چیزی به اسم عشق ودوست داشتن وجود نداره! پس از این رفتار مسخره ات دست بردار. 

    از فرزان چند قدمی‌ دور شدم برگشتم به چشم هاش زل زدم.

    - شاید اگه منم تو شرایط تو زندگی کرده بودم کنار یه خانواده که بهم عشق ومحبت رو بدن منم مثل تو می‌ بودم! اما فقط باید تو شرایط من باشی تا درکم کنی! 

    ازش دور شدم، بین من و فرزان یه دنیا فاصله بود. فرزان بخاطر دختری که عاشقش بود، خودش رو به آب وآتیش می‌زد. ولی من بخاطر کار و منافعم عشق برادرم رو می‌دزدیدم! هه چه دنیای جالبی! 

    به اتاقم رفتم لپ تاپم رو برداشتم پیپم رو روشن کردم روی تخت نشستم و دوربین اتاق اون دختر رو چک کردم. نمی‌دونم خواب بود یا بی هوش صبحان داشت زیر گلوش رو بخیه می‌زد. فرزان هم عصبی تو اتاق قدم می‌زد. 

    (صبحان)- خون زیادی ازش رفته. 

    (فرزان)- باید چیکار کنم؟

    - گروه خونیت چیه؟

    - Aمثبت

    - بزار ببینم گروه خونیه مهرماه چیه. اگه بهم خورد باید بهش خون بدی.

    - باشه حتما. اگه نخوره چی؟

    - باید براش خون بیاری.

    لپ تاپ رو بستم کنار پنجره ایستادم به درخت های عمارت خیره شدم باد ملایمی‌ می‌ وزید و شاخ وبرگ درختا رو تکون می‌داد به پیپ نگاه کردم تموم شده بود امشب از اون شب های بود که هیچی ارومم نمی‌کرد. به بار نگاه کردم به طرفش رفتم یه بطری نوشیدنی غیر مجاز و پیک برداشتم، کمی‌ ریختم جرعه ای ازش خوردم شاید این می‌تونست آرومم کنه! شاید منم حق داشتم از این زندگی خسته بشم! 

    (مهرماه(

    پلک هام رو به سختی باز کردم انگار که وزنه های صد کیلویی بهشون آویزون کرده بودن همین که چشم هام باز شد فرزان رو دیدم که داشت نگاهم می‌کرد.

    - بیدار شدی مهرماهم! 

    دستی به گلوم کشیدم می‌سوخت.

    - صبحان برات بخیه کرده.

    صورتم رو به سمت دیگه ای برگردوندم.

    - باهام قهری؟ حق داری. من نتونستم مراقبت باشم! 

    دستم رو تو دستش گرفت که محکم کشیدم بیرون.

    - بهم دست نزن.

    - ببخشید! 

    توی لحنش حسی بود که نخواسته باعث می‌شد لحن منم نرم بشه شاید واقعا فرزان مقصر نبود.(بس کن مهرماه! تاکی می‌خوای به این احمق بازیت ادامه بدی؟ تمومش کن!)

    - تنهام بزار.

    از کنارم بلند شد.

    - فقط می‌تونم بگم متاسفم و امیدوارم بتونم این روزهای تلخ رو برات جبران کنم.

    ناخوداگاه سرم به سمتش چرخید تو چشم هاش اشک جمع شده بود. یعنی داشت فیلم بازی می‌کرد؟ یا واقعا از اتفاقات پیش اومده ناراحت بود؟ ولی می‌شد از نگاهش موج ناراحتی رو حس کرد! 

    از اتاق بیرون رفت ومن رو با دنیای تنهای هام تنها گذاشت!

    شب شده بود دوباره حوصله ام سر رفته بود که چند تقه به در خورد و باز شد صبحان بایه سینی غذا وارد شد. این بد بختم فقط باید زخم های من رو مداوا می‌کرد! 

    لبخندی زد.

    - بهتری؟

    - خوبم. گلوم می‌سوزه.

    - طبیعیه، خوب می‌شه.

    سینی رو گذاشت روی تخت. 

    - بیا شام بخور که زودتر جون بگیری.

    - گرسنه نیستم.

    اخم کرد.

    - نمی‌شه باید بخوری خون زیادی از دست دادی، باید خودتو تقویت کنی.

    سینی رو به طرفم هل داد به اجبار چند قاشق خوردم الحق که آشپز ماهری داشتن عجب غذاهای خوشمزای درست می‌کرد، برای من که همیشه خودم مجبور بودم غذا 

    درست کنم یا اینکه غذای آماده بخورم، خیلی لذت بخش بود اما الان اصلا میلم به غذا نمی‌رفت.

    - نمی‌خوای دیگه. 

    - نه!

    بلند شد سینی رو برداشت.

    - شب بخیر. 

    صبحان که رفت از بی حوصلگی نمی‌دونستم چیکار کنم!؟ دیگه روبیک هم حالم رو جا نمی‌ آورد از روی تخت بلند شدم، کمی‌ سرم گیج می‌رفت ولی می‌تونستم راه برم به طرف پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم. این شیشه های لعنتی هم هیچی ازشون معلوم نبود. فکری به سرم زد به طرف کمد رفتم درش رو باز کردم میله ای که لباسا رو بهش آویزون می‌کنی رو برداشتم خوب شد این میله وصل کمد نبود! کنار پنجره ایستادم میله رو بالا بردم چشمام رو بستم با قدرت به شیشه کوبیدم چشمام رو باز کردم هیچ خبری نبود چرا نشکست؟! چند بار دیگه هم کوبیدم ولی فایده نداشت. یعنی چی مگه این شیشه ها چه جنسی بودن که نمی‌شکست؟! اَه اعصابم بهم ریخت میله رو انداختم همون جا، نشستم بابا اینا دیگه کی بودن! چطور باید از این جهنم بیرون می‌رفتم، البته بیرونم برای من جهنم بود ولی باز بهتر از این جا بود. زانوهام رو بغل کردم سرم رو گذاشتم روش. 

    - فقط بلدی دردسر درست کنی؟ 

    مثل جت از جام پریدم این روانی کی اومده بود داخل اتاق که من متوجه نشدم! 

    - محاله بزارم از اینجا بری! 

    کتش رو کنار زد اسلحه اش رو بیرون آورد به سمت من گرفت.

    - هنوز متوجه نشدی تو چه موقعیتی هستی! شاید لازمه بهت بگم! 

    نگاهم به تفنگ افتاد می‌خواست چیکار کنه.

    - چیه زبونت رو موش خورده؟ آخی! 

    - چی از جون من می‌خوای لعنتی! 

    - این که خودت رو به آب و آتیش می‌زنی تا بدونی چرا اینجایی برام لذت بخشه! 

    - فقط کسایی که مشکل روانی دارن از زجر کشیدن بقیه لذت می‌برن!

    اسلحش رو تنظیم کرد جایی بین دو ابروم. 

    - از مُردن نمی‌ترسم! اتفاقا خوبه از شرت راحت می‌شم! 

    پوزخندی زد.

    شلیک کرد.

    جیغ کشیدم و ناخوداگاه دستم رو روی صورتم گذاشتم. چند ثانیه گذشت دستم رو برداشتم چشمام رو باز کردم و اون پوزخند لعنتی گوشه لبش بود. نگاهی به دور وبرم کردم هیچ خبری نبود دوباره صدای شلیک رو شنیدم. 

    (جیغ) به شیشه شلیک کرده بود.

    نزدیکم ایستاد. 

    - این شیشه ها به این راحتی نمی‌شکنن بهتره خودت رو خسته نکنی.

    به چشم های رنگی رنگیش نگاه کردم.

    - نگران خستگی منی! 

    - من فرزان نیستم که با این عشوه ها خرم کنی.

    - هه! عشوه؟ اونم برای کی تـــو؟ خواب دیدی خیر باشه مگه این که عقلم رو از دست بدم بخوام برای تو دلبری کنم! 

    تفنگ رو گذاشت رو پیشونیم.

    - کاری نکن یه گلوله حرومت کنم. 

    - اگه می‌خواستی شلیک کنی تا حالا کرده بودی. به من احتیاج داری نمی‌دونم برای چی. ولی مُرده ام به دردت نمی‌خوره. 

    - من با جنازتم می‌تونم کارم رو پیش ببرم پس رو اعصاب من نباش! 

    واقعا باید از این مرد ترسید. فقط به چشماش خیره شدم چشم هایی که واقعا نمی‌دونستم چه رنگی هستن و هر لحظه یه رنگ می‌شدن. اسلحه رو برداشت و ازم فاصله گرفت، لگدی به میله زد و از اتاق بیرون رفت. زیر لب چند تا فحش خوشگل بهش دادم به تختم برگشتم بهترین کار خواب بود، با اینکه خیلی خوابیده بودم بازم تمام تلاشم رو کردم که بخوابم دنیای بی خبری بهتر بود و موفق هم شدم.

    صبح از خواب بیدار شدم. دستی به موهام کشیدم، تو هم پیچیده بودن بروس رو برداشتم موهام رو صاف کردم دیگه کم کم داشتم تو این اتاق قرمز دیونه می‌شدم. حالم از خودم بهم می‌خورد، چند روز بود که اینجا بودم عاقبت حموم رفتنم هم اون جوری شد. لعنت به این شانس من آخه اینم شد زندگی! 

    (آزاد)

    کنار استخر ایستاده بودم به پروژه ی جدیدی که داشتم فکر می‌کردم. اگه فرزان کارش رو خوب انجام می‌داد وجنس هام رو از مرز وارد می‌کرد، خیلی عالی می‌شد. روی صندلی های حصیری نشستم، آب پرتقال رو برداشتم و جرعه ای نوشیدم. سرم پایین بود که یکی کنارم نشست، سرم رو بلند کردم فرزان بود.(این بشر چقدر اینجا میومد!)

    - می‌شنوم! 

    - اینجا رو با کاروان سرا اشتباه گرفتی؟

    - چی؟

    - چرا هر دقیقه اینجایی؟ بجای این جا اومدن به فکر کارت باش تا زودتر این دختره رو از این جا ببری این قدرم این جا نیای. 

    - ناراحتی که میام اینجا؟! 

    به چشم های برادرم نگاه کردم شاید اگه مجبور نبودم هیچ وقت خودم رو بهش نشون نمی‌دادم. از ده سالگی که همه چیز رو فهمیدم دنبال خانواده ام گشتم؛ اما بجز فرزان دلم نمی‌خواست کَس دیگه ای رو ببینم، برای همین خیلی وقت ها از دور می‌دیدمش ولی هیچ وقت جلو نمی‌رفتم. 

    - دارم با تو حرف می‌زنم آزاد. 

    دستم رو زیر چونه ام زدم.

    - خب بگو چرا اینجایی؟ آها نمی‌خواد، بگی چه سوال مسخره ای می‌پرسم! معلومه بخاطر اون دختره اس! ببینم اگه اون دختره نبود بازم دیدن برادرت میومدی؟

    دستی به صورتش کشید.

    - آزاد خیلی خوب بلدی همه چیز رو بپیچونی ولی من رو نه! قضیه دوربین حموم چیه؟

    این از کجا موضوع رو فهمیده بود! 

    بدون تغییری تو حالتم.

    - این موضوع تموم شده بهتره راجع بهش حرف نزنیم.

    از روی صندلی بلند شدم.

    مشتش رو روی میز کوبید.

    - برای من تموم نشده! تموم نشده! آزاد باید بهم توضیح بدی.

    - بایدی برای من وجود نداره.

    - آزاد چرا با من این جوری می‌کنی؟ مگه مهرماه با تو چی کار کرده که باید تو حمومش دوربین بذاری.

    - فرزان دیگه داری حوصلم رو سرمی‌بری!

    روی میز خم شدم.

    - ولی برای این که دست از سرم برداری بهت می‌گم، کار یکی از افرادم بود روز اول دختره رو آورد. مهرماه جونت چنگ انداخت توی صورت وریشش. اونم خیلی رو ریشاش حساسه برای انتقام این کارو کرد.(راست ایستادم) مطمئن باش من جواب این کارش رو دادم.

    خواستم برم که بازوم لو گرفت.

    - زیر گلوش چی شده بود؟

    - فرزان! اووف از دست تو! خیلی پروه خواستم یکم ادب بشه!

    بازوم رو از دستش کشیدم به طرف پارکینگ رفتم سوار ماشینم شدم چرا اون دختر این قدر برای فرزان مهم بود اون چی داشت؟ یعنی عشق باعث می‌شد آدم از خودش بگذره و به عشقش فکر کنه؟ این موضوع اصلا برای من ملموس نبود! باور اینکه آدم کسی رو بیشتر از خودش دوست داشته باشه برام سخت بود مخصوصا تو این دنیایی که هر کسی سعی می‌کرد با زمین زدن بقیه خودش رو بالا بکشه! ضبط رو روشن کردم. 

    چرا رفتی چرا من بی قرارم

    به سر سودای آغوش تو دارم

    نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست

    ندیدی جانم از غم ناشکیباست

    چرا رفتی چرا من بی قرارم

    به سر سودای آغوش تو دارم

    خیالت اگرچه عمری یار من بود

    امی‌دت اگرچه در پندار من بود

    بیا امشب شرابی دیگرم ده

    ز می‌نای حقیقت ساغرم ده

    چرا رفتی چرا من بی قرارم

    به سر سودای آغوش تو دارم

    دل دیوانه را دیوانه تر کن

    مرا از هر دوعالم بی خبر کن

    بیا امشب شرابی دیگرم ده

    ز می‌نای حقیقت ساغرم ده

    چرا رفتی چرا من بی قرارم

    به سر سودای آغوش تو دارم

    (همایون شجریان- چرا رفتی)

    (مهرماه)

    موهام رو گیس کردم چند تقه به در خورد وباز شد. به در نگاه کردم فرزان بود. چندتا نایلون خوراکی هم دستش بود؛ گذاشتشون روی زمین و کنارم ایستاد.

    - سلام

    - گفتم نمی‌خوام ببینمت چرا اومدی؟

    - دلت میاد بیرونم کنی؟

    - البته!

    اخم با مزه ای کرد کنارم نشست.

    - من که برات خوراکی آوردم بذارم برم؟ 

    با لحنی که گفت امکان نداشت نخندم. بلند زدم زیر خنده مشتی به بازوش کوبیدم.

    - خیلی لوسی فرزان!

    - فقط بخاطر توه!

    به چشم هاش نگاه کردم.

    - باید خودت رو تقویت کنی نمی‌خوام برات مشکلی پیش بیاد.(دستم رو تو دستش گرفت) مهرماه خیلی برام عزیزی لطفا مراقب خودت باش، با آزاد صحبت کردم می‌گفت اصلا قصدی نداشته فقط می‌خواسته کمی‌ اذیتت کنه، شاید خیلی نشناسمش ولی اون نیمه منه می‌دونم که چشمش پاکه.

    - ازش متنفرم. دارم این جا دیونه می‌شم از صبح تا شب تو اتاقم نه تلوزیونی نه بیرونی هیچی به هیچی. 

    - با آزاد صحبت می‌کنم. نمی‌خوای بری حموم. 

    سرم رو تکون دادم.

    - دلم می‌خواد ولی می‌ترسم. 

    - نگران نباش من همه چیز رو چک کردم قول می‌دم اتفاقی پیش نیاد پاشو لباسات رو بردار بریم.

    مردد نگاهش کردم.

    - پاشو دیگه!

    بلند شدم از کمد لباس برداشتم به همراه فرزان بیرون رفتیم. جلوی حموم که قبلا می‌خواستم حموم کنم ایستادیم.

    - من اینجا می‌مونم تو برو حموم.

    - مطمئنی چیزی نبود؟

    - آره مطمئنم.

    وارد شدم لباسام رو آویزون کردم. اول خوب همه جا رو زیر رو کردم والا به این ها اطمینانی نبود! وقتی مطمئن شدم یه حموم حسابی کردم، واقعا که عالی بود. لباس های تمیزم رو پوشیدم و لباس چرک ها رو تو نایلون گذاشتم. بیرون اومدم فرزان هنوز همون جا ایستاده بود. لبخندی زد و جلو اومد.

    - چطور بود؟

    - خیلی خوب!

    گونه ام رو ناز کرد.

    - خوبه، بریم؟

    - اهوم. 

    دوباره به اتاق برگشتم فرزان حسابی سفارش کرد. مراقب خودم باشم وخوراکی هایی که برام آورده رو بخورم، منم با کمال میل قبول کردم. بعد از خشک کردن موهام از خجالت خودم با اون خوراکی ها در اومدن بَه چه کیفی هم داد!

    (آزاد)

    - خوب؟

    - کار فرهادیه.

    - از کجا مطمئنی؟

    - اون که همیشه کاراش رو بی عیب و نقص انجام می‌ده.

    - نه تحقیق کن مطمئن شو. 

    - چشم آقا!

    - می‌تونی بری.

    مرادی از اتاق بیرون رفت. بازم فرهادی لعنتی اگه کار اون بود می‌دونستم چی کارش کنم از مادر به دنیا نیومده بخواد چوب لای چرخ من بذاره! موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد به صفحه اش نگاه کردم: 

    - الو؟!

    - آزاد؟

    - بله!

    - کجایی؟

    - عمارت.

    - همه چی مرتبه؟

    - آره.

    - فردا یکی رو بفرست فرودگاه.

    - برای چی؟

    - دارم بر می‌گردم.

    - به همین زودی؟

    - کار ها رو مرتب کردم به بچه ها سپردم خبرها رو بهم بدن. 

    - باشه.

    قطع کرد. موبایل رو روی میز گذاشتم و دستم رو مشت کردم. نباید این قدر زود می‌ اومد حالا با مهرماه چیکار کنم؟ اوووف لعنتی. از اتاق بیرون رفتم. 

    - مرادی؟

    - بله آقا؟ 

    - به بچه ها بگو اتاق کناری رو زود اماده کنن. 

    - چشم آقا.

    به طرف اتاق مهرماه رفتم باید باهاش حرف می‌زدم تا مراقب رفتارش باشه اگه اردشیر می‌فهمید مهرماه گروگان منه نمی‌ذاشت یک لحظه این جا باشه.

    در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. خوابیده بود. پتو تا نیمه روش بود. کنارش ایستادم هر وقت از دوربین نگاهش می‌کردم خواب بود. هه! البته کار دیگه ای هم نداشت انجام بده. موهای رنگ کرده اش تو صورتش ریخته بود با یه حرکت پتو رو از روش کشیدم و پرت کردم روی زمین. یه جیغ کشید و نشست روی تخت. 

    (مهرماه)

    جیغ! 

    وای مامان چه خبر شده! نگاهی به دور و برم کردم. چشمم به آزاد افتاد که با نگاه ترسناکش بهم زل زده بود. چند ثانیه طول کشید تا به خودم مسلط بشم. اخم کرد:

    - چرا این جوری می‌کنی؟

    - باید حرف بزنیم.

    - مثل آدمم می‌تونی حرف بزنی سکته ام دادی.

    - نترس بادمجون بم آفت نداره پاشو.

    به تخت تکیه دادم. 

    - می‌شنوم.

    - بهتره خوب به حرفام گوش کنی وصد البته عمل. چون با کوچیک ترین خطایی ازت می‌فرستمت جای که فکرش رو هم نمی‌کنی. 

    مگه می‌شد با این لحن ترسناکش حرفی بزنم، مطمئنن از وسط نصفم می‌کرد. سری تکون دادم.

    - پدرم داره برمی‌گرده. نمی‌دونه که تو چرا این جایی و منم نمی‌خوام بدونه. چون برای من بد نمی‌شه، برای تو بد می‌شه. اون کسیه که من رو بزرگ کرده، پس باید پیش بینی کنی که چطور آدمی‌ می‌تونه باشه( دمش گرم با این بچه ای که بزرگ کرده! بچه اش این جوریه خودش چه هیولایی؟) بهش می‌گم دختر یکی از اساتید دانشگاه امی‌ که برای مدتی به ایران اومدی وقراره اینجا بمونی. تا این جا فهمیدی؟ 

    وای خدا این ها چه برنامه هایی برای منِ بدبخت داشتن! 

    - فهمیدم.

    - خوبه. باید مو به مو کارایی که می‌گم رو انجام بدی پدرم آدم تیزیه و خیلی زود متوجه می‌شه.

    - چرا نمی‌خوای بدونه؟

    - بخاطر فرزان بهش قول دادم بهش تحویلت بدم ولی اگه اردشیر بفهمه برای چی اینجایی حتی نمی‌ذاره رنگ فرزان رو ببینی. اسمت همون مهرماه صدیق هست تک فرزند استاد صدیق هستی دو روزه اینجایی برای ایران گردی از انگلیس اومدی. بقیه چیزها رو هم بعدا بهت می‌گم. 

    - اردشیر کیه؟

    - همون پدرمه.

    - اها!

    - یه اتاق دیگه برات در نظر گرفتم که اونجا بمونی تا مدتی که اردشیر اینجاست توهم اونجایی. در اتاقت بازه ولی حق رفتن تو حیاط رو نداری. (به سمتم خم شد) فکر بیرون رفتن از اینجا رو نکن! 

    این جوری که این نگاهم می‌کرد، من هین جا ایست قلبی می‌کردم. دیگه نیازی به بیرون رفتنم نداشتم! 

    - یکی رو می‌فرستم دنبالت بیارتت تو اتاقی که برات آماده کردن،حرفا رمو که یادت نمی‌ره؟

    - نه.

    از اتاق بیرون رفت.

    وای خدا این ها چه آشی برام پخته بودن. خودم رو روی تخت انداختم نگاهی به اتاق کردم شاید داشتم از این اتاق قرمز لعنتی راحت می‌شدم. چند ساعت بعد یکی از اون غول بیابونی ها اومد دنبالم ومن رو به اتاقی که آزاد گفته بود، برد. کنار اتاق آزاد بود با یه در سفید وارد اتاق شدم اتاق زیبا ومجهزی بود. رنگ دیوارها، پرده وکمد دیواری سفید بود. تخت خواب، فرش و نیم ست مبل اتاق سورمه ای بود. یه در تو اتاق بود که فکر کنم سرویس بهداشتی بود نگاهم به میز توالت افتاد انواع واقسام لوازم آرایشی روش بود. یعنی کی این ها رو خریده بود؟ هر کدوم از بهترین مارک ها. به سمت کمد رفتم درش رو باز کردم. چشم هام دیگه از این گردتر نمی‌شد. هر نوع لباسی که فکرش رو بکنی تو کمد بود؛ لباس های گرون قیمت و زیبا. اینجا چه خبر بود؟ این ها داشتن چیکار می‌کردن؟ واقعا گیج بودم قرار بود این جا چه بلای سرم بیاد! کنار پنجره ایستادم پرده رو کنار زدم خدا رو شکر شیشه ها قابل دید بود دستگیره پنجره رو گرفتم تا بازش کنم، ولی قفل بود. بی خیال همین قدر که از اون اتاق راحت شده بودم، خوب بود تا ببینم چه اتفاقاتی در پیش دارم. روی تخت نشستم تخت نرمی‌ بود ولی نه به نرمی‌ تخت آزاد! اَه خاک بر سرت دختر الان داری به نرمی‌ تخت فکر می‌کنی! معلوم نیست اون روانی چه نقشه ای برات کشیده! 

    چنگی به موهام زدم هرچی بیشتر فکر می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم. در اتاق باز شد .

    - فرزان!

    از روی تخت بلند شدم.

    - مهرماه خوبی؟

    - اینجا چه خبره فرزان!؟

    دستم رو گرفت و روی تخت نشست من رو هم کنارش نشوند.

    - نگران نباش فقط به حرف آزاد گوش کن اردشیر رو من تا حالا ندیدم ولی می‌گن آدم تیزیه اما اگر نقشت رو خوب بازی کنی برات مشکلی پیش نمیاد.

    - چرا باید نقش بازی کنم؟

    - خب اون نمی‌دونه چرا اینجایی. بهتره به عنوان دخترِ استادِ آزاد بهش معرفی بشی تا بگیم آزاد تو رو دزدیده.

    - اگه بفهمه شما من رو دزدیدید چی می‌شه؟

    - نمی‌ذاره این جا باشی. شاید بهت آسیب برسونه اون آدم خشنیه!

    - حتما یه نسبتی با هیولا داره! 

    لبخندی زد.

    - شیطونی نکن دختر. شاید مدتی که اردشیر این جاست من زیاد به دیدنت نیام یا وقت هایی بیام که اون نیست. مراقب رفتارت باش مهرماه.

    - باشه. ولی زود بیا دیدنم این جا حوصله ام سر می‌ره.

    - این اتاق که مجهزه. 

    شونم رو بالا انداختم.

    - مگه با وجود اون برادر روانیت می‌تونم خوش بگذرونم.

    - مهرماه! 

    - خیلی خب بابا برادر دسته گلت! خوبه؟

    - از دست تو. مراقب زبونت باش!

    - چشم امر دیگه؟!


    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید