تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 0
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 25
  • بازدید سال : 46
  • بازدید کلی : 68588
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 54.174.85.205
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 14
    بازدید ماه : 25
    بازدید کل : 68588
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    Alternative content


    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    سخن مدیر

     با سلام خدمت شما

    بالاخره بعد چند سال تلاش برنامه قول داده بودیم رو ساختیم و در حال تلاش برای

    انتشارش هستیم بزودی قرار خواهد گرفت با تشکر از صبوریتون

    سخن مدیر

    با سلام 

    بخاطر حذف رمان های موجود در سایت پوزش میخواهم 

    برای ایجاد برنامه یک سری از رمان های قرار گرفته را برای ویرایش و باز بینی حذف کردیم

    و برای اشنایی با برنامه  از حدود200 رمان حذف شده 20 رمان عاشقانه از مجموعه را برای شما در سایت قرار دادیم

    به زودی خبر های خوشی برای شما داریم

     برای دیدن رمان ها به بخش رمان های عاشقانه برید

    مرز عجیب عشق

     

    دور از چشم مامان ، ظرف انگور رو از یخچال برداشتم و بعد از بستن در به سرعت نور تو اتاقم رفتم و در و بستم. به در اتاق تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم :

    - هــــــوف .. در رفتما

    - تبریک میگم ، هر دفعه داری موفق به دزدیدن چیزای بزرگ تری می شی

    با ترس سرمو چرخوندم و با دیدن خواهرجون روی تخت ، خیالم راحت شد. خندیدم و گفتم :

    - آره.. اولش از دزدین سوغاتیای نخود کیشمیش مشهد شروع شد. الان به برداشتن میوه مورد علاقه مامان ختم شده

    گوشیش رو گذاشت کنارش و مثل خودم مثل دیوونه ها بلند بلند زد زیر خنده :

    - خجالت بکش.. پونزده سالته باید جارو برقی صدات کنن؟

    می دونستم انگور به سیستم بدنش نمی سازه ، واسه همین از قصد رفتم کنارش که روی تخت دراز کشیده بود نشستم :

    - همه دخترا که نباید هیچی نخورن تا مبادا چاق بشن ، خدا یکی رو مثل من خاص آفریده تا بگه خانوما مخلوقی تکراری نیستن

    طبق عادت همیشگیش ، زیر لب " مسخره " ای گفت و انگشتاشو فرو کرد تو موهای کوتاهم و بهم ریختشون. همیشه از این کارش خوشم می اومد.باعث می شد سرم هوا بخوره و خنک بشه.

    در واقع خواهرجون تهویه هوایه موهام بود. البته گاهی چون موهامو شونه نمی کردم ، گره می خورد و حرکت انگشتاش تو موهام حسابی درد داشت.

    خواهرجون – الان چرا با این ظرف میوه اومدی پیش من ؟

    یه دونه از انگور سبز و شیرین رو کندم و انداختمش تو دهنم. رو دندون آسیابم ترکوندمش و قورتش دادم. شیرینیش گلومو سوزوند و رفت تو معده ام تا جذب بدنم بشه. 

    از این افکار باحالم خندم گرفت. به چشمای منتظر و سبز و طوسیش نگاه کردم.

     

    - اومدم تعارفت کنم. که اگرم نخوردی ، به زور ده تا دونه بریزم تو دهنت

    ادای عق زدن در آورد و لرزید. دقیقا تونستم حدس بزنم که به چی فکر کرده " دل پیچه و دستشویی " چپ چپ نگاهم کرد :

    - آدم یه زری می زنه ، حداقل اصولی بزنه. برو بچه با هم قدت در بیفت

    ده تا دونه ای که در حالی که مستقیم داشتم تو چشمش نگاه می کردم رو کنده بودم ، الان توی دستم بودن. تماس چشمیمون قطع نمی شد. یواش یواش ظرف انگور رو با اون دستم کنار تخت 

    و روی زمین گذاشتم . خواهرجون هم که تهدیدم رو دریافت کرده بود ؛ همون طور که مستقیم تو چشمام زل زده بود ، گوشی لمسی عزیزش رو هل داد زیر بالشش تا موقع کشتیمون ، آسیبی نبینه. 

    لبخند عریض شیطانی ای روی صورتم نقش بست. جای انگورا رو طوری که له نشن کف دستم محکم کردم.نمی خواستم حتی یه دونه اش کم بشه. قصد من فقط ده تا دونه بود.نه کمتر و نه بیشتر. 

    کم کم حوصلش داشت از این تماس چشمی و انتظار سر میرفت که پریدم روش و افتادم رو شکمش. کمی قلقکش دادم تا صدای خنده هاش به آسمون رفت و شل شد. خواهرجون همیشه همین طوری بود. اگه قلقلکش می دادی شل می شد و مثل خمیر نونوایی وا می رفت. نشستم رو پاهاش و روش دراز کشیدم. تقلا می کرد و می خندید. منم حرفای خنده دار می زدم و بیشتر می خندوندمش. 

    وقتی از فوت کردن تو گوشش رنگم بنفش شد و حس کردم دیگه خسته شده و مقابله نمی کنه.جوری که موهای بلند و پخش و پلا شده اش رو نکشم ، از روش بلند شدم ولی هنوز رو پاش نشسته بودم.

    سرشو برگردوند و من پلک های بسته شدش رو دیدم که محکم بهم فشارشون داده بود و پوست سفیدش از خنده مثل گوجه فرنگی ؛ قرمز شده بود. خداروشکر خواهرجون اهل جیغ نبود. 

    وگرنه الان بابا می اومد تو اتاق و با خنده ها و شوخیاش خجالتمون می داد.خنده شیطانی ای کردم و همین که چشمشو باز کرد خودمو پرت کردم روش .. تا اومد حرفی بزنه و شکایت کنه ؛

    همه انگورا رو ریختم تو دهنش و با دستام به زور آرواره فکش رو بسته نگه داشتم.قرمز تر از همیشه شده بود. حاضر بودم شرط ببندم الان صورت گندمی منم از خنده قرمز شده بود.

    دوباره چشماشو بست و پلکاشو به هم فشار داد. داد زدم :

    - مامور جک باور از سی تی یو صحبت می کنه ، یا همین الان می جویی و قورتش می دی یا هر هفت گلوله اسلحه امو تو کشکک زانو هات خالی می کنم..

    با این حرفم انگار چیزی به ذهنش رسید چون یهو از تقلا دست بر داشت و من یهو درد بدی تو شکمم حس کردم. از روش بلند شدم تا بتونم نفس بکشم. آخ .. با زانو زده بود تو شکمم. 

    حالا من پلکامو رو هم فشار داده بودمو جز سیاهی و پرسش های پی در پی خواهرجون و تلاش برای نفس کشیدن چیزی حس نمی کردم.وسط اتاق ایستاده بودمو خم شده بودم و با دو دستم 

    شکمم رو فشار می دادم.بلاخره درد تموم شد و تونستم نفس بکشم.. وقتی دومین بازدم رو دادم بیرون تازه چشم وا کردم و خواهرجون رو دیدم که با نگرانی نگاهم می کنه. 

    برای اینکه ناراحت نباشه ، به زور بلند بلند خندیدم :

    - هه داشتم اسکلت می کردم. تمام مدت سرکار بودی خانوم خوشگله

    فکر کنم حرفمو باور کرد چون یه دونه محکم زد پشتم و با لبخندی که سعی می کرد کنترلش کنه گفت :

    - اینو زدم تا دیگه از این بامزه بازیا در نیاری. دختره ی مسخره..

    از این که تونستم کاری کنم که نفهمه واقعا داشتم از نفس تنگی می مردم ، خوشحال بودم.نمی تونستم ناراحتی هیچ کسو تحمل کنم. چشمامو ماساژ دادم که یه کتک دیگه خوردم.

    سوزش این از اون بیشتر بود. اخم کردم :

    - ای بابا ، اینو دیگه برای چی زدی؟

    این دفعه نتونست خودشو کنترل کنه ، شکمشو گرفت و خندید . بین خنده گفت :

    - کوفت.. واسه این که تو می دونستی با این کارت از همین الان تا امشب باید بیستو هشت بار مسیر اتاق تا دستشویی رو طی کنم، ولی بازم کرم خودتو ریختی. بیشعور

    ظرف انگور رو از کنار تخت برداشتم و درحالی که به سمت در اتاق می رفتم گفتم :

    - عیب نداره .. یکم که بدویی و راه بری پاهات باز میشه. عادت می کنی جانم

    جلوی چشمای از تعجب بیرون زده اش در اتاقو باز کردم :

    - بیا .. درم برات باز گذاشتم که اگه یهویی پیش اومد ، بدویی بری خودتو خالی کنی

    بالش کوچیک کنارشو برام پرت کرد :

    - بمیری از دستت راحت شم. آخ دلم .. نسترن.. می پیچه

    بالشو تو هوا با اون دستم گرفتم .قهقهه ای زدم :

    - آخ جان داره اثر می کنه.. پاشو برو دستشویی خواهرجون ، ده دقیقه دیگه می بینمت. بیشتر از ده دقیقه طولش نده .. اگه نمی اومد برگردیا ، وقتتو وقتی نمیاد تلف نکن.

    این حرفای دور از ادب رو فقط جلوی خواهرجون می زدم. هر دو مثل دیوونه های زنجیره ای خندیدیم. دوباره شکمشو با هر دو دستش گرفت و بادو از اتاق بیرون رفت. 

    همون طور که می دوید گفت :

    - کوفت بگیره تورو که بعد از چیزخور کردنمم خیالت راحت نمی شه. اینقدر خندوندیم که الان می ریزه

    از تصورش مور مورم شد. لبخندی از سر موفقیت زدم و در حالی که سمت تختم میرفتم ، مامان و بابا رو توی هال دیدم که کنار هم نشسته بودن و چیزای باحال تلگرام رو به هم نشون می دادن و می خندیدن..این دیوونه بازی های منو خواهرجون براشون حسابی عادی شده بود .وقتی دیگه واقعا از چرخیدن تو اینترنت و پیام هام حوصلم سر رفت ، رفتم سراغ سایت مورد علاقه ام و صفحه چت 

    رو باز کردم. آدمای اونجارو خیلی دوست داشتم.همین که خواستم ورودم رو با یه سلام پر انرژی اعلام کنم ، پیام یه شخص جدید رو دیدم. " کی می تونه به این سوالم جواب بده؟ " 

    با کنجکاوی و چشمای ریز شده ، همون طور که به صفحه مانیتور نگاه می کردم. یه دونه از خوشه انگور کندم و گذاشتم تو دهنم. خودمو به خوندن چت های دوستام مشغول کردم تا چشمم 

    سمت اسم عجیبش نره ولی یه پیام دیگه اش حسابی کنجکاوم کرد " دخترا جواب بدن ، چرا دخترا وسط یه رابطه احساسی سرد می شن؟" سوالش برام جالب بود.

    زدم رو اسمش و صفحه پروفایلش برام باز شد. مرد ، بیست سال.از سابقه اش معلوم بود قدیمی تر از منه .. پس حتما چت نمی اومده که من بشناسمش. دیدم واقعا دنبال جواب سوالشه 

    و الاناس که دخترا به مسخره و شوخی جوابشو بدن. ابرومو انداختم بالا و انگشتامو گذاشتم لابه لای هم و شکوندمشون. البته مثل همیشه صدایی نداد ولی همین که کشیده شدن باعث شد 

    واسه یه تایپ جانانه آماده شم. زدم رو اسم عجیب غریبش و نوشتم :

    - اگه از بقیه جواب سوالتونو نگرفتین ، بگین تا بهتون جواب بدم.

    اینو نوشتم تا اگه همین جوری واسه نوشتن جوابش وقت گذاشتم ، یه وقت نزنه مثل بقیه پسرای بی حوصله چت باکس ضایعم کنه. شروع به چت با بقیه دوستام کردم و کلا بیخیالش شدم..

    انگور رو قورت می دادم که یهو جواب داد :

    - نه شما بگین جوابو 

    واو.. از اقلیت پسرایی که محترمانه با دختری که نمی شناسن حرف می زنن ! دونه انگور بعدی رو له کردم و آبشو با اطلاع از گلودرد بعدش قورت دادم. با لجبازی همیشگیم نوشتم :

    - اگه بقیه جواب مورد قبول شمارو ندادن من می گم

    و با لبخند شیطنت آمیزی به ادامه صحبتم با بقیه مشغول شدم. جواب دخترا به سوالش اعصابمو خرد می کرد. با اینکه نمی دونستم حالا به جوابم نیازی داره یا نداره ، زدم رو اسمش و نوشتم :

    - شاید به خاطر این باشه که پسر زیادی صداقت به خرج می ده و همه احساسشو کف دست دختر می ذاره. آدما دنبال چیزایی می رن که براش کنجکاون نه چیزی که همه چیزو دربارش می دونن. 

    برای این که هیچ کدوم سرد نشن باید بعضی احساسات نگفته بمونه تا جذابیت به وجود بیاد.گاهی هم به خاطر اینه که دختر جنبه نداره و قدر احساس طرف مقابلو نمی دونه

    فرستادم و بازم بیخیال منتظر موندن واسه جوابش شدم.اما با کمال تعجب دیدم سوال دیگه ای پرسید:

    - چرا دخترا ناز می کنن؟ 

    ای بابا من این همه جواب نوشتم فقط همین؟ عیب نداره. یک صدم ثانیه فکر کردم و دیدم کمر درد نمی ذاره درست فکر کنم. سر جام جابه جا شدم و دیدم اثری نداره. 

    به صورت دمر و خوابیده روی شکم دراز کشیدم رو تخت و بعدش سریع نوشتم :

    - دخترا ناز نمی کنن. ناز زمانیه که یه چیزی رو بخوای ولی بگی نه ، تا نازتو بکشن.یه زمانایی هست که احساسات پسری برای دختری مهم نیست ولی با این حال بازم پسر خودشو کوچیک می کنه

    و حرفشو می زنه.ولی گاهی دخترا برای حس و غرور پسرا ارزشی قائل نیستن و باهاش بازی می کنن.که کار اشتباهیه .گاهی هم می خوان مثلا دخترونگی کنن تا رابطه حفظ بشه.چون ناز کردن کار دختراس و باید خریدار داشته باشه .

    مثل همیشه حرف زدنم زیاد بود و نصف صفحه چت رو پر کرد.شادمان و راضی از جوابم بودم که جواب داد :

    - ممنون .. جواباتون منطقی و درست بود.

    تعجب کردم ، راستش فکر نمی کردم جوابم اینقدر به دردش بخوره که تشکر کنه به خاطرش. نوشتم:

    - خواهش می کنم. فقط نظرمو گفتم.

    و مثل همیشه یه شکلک خنده پشتش گذاشتم.همون طور که تو فکر بودم دونه انگور رو گذاشتم تو دهنم. داشتم قورتش می دادم که انگار موتور ماشین رو گذاشته باشن رو پشتم ، حس خفگی کردم.

    انگور سرگلوم گیر کرد و از طرف دیگه نفسم گرفت. به زحمت و بین سرفه برگشتم و پشتمو نگاه کردم. خواهرجون مثل همیشه رو به سقف دراز کشیده بود و خودشو پرت کرده بود روم تا بهم تکیه بده.

    با بی خیالی صفحه توییترش رو بالا و پایین می کرد. برگشتم و با خنده و تاسف سرمو به چپ و راست تکون دادم. بلاخره دستگاه تنفسم به این تنگی راه عادت کرد و نفس کشیدنم میزون شد که پیامشو رو صفحه مانیتور زیارت کردم :

    - نظرتون درست بود. آدم وقتی یکی شبیه خودشو پیدا می کنه خیلی خوشحال می شه

    منظورش نگرفتم. ولی اولین چیزی که به ذهنم رسید رو نوشتم :

    - آره . آدمای منطقی خیلی کم شدن.با افکار و کارای از رو منطق هر رابطه ای می تونه موفق باشه

    با فشردن کلید اینتر ، نظرمو فرستادم. به خودم اومدم و دیدم دیگه هیچ کس دیگه ای در مورد این بحث حرف نمی زنه و فقط ما موندیم.البته اگه خودش و یکی از مدیرای سایت رو کنار بذاریم 

    که سر لحن بد گفتگو بحث می کردن.دیدم کار داره به جاهای باریک می کشه و هر لحظه ممکنه بن شه. دوست نداشتم بی دلیل توقیفش کنن. منم مثل دو نفر دیگه که سعی داشتن جداشون کنن 

    ولی خودشونم وارد دعوا شدن ، خودمو انداختم وسط و نوشتم :

    - چرا بحثو کش دادین دوستان؟ هر چی بوده تموم شده. من شاهد بودم هیچکدوم مقصر نبودین و نیستین. فقط سوتفاهم شده.

    سعی کردم بهش فکر نکنم. مثل بقیه نبود که کوتاه بیاد ، بلد بود از خودش دفاع کنه. آره مرد باید اینجوری باشه. زدم تو سر خودم و به خودم گفتم : "سرت تو کار خودت باشه دختر." 

    به چپ و راست نگاه کردم. کار من چی بود؟ آها. رفتم که سر به سر خواهرجون بذارم.

    ***

    داشتم آب دونه های انگور رو تو صورتش خالی می کردم که دیگه طاقتش طاق شد و بین خنده با عصبانیت بلند شد و از تخت خودشو انداخت پایین و صدای آخی که گفت تو گوشم زنگ زد.

    سریع و احمقانه پرسیدم :

    - مردی؟

    ابروهاش از درد تو هم گره خورده بود. ازجای میله روی پاش متوجه شدم زبری میله تخت پوستشو اذیت کرده. لبخندی زد و همین باعث شد من به لحن احمقانه ام خنگی اضافه کنم :

    - باور کنم زنده ای؟

    پای خراشیده شده اشو ول کرد و شکمشو گرفت و خندید. گفتم:

    - اگه تاحالا نمرده باشی ، با این خنده ای که سر دادی خودتو مرده بدون.

    وقتی از شنیدن صدای خنده هاش سیر شدم برگشتم تو زندگی مجازی و بالای صفحه یه پیام خصوصی دیدم. از تعجب چشمم گرد شد. شاید علی بود که مثل همیشه در مورد همه چی باهم حرف بزنیم 

    یا نیلو که باهم مشکلش رو حل کنیم. رفتم طرفش و اسم عجیب و غریب اون آقا رو دیدم.بی معطلی زدم روش. از فضولی در شرف مرگ بودم. نوشته بود :

    - سلام خسته نباشید .ببخشید خصوصی پی ام می دم .تلگرام هستید ؟

    برق از سرم پرید.تلگرام ؟ چه مودب ! بی نهایت کنجکاو شدم که بدونم چیکارم داره. اما به قیمت ارضای کنجکاوی هم تلگرام نمی رفتم. تلگرام من و مامان مشترکه. 

    من آدم ریسک پذیری نبودم. نوشتم :

    - سلام. ممنون خواهش می کنم من تلگرام نمی تونم بیام . متاسفم

    - مقصر منم تو گفتگو به نظر شما ؟

    مقصر؟ الان واقعا می خواست نظر منو بدونه؟ یا منو سرکار گذاشت؟ بی خیاله این افکار پلید! منم حوصله ام سر رفته بود. تصمیم گرفتم ، اگه تله است دم به تله بدم. 

    شاید اونم حوصلش سر رفته بود و فقط می خواست حرف بزنه. نوشتم :

    - مقصر شما نبودین .ولی 90 درصد ناراحتی تو مشاجره به خاطره لحن بد گفتگوئه نیت شما بد نبوده ولی بد بیانش کردین اینجا خیلی بهم احترام می ذاریم نمی گیم شما 

    احترام نذاشتین .. ولی خب حساسن دیگه پیش گیری می کنن که دعوا نشه.

    فرستاد :

    - اگه می شه یه راه ارتباطی مستقیم بهم بدید مثل تلگرام واتس اپ هر چی مث دو تا انسان واقعی با هم حرف می زنیم ، بدون هیچ چشم داشتی

    از تعجب چشمم گرد شد. دقیقا این یعنی چی ؟ با خودم گفتم که اگه واقعا بخواد فقط حرف بزنه دیگه همچین چیزی نمی خواد. همین جاهم می شه حرف زد. 

    اگه نه که اونو به خیر و منو به سلامت. نوشتم :

    - من غیر تلگرام هیچ شبکه اجتماعی نیستم ,تلگرامم با یه خط بین منو مادرم مشترکه .من با لپ تاپم همش به خاطر رمانم اینجام .منم حرف زدنو بدون هیچ چشم 

    داشتی دوست دارم.

    - آیدی تلگرامتونو بدید ، فقط وقتی جواب می دم که خودتون پی ام بدید ، اینطوری خیالتونم راحت تره. ممنون می شم حداقل در این حد بهم اعتماد کنید

    یعنی حرف زدن با من این همه مهم بود که اینقدر خواهش می کرد؟ کم کم داشتم مشکوک می شدم. نوشتم :

    - نه نمی تونم .به نظرم تلگرام و اینجا زیاد باهم فرقی ندارن .من نمی تونم بیام تلگرام. اینجا تمام وقتمو پر کرده.ولی تمام مدت بی کاریمو اینجا هستم.

    - باشه .از سوالام منظور بد نگیرید ، فقط می خوام صادقانه حرف بزنیم.عشقو تجربه کردید ؟ یا کسیو دوست دارید ؟

    سیخ نشستم. توجه خواهرجون که کنارم بود سمتم جلب شد. فکر کنم با فکر اینکه دیوونه شدم خودشو قانع کرد و سرش رفت تو گوشیش.ساعت دوازده شب بود 

    و منم عاشق این بودم که سوالای یه نفرو جواب بدم. وچه بهتر که کمکشم کنم! چشمام برقی زد که منعکس شد تو مانیتور و اتاق روشن شد. خنده امو کنترل کردم و نوشتم:

    - نه چرا منظور بد بگیرم؟ آدم رکی ام. صریح جواب می دم نه تا به حال اصلا عاشق نشدم...

    این جوری که من نوشتم پیش خودش فکر می کنه ، عجب آدم بی کاریه ! عیب نداره بذار فکر کنه. مهم اینه که می خوام کمکش کنم. 

    اصلا شاید با جواب دادن به این سوالا بتونم سرحال بیارمش. آخ ، خندوندن آدمایی که تو دلشون غم دارن خیلی حس خوبیه. داشتم می رفتم تو حالت کنسرت آهنگه 

    حس خوبیه از شادمهر که پیامش خواهرجونو از ورود به کنسرت من نجات داد:

    - از درستون بگید ، از خونوادتون ، از همه چی .هر چی که می تونید بگید ، ممنون

    ابرو هامو بالا دادم و با لبایی که از روی درگیری فکر جمع شده بودن شروع کردم به نوشتن.نمی دونستم اینا چه کمکی بهش می کرد ولی برای این که به جواب خودم برسم

    اول باید جواب سوالشو می دادم.باید راستشو می گفتم یا دروغی که به همه گفتم؟ نوشتم :

    - خب هجده سالمه.انسانی می خونم .یه خانواده عادی و با یه خواهر .سطح مالی عادی ..خونه و خانواده گرمی هستیم.. رابطه پدرو مادرم خداروشکر خوب شده.چیزی یادم رفته؟

    اولین بارم بود که اینقدر کامل از خودم گفتم.البته دروغ گفتم.من توی سایت برای اینکه تعداد خواننده های رمانم بره بالا در مورد سنم دروغ گفته بودم. 

    تا به حال این جوری اصل نداده بودم. حس ساده لوحی عجیبی داشتم.نوشت:

    - شغل بابا ؟ اصالتا مازندرانید ؟

    با خودم گفتم "مهمه؟" خودمم جواب دادم " حتما مهمه که پرسیده دیگه. مثل تو که نیست. " خندیدم و خودمو تهدید به کتک کردم. با سرخوشی نوشتم :

    - آها .اصالتمون مال این جاست .خودم و خواهرم سمنان به دنیا اومدیم .شغل بابام آزاده.آها.. می خوام روانشناسی بخونم.الان دقیقا چرا این سوالو پرسیدین؟

    وای یکی منو بگیره. این همه جواب دادم بعدش پرسیدم چرا این سوالو پرسیده. باید برم قرصامو بخورم.آخه دختر باهوش ، اول سوالو می پرسن بعد جواب می دن. جواب داد:

    - به نظر من شما آدم خوبی هستید ، دوس دارم با اینطور آدمایی حرف بزنم.منم دوس داشتم درس بخونم ، ولی مغزم نمی کشید.

    لبخند ابلهانه ای روی لبم سبز شد. مغز مگه خجالته که بکشنش؟ اگه درس نمی خونه پس چیکار می کنه؟ سوالمو بدون لحظه ای فکر نوشتم:

    - پس بدون درس برنامه اتون برای آینده چی می شه؟

    پیامو فرستادم و رفتم تو گفتگو. دخترا داشتن در مورد سربازی رفتنه مدیرکل سایت حرف می زدن. منم با خوشحالی رفتم نوشتم :

    - اه ، خوش به حالشون. منم فقط به خاطر همین سربازی ، دوست داشتم پسر باشم

    فاطمه – آره .. خیلی هیجان داره. ولی اگه منو تو ام پسر بودیم الان ازش فراری بودیم.ما که جای اونا نیستیم.

    همیشه این منطقی بودن فاطمه رو دوست داشتم. نوشتم :

    - آره حق با توئه. ولی سربازی خیلی مزایا داره که میشه این دوسال دوری رو تحمل کرد. باعث می شه آدم بزرگ تر بشه. البته غیر از کچل کردن.

    چند تا شکلک خنده ام گذاشتم که دیدم همون آقا با اسم کاربریه عجیبش نوشت:

    - شما چیزی در مورد سربازی نمی دونین. لطفا در موردش حرف نزنین

    به جرئت می تونم بگم قیافه ام شکل پوکر شد. لب صاف مثل خط و چشمای نقطه ای .... خوب حتما نمی خواست حرفی در این مورد بشنوه. 

    سکوت کردم و همون طور که حدس می زدم یکی از دخترا ازش پرسید که سربازی رفته یا نه. اونم گفت که رفته.بیشتر پوکر شدم.خب شاید رفته بود و خاطرات خوشی نداشت. منتظر پیامش تو خصوصی بودم که دیدم پیامشو فرستاد :

    - من شغلم اینترنته ، دارم پول پس می ندازم واسه آیندم.ولی به نظر خودم هیچ دختری با من خوشبخت نیست.

     

    جمله آخرش نذاشت به ؛ پول پس انداختن فکر کنم. واقعا مگه پول رو پس می ندازن؟ نمی تونستم بخندم.فورا نوشتم:

    - از الان برای آینده دراز مدت انرژی منفی نفرستین.هرچی بگین واقعا اتفاق می افته.تو سن 20 سالگی حتما باید شرایط خوشبخت کردن یه دختر رو داشت؟

    هنوزم امید هست .من باور دارم یه روزی نظر شما عوض می شه .وقتی شرایط خوشبخت بودنو پیدا کردین عاشق کسی می شین که عاشقتونه .

    اصلا زندگی مشترک که فقط عشق نمی خواد. علاقه عادی کافیه.. اینم یه حرف منطقی

    اصلا من چرا باید بخندم؟ سرمو به چپ و راست تکون داد و از خودم قول گرفتم که هرکاری بکنم تا به زندگی امیدوارش کنم. ذهنم رفت سمت خدا .. 

    قبلا خونده بودم خدا بنده هاشو به وسیله بنده های دیگه اش نجات می ده. و من برای این آقای عجیب و غریب انتخاب شدم. خودمو تهدید کردم که دیگه به مسائلش 

    از دید طنز نگاه نکنم و جدی تر از قبل باهاش حرف بزنم. تو همین گیر و دار بودم که دیدم پیام داد:

    - یه رازو بهتون بگم قول می دید به کسی نگید و تا ابد تو دلتون بمونه ؟

    جالب بود. سومین نفری که تو یه هفته بهم گفت رازمو تو دلت نگه دار! و من بس که به رازشون فکر نکردم تا یه وقت به کسی نگم اصلا یادم رفته بود چه کسایی 

    چه راز هایی بهم گفتن! لبخند زدم و نوشتم:

    - آره قول می دم بهتون .راستی من اسم شمارو نمی دونم

    - اسمم سلمانه .من سرباز فراری ام .شاید بتونم از لحاظ احساسی کم نذارم واسه دختر مورد علاقم ولی همین فراری خودش داره داغونم می کنه ، واسه همینه اعصاب ندارم

    دقیقا به اندازه سی ثانیه بی حرکت به مانیتور نگاه میکردم. به خودم اومدم .. هرکس تو زندگیش یه مشکلی داره. خب حتما دلیل محکمی واسه سربازی نرفتن داره.نوشتم :

    - خب می شه بگین چرا فرار کردین؟ شاید بتونم کمکتون کنم

    پاهام بی دلیل تکون می خوردن. هر وقت مضطرب یا منتظر می شدم پاهام شروع می کردن به تکون خوردن. اگه بهم بگه که چرا این کارو کرده حتما می تونم کمکش کنم. 

    مدتی طول کشید تا جواب بده. همین که فرستاد پیامو باز کردم:

    - خیلیا باهام حرف زدن ، اما به دلایلی نمی تونم برم

    ای بابا. حتما نشنیدنش به نفعمه .. با همین دلیل خودمو راضی کردم و کاملا از فکرش اومدم بیرون.خیلی تشنه ام بود. نوشتم:

    - باشه /: اگه اینه پس دلیلتون برای فرار رو خودتون قبول دارین ،پس دیگه عصبانیت واسه چیه؟

    بلند شدم که برم آب بخورم. از روی خواهرجون رد شدم و از اتاق بیرون رفتم. مامان و بابا کم کم می رفتن بخوابن. بابا رو بوسیدم و شب بخیر گفتم. گونه امو بوسید و گفت :

    - ظرفارو بشورین. برای مامان نذارین

    - اِ بابا ، منو خواهرجون که هنوز شام نخوردیم

    از لحنم که خودمو لوس کرده بودم خنده اش گرفت . مثل همیشه محکم و با اقتدار حرف می زد اما نه طوری که حس کوزت بودن بهم دست بده.گفت :

    - شامتونو که خوردین ، یکیتون بره بشوره. حالا نوبت هرکی هست. نذارین ظرفای شام تا صبح بمونه.

    سرمو تکون دادم و زیر لب" باشه " ای گفتم. لیوان آب رو شستم و گذاشتمش روی کابینت.

    - غذاتون رو گازه . اگه کم بود تو یخچال آش هست گرم کن بخورین.

    برگشتم و مامان رو پشتم دیدم. سرمو تکون دادم :

    - فعلا که گرسنه مون نیست. می خوریم.. بعدشم ظرفارو می شوریم

    کنترل تلوزیون رو تو دستش گرفت و درحالی که خاموشش میکرد ؛ گفت :

    - کی می خورین؟ دمه صبح؟ مگه این که واسه غذا و دستشویی ازون اتاق بیاین بیرون

    از این بحث تکراری خسته بودم. آخه ما که هر یه ساعت میایم تو هال جلوی تلوزیون می شینیم! بابا رو نگاه کردم. خندید و بهم چشمک زد. رو به مامان کرد :

    - به اینا می گی؟ تو که خودت از هر 24 ساعت 28 ساعتشو تو تلگرامی

    جلوی خودمو گرفتم که صدای خنده ام در نیاد. بابا می دونست مامان اصلا از این بحث خوشش نمیاد واسه همین اذیتش می کرد. جالب این بود که مامانم می دونست 

    بابا فقط داره اذیتش می کنه ولی بازم نقطه ضعف نشون می داد و حرص می خورد.

    مامان – محمد دوباره شروع نکن ..

    بابا تازه گرم شده بود و از حرص خوردن مامان لذت می برد. بالشتش رو مرتب کرد و مشتاقانه گفت :

    – آخه می خوام بدونم یعنی چی؟ از صبح که بیدار می شی گوشی رو می گیری دستت تا همین الان که موقع خوابه. ظهر وقتی میام خونه می بینم نه نهار حاضره .. نه زیر کتری روشنه..

    نتونستم خودمو کنترل کنم و با دیدن اخم های مامان و لبخند شیطنت آمیز بابا بلند بلند زدم زیر خنده. صدای خواهرجون از تو اتاق بلند شد:

    - چی می گین بدون من؟

    داد زدم :

    - هیچی ، پشت سر تو حرف نمی زنن

    آخه خواهرجون ، کمی رو اسمش حساس بود و تا اسم خودشو می شنید باید از مسئله سر در میاورد. الانم حتما ، اشتباها اسم خودشو شنیده. 

    بابا همچنان با همون لبخند شیطنت آمیز و چشمایی که از خستگی و خواب به زور باز نگهشون داشته بود ، مامانو نگاه می کرد.

    مامان – تو میای خونه نهار حاضر نیست؟ پس آلبرته که چایی میذاره جلوت؟

    شوخی های بابا رو همیشه دوست داشتم. این تقریبا برای بار دهم بود که تو خونه در مورد تلگرام رفتن مامان حرف می زدیم و می خندیدیم.بیچاره مامان ... الانم حتما اونقدر عصبی شده که دوست خیالیه من یادش اومده. آلبرت از نه سالگی ، دوست خیالی منه و باهاش حرف می زنم.بابا با لحنی که خنده توش موج میزد گفت:

    بابا – آها یعنی دیگه چایی ام نمی خوای بذاری جلوم؟

    بی خیال شدم که این قصه سر دراز دارد. برگشتم به اتاقم و گفتم :

    - گشنته؟

    خواهرجون کمی فکر کرد و گفت :

    – نه .. اوم . یه ساعت دیگه شاید

    بهش لایک دادم :

    - ممنون بابت این زمان دقیق

    خندید و کنار رفت تا این بار برای رفتن به گوشه تخت از روش عبور نکنم. پیام سلمان ؛ با رنگ قرمز روی جعبه پیام ها بدجوری چشمک می زد. خب فردا که پنجشنبه است... 

    پس عیبی نداره اگه تا صبح بیدار بمونیم.زدم رو پیامش. نوشته بود :

    - بخاطر همین خدمت ، هر چیم که تو قیدش نیستم باز آزارم می ده از یه لحاظم به خودم می گم لعنت به اون دختری که اگه بخواد باهام باشه به این چیزا توجه کنه

    لعنت؟ یه لحظه واژه پرتوقع به ذهنم اومد. پسش زدم ..درسته. اگه دونفر همدیگه رو دوست داشته باشن این چیزا براشون مهم نیست. ولی خانواده اشون چی؟ 

    مطمئنا خانواده دختر بدجوری پی گیر می شن ؛ حتما دختری که دوستش داره همچین شرطی گذاشته.شونه هامو انداختم بالا و شروع کردم به تایپ کردن :

    - پس دختری که دوستش دارین همچین شرطی گذاشته.یعنی با سربازی رفتن شما مخالفه؟ اگه درست متوجه شدم بهم بگین.

    چطور تاحالا متوجه نشدم شما عاشقین؟حواسم پرته

    - نه من کسیو دوس ندارم.کلی می گم

    آها... ولی رفتارش که نشون می ده یه نفرو دوست داره که به همین دلیل باعث آزارش می شه.نوشتم:

    - ضد و نقیض هستین.ولی من نظرمو می گم..دختر اگه عاشق بشه این چیزا براش مهم نیست.اگه عاشق دختری شدین که توجهی بهتون نداره یا سعی کنین فراموشش کنین

    یا اینکه با روش های مخصوص شخصیت خود اون دختر ؛ سعی کنین جذب و عاشقش کنین.بعضی از دخترا ممکنه معنی کامل عشق رو درک نکنن و مثل همه آدمای بی اطلاعه 

    دیگه به بازی بگیرنش.خیلی بده که احساسات ضربه بخوره. نوشت :

    - شاید باورتون نشه ، اصلا دنیا رو دوس ندارم ، دوس دارم بمیرم

     

    اخم کردم. تا چند لحظه بی حرکت بودم. چرا همه همینو می گن؟ چرا تا نا امیدن بدون اینکه به عزیزانشون فکر کنن حرف از مردن می زنن؟ صدایی توی ذهنم مثل 

    پتک تو سرم کوبیده شد "هربلایی سر خودش بیاره مقصرش تویی" درسته.من وظیفه دارم کاری کنم که حالش خوب بشه .. و می دونم خدا باهاشه و به منم کمک می کنه . 

    لبخندی زدم و نوشتم:

    - چرا اینقد نا امیدین؟ یعنی به خوشبختی و یه زندگی آروم تو آینده اعتقاد ندارین؟

    - بدیای دنیا اینطورم کرده.من یه ادم احساسی بودم ، الان فرق کردم ، دنیا باهام نساخته .اون وقت خوشبختی و زندگی آروم با کی ؟بلا نسبت شما ، الان دخترا دیگه فکر 

    زندگی نیستن ، تموم فکروذکرشون شده تیپ و آرایش ، به خودشونم تلقین می کنن که آزادیه.

    آه اینو راست میگه .. بعضی دخترا و پسرا دیگه شورشو در آوردن. ولی اوناهم حتما کمبود هایی تو زندگیشون دارن که به این وسیله جبران می شه. به قول خواهرجون ،

    " نسترن فکر کن یه بچه یه ساله ، یه پسر ابرو برداشته رو بابا صدا کنه. آی بخندیدم ." اون موقع خیلی خندیدم ، ولی الان خندم نمیاد. فقط تاسفه.. سریع چیزی که به ذهنم 

    رسید رو نوشتم :

    - دنیا خودشو باهامون سازگار نمی کنه.دنیا انعکاس طرز فکر ما در مورد دنیای خودمونه.شما باید باهاش کنار بیاین تا آرومتون کنه.جهان هستی هیچ وقت به هیچ کس 

    بدهکار نمی مونه.اگه بهتون شادی و آرامش و لذت بدهکار باشه تا قطره آخرشو بهتون می ده.اگرم به خاطر دید منفی شما و نارضایتیتون بهتون غم بدهکار باشه ...

    با کمال نامردی اونم بر می گردونه و می ده.دنیا همش بازتاب افکار ماست. لبخند بزنین!

    اینا جمله های انرژی بخشی بودن که تو کتاب روانشناسی خوندم. عجب کتابی بود که تا الان حرفاش یادم مونده.. باید دوباره بخونمش. این کتاب به همه کمک می کنه.

    خواهرجون – وای بیا اینو ببین

    موبایلش رو به طرفم کج کرد و عکس خنده داری بهم نشون داد.اما من خندم نمی گرفت. فکرم تماما درگیر سلمان بود. و اینکه چیکار کنم بخنده و ناراحت نباشه. 

    خواهرجون با کنجکاوی بهم نگاه کرد و وقتی دلیل نخندیدنم رو متوجه نشد. روشو برگردوند. حتی خواهرجونم دیگه نخندید. انگار سکوت فقط برای این فراهم شد 

    که من بتونم فکر کنم.پیامش روی صفحه اصلی ظاهر شد. فورا بازش کردم :

    - می خوام یه درخواست کنم.می ترسم در موردم فکر بد کنید و زود قضاوت کنید

    قضاوت؟ نه بابا ، من از خودش یاد گرفتم زود قضاوت نکنم. خندیدم :

    - بفرمایین.من تازه درس گرفتم که زود قضاوت نکنم. ته و توی قضیه رو در میارم بعد حرف می زنم!

    - می شه شمارتونو داشته باشم ؟

    لبخندم خشک شد.ثابت موندم. نمی دونستم باید چی بگم. چرا هیچ وقت نمی شه در حد عادی با یه پسر حرف زد؟ همیشه باید روابط سر از رابطه دوست دختر و دوست پسری 

    سر در بیاره؟ تو همین فکرا بودم که خواهرجون گفت:

    - یه ساعت شد. واقعا نمی شنوی؟

    همون طور که به مانیتور نگاه می کردم جواب دادم :

    - صدای چیو؟

    - صدای شکممو.. نمی دونی چی میگه؟

    جوابشو بازم جدی و خشک دادم :

    - زبون شکمتو بلد نیستم

    - زبون به این آسونی . کی می خوای یادش بگیری؟ باز من می گم خنگی ، می گی نه! 

    موهای سرمو بهم ریخت و کلمه " خنگ "رو تکرار کرد.ولی من هیچی نمی فهمیدم.خدایا من فقط می خوام کمکش کنم. دیگه این شماره رو کجای دلم بذارم؟

    خواهرجون – شکمم می گه ، نسترنو صدا کن بره یه چیز بیاره بخوریم. یکمم از این سایت دل بکنه

    برگشتم طرفش و چپ چپ نگاهش کردم. انگار نه انگار خودش تمام اوقات بی کاریشو تو توییتر می گذرونه.

     

    عشق سر راهی

    به نام خدا

    نه نمیدانی ... هیچکس نمیداند...

    پشت این چهره‌ی آرام ... در دلم چه میگذرد ؟

    نه نمیدانی ... هیچکس نمیداند...

    این آرامش ظاهر و این دل نا آرام ...

    چقدر خسته‌ام میکند ...

    نگاهم روی هر سه سنگ قبر متوقف میشه خیلی سریع خودم رو بهشون میرسونم و اول از همه کنار بابام زانو میزنم با اینکه سه سال از اون حادثه‌ی لعنتی میگذره اما هنوز هم فکر میکنم ممکنه یه خواب بلند باشه و هر لحظه شاید از این کابوس لعنتی رها بشم توی دلم گله‌ها دارم اما نباید به زبونم بیان نمیخوام روحشون رو اذیت کنم دل از بابا میکنم و میرم پیش مامانم سرم رو روی سنگ قبر میزارم و یه دل سیر بو میکشم حس میکنم الان کنارمه شاید الان داره با لبخند بهم نگاه میکنه بعد از چند لحظه میرم سراغ سنگ قبری که نسبتا کوچیکتر از اون دوتاست اینم سنگ قبر لاله‌ی پرپر من ... دستی روی سنگش میکشم و با خودم زمزمه میکنم

    _ آبجی کوچولوی من چطوره ؟ بدون من خوش میگذره بی‌معرفت ؟

    لبخند کم‌جونی روی لبام میشینه ، اگه الان خواهرم زنده بود یازده سالش بود و شاید میتونست کمی از تنهایی منو پر کنه اما خیلی وقته یاد گرفتم حسرت گذشته رو نخورم ... توی افکارم گم شده بودم که با صدای آرشا به خودم اومدم

    _ عمه ... عمه اسرا پاشو دیگه مامان رفت

    به پسری زل میزنم که بعد از مرگ خانوادم تمام زندگیم شده یه پسر بچه‌ی پنج ساله... به کمک دستام از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم

    _ ببینم اون چیه روی لپت ؟

    کمی ترسید و لپش رو به سمتم گرفت منم محکم بوسیدمش که با حرص بچگونه‌ای گفت

    _ تو که دروغ گو نبودی ؟

    خندیدم و دنبالش دویدم تا به ماشین آرمان رسیدیم

    آرشا_ خب عمه دیگه بسه بریم سوار شیم تا بابایی دعوامون نکنه

    سوار ماشین شدیم و بی هیچ حرفی آرمان ماشین رو راه انداخت و حرکت کردیم ... آرمان داداشم بود داداشی با ده سال اختلاف سنی که همین باعث میشد نتونیم خوب با هم ارتباط برقرار کنیم هفت سال پیش ازدواج کرده بود زنش اسمش سیمین بود دلیل اخلاق بدی رو که با من داشت اصلا قابل درک نبود شاید بخاطر اینکه بعد از مرگ خانوادم من مجبور بودم با اونا زندگی کنم و یه جورایی مزاحمشون میشدم ، چشمام از بیخوابی قرمز شده بودن تصمیم گرفتم تا رسیدن به خونه کمی بخوابم ... با قرار گرفتن دستی روی شونه‌ام از جا پریدم و با گیجی به آرشا که در حال خندیدن بود نگاه کردم

    آرشا_ عمه خانوم رسیدیم پاشو که بابا حسابی عصبانیه

    بوسیدمش و از ماشین پیاده شدم که با چهره‌ی اخموی آرمان روبرو شدم که بعد از قفل کردن درهای ماشین فوری رفت داخل خونه و منو آرشا هم پشت سرش ... الان اردیبهشت ماه بود سومین سالگرد مامان و بابا ، دو ماه دیگه کنکور دارم البته الان بیست سالمه اما به خاطر مرگ خانوادم یک سال تمام درس نخوندم ... رشتم انسانیه و قصد دارم اگه بشه وکالت قبول بشم همین تهران به همین خاطر تمام مدتی که از دست غرغرای سیمین راحت میشم درس میخونم و خیلی کم میخوابم ... لباسام رو عوض کردم و میخواستم برم بیرون که صدای گوشیم در اومد روی صفحه اسم شاهگوش چشمک میزد این یعنی سهیل

    _ بله

    _ بنده وکیلم ؟

    _ نخیر شما که مهندسین

    _ چه خبرا خانومی ؟

    _ خبر خاصی نیست شما چه خبر ؟

    _ هیچی بابا خسته شدم از بس ندیدمت کی میتونی بیای بیرون ؟

    _ این روزا که نمیتونم دارم شدیدا درس میخونم

    _ اوووووه خانوم شدیدا خب یه کمی هم به فکر این دل من باش

    _ خودت خوب میدونی که بحث کردن با من بی فایدس پس خودتو خسته نکن بیخودی

    _ باشه بابا میدونم چقد یه دنده‌ای اصلا نخواستیم

    _ خب کاری نداری دیگه ؟ من کار دارم

    _ نه گلم برو فعلا بای

    _ بای بای

    بعد از قطع کردن گوشی از اتاق بیرون رفتم که باز هم حرفای نیش دار سیمین شروع شد

    _ وقت خواب خانوم ... مگه من کلفت توام پاشو بیا یه فکری به حال شام کن

    به یاد آخرین باری که دعوا راه انداختم افتادم ، تقریبا یک سال پیش که آخرش هم دست خانوم شکست و باعث شد یه کتک درست و حسابی از دست آرمان نوش جان کنم پس بیخیال دعوا و بحث شدم و خیلی مطیع مشغول پختن فسنجون شدم البته مطمئن بودم آخرش خودم نمیتونم ازش بخورم کلا سیستم بدنم اینطور بود که وقتی بوی غذایی رو زیاد حس کنم سیر میشم

    ساعت از ده شب گذشته بود که آرمان با عجله به خونه اومد و در حالی که به سمت اتاق مشترکشون میرفت گفت

    _ سیمین ...من فردا باید برم ماموریت بیا وسایلم رو جمع کن

    البته این ماموریتا همیشگی بودن اما اینهمه ناگهانی تا حالا سابقه نداشته ، سیمین هم بالاخره از جلوی تلویزیون بلند شد و به اتاق رفت ، منم حسابی خسته بودم اما باید درس میخوندم تقریبا دوازده شب بود که آرشا خوابید و من خیلی بی سر و صدا کتابایی که نیاز داشتم رو برداشتم و نشستم توی حیاط تا بلکه درس بخونم ، همیشه از بچگی عاشق درس خوندن بودم مامانم خیلی دوست داشت خانوم دکتر بشم اما خودم هیچ علاقه‌ای به این شغل نداشتم تقریبا چهار ساعت بعد با چشمایی که از بیخوابی باد کرده بودن به سمت اتاق مشترکم با آرشا رفتم و پیش به سوی خواب...

    _ عمه ... عمه اسرا ... پاشو دیگه

    چشامو به زور باز کردم و با بی حالی گفتم

    _ چیه وروجک ؟

    _ پاشو مامان باهات کار داره

    _ باشه تو برو منم زودی میام

    بعد از شستن دست و صورتم رفتم به سمت آشپزخونه

    سیمین_ والا خوبه دیگه تا لنگ ظهر میخوابه منم که انگار نوکر باباشم

    یه نیشخند کوچولو گوشه‌ی لبم نشست اتفاقا به نوکرا هم شبیه هست

    _ آرشا میگفت باهام کار داری ؟

    _ آره دیگه وگرنه عاشق چشم و ابروت نیستم که بگم بیا بشین تا یه دل سیر نگات کنم

    جوابش فقط سکوت بود حوصله‌ی هیچ بحثی رو نداشتم وقتی دید چیزی نمیگم خودش به حرف اومد

    _ آرمان تا فردا صبح نمیاد خونه من و آرشا هم میخوایم بریم خونه خواهرم تو هم بهتری بری خونه‌ی یکی از دوستات یا چه میدونم فقط از این خونه برو تا فردا

    چشمام تا آخرین حد ممکن باز شدن این اول صبحی حالش خوب نبود ها

    _ حالت خوب نیست نه ؟ کجا برم ؟ مثل اینکه یادت رفته این خونه نصفش مال منه

    _ خوبه دیگه بزارم تنها بمونی اینجا که هر غلطی دلت میخواد بکنی

    دیگه تحملش رو نداشتم بدون اینکه چیزی بخورم به سمت لباسام رفتم و بعد از تعویضشون با برداشتن کیفم از خونه زدم بیرون ... همینطور بی‌هدف توی خیابونا قدم میزدم که معده‌ام تیر کشید ساعت دو ظهر بود و من هنوز چیزی نخورده بودم به اجبار یه دونه کیک و آبمیوه گرفتم و خوردم تا بلکه حالم بهتر بشه ... هوا رو به تاریکی بود که تازه مغزم شروع به کار کرد ، خدایا حالا شب رو کجا بگذرونم ؟ توی افکارم گم بودم که فکری به سرم زد فوری گوشیمو از جیبم در اوردم و شماره ساره رو گرفتم یکی از دوستایی که تا حدودی از زندگیم خبر داشت بعد از چند بوق جواب داد

    _ جانم اسرا

    _ سلام خانومی حالت چطوره ؟

    _ خوب که نه عالیم تو چی ؟

    _ منم خوبم ... ساره الان کجایی ؟

    _ اومدیم گیلان خونه مامان بزرگم چطور ؟

    فکر کنم وقتی داشتن شانس رو تقسیم میکردن من خواب بودم

    _ هیچی همینطوری ... خب کاری نداری دیگه ؟

    _ نه عزیزم بای

    گوشی رو قطع کردم و چشامو بستم بلکه کمی آروم بشم دیگه چاره‌ای نداشتم باید به سهیل زنگ میزدم توی این یه سالی که میشناسمش ثابت کرده که میشه بهش اعتماد کرد هنوز بوق اول رو نخورده بود که جواب داد

    _ به به اسرا خانوم ، چه عجب تحویل گرفتی ؟

    _ مزه نریز حوصله ندارم ، کجایی ؟

    _ خونه ، چیزی شده ؟

    _ مهمون نمیخوای ؟

    فکر کنم با چیزی که شنید هنگ کرد بعد از یه مکث طولانی گفت

    _ دوربین مخفیه ؟

    _ برو دیونه ، تا نیم ساعت دیگه اونجام بای

    نذاشتم چیزی بگه و زود گوشی رو قطع کردم ، خدایا میبینی کارم به کجا رسیده ؟ باید واسه اینکه توی خیابون نمونم برم خونه‌ی یه پسر بیست و چهار ساله ، چی میشد اگه اونروز منم همراهشون میرفتم ؟

    چی میشد اگه من اینهمه بی کس و کار نبودم ؟ با خستگی زیاد رسیدم جلوی آپارتمانی که واسه سهیل بود در باز بود و منم رفتم بالا تا رسیدم به طبقه سوم ، جالب اینجا بود که در واحدش هم باز بود با دستم تقه‌ای به در زدم و منتظر موندم تا بیاد اونم بلافاصله در رو باز کرد و ازم خواست که برم داخل چشماش ستاره بارون بودن میخواستم چیزی بپرسم که با دیدن جمعیت روبروم زبونم قفل شد و با نگرانی به سهیل چشم دوختم اونم که انگار متوجه حالم شده بود دستم رو کشید و با خودش به اتاقی که میدونستم اتاق خوابشه برد بعد از اینکه در رو بست شروع کرد به توضیح دادن

    _ ببین اسرا امشب اینجا مهمونیه ولی خیالت راحت نمیزارم حتی بهت چپ نگاه کنن اصلا بمون تو همین اتاق و بیرون نیا باشه ؟

    داشتم به بدبختیام فکر میکردم خدایی تا چه اندازه آدم بدشانس باشه ؟ در جواب سهیل سرم رو تکون دادم و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفتم

    _ فقط خواهش میکنم از اون کوفتیا نخوری ! بزار بهت اعتماد کنم

    لحنم از بس مظلوم بود که خودمم دلم به حال خودم سوخت چه برسه به سهیل که خوب میدونستم یه پسر فوق‌العاده احساسیه ، راهی که رفته بود رو برگشت و پیشونیمو خیلی ناگهانی بوسید

    _ تو جون بخواه خانومی این که چیزی نیست

    به روش لبخندی زدم و اون رفت روی تخت دراز کشیدم و به زندگیم فکر کردم اگه یه روزی به فکر ازدواج بیفتم حتما میام از سهیل خاستگاری میکنم ؟ خب مگه چیه ؟ از بس محبت ندیدم عقده‌ای شدم ... خیلی گشنه بودم اما خودمو زدم به کوچه‌ی علی چپ تا یادم بره دستمو روی چشمام گذاشتم و سعی کردم بخوابم نمیدونم چقد گذشته بود که با حس نفس هایی که بهم میخورد به خودم اومدم اول فکر کردم سهیله و میخواستم براش خط و نشون بکشم که با دیدن شخصی که دقیقا توی پنج سانتی من قرار داشت نزدیک بود سکته کنم ... 

    یه پسر با چشمای خمار که بوی الکلش حالمو بهم زد میخواستم از روی تخت بلند بشم و برم دنبال سهیل که دستم توسط همون پسره کشیده شد و خیلی ناگهانی افتادم توی بغلش با اینکه مست بود اما زورش از من خیلی بیشتر بود همونجور که تقلا میکردم تا از دستش خلاص شم توی دلم کلی به خودم و سهیل فحش میدادم دستش به سمت موهام رفت و خیلی محکم بهشون چنگ انداخت دیگه طاقتم تموم شد و یه سیلی خیلی محکم بهش زدم اما همین که میخواستم از دستش راحت شم در اتاق باز شد و دوتا مامور همزمان وارد اتاق شدن و ما دوتا رو همراه خودشون بردن ... توی کلانتری چشمم به سهیل افتاد که خیلی شرمنده نگاهم میکرد نمیتونستم اون نگاهش رو تحمل کنم به همین دلیل سرمو پایین انداختم و به کفشام خیره شدم از بس کلانتری شلوغ شده بود تا ساعت شش صبح تازه نوبت به من رسید با یکی از همون سربازایی که ما رو منتقل کرده بودن رفتیم توی یه اتاق ، سرباز احترام نظامی گذاشت و بعد رفت فقط من موندم و جناب سرهنگ رضایی البته اینو از روی لباسش خوندم ، با دست به یکی از مبلا اشاره کرد و منم خیلی سر به زیر نشستم

    _ خب تعریف کن ببینم قضیه تو چیه ؟

    برخلاف چهره‌ی آرومش از لحنش معلوم بود که خیلی عصبیه کمی ترسیده بودم اما مثل همیشه خیلی خونسرد بهش زل زدم و در جوابش گفتم

    _ جناب سرهنگ من نه پدر دارم نه مادر ، یه برادر دارم که اونم دیروز رفته بود ماموریت زنشم تا دید من تنهام و کسی پشتم نیست از خونه بیرونم کرد ، من مجبور شدم به سهیل پناه بیارم

    _ منظورت سهیل احمدی ؟

    _ بله

    _ باهاش چه نسبتی داری ؟

    _ نسبت خاصی ندارم الان یه سالی میشه که همدیگه رو میشناسیم

    _ آها بعد شما به آقای احمدی پناه بردی اما مامورای ما شما رو پیش آقای فرهادی دیدن ؟

    _ من نمیدونم اون آقا اصلا کی هست ؟

    _ ستوان صادقی ...

    چند لحظه بعد سربازی وارد شد و به طور نظامیاحترام گذاشت

    _ بله قربان

    _ آقای فرهادی رو بیار اینجا

    _ چشم قربان

    رفت و بعد از چند دقیقه همراه همون پسری که دیده بودم وارد اتاق شد و باز هم بعد از احترام رفت بیرون

    _ بنشینید آقای فرهادی

    چه احترامی هم بهش میزاره اونوقت زورش گرفته بود حتی به من بگه بشین فقط با دستش یه اشاره زد توی افکارم داشتم حرص میخوردم که صدای سرهنگ به گوشم رسید

    _ خب آقای فرهادی اینبار هم باید با پدرتون تماس بگیریم ؟

    فرهادی هم خیلی ریلکس سرش رو تکون داد که داد سرهنگ در اومد

    _ تا کی قصد داری به این کارات ادامه بدی ؟ یکمی به فکر آبروی پدرت باش ...

    فرهادی_ اما مثل اینکه شما بیشتر به فکرش هستید

    _ خب شما خانوم ...

    _ کیان هستم ... اسرا کیان

    _ خانوم کیان شما باید یه سری آزمایش انجام بدین و شماره‌ی برادرتون رو بنویسید تا ما بهش اطلاع بدیم

    یعنی به معنای واقعی کلمه مرگ رو جلوی چشام دیدم اگه آرمان میفهمید جایگاه اول و آخرم قبرستون بود باترسی که توی چشمام فریاد میزد به سرهنگ زل زدم اما اون سنگ تر از این چیزا بود که دلش برای من بسوزه از سر اجبار شماره آرمان رو روی یه کاغذ یادداشت کردم و خودم ههمراه یه پلیس زن و یه سرباز برای آزمایش رفتم ساعت دوازده ظهر بود که به کلانتری برگشتیم و اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد چشمای برزخی آرمان بود اونم با دیدنم کمی شوکه شد اما خیلی زود به خودش اومد و به سمتم حمله کرد تازه فقط دوتا سیلی نوش جان کرده بودم که سربازا جلوشو گرفتن و منو مدیون خودشون کردن ... فرهادی کنار یه مرد ایستاده بود و برای تایید گفته‌های اون شخص که احتمالا پدرش بود سرش رو تکون میداد آرمان هم روی یکی از صندلیا نشسته بود و سرش رو توی دستاش قایم کرده بود دلم براش میسوخت اما بیشتر از اون برای خودم میسوخت که هیچکس حرفمو باور نمیکرد سربازی مارو صدا زد و ما هم رفتیم اتاق همون جناب سرهنگ البته فرهادی و اون یکی مرد هم اومدن ، تمام مدت به زمین زل زده بودم و به حرفایی که بینشون رد و بدل میشد گوش میدادم اون مرد که دیگه فهمیده بودم پدر فرهادی بود به آرمان پیشنهاد پول داد میگفت هر چقدر بخواد بهش میده فقط رضایت بده اما آرمان که روی اینجور مسائل خیلی تعصب داشت نزدیک بود دعوا راه بندازه و فقط حرفش یه چیز بود

    _ این آقا با آبروی خواهرم بازی کرده پس باید باهاش ازدواج کنه

    با شنیدن این حرف با ترس و تعجب به آرمان چشم دوختم که اونم جوابم رو با یه پوزخند داد و گفت

    _ همین که گفتم باید ازدواج کنن

    اون پسر که حالا فهمیده بودم اسمش کارنِ یه نگاه تحقیر آمیز به سرتا پام انداخت و رو به سرهنگ گفت

    _ من که بلایی سرش نیوردم ، یعنی چی که باید باهاش ازدواج کنم ؟

    پدرش که معلوم بود مرد پخته و فهمیده‌ایه یه نگاه خیلی بد به کارن انداخت که مساوی شد با خفه شدنش و رو به سرهنگ گفت

    _ جناب رضایی قبوله ... این دوتا جوون با هم ازدواج میکنن

    این حرفش مساوی شد با گفتن همزمان من و کارن

    _ چییییییییی

    سرهنگ_ پس همین الان میسپرم به عاقد که خطبه رو جاری کنه

    و حتی از من یه نظر خشک و خالی هم نپرسیدن به طوری که نیم ساعت بعد با همون مانتو شلوار معمولی و حال خراب کنار کارن نشستم و عاقد شروع به خوندن خطبه کرد

    _ دوشیزه اسرا کیان بنده وکیلم شما را با مهریه‌ی معین یک جلد کلام الله مجید یک شاخه گل و چهارده سکه تمام بهار آزادی به عقد دایم آقای کارن فرهادی در آورم ؟

    کمی فکر کردم کاش میشد بگم نه اما در اون شرایط شاید تا شبم زنده نمونم اما من برای زنده موندنم هدف دارم و نمیخوام الان بمیرم

    _ بنده وکیلم ؟

    _ بله

    _ مبارک باشه انشالله

    بعد از امضای دفتر و شنیدن چند طومار نصیحت از حاج آقا کارمون تمام شد ، همون لحظه آرمان اومد و توی گوشم گفت

    _ دیگه تا وقتی زنده‌ای اجازه نداری اسم من یا خانوادمو بیاری نمیخوام دیگه هیچوقت ببینمت ، وسایلتم تا فردا مهلت داری بیای و ببری وگرنه جاشون توی آشغالاست

    بعدم خیلی سریع از کنارم رد شد و رفت کارن هم خیلی عادی رفت و سوار ماشینش شد و رفت این وسط من موندم و آقای فرهادی که اونم معلوم بود از من خوشش نمیاد پس موندن رو جایز ندونستم و میخواستم برم که با صداش متوقف شدم

    _ دخترم ...

    دلم لرزید کاش بابام اینجا بود و اون بهم میگفت دخترم ، اگه زنده بود هیچوقت این زندگی من نمیشد ، به سمتش برگشتم

    _ بله

    _ بیا بریم خونتون اول وسایلت رو بردار بعد هم میریم خونه‌ی مشترکت با کارن

    فقط تونستم سرم رو تکون بدم و باهاش سوار ماشین شدم و پیش به سوی یه زندگی نامعلوم ... تمام طول راه حتی یک کلمه هم حرف نزدیم معلوم بود حسابی توی فکر رفته فقط هرزگاهی میپرسید

    _ دارم درست میرم ؟

    و منم در جوابش به یه بله‌ی خالی قناعت میکردم ... وقتی جلوی خونه رسیدیم بهش گفتم که نگه داره و خودم با این امید که میتونم برای بار آخر آرشا رو ببینم به داخل رفتم که فقط با سکوت وحشتناک خونه روبرو شدم ... با سرخوردگی وسایل کمی رو که داشتم جمع کردم و به سمت ماشین رفتم و اونا رو توی صندوق عقب گذاشتم خودمم برگشتم و همون جای قبلی نشستم که ماشین حرکت کرد و باز هم سکوت ، اینبار من بودم که با تعجب به مسیر نگاه میکردم که ماشین جلوی یه خونه‌ی ویلایی بزرگ نگه داشت و با این حرف فرهادی به خودم اومدم

    _ میتونی پیاده شی رسیدیم

    خودش هم وسایلم رو برداشت و به داخل برد وقتی اونا رو زمین گذاشت به سمتم برگشت و گفت

    _ این ساک چقد سنگینه چی توش گذاشتی ؟

    _ کتاب دارم واسه کنکور میخونم

    کمی فکر کرد و بعد گفت

    _ خوبه فقط سعی کن کارن نفهمه فعلا خدافظ

    و بعد از کنارم گذشت و راه اومده رو برگشت ، من موندم و این خونه‌ی بی سر و ته ، حیاطش پر از درخت بود و یه استخر بزرگ هم گوشه‌ی اون بود سه تا پله میخورد تا به در سالن برسی رفتم داخل و با دیدن خونه نزدیک بود از ترس پا به فرار بزارم تمام وسایل پرده‌ی سفیدی روشون بود و فضای خونه به خاطر پرده‌ها تاریک بود ترجیح دادم توی حیاط بشینم تا آقا کارن تشریف بیاره اما بعد از گذشت یک ساعت کلا ناامید شدم و به داخل خونه رفتم از گشنگی شدید داشتم پس میافتادم. که به یاد بیسکویتی افتادم که دیروز خریده بودم و الان توی کیفم بود به سمتش حمله کردم و بعد از اینکه سیر شدم رفتم تا توی خونه سرک بکشم یه سالن خیلی بزرگ که از آشپزخونه به اونجا دید داشتی چهار تا اتاق که دوتاشون سرویس بهداشتی جدا داشتن یکیشون تخت یه نفره داشت و یکیشون دونفره ، وسایلم رو برداشتم و به سمت اونی که تخت یه نفره داشت بردم برای اینکه کمتر ذهنم مشغول باشه شروع کردم به تمیز کردن خونه اول سالن بعد هال و بعد آشپزخونه و حتی اتاق خوابا رو هم تمیز کردم با دیدن ساعت برق از سرم پرید ده شب شده بود همونموقع زنگ خونه به صدا در اومد

    _ کیه ؟

    صدای یه پسر جوون اومد

    _ از طرف آقای فرهادی خریداتون رو اوردم

    کمی تعجب کردم اما با اون حال باز هم خودمو به در حیاط رسوندم و با باز شدن در نگاهم روی پسری که شاید همسن خودم بود خیره موند

    _ سلام خانوم نیازی نبود تا اینجا بیاید براتون میاوردم داخل

    بعد هم میخواست بیاد داخل که با دستم مانعش شدم

    _ نیازی نیست خودم میبرم شما بفرمایید

    اونم از خدا خواسته با یه خدافظی سرسری سوار ماشین شد و رفت ، من موندم و یه عالمه خرت و پرت حتی یادم رفت بپرسم اینا از طرف فرهادی بزرگه یا کوچیک ؟ بیخیالی گفتم و با هزار زحمت بردمشون داخل ولی خداییش همه چیز گیر میومد مواد غذایی و بهداشتی و کلی وسایلی که بهشون نیاز داشتم ...قرار بود توی این خونه زندگی کنم پس همه رو با سلیقه‌ی خودم چیدم و بعد از یه دوش کوتاه رفتم پیش به سوی تخت و لالا ... 

    اوه اوه مثل اینکه نبود سیمین بهم ساخته ساعت از یازده گذشته بود که از خواب بیدار شدم و با این فکر که مثل دیشب کارن نیومده از اتاق بیرون رفتم و همونطور که با موهام کشتی میگرفتم تا کمی صاف بشن وارد آشپزخونه شدم اما با دیدن صحنه‌ی روبروم برای چند لحظه خشکم زد و بعد از اینکه به خودم اومدم فوری به اتاقم برگشتم و آب دهنم رو به سختی قورت دادم ... دوتا پسر جوون یکیشون کارن بود اما اون یکی رو نمیشناختم جلوی آینه ایستادم و ده بار خدا رو شکر کردم که منو با این سر و وضع ندیدن با کلی مکافات موهامو که بلندیشون تا روی رونم میرسید رو شونه زدم با امسال دقیقا یازده ساله که کوتاهشون نکردم فقط گاهی نوک‌گیری میکردم که موخوره نگیرن اما جلوی موهام برخلاف پشتشون تا روی ابروهام میرسیدن و همیشه هم عروسکی توی صورتم بودن که باعث میشد چشمای عسلیم یه معصومیت خاص رو پیدا کنن و صد البته قد تقریبا کوتاهم که مکملی برای چهره‌ام میشد و همیشه دو یا سه سالی کوچیکتر از سن واقعیم نشون میدادم ... بین لباسام دنبال یه لباس درست و حسابی گشتم اما دریغ از حتی یه دونه همه یا آستین کوتاه بودن یا خودشون کوتاه بودن در آخر به تاپی که باسنم رو میپوشوند و یه کت کوتاه هم روش میخورد با یه شلوار مشکی ساده قانع شدم و موهامو بافتم تا بلکه کمتر اذیتم کنن جلوشونم که توی صورتم ریخته بود یه شال روی سرم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم اگه چیزی نمیخوردم از گشنگی تلف میشدم پس به سمت آشپزخونه رفتم و زیر لبی سلام گفتم که باعث شد هر دو به سمتم برگردن کارن اول با تعجب و بعد با نفرت بهم زل زد اما اون یکی انگار براش تیتاب باز کرده بودن با یه لبخند خیلی لوس جوابم رو داد

    _ سلام ... بفرمایید صبحانه

    حالا اگه این تعارف نمیکرد من چیزی از گلوم پائین نمیرفت مثلا ؟! زیر لب تشکری کردم و روبروی کارن نشستم اونم خیلی بیخیال به خوردنش ادامه داد منم مثل خودش بیخیال نشستم و تا تونستم از خجالت شکمم در اومدم سرم رو که بالا گرفتم با نگاه متعجب کارن و چشمای خندون اون شخص مجهول مواجه شدم فکر کنم خودش فهمید که دلم میخواد بیشتر باهاش آشنا بشم چون پیش قدم شد و گفت

    _ مثل اینکه بد نیست کمی با هم آشنا بشیم من محمد سام هستم اما دوستان بهم میگن سام مثل کارن بیست و هفت سالمه ، اوووم و دیگه ... آهان و دقیقا مثل کارن توی شرکت بابام کار میکنم حالا نوبت شماست بفرمایید ...

    و با یه لبخند بهم زل زد با اینکه از نگاهش زیاد خوشم نمیاد اما چه کنیم که بدجور به دلم نشسته دیگه قید سهیل رو میزنم و سام رو میزارم توی اولویت خاستگاری ... منم مثل خودش لبخندی زدم و شروع کردم به معرفی خودم

    _ منم اسرا هستم بیست سالمه ...

    دیگه چیزی به ذهنم نرسید که بگم پس سکوت کردم که باز هم خودش سر صحبت رو باز کرد

    _ خب اسرا خانوم درس میخونی ؟

    _ نه متاسفانه

    _ تا چقدر خوندی ؟

    _ پیش دانشگاهی ، رشتم انسانی بود

    _ خب چرا ادامه نمیدی ؟ برو دانشگاه

    میخواستم بهش بگم نیازی نبود شما بگین خودم به فکرش بودم اما با یادآوری حرف فرهادی بزرگ بجاش گفتم

    _ راجبش فکر نکردم

    _ آها پس راجبش فکر کن خوشحال میشم بهت کمک کنم

    و قبل از اینکه من چیزی بگم به ساعتش نگاه کرد و رو به کارن گفت

    _ به فکر خودت نیستی به فکر من باش پاشو بریم شرکت که دیره ...

    بعد هم زیر لب چیزایی گفت که من متوجه نشدم ، کارن خیلی سریع بلند شد و بعد از برداشتن سویچش از خونه خارج شد منم میخواستم برم توی اتاقم که چیزی جلوی صورتم قرار گرفت

    _ این شمارمه داشته باش شاید نیازت شد

    با چشمای متعجب بهش زل زدم که باز خودش گفت

    _ بابا این کارن تعادل شخصیت نداره اگه اذیتت کرد بهم خبر بده نگفتم که بگیر باهام رفیق شو !!!

    بدون هیچ حرفی شماره رو از دستش گرفتم و فقط سرم رو به معنای قبول تکون دادم ، همینطور که ازم دور میشد صداشو شنیدم

    _ دیگه هم به هیچ پسری اونطوری زل نزن مخصوصا کارن ...

    و از خونه خارج شد و منم بعد از جمع کردن وسایل آشپزخونه به سمت اتاقم رفتم و وسایلم رو طوری که دلم میخواست چیدم و در آخر لبخندی از سر رضایت روی لبم نشست باید برنامه ریزی میکردم تا مواقعی که کارن خونه نیست درس بخونم ... داشتم از خستگی جون میدادم تصمیم گرفتم برم توی حیاط و کمی قدم بزنم همین که دستگیره رو با دستم تکون دادم فهمیدم که جناب کارن خان در رو قفل کردن و همین باعث شد تا یه جیغ بلند بکشم میخواستم تلویزیون نگاه کنم که هر چی گشتم نتونستم کنترل رو پیدا کنم و مطمئن بودم اینم کار کارن بود چون دیشب خودم اونو گذاشته بودم روی میز اما حالا نیستش ... با یادآوری چیزی توی ذهنم اول خیلی عصبی شدم اما بعد باعث شد تا با صدای بلند بخندم دقیقا کارن داشت کارای سیمین رو تکرار میکرد انگار هر دو فرشته‌ی عذاب من بودن حالا که آقا کارن اینطور میخوان منم با روش خودم پیش میرم ... از بس حرصش میدم که از دستم دیوونه بشه ، خودمو خیلی ناگهانی روی مبل پرت کردم و چشامو بستم دلم واسه آرشا تنگ شده کاش حداقل برای بار آخر میتونستم ببینمش اما حیف ... دیگه حسرت خوردن کافیه الان که اینجام باید به فکر آینده باشم آینده‌ای که میتونه منو به اوج برسونه و یا شاید .... گوشیمو برداشتم و همین که روشنش کردم چشام برای چندمین بار گرد شد چند تا میس کال از سیمین داشتم و در آخر یه پیام با این مضمون

    _ دختره‌ی ه*ر*ز*ه بالاخره کار خودتو کردی داداشت رو بی‌آبرو کردی دیگه نبینم سمت ما بیای وگرنه من میدونم با تو

    داشتم به چشمام شک میکردم که نکنه دلش برام تنگ شده اما با خوندن این پیام لبخند تلخی گوشه‌ی لبم نشست میخواستم برم سمت آشپزخونه و چیزی درست کنم که گوشیم زنگ خورد باید یه فکری هم به حال این میکردم

    _ الو

    _ اسرا حالت خوبه ؟ داداشت بلایی سرت نیاورد ؟

    _ خوبم بابا چیزی نبود که ...

    _ اسرا من فکرامو کردم به یه نتیجه رسیدم

    _ خب خیر باشی میشنوم ...

    _ میخوام بیام خاستگاریت

    حس کردم هوا کم شده نفس کشیدن برام سخت بود لیوانی رو پر از آب کردم و یه نفس سر کشیدم

    _ اسرا هستی ؟

    _ ببین سهیل یه چیزی رو باید بهت بگم من ....

    _ اسرا نکنه از من خوشت نمیاد ؟

    _ نه باور کن موضوع این نیست اما سهیل باید بدونی من ازدواج کردم

    چیزی نگفت فقط صدای نفسای عصبیش به گوشم میرسید بعد از چند لحظه خندید و گفت

    _ دوربین مخفیه ؟

    _ کاش دوربین مخفی بود

    با این حرف بغض کردم منی که الان سه ساله گریه نکردم بخاطر زندگی بغض کردم بخاطر بخت سیاهم بغض کردم

    _ با کی ؟

    _ سهیل ...

    _ اسرا دیوونم نکن دارم میپرسم با کی ؟

    _ نمیشناسیش

    _ چرا با من اینکارو کردی ؟ تو میدونستی من دوست دارم لعنتی ...

    داشت داد میزد منم حالم بهتر از اون نبود لرزش دستام به وضوح معلوم بود

    _ سهیل دیگه بهم زنگ نزن ... نمیخوام خیانت کنم ... خدافظ

    _ صبر کن اسرا ....

    دیگه به حرفاش توجهی نکردم و گوشی رو یه گوشه انداختم چقدر بده بغض داشته باشی اما نتونی گریه کنی احساس میکردم قلبم داره از جاش در میاد گوشیمو برداشتم و آهنگ مورد علاقمو پلی کردم

    _تو زندونم به جرم بی‌گناهی

    مهم نیست که ندارم تکیه‌گاهی

    مهم نیست از غم تو چی کشیدم

    خدا رو شکر شنیدم رو به راهی

    اسیر ترسم و دلشوره دارم

    یه لحظه بی تو امنیت ندارم

    تموم زندگی من تویی تو

    چرا واست اهمیت ندارم

    کجا رفت شونه‌های مثل کوهت

    کجا رفت اون نگاه باشکوهت

    بیا برگرد برس حالا به دادم

    به جز تو به همه بی‌اعتمادم

    ( احمد سلو - بی‌گ*ن*ا*ه )

    یه نفس عمیق کشیدم و مشغول شام پختن شدم حتی نمیدونم کارن برای شام میاد یا نه اما خب بازم به من ربطی نداره من برای خودم آشپزی میکنم اونم اگه بیاد بالاخره یه خرده میتونه بخوره اگر هم نیاد میمونه واسه ناهار فردام .... یه دوش آب سرد گرفتم و موهامو همونطور خیس برس کشیدم یه لباس خیلی قشنگ عروسکی هم تنم کردم و رفتم بیرون میخواستم حسابی از خودم پذیرایی کنم که صدای لاستیکای ماشینی رو حس کردم مطمئنا کارن بود با کشیدن غذا خودمو سرگرم کردم که یه دفعه مغزم از کار ایستاد گوشامو تیز کردم و به صدای لوسی که صاحبش یه دختر بود گوش سپردم ، نمیدونم چرا اما یه خنده‌ی بیخودی توی گلوم گیر کرده بود از همونا که حتما باید صداش بلند باشه و اگر کسی بشنوه حس میکنه هیچ دردی نداری پشت میز نشستم و خیلی ریلکس مشغول خوردن شدم که اونا هم همون موقع وارد خونه شدن اما من هنوز هم بی‌توجه مشغول خوردن بودم و برعکس دخترای دیگه بجای اینکه حرصم بگیره فقط یه خنده‌ی مسخره داشت اذیتم میکرد صدای دختره که انگار یکی دماغشو گرفته بود به گوشم رسید

    _ عشقم مگه الان تنها نیستی ؟

    عق حالم بهم خورد ، من تا حالا به یه نفر گفتم عشقم اونم آرشا بود دختره‌ی چندش ، با تصور وضعیت الانشون دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلند خندیدم که بعد از چند لحظه با دو جفت چشم متعجب روبرو شدم

    _ کارن این دختره کیه دیگه ؟

    اما نگاه متعجب کارن هنوز هم روی من ثابت مونده بود پس خودم باید یه کاری میکردم روبروی دختره قرار گرفتم و دستم رو به سمتش دراز کردم

    _ من اسرا هستم ... و شما ؟

    دختره که پر از آرایش بود و رژ لبش تا زیر دماغش رسیده بود با این حرکت من یه تکونی به خودش داد و دستمو توی دستش گرفت

    _ منم هلیا هستم

    _ خب هلیا جون مزاحمتون نمیشم راحت باشید

    بعد هم خیلی ریلکس به آشپزخونه برگشتم و با اشتهایی باور نکردنی شروع به خوردن کردم و در همون حال توی ذهنم به هر دو فکر میکردم دختره یه ساپورت کوتاه پوشیده بود با یه مانتوی کرمی شالم که اصلا انگار سرش نبود بلندی موهاش یک چهارم موهای من بود اما با این حال همشون دورش پخش بودن من بجاش احساس گرما میکردم کارن هم یه تیشرت جذب سورمه‌ای پوشیده بود با شلوار کتون مشکی خدایی عضلاتش خیلی توی چشم بودن صورت استخونی و تقریبا کشیده‌ای داشت که چشمای مشکیش جذاب ترش میکرد قدش بلند بود و شاید من با کفش پاشنه ده سانتی تا سرشونش میرسیدم بی‌هوا فکرم رفت به سمت سام اونم مثل کارن بود هم هیکل بودن اما کمی قد سام کوتاهتر بود ... غذام تموم شد و بعد از شستن ظرفم میخواستم به طرف اتاقم برم که صدای خنده‌ی پر از عشوه‌ی هلیا به گوشم رسید فکر دیگه‌ای به سرم زد راهمو کج کردم و به سمت حیاط رفتم زیر یکی از درختای بزرگ حیاط که دید کمتری نسبت به بقیه داشت نشستم گوشیمو که توی جیبم بود در آوردم وبه عکسای آرشا نگاه میکردم نمیدونم چقدر گذشته بود که با حس اینکه کسی به سمتم میاد سرمو بالا گرفتم که بلافاصله نگاهم توی نگاه عصبانی کارن گره خورد

    _ اینجا چه غلطی میکنی ؟

    معلوم بود حسابی داره به خودش فشار میاره تا صداش بالا نره منم با یه لبخند دندون نما بهش جواب دادم

    _ اومدم هوا خوری دیگه ...

    یقه لباسمو گرفت و با خشم توی چشام زل زد میخواست چیزی بگه که صدای هلیا زودتر در اومد

    _ کارن اونجا داری چیکار میکنی ؟

    منم در مقابل چشمای پر از سوالش لپ کارن رو سریع بوسیدم و از کنارش رد شدم که این باعث شد هلیا به سمت وسایلش بره و بعد از برداشتن کیفش با یه نگاه پر از نفرت به کارن از خونه خارج بشه و باز هم یه لبخند روی لب من نشست ، با یه شوق وصف نشدنی پریدم توی رختخواب و به سه نرسیده خوابم برد ... 

        **********************

        کارن

        با رفتن هلیا منم حوصله‌ی موندن توی خونه رو نداشتم فوری سوار ماشین شدم و به مقصد نامعلومی حرکت کردم ،دختره‌ی عوضی فکر میکردم زندگی رو براش به جهنم تبدیل میکنم اما مثل اینکه اون برعکس چهره‌ی مظلومش خیلی هم آروم نیست اما هنوز منو نشناخته از فردا طعم زندگی واقعی رو میچشه ... به خودم که اومدم دیدم جلوی خونه‌ی پارسافر هستم الان حرف زدن با سام بهترین راه حل ممکن بود گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم

        _ به به چه عجب عشقم !

        _ وقت داری بریم یه دور بزنیم ؟

        _ آخه عشق من این موقع شب ؟ بابات خبر داره ؟

        _ نکنه باز داری آتیش میسوزونی ؟ من جلوی خونتونم عجله کن

        _ باشه پس میبینمت خانومی ...

        با خنده گوشی رو قطع کردم اینم دلش خوش بود هاااا ، تقریبا بیست دقیقه معطل شدم تا بالاخره سروکله‌ی آقا پیدا شد

        _ به جون کارن اگه یه خرده دیگه باهم حرف میزدیم مامانم زنده زنده دفنم میکرد

        _ خب مگه مجبوری اینطور فیلم بازی کنی ؟

        _ خودت که خوب میدونی اگه این فیلم من نبود تا الان مامانم دو تا نوه هم داشت

        _ خب مگه بد میگه منم بهت میگم برو زن بگیر ببین من گرفتم خیلی حال میده

        چند لحظه سکوت کرد و بعد با صدای بلند خندید

        _ آره دیگه منم اگه بابام بخاطر زن گرفتنم یه خونه‌ که چه عرض کنم یه کاخ بهم بده با نصف سهام شرکت بجای یه زن دوتا شو میگیرم ولی چه کنیم که نمیده ....

        توی فکر رفتم همون روزی که توی کلانتری گفتن باید با اون دختره ازدواج کنم شدیدا مخالف بودم که با این حرف بابا دهنم کاملا بسته شد پیشنهادی داد که هر کسی جای من بود هم قبول میکرد دیگه من که تا اون موقع به خاطر بی‌اعتمادی بابام حتی نمیتونستم یه خونه مستقل داشته باشم جای خود دارم

        _ راستی چه خبر از اسرا ؟

        _ چی شده اون دختره این همه برات مهم شده ؟

        _ هیچی همینطوری ... دختر خوبی بود

        منم که حسابی از دستش کلافه بودم تمام ماجرای امروز رو براش تعریف کردم که این باعث شد از ته دل قهقهه بزنه

        _ خداییش دختر باحالیه ... تو میخواستی با بردن هلیا حرص اونو در بیاری اما مثل اینکه حرص خودت بیشتر در اومده

        _ مشکلی نداره از فردا براش یه زندگی رویایی میسازم

        سام با شنیدن این حرفم کمی جا خورد

        _ مگه نگفتی بعد از اینکه سند خونه و اون پنجاه درصد سهام به نامت شد طلاقش میدی ؟

        _ خب که چی ؟

        _ بهتره اذیتش نکنی

        _ مدافع حقوق بشر شدی ؟!!!

        شونه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت ، تقریبا دو شب بود که جلوی خونشون ایستادم

        _ خب دیگه برو خونتون فردا هم برات مرخصی گرفتم بگیر راحت بخواب

        _ نه تو رو خدا راضی به زحمت نبودم

        _ برو دیگه بچه پر رو

        دستش رو به معنی خدافظی بالا برد و من با سرعت زیادی به سمت خونه حرکت کردم ، با رسیدنم به خونه اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد سکوت خونه بود با خودم فکر کردم شاید اگه یه دختر دیگه بود تا الان از ترس خوابش نبرده بود اما اینی که توی این خونه بود انگار که خط میزد روی تمام تجربیات من ... دستگیره در اتاقش رو تکوندادم اما قفل بود لبخند خبیثی زدم و توی دلم براش نقشه‌ها کشیدم

        ********************

        اسرا

        با صدای در از خواب بیدار شدم یکی داشت محکم خودشو به در میکوبید تا منو از خواب بیدار کنه خب باشه بابا چه خبره ؟ در اتاقو که باز کردم با چشمای سرد کارن روبرو شدم

        _ چته ؟

        _ چیزی نیست فقط از این به بعد همین موقع باید از خواب بیدار بشی

        _ باشه بابا حالا گفتم چی شده

        _ صبحانه رو هم باید آماده کنی

        دیگه نتونستم خنده‌مو کنترل کنم دلم میخواست ازش بپرسم

        _ ببخشید شما با سیمین پورمختار نسبتی دارید ؟

        آخه تمام کاراشون شبیه به هم بود ، کارن که معلوم بود حسابی از دستم کفری شده گفت

        _ الان دقیقا به چی میخندی ؟

        _ مگه من دارم میخندم ؟ اشتباه میکنید ...

        یه دفعه کوبیده شدم به دیوار که فکر کنم کمرم از هفت ناحیه شروع به تیر کشیدن کرد

        _ گوشاتو باز کن دختره‌ی سرراهی از الان به بعد حتی بدون اجازه‌ی من نباید نفس هم بکشی ، من تعیین میکنم چیکار کنی و چیکار نکنی مفهوم شد ؟

        خب واقعا هم مفهوم شد من در برابر این غول جرات مخالفت نداشتم پس به ناچار سرم رو به معنای موافقت تکون دادم که اونم ولم کرد و گفت

        _ امروز چون جمعه‌س و من خونه میمونم نیازی نیست صبحانه آماده کنی اما ناهار و شام توی برنامه هست

        بازم سرم رو تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم ، موهامو برس کشیدم و همشون رو بالای سرم بستم ابروهامو هم که کمی در اومده بودن رو با موچین به جونشون افتادم و تمیزشون کردم و پیش به سوی صبحانه ... پسره‌ی روانی ساعت هفت صبح منو بیدار کرده که چی بشه مثلا ؟ بعد از خوردن صبحانه میخواستم برم توی اتاقم که کارن جلوم ظاهر شد

        _ گوشیتو بده به من

        اینبار نتونستم تعجبم رو پنهون کنم

        _ گوشی من به چه درد تو میخوره ؟

        _ اجازه‌ی سوال پرسیدن بهت نداده بودم ، فوری ...

        یعنی طوری داد زد که بشمار سه پریدم توی اتاق و گوشی به دست به سمتش رفتم ، همونطور که گوشی رو ازم میگرفت زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم بعد هم به سمت تلفن خونه رفت و اونو هم برداشت و با خودش به اتاقش برد ، پسره‌ی روانی تنها کلمه‌ای بود که به ذهنم رسید ... روی مبل نشستم و با نگاه کردن به در و دیوار خودمو مشغول کردم ، کارن حواسش به من نبود رفت توی حیاط و بعد از چند لحظه صداشو شنیدم که انگار داشت با چند نفر حرف میزد همینکه در ورودی رو باز کرد با تعجب بهم خیره شد که چند لحظه بعد با خشم به طرفم اومد و موهامو محکم توی دستش گرفت و ناچارا از سر جام بلند شدم و همونطور که سعی داشتم موهامو از دستش بیرون بکشم گفتم

        _ کچل شدم ولشون کن روانی

        همین حرفم کافی بود تا فشار دستش چند برابر بشه و همزمان منو به سمت اتاقم برد و پرتم کرد داخل

        _ همینجا میمونی تا خودم خبرت کنم

        بعد هم رفت ، به قول سام این پسر تعادل شخصیت نداشت ، مثل اینکه کارگرا داشتن وسایلش رو براش میاوردن که تقریبا بعد از یک ساعت رفتن و من اجازه پیدا کردم برم بیرون و یه فکری برای ناهار بکنم ... خلاصه تا نصف شب مجبور شدم مثل کوزت برای جناب کارن که شباهت خاصی به تناردیه داشت کار کنم و نفهمم چطور خوابم برد ...

        از اونجایی که من فوق‌العاده بچه‌ی حرف گوش کنی بودم راس ساعت هفت صبح خیلی سرحال توی آشپزخونه بودم و میز صبحانه رو چیدم پنج دقیقه بعد کارن با قیافه‌ی خوابالو به آشپزخونه سرک کشید که با دیدنم کمی جا خورد اما از بس مغرور بود اصلا به روی مبارک نیاورد و خیلی راحت شروع به خوردن کرد منم مثل خودش نشستم و همراهیش کردم ... راس ساعت هفت و چهل دقیقه از خونه بیرون رفت و منم رفتم سر وقت کتابایی که زیر تخت قایمشون کرده بودم تا مبادا کارن بفهمه و از همینم محرومم کنه ، کلی درس خوندم و بعد هم یه ناهار سرسری آماده کردم حتی نمیدونستم ساعت چند میاد خونه ، بازهم نشستم و درس خوندم تا جایی که سرم حسابی درد گرفت و کف اتاق دراز کشیدم تا بلکه کمی آروم بش

        با دیدن ساعت از جا پریدم چهار بعد از ظهر شده بود و آقا هنوز نیومده بود میدونستم تمام اینکارا رو برای اذیت کردن من انجام میده اما اون هنوز منو نشناخته یه دختر با هزاران نقاب که فعلا قصد داره نقاب بیخیالی به صورتش بزنه ... بعد از خوردن غذا با در و دیوار خودمو مشغول کردم تا بلکه زمان بگذره همون غذایی که برای ناهار آماده کردم رو برای شام گذاشتم تا هر وقت که اومد گرمش کنم و بدم به آقا تا نوش جان کنه ، ساعت از یازده گذشته بود و من ناامید از اومدنش به سمت اتاقم رفتم و بعد از بافتن موهام پریدم توی رختخواب تازه چشمام گرم شده بود که با صدای بلند کارن به خودم اومد

        _ اسرا ...

        بلند شدم و به سمت صدا رفتم چشماش قرمز بودن و خودش کلافه با دیدنم دستی توی موهاش کشید و گفت

        _ برام شام بکش

        بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخونه رفتم و بعد از چیدن میز به سمتش رفتم

        _ میزو چیدم برو بخور

        همونطور که به سمت میز میرفت گفت

        _ خودتم بیا

        _ من شام خوردم تو...

        _ تو غلط کردی تا وقتی که من خونه نیومدم اجازه نداری غذا بخوری

        خب دیگه چه کاریه مستقیما بگو برو بمیر چرا اینهمه میپیچونی ؟ ... کمی برای خودم غذا کشیدم و روبروش نشستم و مشغول خوردن شدم بعد از اینکه غذاش تموم شد گفت

        _ دستپختت هم مثل اخلاقته ... افتضاح

        بعد هم رفت ، این چیزا برام عادی بود زندگی کردن با سیمین باعث شده بود خیلی پوست کلفت بشم اصلا به من چه اون مشکل پسنده ؟ به سمتش رفتم که روی کاناپه دراز کشیده بود و دستش روی چشاش بود

        _ همیشه برای ناهار خونه نمیای ؟

        دستش رو از روی چشاش برداشت و همونطور که از جاش بلند میشد جوابم رو داد

        _ گاهی میام گاهی نه ...

        بعد هم به سمت اتاقش رفت میخواست باهام لج کنه اما من با یه روش خاص جوابش رو میدادم به قول قدیمیا قصد داشتم با پنبه سر ببرم ....

    به قول داستانای بچگیمون روزها به سرعت میگذشتن اما دریغ از یه خرده تغییر ، کارم شده بود چیدن میز صبحانه بعد درس خوندن بعد ناهار پختن که بیشتر مواقع هم آقا کارن تشریف نمیاوردن و بعد باز هم درس و ... کم کم احساس میکردم دارم افسرده میشم از بس با در و دیوار حرف زدم که دیگه حالم بهم میخوره از این خونه‌ی وحشت ... بعد از ناهار رفتم توی اتاق توی آینه به دختری خیره شدم که کلی شکسته بود اما من نمیزارم کارن بهم بخنده یا احساس کنه منو میتونه بشکنه برای سرگرم شدن جلوی آینه نشستم و شروع کردم به آرایش صورتم ، چتری‌هامو کمی کوتاه تر کردم و یه لباس خیلی خوشکل صورتی هم پوشیدم که باعث میشد سنم خیلی کم به نظر برسه ، تقریبا ساعت شش عصر بود که بی‌حوصله روی زمین نشستم و با دستام برای خودم داستان سر هم میکردم ... با برگشتنم به سمت در ورودی با سه جفت چشم متعجب روبرو شدم اولیش کارن بود که خیلی سریع یه پوزخند تحویلم داد دومیش سام بود که با لذت نگاهم میکرد و در آخر یه دختر که فوری به سمتم اومد و به طور کامل آنالیزم کرد و در آخر کنارم زانو زد و پرسید

    _ تو چقدر نازی ... اسمت چیه ؟

    _ اسرا ...وشما ؟

    _ اسرا جون چند سالته ؟

    انگار نه انگار که منم سوال پرسیدم

    _ بیست ...

    _ باهام شوخی میکنی ؟ دیگه فوقش هجده سالته

    با تعجب بهش زل زدم که باعث شد لبخندش جمع بشه ، توی این جمع احساس اضافه بودن میکردم تصمیم گرفتم به اتاقم برم که با صدای سام متوقف شدم

    _ اسرا بیا بریم توی حیاط با هم خلوت کنیم ...

    کارن_ نیازی نیست باید شام آماده کنه

    سام_ بابا پوسیدیم از بس توی خونه نشستیم شام بریم بیرون دیگه

    بعد هم کنارم ایستاد و با هم به حیاط رفتیم منو برد پشت خونه که یه جای دنج و قشنگ بود و جون میداد برای خلوت کردن البته یه خلوت دو نفره ... خودش نشست و منم به تبعیت کنارش نشستم البته با فاصله چند لحظه سکوت کردیم که بالاخره خودش به حرف اومد

    _ کارن خیلی اذیتت میکنه ؟

    دلم نمیخواست بهش دروغ بگم اما مجبور بودم نمیخواستم دل کسی به حالم بسوزه

    _ نه زیاد ... اصلا کاری با هم نداریم ...

    یه جوری نگاهم کرد که انگار داشت میگفت خر خودتی

    _ به کارن علاقه داری ؟

    _ تنها حسی که بهش دارم نفرته ...

    تعجب کرد از شنیدن این حقیقت تلخ

    _ اگه دوست داری میتونم سنگ صبورت بشم

    _ از بچگی عادت نداشتم با کسی درد و دل کنم

    _ باشه بابا فهمیدم نم پس نمیدی

    با لبخند بهش نگاه کردم و سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم

    _ این دختره کیه ؟

    _ اسمش ایلنازه ، سی‌و دو سالشه ، یه دوست قدیمیه ... از این بیشتر هم نپرس که منم دیگه نم پس نمیدم

    خندیدم ، نمیدونم چرا اما نسبت به سام حس خوبی داشتم

    _ باشه بابا منو نخور ... بیا بریم آماده شو که میخوام ببرمت ددر

    با هم به سمت خونه رفتیم

    بهشت کوچک من

     

     

    -مامان... مامان؟ 

    - بله؟ چی شده مریم جان؟ اوا خاک بر سرم چرا هنوز آماده نشدی مادر؟ حمید پایین منتظرته...

    - الان میرم .. صدات زدم که بگم موهامو برام ببافی اینطوری که دورمه کلافم میکنه..

    همینطور که مادرم تند تند موهامو میبافت یه دفعه صدای هق هقش هم بلند شد... با تعجب به طرفش برگشتم و با دیدن اشکاش که روی صورتش جاری بود دلم گرفت... بغلش کردم و زیر گوشش گفتم: - مامان خوشگلم دوباره که شروع کردی.. به قول خودت این کارا شگون نداره ها.. مثلا من دارم میرم ماه عسل ... سفر قند هار که نمیرم زود برمیگردم در ضمن فکر نکنی من مثل بقیه دخترا بعد ازدواجم میشینم توی خونه ها من وقتایی که حمید خونه نیست مدام ور دل خودتم عزیزم..

    - وا خاک بر سرم یعنی چی دختر؟ میخوای بیای اینجا قدمت سر چشمم ولی دیگه یه کاری نکن که شوهرت کلافه بشه ببینم نکنه از شوهرت بزنی به خاطر ما....

    دیگه نزاشتم حرفشو ادامه بده چون میدونستم اگه ولش کنم تا خود شب برام نصیحت داره برای همین به سرعت گفتم: - آخ آخ مامان جان این حمید بیچاره داره تو کوچه زیر پاش علف سبز میشه من دیگه برم ... قربونت برم مواظب خودتون باشید برای ما هم دعا کنید.

    بعد از این که همراه حمید از زیر قران رد شدیم و با پدر و مادرم خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم و به سمت شمال حرکت کردیم. 

    حمید پسر یکی از دوستان بابا بود که طی یک خاستگاری کاملا سنتی ما با هم آشنا شدیم و با هم ازدواج کردیم. عاشقش نبودم اما در کنارش آرامش داشتم و حالا که ازدواج کرده بودیم حس میکردم عشق به سراغم اومده. پسر آرومی بود و همیشه بهم احترام میزاشت. میتونم در چند کلمه توصیفش کنم: مهربون ، اجتماعی و کمی شوخ.. از لحاظ قیافه هم بد نبود نمیشه گفت خیلی زیبا بود اما خب از نظر من جذاب بود. 

    - مریم .. یه چیزی بگم؟ 

    - چی عزیزم؟ آره بگو

    - خب من میگم بیا دوروز شمال بمونیم بعد از اونجا بریم جنوب..!

    -چیییییییییییی؟ حالت خوبه حمید؟ از شمال کشور پاشیم بریم جنوب کشور؟ 

    - آره اتفاقا بهت قول میدم خیلی خوش میگذره... هان؟ موافقی؟ 

    - نمیدونم اخه اینطوری ممکنه خیلی سفرمون طول بکشه .. تو که میدونی من ترم آخرم درسام سنگین شده حسابی .. اینطوری ممکنه عقب بمونم 

    - خب جنوب که رفتیم دو روز بیشتر نمیمونیم در ضمن با هواپیما میریم که ماشین رو هم با خودمون ببریم

    - نمیدونم.... باشه حرفی نیست

    با این حرفم لبخند بزرگی روی صورتش نشست و ضبط ماشین رو روشن کرد و با آهنگ شادی که در حال پخش بود همخوانی کرد.

    چشمامو بستم و خدا رو به خاطر حضور حمید شکر کردم .. وقتی خوشحال بود منم شاد بودم ... حس میکردم چقدر خوبه که در کنارم دارمش

    خسته بودم برای همین قبل از این که به جاده چالوس برسیم خوابم برد.... به محض اینکه خوابیدم صحنه های وحشتناکی رو در مقابلم دیدم ... حمید با پیکری غرق در خون درون ماشین بود.. به سمت ماشین دویدم اما قبل از اینکه بهش برسم ماشین با صدای خیلی بدی منفجر شد ..... با صدای حمید از خواب پریدم: 

    - مریم؟ مریم جان خانومی بیدار شو داری خواب می بینی..

    نفس نفس میزدم.. حس میکردم راه تنفسم بسته شده ..... حمید لیوان ابی رو جلوی دهنم گرفت و من لاجرعه سر کشیدم.... با یادآوری صحنه های دلخراش خوابم تنم میلرزید... چهره حمید نگران بود و ازم میخواست آروم باشم ... .بعد از چند دقیقه که از ماشین پیاده شدم و در هوای ازاد قدم زدم بهتر شدم.

    جایی که ایستاده بودیم جای با صفایی بود. حمید بهم پیشنهاد کرد برای اینکه هم حال من بهتر بشه هم اون کمی خستگی در کنه چند دقیقه ای رو اونجا بمونیم. زیر اندازی پهن کردیم و بعد از خوردن چایی و تنقلاتی که با خودم برده بودم حمید گفت: - مریم پاشو یکم عکس بگیریم اینجا خیلی با صفاست

    - حالا چه عجله ایه بزار وقتی رسیدیم رامسر

    - ای بابا مریم تو که اینقدر بی حال نبودی ... پاشو دیگه دختر من همسفر بی ذوق نمیخواما..

    به سمتم اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد تا بلند شم. تا خواستم دستش رو بگیرم صحنه ای که تو خواب دیدم جلوی چشمام ظاهر شد. نمیفهمیدم این چه خوابی بود که من باید روز ماه عسلم ببینم. بعد از اینکه چند تا عکس گرفتیم دوباره راه افتادیم. چند کیلومتر به چالوس مونده بود که گوشی حمید زنگ خورد. تلفن رو جواب داد و در حال صحبت با مادرم بود و همچنان با سرعت زیاد رانندگی میکرد. تلفن رو به سمت من گرفت و گفت: بیا مریم مامان میخواد با تو صحبت کنه. 

    - سلام مامان خوبی؟ 

    -سلام عزیزم تو خوبی؟ الان کجایین؟ کی میرسین؟ چیزایی که بهت داده بودم رو خوردین؟ مادر به حمید برسیا ... نزار خسته بشه داره رانندگی میکنه باید سرحال باشه.... خیلی هم باهاش حرف نزن که حواسش پرت بشه جاده ها خطرناکن مامان جان ....

    - مامان جان اجازه میدی منم حرف بزنم عزیزم؟ ... میدونم نگرانی ولی باور کن همه چیز خوبه ... وقتی رسیدیم هتل بهتون زنگ میزنم خبر میدم که رسیدیم... تو رو خدا اینقدر نگران نباشین ... راستی مگه قرار نبد امروز برین استخر؟ 

    - حوصله ندارم مامان جان پاهام جون نداره دیشب خیلی راه رفتم کار کردم..

    - خب منم برای همین میگم دیگه ... برین یکم تو جکوزی بشینین یکم پاهاتون جون بگیره

    -حالا ببینم چی میشه غذای باباتو بدم شاید رفتم.. خب مادر دیگه مزاحمتون نمیشم فقط منو از خودتون بی خبر نزار تا میتونید هم صدقه بدید 

    - چشم عزیزم شما هم مراقب خودتون باشین به بابا هم سلام برسون ... خداحافظ عزیزم

    تلفن رو که قطع کردم نگاهم به حمید افتاد که با لبخند نگاهم میکرد..

    - خداییش خیلی مامانت با حاله مریم .. وقتی داشت باهام حرف میزد خیلی خودمو کنترل میکردم که صدای خندمو نشنوه .. ماشالا مهلت نمیده به آدم

    -خب بیچاره دلش شور میزنه ... راستی حمید یه سی دی داشتی که جدید گرفته بودی ... من آهنگای اونو خیلی دوست داشتم .. بده اونو بزاریم..

    - تو داشبورد بیزحمت خودت بردار

    در داشبورد رو باز کردم که با ده بیست تا سی دی که تقریبا شکل هم دیگه بودن روبرو شدم

    - ای بابا حمید صد بار گفتم رو این سی دی هات بنویس چی به چیه حالا من چطوری پیداش کنم از بین این همه سی دی؟ 

    - آخه خودم میشناسم چی به چیه بزار خودم پیدا کنم .. همین جاها باید باشه

    - وای نه تو با این سرعتت نمیخواد کلتو بکنی تو داشبورد .. اهنگ گوش ندیم که نمیمیریم...

    - نترس بابا من چشم بسته ام رانندگی میکنم 

    این رو گفت و مشغول گشتن داشبورد شد .... گاهی تو داشبورد رو نگاه میکرد گاهی هم روبروش رو 

    - آهان ایناهاش فکر کنم همینه 

    در همین لحظه کامیونی که از لاین روبرو سعی داشت از ماشین جلوییش سبقت بگیره به ماشین ما نزدیک میشد. 

    با دهن باز و چشمهای وحشت زده به روبروم خیره بودم . 

    - ح ح حمید حمییییییییییییییید موااظب باااااش 

    با صداهای مبهمی که میشنیدم چشمهامو باز کردم .... سرم به شدت درد میکرد و احساس تهوع داشتم.... چشمام تار میدید... سعی میکردم حواسمو جمع کنم و موقعیتمو تشخیص بدم .... گوشم وزوز میکرد ... با زحمت زیادی سرمو چرخوندم و اطرافمو با دقت نگاه کردم ... تاری دیدم کمی بهتر شده بود ... چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم... حمید تو ماشین بود و سرش که غرق در خون بود روی فرمان افتاده بود ... چند نفر سعی داشتن از ماشین بیرون بکشنش ولی نمیتونستن... صحنه ای که در خواب دیده بودم جلوی چشمم بود ... باورم نمیشد خوابم داشت تعبیر میشد ... سعی کردم از جام بلند شم و به کمک حمید برم اما با تمام سعیم حتی یک سانت هم از جام تکون نخوردم ... صدای وز وز توی گوشم بیشتر شده بود ... سرم هر لحظه سنگین تر میشد و من تنها چیزی که در لحظه آخر حس کردم صدای مهیب یک انفجار بود..

     

    با صدای زنگ ساعت دستم رو برای پیدا کردن ساعت روی میز چرخوندم و بالاخره پیداش کردم. به زحمت روی تخت نشستم و سعی میکردم چشمام رو که از زور خواب باز نمیشد رو باز کنم. سه سال از ماجرای ماه عسلی که هنوز شروع نشده به اتمام رسیده بود میگذشت. دوباره کابوس اون روز رو دیدم. چند ماهی میشد که از شر کابوسهام نجات پیدا کرده بودم اما دیشب سالگرد ازدواجم بود و به خاطر مرور خاطرات در خلوتم ، دوباره به سراغم اومده بود. به سمت دستشویی رفتم و صورتم رو زیر آب یخ گرفتم. به صورت خسته ام در آینه خیره شدم. صورتی بیضی شکل با ابروهای کمانی و چشمهایی تقریبا درشت و کشیده و بینی خوش فرم و لب های کوچک و قلوه ای. هر وقت ناراحت بودم یا گریه میکردم رنگ سبز چشمام تیره تر میشد و غم رو به وضوح نشون میداد. دلم نمیخواست مادرم دوباره من رو با چهره ای غمگین ببینه. توی این سه سال همه ما زجر کشیدیم. دوباره صحنه های روز تصادف جلوی چشمام رژه میرفتن. وقتی توی بیمارستان چشم باز کردم تمام بدنم به شدت کوفته بود و درد میکرد. یکی از پاهام از چند ناحیه شکسته بود و دستم هم در گچ بود. یک هفته در کما بودم ... وقتی دکتر بالای سرم اومد، بعد از معاینه با لبخندی گفت: خدا خیلی بهت رحم کرده .. تصادف بسیار شدیدی داشتی و اینکه الان زنده ای خودش یه معجزست پس قدرشو بدون و خدا رو شکر کن.... یک ماه در بیمارستان بستری بودم.... تو اون مدت همه به عیادتم اومده بودن به جز حمید... همه چشماشون غمگین بود... مادر و پدرم با ناراحتی و بغض نگاهم میکردن اما سعی میکردن ناراحتیشون رو بروز ندن. پدر و مادر حمید یک بار به ملاقاتم آمدند. مادر حمید به زحمت و به کمک همسرش راه میرفت .. چشماش متورم و قرمز بود... با ناراحتی به صورتم دست میکشید و خدا رو شکر میکرد که زنده ام. هیچکس حرفی نمیزد .. هر شب خواب پریشان میدیدم و صحنه آخری که حمید رو دیدم مدام جلوی چشمم بود... فقط یک بار به خودم جرات دادم و از مادرم سراغ حمید رو گرفتم... با نگرانی به پدرم نگاه کرد و با من و من گفت: - والا انگار حمید رو بردن آلمان برای معالجه .. نگران نباش مادر ایشالا که چیز مهمی نیست و زود برمیگرده... بعد هم سریع بحث رو عوض میکرد.... میدونستم دروغ میگه ... یه حسی بهم میگفت دیگه حمید رو نمیبینم اما باز هم امید داشتم.... بعد از یک ماه که به خونه برگشتم ... از نظر جسمانی کمی بهتر بودم اما هر شب کابوس میدیدم ... دلشوره داشتم و آروم نمیگرفتم ... دو ماه از اون تصادف میگذشت ولی کسی به من نمیگفت حمید کجاست و در چه حالیه.... طاقتم رو از دست داده بودم و به پدر و مادرم التماس میکردم منو پیش حمید ببرن ... اما اونا وقتی حال من رو میدیدن میترسیدن حقیقت رو برام آشکار کنن... بالاخره یه روز طاقتم تمام شد و تمام اتاقم رو بهم ریختم .. فریاد میزدم و حمید رو صدا میکردم ... از سرو صدایی که ایجاد کرده بودم، مادر و پدرم با وحشت به اتاقم آمدند و وقتی من رو در اون وضع دیدن به سمتم اومدند و سعی کردند آرومم کنن. با زجه ازشون میخواستم بگن حمید کجاست... بالاخره قفل زبونشون باز شد و پدرم با من ومن گفت: ببین مریم جان بابا بعضی وقتا توی زندگی آدما اتفاقایی می افته که فقط خدا حکمتش رو میدونه .... باید صبرت زیاد باشه عزیزم ... ما همه پیشتیم .. تنهات نمیزاریم بابا 

    - بابا تو رو خدا فقط بگین حمید کجاست؟ چرا نمیزارین حداقل باهاش تلفنی حرف بزنم؟ بابا تو رو خدا بگین قول میدم خودمو کنترل کنم ... بابا تو رو خدا..

    با این حرفم پدرم محکم بغلم کرد و با صدای بغض آلودی زیر گوشم نجوا کرد: حمید رفت دخترکم .. حمید همون روز تصادف رفت... حتی به بیمارستان هم نرسید.... با این حرف بابا مات موندم .. دیگه نه اشک میریختم نه چیزی میگفتم... یک هفته از اون روز گذشت و من همچنان سکوت کرده بودم ... بغض داشتم ولی نمیتونستم گریه کنم ... شبا کابوس میدیدم و از فریادهای خودم از خواب میپریدم.... برام مهم نبود که در دومین روز زندگی مشترکم بیوه شدم ... برام مهم نبود مردم پشتم چه چیزهایی میگن چون اصلا به این چیزها فکر نمیکردم... در اون روزها تنها چیزی که برام مهم بود حمید بود و نگاه های مهربونی که دیگه هیچ وقت به من نمیدوخت.... پدر و مادرم من رو پیش روانپزشک بردند و دکتر تشخیص داد که بهتره برای مدتی در بیمارستان روانی بستری باشم... اوایل پدرو مادرم سخت مخالف بودند اما وقتی دیدند که حال من خیلی وخیمه بالاخره رضایت دادند...

    با صدای تقه ای که به در خورد به زمان حال برگشتم ... به آینه نگاه کردم ... چشمام دوباره بارونی شده بود...

    - مریم جان؟ اونجایی مادر؟

    صدامو صاف کردم و گفتم: - بله مامان ... الان میام

    سریع صورتمو شستم و به سمت اتاقم رفتم ... شلوار پارچه ای مشکی و مانتوی نخی سورمه ای رنگم رو پوشیدم و به طرف کمدم رفتم ... از بین روسری هام یه مقنعه مشکی انتخاب کردم ... روبروی آینه اتاقم ایستادم و به خودم نگاه کردم .... چشمام کمی قرمز بود ... قطره چشمم رو ریختم و سعی کردم به کمک خط چشم کمی چشمام رو از اون بی حالتی و ناراحتی در بیاورم ... کمی هم رژگونه زدم تا رنگ پریدگیم رو بپوشونم.... بعد از برداشتن وسایلم از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخانه رفتم.... کسل بودم و زیاد حوصله نداشتم ... دلم نمیخواست امروز برم بیمارستان چون با دیدن حال وخیمه بعضی از مریض ها افسردگیم بیشتر میشد خصوصا امروز که خاطره هام ناخودآگاه به سراغم میومدن .... با این که پکر بودم اما سعی کردم خودم رو جلوی مامان و بابا سرحال نشون بدم ... دلم براشون میسوخت .... مگه چه گناهی کرده بودن که همیشه به خاطر من زجر بکشن...

    - به سلام بر مامان خوشگلم و بابای نازنینم صبحتون بخیر 

    - صبح تو هم بخیر عزیز دلم 

    - سلام مریمم بیا پیش خودم بشین بابا

    صندلی کنار بابا رو اشغال کردم و با وجود بی میلیم سعی کردم کمی صبحانه بخورم.... به ساعتم نگاه کردم و گفتم: - ای وای داره دیرم میشه .. دستت درد نکنه مامان جان من دیگه باید برم .. خداحافظ همگی

    - مریم جان بابا صبر کن منم باهات میام میخوام دکتر احمدی رو ببینم

    - پس من توی ماشین منتظرتونم بابا فقط تو رو خدا دیر نکنید

    تو ماشین منتظر بابا بودم ... یعنی با دکتر احمدی چیکار داره؟ ... دکتر ناصر احمدی متخصص اعصاب و روان یکی از اساتید من تو دانشگاه بود البته من دوسال تحت درمان خود دکتر بودم .... وقتی دکتر دستور بستری شدن سریع من رو تو بیمارستان روانی داد ، پدرم منو با وجود اینکه از این کار خیلی راضی نبود به بیمارستان روانی ای که دکتر در اون جا مشغول کار بود برد ... خاطرات اون روزا مثل فیلمی از جلوی چشمام عبور میکنه ... خوب یادمه وقتی وارد حیاط بیمارستان شدیم ، چند نفری از مریضا برای هواخوری در حیاط بیمارستان بودند و تعدادی پرستار مواظبشون بودن ... یکی دستاشو از هم باز کرده بود و در حالی که تصور میکرد یه خلبانه سعی داشت هواپیماش رو فرود بیاره ... یکی دیگه روی یه نیمکت خالی نشسته بود با کسی که تصور میکرد کنارش نشسته صحبت میکرد ... دیگری به صورت وحشتناکی قهقهه میزد اونقدر خندید و قهقهه زد تا بالا اورد.... از دیدن این آدما و این محیط وحشت کرده بودم ... دلم نمیخواست اونجا باشم دلم اتاق خودم و خلوت و تاریکش رو میخواست .. با نگاهی ملتمس به پدرم نگاه کردم اما اون نگاهش رو ازم میدزدید لرزش دستاش رو وقتی دستمو گرفت حس میکردم ... دلم میخواست حرف بزنم اما نمیتونستم ... بغض بزرگی که در گلو داشتم اجازه صحبت نمیداد ... دکتر احمدی گفته بود به خاطر شک عصبی ای که بهم وارد شده به این حال افتادم.... شش ماه بستری بودم و تونستم با کمک دکتر از اون حالت منگی در بیام و کمی بهبود پیدا کنم و من تنها مشکلم کمی افسردگی و کابوس های شبانم بود ... وقتی از بیمارستان مرخص شدم در اثر بیکاری دوباره گوشه گیر شدم و سعی میکردم از جمع دوری کنم .. حوصله دیگران رو نداشتم .. کم و بیش از حرفایی که پشتم بود اطلاع داشتم ... میدونستم که مادر و پدر حمید از ایران رفتن و دیگه برنمیگردن .... دوستان دانشگاهیم یکی دوبار بهم سر زده بودن اما با دیدن بی میلی من به ملاقاتشون دیگه سراغم نمیومدن و فقط گه گاهی مینا که بیشتر از بقیه باهاش صمیمی بودم بهم سرمیزد و به روی خودش نمی اورد که چه اتفاق هایی برام افتاده و همیشه سعی میکرد منو شادم کنه... وقتی میومد پیشم اینقدر چرت و پرت میگفت تا بالاخره برای دقایقی هم که شده غمهام رو فراموش میکردم و همراهش میخندیدم ... در زمان مریضیم با کمک دکتر احمدی مرخصی تحصیلی گرفته بودم و حالا با کمی پیگیری های پدرم دوباره میتونستم برم سر کلاس... ترم آخر روانپزشکی بودم .... وقتی فوق لیسانسم رو گرفتم دکتر احمدی پیشنهاد کرد در بیمارستان خودش مشغول کار بشم ... قبول کردم چون هم میخواستم احساس بیهوده بودن زندگیم رو از خودم دور کنم هم دلم میخواست به بقیه کمک کنم ... 

    با صدای باز و بسته شدن در ماشین به خودم اومدم .. به پدرم نگاه کردم که گفت:

    - ببخش باباجان مادرت اینقدر سفارش داشت که یکم معطل شدم 

    با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم: نه باباجون عیب نداره زیادم طول نکشید 

    به طرف بیمارستان راه افتادم ... بابا تو راهروی بیمارستان ازم جدا شد و به طرف اتاق دکتر احمدی رفت... منم به سمت کمد اختصاصیم رفتم و روپوش بیمارستان رو پوشیدم....

    توی اتاقم پشت میزم بودم و به حرفای دکتر احمدی که روبه روم نشسته بود گوش میکردم...

    - ببین مریم من میدونم چقدر برات سخته ... دو ماهه قرصات رو قطع کردم اما اگه بخوام مشکلی ازت ببینم دوباره باید مصرفشون کنی

    با نگرانی به دکتر خیره شدم و گفتم: 

    -ولی منکه کاری نکردم... ببینم موضوع مربوط میشه به ملاقاتی که امروز با پدرم داشتید درسته استاد؟ من نمیفهمم چیکار کردم که دوباره نگرانشون کردم...

    - یعنی واقعا نمیدونی؟ اونطور که پدرت گفت و خودم تو بیمارستان دیدم ، تو حدود یه هفته ای میشه که داری دوباره تو لاک خودت فرو میری و این یه زنگ خطره برای منو خانوادته

    - یعنی من حق ندارم دیگه هیچ وقت ناراحت بشم؟ خب هر انسان سالم و عادی ای هم یه روزایی یه وقتایی احساس ناراحتی میکنه..... چرا با احتیاطاتون آزارم میدید؟ دکتر باور کنید من خوبم .... یک ساله دارم اینجا کار میکنم .. کنار خودتون.... هر روز با هزار جور بیمار مختلف سرکار دارم .... یعنی بعد از این همه مدت هنوز هم برای شما فرقی با این بیمارا ندارم؟

    - تند نرو مریم ما فقط نگرانتیم و میخوایم بهت اخطار بدیم هیچ کدوم از ما دلش نمیخواد دوباره تو رو پژمرده ببینه الان هم که من اینجام فقط برای اینکه اگه مشکلی داری باهام درد ودل کنی ... نباید ناراحتیاتو تو خودت بریزی .... هیچ انسان سالمی نباید ناراحتیاشو تو خودش نگه داره چون در اثر زمان با جمع شدن اونا روی هم به خودش صدمه میزنه.... تعجب میکنم تو که خوت یه روانپزشکی باید اینا رو بدونی

    با کلافگی بهش نگاه میکنم ... از پشت میزم بیرون میام و روی صندلی مقابلش میشینم ... خودمم دلم میخواد خودمو از ناراحتیام خالی کنم ... این مدت عادت کردم اینطور مواقع به استاد پناه ببرم

    - خب راستش دو سه روزیه که به طور ناخودآگاه خاطراتو مرور میکنم .... دیشب ... دیشب دوباره .... کابوس دیدم... همون کابوس همیشگی لعنتی رو ... دیگه خسته شدم .... دوماهی بود از شرش خلاص شده بودم اما خب دیشب سالگرد ازدواجم بود و من به سمت خاطراتم کشیده شدم 

    مستاصل نگاش میکنم و ادامه میدم: - دکتر باور کنین دست خودم نیست ... نمیتونم فراموش کنم که حمید چه مرگ وحشتناکی داشته

    همزمان با این حرف اشکام جاری میشن..... دکتر خیلی اروم دستمالی رو به طرفم میگیره و زمزه میکنه : - نگران نباش دیگه مجبور نیستی دارویی مصرف کنی فقط یادت باشه هر وقت احساس میکنی غمهات به سمتت هجوم میارن تخلیشون کن .. بیا پیش خودم باشه؟ 

    نگاهمو با قدر دانی بهش میندازم و اشکامو پاک میکنم : - ممنون دکتر احساس سبکی میکنم ....

    دکتر خواست چیزی بگه که صدای پرستاری که پیجش کرد مانع شد... لبخندی بهم زد و گفت : - بعدا بازم صحبت میکنیم فعلا من میرم .. موفق باشی 

    بعد از رفتن دکتر دوباره پشت میزم نشستم و به پرونده ی روبروم خیره شدم اما فکرم حول حرفای دکتر میچرخید .... حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم خیلی کمتر از دو سال گذشته به مرگ حمید و اون روز کذایی فکر میکنم .... یک ساله توی این بیمارستان روانی کار میکنم و کم کم دارم احساس میکنم که حضورم اینجا خیلی کمرنگه ... اوایل که تازه به عنوان پزشک وارد این بیمارستان شدم احساس میکردم میتونم خیلی از بیماران رو درمان کنم همونطور که خودم درمان شده بودم اما حالا با دیدن بیمارانی که بعضیهاشون روز به روز بیشتر در بیماری و مشکلات خود فرو میرن کم کم از خودم نا امید میشم

    پرونده روبروم رو نگاه میکنم ... متعلق به دختری 18 ساله به نام صبا فهیمی بود که چهار بار خودکشی کرده و هر چهار با به ناکامی منجر شده ... پدر معتادی داره که مادرش رو به قتل رسونده ... اینطور که در پرونده ذکر شده قتل مادرش جلوی چشماش صورت گرفته و همین شک بزرگی برای اون دختر بوده و در حال حاضر هم تعادل روانی نداره.... حالا من مسؤول درمانش بودم ...... از وقتی مشغول کار در اینجا بودم متوجه شدم مشکل من در مقابل مشکلات مریضای این بیمارستان تقریبا هیچه.... اوایلش برام خیلی سخت بود و احساسم به شدت جریحه دار میشد اما کم کم عادت کردم و با محیط خو گرفتم ....

    پرونده رو بداشتم و به سمت اتاق صبا حرکت کردم .... وقتی به اتاق رسیدم پرستار حق دوست به سرعت به طرفم اومد و گفت: - صبر کن مریم ... صبر کن 

    به طرفش برگشتم وقتی بهم رسید گفتم: - چرا؟ چیزی شده الهه جان؟

    - مواظب باش... این دختره خیلی خیره سره ... البته الان دستاشو بستیم ولی بازم باید احتیاط کنی .. با این سن کمش نمیدونم چرا اینقدر زور داره ... دیشب با لگد دکتر اقدسی رو که میخواست معاینش کنه چنان پرت کرد رو زمین که بیچاره دکتر نزدیک بود ضربه مغزی بشه برای همینم از پروندش انصراف داد و حالا تو دکتر معالجشی

    - خب بابا همچین حرف میزنی که انگار یه دیو سه سر رو تو اتاق بستری کردیم ... نگران نباش عزیزم من میدونم چطوری باهاش کنار بیام......... اینو گفتم و با لبخندی از الهه جدا شدم ..... پشت در اتاق ایستادمو در دل از خدا کمک خواستم و سعی کردم استرسم رو پنهان کنم پس با لبخند پهنی در اتاقو باز کردم و آروم وارد شدم.... در رو به آرومی بستم و برگشتم به سمت تنها تختی که در اتاق بود .... دختری با هیکلی لاغر و قدی بلند روی تخت دراز کشیده بود ... دستها و پاهاش رو بسته بودن و اون اینقدر تقلا کرده بود تا بلکه خودش رو آزاد کنه ، دور مچ دستا و پاهاش کبود شده بود .... چشمامو برای لحظه ای بستم و سعی کردم خشمم رو پنهان کنم .... متنفر بودم که کسی رو اینطور به بند بکشن ولی الان مجبور بودم چون اگه بازش میکردم ممکن بود هم به ضرر من تموم بشه هم اون... چشمام که باز شد نگاهم در نگاه عسلی و کلافه ی صبا خیری موند...خدای من چقدر این دختر زیبا بود.... بعد از چند لحظه صدای خستشو شنیدم که گفت: - تو دیگه اینجا چه غلطی میکنی؟ راحتم بزار و گم شو بیرون

    اوه اوه الان میفهمم دکتر اقدسی چرا از معالجه ی این دختر انصراف داد ، اون متنفره از این توهینا و گستاخیهای بی حد و اندازه .. با این که روانپزشکه اما خب برای خودش قانونایی داره که من خودم معتقدم اغلبشون مزخرفن ... از تصور این که دکتر اقدسی مردی 34 ساله و همیشه اتو کشیده که به شدت متکبر و مغروره، چطور با لگد این دختر به اون طرف اتاق پرتاب شده، لبخند خبیثانه ای روی لبم میشینه

    - هی ... هیچ معلوم هست به چی میخندی؟ چه مرگته ... مسخرست شماها یه مشت دیوونه این که میخواین به بقیه کمک کنین در حالی که خودتون بیشتر به کمک احتیاج دارین ... گم شو بیرون از این جا نکبت 

    تا الان ساکت موندم و هیچ چیزی بهش نگفتم ... میخواستم هر چی که دلش میخواد بگه و خودش رو تخلیه کنه ... بعد از حدود یه ربع که یه ریز بهم بد و بیراه گفت بالاخره کمی آروم شد و زیر لب گفت: - به جهنم .... اصلا برو بمیر 

    صدامو صاف کردم و روبروی تختش ایستادم به آرومی شروع کردم به صحبت سعی میکردم لحن صدام آرامش دهنده و در عین حال قاطع باشه: خب حالا من میتونم صحبت کنم؟ چشم غره ای بهم رفت اما چیزی نگفت و نگاهش رو به سمت پنجره اتاق دوخت..

    - اسمم مریمه ... مریم غفاری... اینجام تا بهت کمک کنم ... میدونم برات خسته کننده ام و حوصلت رو سر میبرم ولی خب فعلا مجبوری تحملم کنی ... در ضمن همونطور که تا الان دیدی من با فحش و تهدید و حتی کتک کنار نمیکشم ... پس خیالت راحت باشه که ما حالا حالاها با هم کار داریم .... خب سؤالی نداری؟

    - با قیافه ی مسخره ای نگام کرد و گفت: همچین میگه سؤالی نداری انگار معلمه و منم شاگرد مدرسش ... اه اه حالم بهم میخوره ازت ... بیا دستامو باز کن برای چی مثل وحشیا دست و پاهامو بستین؟ اینقدر بزدلین؟ 

    - نه عزیزم این کار برای سلامت خودته ... بهت قولی نمیدم ولی اگه ببینم تو رفتارت کمی تجدید نظر کنی شاید بتونم یه کارایی برات بکنم 

    - چی میخوای؟ میخوای اون قرصای مسخره رو به خوردم بدی؟ 

    - نه حتم داشته باش تا خودت نخوای من این کارو نمیکنم ... فکر میکنم تو بیشتر از ما باید به سلامتیت اهمیت بدی

    - نه من میخوام بمیرم ولی شما کثافتا نمیزارین برو گمشو میفهمی؟ گمشووووووووووووو

    با فریادش سرم سوت کشید ... چشمامو بستم و وقتی صداش قطع شد بازشون کردم ... نگاهش که کردم روش به سمت پنجره بود .. بعد از چند لحظه صدای هق هقش تو فضا پخش شد .... دلم لرزید ... یاد روزهایی که تازه بستری شده بودم افتادم ... منم همینطور هق هق میکردم .. چه روزای بدی بود ... به طرفش میرم و آروم سرش رو بغل میگیرم ... مقاومتی نمیکنه ... انگار نیاز داره به یه شونه ی امن که روش تکیه کنه ... آروم نوازشش میکنم خودمم هم اشکام جاری میشه .. آروم زمزمه میکنم : - هیششش آروم باش دختر ... تو نباید اینقدر زود خودتو ببازی ... آروم باش عزیزم .. آروم

    بعد از چند دقیقه سرش رو آروم از بغلم بیرون کشید ... اشکاشو پاک کردم و به روش لبخندی زدم و گفتم: - اجازه میدی بازم بیام دیدنت؟ میخوام شانسمو امتحان کنم شاید دوستای خوبی بشیم.... با بهت به صورتم نگاه کرد و چند لحظه بعد نگاهش غمگین و پر هراس شد و گفت: - قول میدی اذیتم نکنی؟

    دلم ریخت ... قلبم گرفت ... اون به یه پناه نیاز داشت .... اشکام دوباره داشت میجوشید اما جلوشون رو به سختی گرفتم و گفتم: آره عزیزم مگه دو تا دوست همدیگه رو اذیت میکنن؟ پوزخندی زد و گفت: - تا حالا که هر کسی بهم نزدیک شده جز اذیت کار دیگه ای نکرده 

    - خب اگه دوست داری یه تضمین بهت میدم یه چیزی که بهت ثابت کنه من دوستتم ، حالا بگو تضمین چی میخوای؟ 

    - این بندای لعنتی رو از دست و پاهام باز کن

    تو چشماش خیره میشم و میگم : - باشه ولی یادت باشه چیز خطرناکی رو ازم خواستی ولی من اینکار رو میکنم چون میخوام بهت ثابت کنم دوستتم پس تو هم دست از پا خطا نکن و بهم ثابت کن دوست خوبی هستی اوکی؟ 

    - باشه 

    بعد از این که طنابارو باز کردم به سمتش رفتم و گونش رو بوسیدم .. این کار رو اونقدر سریع انجام دادم که نتونست اعتراضی کنه .... حس میکردم محبت زیادی ازش به قلبم ریخته و مثل خواهری که همیشه آرزوی داشتنش رو داشتم دوستش دارم. 

    - خب عزیزم من دیگه باید برم ولی قول میدم در اولین فرصت دوباره بیام پیشت .. آهان یه چیز دیگه لطفا به همکارای من صدمه ای نزن چون اگه این کارو بکنی اونا هم منو به خاطر بازکردن دست و پات تنبیه میکنن .. تو که دلت نمیخواد دوستت آسیبی ببینه هان؟ .... برای اولین بار لبخند بی جونی میزنه و میگه : 

    - نترس بابا تا وقتی نا امیدم نکنی نا امیدت نمیکنم فقط خدا کنه سرم شیره نمالیده باشی 

    بالبخند نگاهش میکنم و بوسه ای براش تو هوا میفرستم و میگم: خداحافظ دوست قشنگ من و بدون معطلی از اتاق میام بیرون 

    احساس خوبی دارم ... حس میکنم میتونم به صبا کمک کنم ... به سمت ایستگاه پرستاری میرم و به الهه میگم: - الهه جان مشکل صبا فعلا حل شد .. دیگه لازم نیست دست و پاش رو ببندی 

    - چییییییییییی؟ ولی این کار خطرناکه آخه ... 

    نمیزارم به حرفش ادامه بده و سریع میگم : - آخه نداره عزیزم من پزشکشم و تشخیص این مسایل با منه متوجهی که؟ 

    - باشه امیدوارم مشکلی برات پیش نیاره

    به سمت اتاقم میرم و تعویض لباس میکنم ... امروز روز پر کاری بود و من حسابی خسته شدم... همینطور که در اتاقم رو قفل میکنم و به سمت خروجی بیمارستان حرکت میکنم ناگهان صدای فریاد بلند مردی رو میشنوم که میگه: - ولم کنین عوضیا بزارین برم ..... یکی کمکم کنه..... نههههههههههه 

    با تعجب دنبال صدا میگردم که همون موقع مرد صاحب صدا که بین بازوان دو پرستار مرد بیمارستان اسیره و به سمت داخل بیارستان تقریبا کشیده میشه رو میبینم ... اما قبل از اینکه وارد بیمارستان بشه ، جلوی ورودی بیمارستان ناگهان صداش قطع میشه و به شدت شروع به لرزیدن میکنه و روی زمین می افته .... با وحشت به اون مرد که در حال تشنجه خیره میشم و به سمتشون میدوم....

    - سلام دکتر خسته نباشید

    - سلام مریم جان خوبی؟ تو هم خسته نباشی اتفاقی افتاده؟

    - نه فقط اگه وقت دارید میخواستم یکم با هم صحبت کنیم ... البته تو اتاق شما لطفا

    - آره آره حتما چند لحظه اجازه بده الان میریم 

    کنار در اتاق ایستادم و به مردی که دکتر احمدی ویزیتش میکرد نگاه کردم .... همون مردی بود که دیروز جلوی در بیمارستان تشنج کرد ... وقتی به سمتش رفتم پرستارا به سرعت بلندش کردن و به سمت اورژانس حرکت کردن .... خونه نرفتم خیلی دلم میخواست بدونم اون مرد کیه و چرا اینجاست ... چون تنها چیزی که به چهرش نمیومد این بود که مشکل روانی داشته باشه.... ناخودآگاه بهش دقیق شدم ... موهای خرمایی کوتاه که کمی از چتریش گوشه ی پیشانیش بود ... چشمهاش بسته بود و نمیتونستم رنگش رو تشخیص بدم ... بینی معمولی ای داشت که صاف و خوش فرم روی صورتش بود و لب هاش هم نه کوچک بود نه بزرگ معمولی بود ... پوست گندمی داشت و قد بلند و چهارشانه بود ... در کل هم تقریبا زیبا بود هم جذاب .... دست از آنالیزش برداشتم و به خودم تشر زدم که اینقدر بچه ی مردم رو توی این حال وخیمش دید نزنم ... 

    دکتر آخرای ویزیتش بود و در حال تجویز دارو بود ... به مرد که حالا میدونستم اسمش شروین معتمدی بود نگاه کردم ... خیلی علاقه داشتم پروندش رو بخونم ولی خب کم و بیش از بقیه شنیده بودم دچار شک روانی شده ... به یه گوشه از اتاقش زل زده بود و هر چی دکتر میپرسید جوابش رو نمیداد... همینطور که نگاهش میکردم یهو با نگاهش غافلگیرم کرد .... تو جام میخ شدم ... نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم ... یه جذبه ی خاصی داشت .. یه جورایی ازش میترسیدم ... نگاهمو به سختی ازش گرفتم و به دکتر که به سمتم میومد نگاه کردم که گفت: - خب خانم دکتر تشریف بیارید ببخش که معطلت کردم...

    حالا روبروی دکتر تو اتاقش نشستم و میخوام متقاعدش کنم که پرونده شروین معتمدی رو به من بسپره .... 

    - راستش دکتر ... میخواستم ... میخواستم اگه میشه پرونده شروین معتمدی رو مطالعه کنم 

    - چرا برات جالبه؟ 

    - جالب؟ خب فقط کنجکاوم بدونم مشکلش چیه؟ آخه میدونین دکتر؟ یه حس عجیبی بهش دارم ... نمی دونم چطور توضیح بدم 

    دکتر با نگاه مشکوکی بهم زل میزنه که دستپاچه میشم و سریع میگم : نه نه دکتر باور کنین اون چیزی که فکر میکنین نیست من فقط میخوام در مورد بیماریش بدونم ...

    دکتر کمی فکر کرد و گفت : - باشه من پرونده رو بهت نشون میدم ولی قبلش بهم بگو تصمیمت چیه؟ 

    - تصمیمم؟

    - آره میخوام بدونم قصدت فقط ارضای کنجکاویته یا تصمیماتی داری؟(با لبخند اضافه میکنه) مثلا گرفتن پرونده از من...

    - نه .. خب راستش ... اگه ناراحت نمیشین باید بگم خیلی دوست دارم خودم اینکارو بکنم

    با لبخندی نگاهم میکنه که گیج میشم و نمیتونم بفهمم به چی میخنده ...

    - باشه قبوله ... من پرونده رو بهت نشون میدم اگه بعد از خوندنش هنوزم دوست داشتی این کارو بکنی من حرفی ندارم

    پرونده رو تحویل گرفتم و به سمت اتاقم حرکت کردم ... به شدت کنجکاو بودم بدونم موضوع چیه..

    شروین معتمدی فرزند سیاوش متولد تهران ... 30 ساله ... سرگرد نیروی انتظامی تهران ... با دیدن شغلش دهنم باز میمونه ... چرا باید یه سرگرد راهی بیمارستان روانی بشه؟ نکنه به خاطر مجرما و جرمایی که دیده؟ نمیدونم بعید میدونم اون آدمه پر جذبه ای که من دیدم به این سادگیه روانی بشه ... هنوزم طرز نگاه چشمان قهوه ایش مو رو به تنم راست میکنه .... میرم سراغ ادامه پرونده ... اینجا نوشته شده که همسرش توسط نیروهای قاچاقچی کشته میشه و شروین معتمدی به صورت ناگهانی دچار شک ها و تشنج های شدید عصبی میشه و تصمیم به خودکشی میگیره ... دیگه واقعا شاخام میخواد بزنه بیرون ... نمیدونم چرا نمیتونم این چیزها رو درباره معتمدی باور کنم ...بهش نمیاد اهل خودکشی باشه... به نظرم یه جوریه .. یه جور مرموزه .. تو نگاهش یه جور نگرانی همراه غرور و عصبانیت موج میزد ... گیج بودم ... نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه ولی به شدت درباره این آدم کنجکاو بودم و دلم میخواست ته و توی این ماجرا رو در بیارم ... با هماهنگی دکتر احمدی پرونده به من سپرده شد البته خود دکتر قول داد اگر به مشکلی برخوردم کمکم کنه .. تصمیم گرفتم امشب رو تغییر شیفت بدم و به خونه برم تا برای صبح آماده و سر حال باشم ... فردا باید برای اولین بار به سراغ شروین معتمدی برم .. میخواستم از همه نظر آماده باشم .. از همون نگاه اول به دلم افتاده بود که با بد کسی طرفم... ولی خب من همیشه دوست داشتم چیزهای سخت رو تجربه کنم ... برای همین مینا بهم میگفت بعضی مواقع زیادی کله خرم...!

    با صدای زنگ آلارم گوشیم از خواب پریدم و سریع گوشیم رو از پاتختیم برداشتم تا زودتر صدای اعصاب خورد کنش رو قطع کنم... هنوز کمی خوابم میودم .. به سختی از تخت کنده شدم به سمت دستشویی رفتم ... صورتم رو با آب سرد شستم تا خواب از سرم بپره... استرس داشتم .. به سرعت به سمت اتاقم رفتم و یه جین سورمه ای و مانتوی اسپرت سفید تنم کردم و از بین روسری هام یه شال سرمه ای برداشتم .. جلوی آینه ایستادم و موهام رو کاملا زیر شال پوشوندم ... خانوادم مذهبی بودن اما پدر و مادرم آزادم گذاشته بودن و به عقایدم احترام میذاشتن ... و البته منم تا اونجا که میتونستم به دستورات دینیم عمل میکردم .... در کل نه اونقدر مذهبی بودم نه خیلی شل میگرفتم ... با اینکه چادر رو مقدس و محترم میدونستم اما با مانتو راحت تر بودم ولی خداییش هیچ وقت موهام پیدا نبود و با مانتوی مناسب بیرون میرفتم ... آرایش کمی کردم و با برداشتن کیفم به سمت آشپزخانه رفتم ... مامان نبود اما صبحانه آماده روی میز چیده شده بود ... نگاهم به یادداشت مامان روی یخچال کشیده شد: مریم جان صبحت بخیر عزیزم .. من و پدرت رفتیم بهشت زهرا صبحانت رو آماده کردم حتما بخور دخترم...بی صبحانه نری مادر... ضعف میکنی ... خندم گرفت مامان حتی تو یادداشت هاش هم سفارش ها و نصیحت هاش رو میکرد ... بعد از خوردن چند لقمه به سرعت میز رو جمع کردم و راهی بیمارستان شدم ... پشت ترافیک سنگینی گیر کرده بودم و به شدت کلافه بودم ... نیم ساعت بود که اینجا گیر افتاده بودم ... بالاخره راه کمی باز شد و به سرعت گاز دادم تا از اون محل دور شم که ناگهان از سمت راست محکم با ماشینی که سعی داشت از لاین من راه باز کنه تا بره برخورد کردم... چشمامو با عصبانیت بستم و دستام روی فرمان مشت شد .. خدایا همینو کم داشتم .... شیشه کنارم محکم کوبیده شد و فریاد مرد به هوا رفت

     

    به سادگیم بخند

     

    شاهزاده خانم هم که باشی؛ جایت اینجا نیست!

    توی این مدت هم اگر بازیچه بودی؛ غمگین مباش...

    من هم عروسکی بودم که حال دور ریخته شدم.

    امّا به عشق ابدی رسیدم...

    این که دیگر ، بر خلافش حرفی نگویم.

    کنارش بمانم تا ابد...

    حتی اگر کنیزکی باشم بی مصرف!

    حتی اگر عاشقم نباشد و حسش فقط نفرت باشد.

    من عاشقش می مانم!

    تا ابد...

    ولی اگر مرا به خـــیانـت بفروشد...

    با ه*و*س عوض کند...

    کنارت خانه ای اجاره میکنم...

    و تخت در قبرستان می خوابم!

    آن هم تا ابد...

    ††††

    گاهی اوقات، خودت رو تسلیم یه احساس می کنی!

    یه احساس ناب...

    ولی نمی دونی اشتباهاتت کجاست، کجاست که اینقدر زود، همه چیز رو بهش؛ می بازی.

    اما، گاهی می دونی، حاضری همه چیز تو بدی،

    ولی یه لحظه کنارش باشی...

    همراه با یه حس خوب!

    ولی خیلی کوتاه،

    همه چیزو می بازی تا درکش کنی، عاشقش باشی...

     

    خلاصه:

    این داستان در مورد یک دختر شاد و سروحاله که ازدواج می کنه و متوجه رفتار های عجیب همسرش می شه. کم کم متوجه می شه همسرش عاشق زن دیگریه و این ازدواج فقط نمایشی برای جلب رضایت پدرش بوده.

    این دختر تمام تلاشش رو می کنه تا زندگی و همسرش رو نگه داره اما...

    ...... 

    پامو روی گاز فشار می دادم تا زود تر برسم. حسابی دیرم شده بود و بد قولی کرده بودم. با دیدن چراغ قرمز فوری پامو روی ترمز گذاشتم:

    -داره دیرم میشه.

    با صدای آهنگ پیرهن صورتی ؛ یه نگاه به چراغ انداختم، یه نگاهم به کیف!

    دستمو سمت کیفم دراز کردم که چپه شد و دلو رودش ریخت بیرون.

    -اَه...

    دلا شدم تا گوشی رو از کف ماشین بردارم که یکی ؛ بوق زد و من با ترس سرمو بلند کردم...

    دستمو روی سرم گذاشتم و یه چشمی دنبال گوشیم گشتم.

    همونجور که غر غر می کردم ؛ گوشی رو چنگ زدمو جواب دادم:

    -بله؟

    -چرا داد می زنی ؟

    سرم چرخید و به راننده ای که منو مخاطب خودش قرار می داد خیره شدم:

    -بشین پشت ماشین لباس شوییت... تو رو چه به پراید فرغونیت!

    اخمی کردمو گاز دادم:

    -خبری شده؟ من همین یه ربع پیش خونه بودم.

    -آره... خانواده ی خواستگار زنگ زده ، گفتن نیم ساعت دیگه می رسن. بیا خونه.

    -ای بابا... چرا آخه؟ من کارو زندگی دارم... لابد شما هم گفتید بیان؟

    -می گی چیکار کنم؟ بیا خونه تا دیر نشده.

    و تلفن رو قطع کرد.

    کلافه دنبال شماره ای گشتم و با پیدا کردنش ؛ فوری تماس گرفتم:

    -الو؟

    -سلام خاله... نفسم. شقایق هست؟

    -سلام. آره کجایی؟

    -شرمنده . من داشتم میومدم ولی انگاری مهمون داریم. نمی تونم بیام.

    -باشه خاله. خوش بگذره.

    -خداحافظ.

    گوشی رو قطع کردمو خیابون رو دور زدم تا برگردم. تا رسیدم؛ ماشین رو یه جا پارک کردمو وارد آپارتمان شدم.

    همین که آسانسور ایستاد؛ پریدم بیرون و درو با کیلید باز کردم:

    -من اومدم.

    -هیس....

    و با قیافه ی تو هم مامان رو به رو شدم:

    -چند بار بگم داد نزن؟

    دستامو بالا گرفتم:

    -من تسلیم... نیومدن؟

    -نه... الانا می رسن. برو لباساتو عوض کن.

    -چشم چشم.

    از راهرو رد شدمو به پذیرایی رسیدم. از راهرو رد شدم و رفتم سمت اتاقم.

    آویزا رو کنار زدمو وارد اتاقم شدم.

    اتاقمم شامل یه تخت یه نفره و پرده های کنار رفته ی قرمز ؛ به همراه میز توالت بود.

    شالمو روی تخت انداختم. یه مانتوی لیمویی از توی کمد دیواری بیرون کشیدمو با مانتوی قبلیم عوض کردم.

    شلوارمم همونی که پام بود.

    یه شال سفید، هم رنگ شلوارم بیرون کشیدم و روی تخت گذاشتم.

    با شونه جلوی میز توالت رفتم و بعد از شونه زدن به موهای پف کردم؛ سفت بستمشون و شالمو، رو سرم انداختم.

    دستامو بالا بردمو ؛ موهامو داخل شال کردم تا بیرون نباشه.

    یه کرم سفید کننده هم روی صورتم مالیدم تا یه ذره سفید شم.

    با صدای تق تق ؛ برگشتمو بازش کردم:

    -بیا . اومدن.

    سری برای مامان تکون دادم:

    -برو الان میام.

    داشت می رفت که فوری صداش زدم:

    -نه نرو... 

    برگشت و با عصبانیت نگاهم کرد:

    -چیه؟ چی می گی؟

    صدامو پایین اوردم و با لحن کشیده ای حرف زدم:

    -الان اومدم، برم توی آشپزخونه یا بیام پیش شماها؟

    -معلومه... برو آشپزخونه چایی بیار.

    -باشه باشه.

    توی پاگرد محو شد... با استرسی که تو وجودم افتاده بود؛ دستای خیس شده از عرقمو به پایین مانتوم کشیدم تا خشک بشه.

    آروم به سمت آشپزخونه حرکت کردم. چشم چرخوندمو دنبال کتری گشتم.

    با اینکه تا حالا یه چایی نذاشته بودم، ولی باید تمام زورمو می زدم تا به چشم بیام و نگن دختره بی عرضس!

    بنابراین کتری پیدا شده رو ؛ آب کرده و روی گاز گذاشتم تا بجوشد.

    یهو چشام گرد شد... چه رسمی بحرفیدم... عین این برنامه آشپزیا...

    سمت کابینتا رفتمو توی سینی استیل؛ استکانای کریستالی رو گذاشتم. چای رو دم کردم.

    روی صندلی غذا خوری توی آشپزخونه نشستمو گوشیمو در اوردم:

    -هی وای من! 1 تماس از دست رفته!

    چقد زیاد بود اخه؟ اصن شرمندش شدم. ل*بمو گاز گرفتم و به شقایق ؛ دخی خاله ی گرام زنگ زدم:

    -الو. شقایق؟

    -نفس؟

    -بله؟ خوبی؟ زنگ زده بودی؟

    -کجایی؟ نیم ساعته اینجا معطلتم.

    -هین... مگه خاله نگفت؟

    -چیو؟

    -امشب مهمون داریم نمی تونم بیام.

    -مهمون؟ کی هست؟ پسر مسر دارن؟

    اخمی روی صورتم نشست:

    -آره چه طور؟

    -آخه تو هیچ وقت توی مهمونیا شرکت نمی کنی... مگه اینکه...

    با صدای بلند و به حالت جیغ جیغی صداش کردم:

    -دستم بهت برسه...

    یهو در آشپزخونه باز شد و مامان با قیافه ی برزخی وارد شد... فوری به شقایق خداحافظی ای گفتم و قطع کردم:

    -چته؟ باز چی شده؟ آبرو نذاشتی....

    نیشمو باز کردم و تصمیم گرفتم چیزی نگم... چون کفر مامان بیشتر در میاد:

    -ببند نیشتو.

    با قیافه ی آویزون نیشمو بستم... دستشو به کمرش زد و به سمت چاییا رفت... ابروشو بالا انداخت:

    -تو چایی گذاشتی؟

    -اوهوم.

    متعجب سرشو برگردوند و به من نگاه کرد:

    -مگه بلدی؟

    پلکمو نازک کردمو ق*ری به گردنم دادم:

    -دیگه اون قدرا بی عرضه نیستم.

    لبخندی روی ل*باش نشست:

    -بر منکرش لعنت.

    و به حالت وشکن زنان از آشپزخونه رفت بیرون... ینی یه چایی گذاشتن اینقد خوشحالش کرد؟

    آخی از این به بعد خودم براش درست می کنم.

    -نفس جان...چایی رو بیار .

    با ذوق دستی روی شالم کشیدمو سینی رو بلند کردمو به سمت پذیرایی رفتم. همین که سرمو بلند کردم؛ یکی خوابوند توی ذوقم!

    توی سالن بعلاوه ی مامان و بابا؛ یه مرد و زن میان سال بودن... ولی اثری از داماد نبود!

    نکنه همین مردس؟

    طبق معمول نیشمو باز کردمو جلو رفتم:

    -سلام خوش اومدید.

    خانومه از جاش بلند شد و به روم لبخند زد:

    -به به... سلام عروس گلم!

    یه نگاهی به مرده انداختم... نمی خورد که این خانم، مادرش باشه! لبخند مصنوعی ای روی ل*بام نشوندمو به سمت مرده راه افتادم:

    -بفرمایید.

    زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و استکانشو برداشت.

    به سمت خانومه برگشتمو به اونم تعارف کردم. بعدم به بابا و مامان. کنارشون نشستمو با حاشیه ی مانتوم بازی کردم.

    از لا به لای حرفای مامان متوجه شدم که اسم اون خانومه سمیه و مرده هم محمده!

    همین جوری مامان با سمیه خانوم حرف می زد که با صدای بابا ؛ صحبتشون قطع شد:

    -چرا مهرداد خان نیومدن؟

    -تا اینجا اومد. ولی بهش زنگ زدن. مجبور شد که بره!

    بابا سری تکون داد:

    -پس این جلسه نمیشه زیاد صحبت کرد.... چون اصل کار این دو جوونن!

    آقا محمد سری تکون داد و به من نگاه کرد:

    -بله. درست می فرمایید. ولی اگه اجازه می دید ؛ نفس خانوم هم فکراشو بکنه. فردا ما باز زحمت می دیم و می یایم... برای ادامه ی صحبت ها!

    از جاش بلند شد و به ادامش؛ سمیه خانوم.... من نفهمیدم... به چی فکر کنم؟ داماد کیه؟ همین یاروئه؟ این خانومه هم خواهرشه؟

    یا شاید هم زنشه!

    یعنی اومده سرش هوو بیاره؟ با زنش می ره خواستگاری؟ به گوشه ای از سقف نگاه کردم..

    شایدم برای پسرشه...بهشون نمی خوره بچه داشته باشن... بعدم چرا با خودشون نیوردن؟

    یعنی این مهرداد خان پسرشونه؟

    ولی چرا خان؟ شاید باباشه؟!

    با فرو رفتن چیزی توی پهلوم؛ به زمان حال برگشتم:

    -آخ...

    -درد بگیری... با توان.

    سرمو بلند کردمو به سمیه خانوم لبخندی زدم:

    -خوش اومدید... بازم تشریف بیارین..

    لبخندی به روم پاشید:

    -ماشاا... چه دختر با نمکی هستی...

    ل*ب و لوچم آویزون شد... نمک چیه؟ دستمو بلند کردمو سرمو خاروندم... مامان و بابا تا دم در رفتن و بدرقشون کردن.

    منم همون موقعی که رفتن توی آسانسور؛ زود به سمت پذیرایی رفتمو از روی ظرف میوه خوری؛ خیاری برداشتمو گاز زدم:

    -نخور... بیا کمکم کن جمع کنیم.

    با دهن پر جوابشو دادم:

    -محمد چند سالشه؟

    -محمد؟ همین آقای رحیمی رو میگی؟

    -اوهوم.

    وارد آشپزخونه شدیمو پیش دستیا رو توی سینک گذاشتم:

    -اولا محمد نه و محمد آقا... 55 سالشه... چه طور؟

    -پس فردا ازدواج می کنیم میشه محمد دیگه... فقط دیر اقدام نکرده برای ازدواج؟

    چپ چپ نگاهم کرد:

    -رو نیست که... دیر هم ازدواج نکرده... یه پسرم داره الان... فکر می کنم 30 سالی باشه با سمیه جون ازدواج کرده!

    دستمو مشت کردمو جلوی دهنم نگه داشتم:

    -هیــــــــــن... زن و بچه داره و اومده خواستگاری؟

    یهو دستای مامان از کار ایستاد... برگشت و مشکوک به من نگاه کرد:

    -تو که فکر نمی کنی محمد آقا اومده خواستگاری تو؟

    طبق عادتش دستشو به کمر زد:

    -هان؟ فکر نمی کنی که؟

    آب دهنمو قورت دادم:

    -چرا دقیقا همین فکرو می کنم.

    ل*بشو با دندون گاز گرفت و با دست راستش زد توی صورتش:

    -خاک به سرم... دختره ی خنگ. تو به کی رفتی اینقد مشنگ می زنی؟

    باز دستمو بالا اوردمو سرمو خاروندم:

    -یعنی چی ؟

    شالمو دکمه های مانتومو باز کردم و منتظر شدم تا مامان جوابمو بده:

    -یعنی اینکه مهرداد پسر محمد آقا قراره بیاد خواستگاری...

    یه چند ثانیه به دیوار رو به روم زل زدم...

    مهرداد... پسر محمد... خواستگار من! نیشمو باز کردم:

    -آهــــــان!

    مامان زد زیر خنده و به من و خل بازیام خندید.... بابا با سر و صدای ما دو تا اومد توی آشپزخونه:

    -دارین به چی می خندین؟

    ملتمس به مامان نگاه کردم... اگه می گفت؛ بابا ازم آتو می گرفت و هی میزد توی سرم!

    مامان سری تکون داد و میوه ها رو توی جا میوه ای یخچال گذاشت:

    -هیچی ... خانومانه بود!

    تا بابا خواست اعتراض کنه؛ من به حرف اومدم:

    -همه ی خواستگاریا اینجوریه؟

    -چی جوریه؟

    -داماد نمیاد؟

    بابا تک خنده ای کرد و روی یکی از صندلیای غذا خوری نشست:

    -براش کار پیش اومد...

    سری تکون دادم:

    -چند تا خواهر و برادرن؟

    -مهرداد تکه.

    حالت متفکری به خودم گرفتم:

    -پس جواب من منفیه...

    مامان هم اومد و روی یکی دیگه از صندلیا نشست:

    -چرا اون وقت؟

    -چون منم تکم... بچم نه دایی داره نه خاله و عمو...

    و زدم زیر خنده... بابا هم با من خندید ولی مامان چشم غره ای بهم رفت:

    -بی حیا.

    از جام بلند شدمو به سمت اتاقم رفتم. گوشیمو در اوردم:

    -خب... به کی زنگ بزنم؟

    وقتی کل مخاطبامو گشتم و به نتیجه ای نرسیدم؛ گوشی رو پرت کردمو روی تختم دراز کشیدم.

    من یه کمی خنگ تشریف دارم... اونم به خاطر نوع روحیمه! شر و شیطونم و بدون فکر تصمیم می گیرم!

    گاهی اون قدر شیطنت می کنم که مامان می گه بچم... الان هم به خاطر اینکه از شرم راحت بشه؛ با این خواستگاری مخالفت نداشت.

    سر من که مامان خیلی حرص میخوره! چون نتونسته از من یه کد بانو بسازه... ولی بابا همیشه باهام پایس!

    با هم آتیش می سوزونیمو مامان رو اذیت می کنیم...

    که مامان حسابی با بابا دعوا می کنه... 

    من بچم!

    این بچگی رو خیلی دوست دارم! حس آزادی می کنم باهاش...هعی خدایا شکرت!

    با صدای زنگ گوشی چشمامو باز کردم... نگاهم روی ساعت روی دیوار افتاد که عقربه هاش روی ده و نیم حرکت میکرد...

    به پهلو شدم تا بازم بخوابم ولی باز صدای گوشیم در اومد:

    -کله ی صبح کیه آخه؟

    دستمو آویزون کردمو گوشی رو از زیر تخت بیرون کشیدم:

    -الو؟ کله پاچه ای؟

    -الو نفس؟

    -ها؟ تو کی ای؟

    گوشی رو از گوشم فاصله دادمو روی صفحشو نگاه کردم:

    -ساغر خره؟ خودتی؟

    -هنوز بی ادبی... خودمم. خوبی؟

    -ای که فدای ادب تو بشم خانوم معلم! من خوب... تو خوب؟

    -منم خوب. معلم کیه؟ خیلی وقته استفا دادم!

    روی تخت نشستمو با دست آزادم سرمو ماساژ دادم:

    -وا؟ پس چی کار میکنی؟

    -هیچی... یه بوتیک زدم..

    پریدم وسط حرفش:

    -عه؟ به سلامتی... شیرینی ندادی که!

    -دارم می گم زدم... الانم دارم جمع می کنم.

    از روی تخت بلند شدمو جلوی میز توالت رفتم:

    -یعنی ورشکست شدی؟

    -نخیرم... از این کار خوشم نیومد... دارم می بندم مغازه رو. می خوام بفروشم.

    دستمو بالا بردمو چشمامو وارسی کردم:

    -همون دیگه... برشکست شدی. الان زنگ زدی بیام کمکت کنم وسایلتو بار بزنی؟

    -خوشم می یاد می فهمی باید بار کشی کنی... منتظرتم.

    و تماسو قطع کرد:

    -خر خودتی!

    گوشی رو روی میز پرت کردم...

    -چشمم چرا اینقد پف داره؟

    با انگشتم فشارشون دادم. سرمو خاروندم:

    -با پودر درستش می کنم.

    به صورتم کرم و پودر زدم. دلا شدم و از روی زمین شلوار لیمو برداشتمو پوشیدم. یه مانتوی مشکی هم تنم کردم و شال آبی رنگ چروکمو از روی جالباسی کشیدم که نخ کش شد.... به!

    ل*بمو غنچه کردم و به این فکر کردم چه رنگی شال بردارم؟

    دستمو به چونم کشیدم:

    -مشکی؟ یا آبی؟

    کشوی میز توالت رو کشیدم... مشکی دم دست بود برای همین همون رو برداشتمو سرم کردم. موهامم دادم تو.

    اصولا معتقد بودم حجابمو کامل حفظ کنم؛ برای همین لباسام و تریپم مرتب بود.

    گوشی رو از روی میز چنگ زدمو کیف پولمو تو جیب پشتی شلوارم جا دادم.

    از اتاق زدم بیرون و به سمت آشپزخونه حرکت کردم.

    چون چهارشنبه بود؛ هم مامان و هم بابا رفته بودن سر کار و کسی نبود بخواد به من بی چاره یه لقمه بده.

    بنابراین از توی یخچال ؛ یه آب پرتغال برای خودم ریختمو سر کشیدم.

    لیوانمو شستم توی سینک گذاشتمو رفتم توی راهرو.

    یه کتونی سیاه با بندای لیمویی بیرون کشیدمو جلوی در ورودی نشستم تا پام کنم.

    کفشمو که پوشیدم؛ سویچ ماشینمو از روی آویز برداشتمو درو باز کردم. سوار آسانسور که شدم، همزمان چراغاش روشن شد.

    دکمه ی جی اف رو زدم . بیا... آسانسور از این غلطا می کنه! عجب زمونه ای شده.

    وقتی توقف کرد، از آسانسور و خونه زدم بیرون و قدممو به سمت پری؛ ماشین گلم تند کردم.

    دزدگیرشو زدمو پشت فرمون نشستم. نگاهی به گوشیم انداختمو آدرسش رو حفظ کردم.

    اول صبحی باید بریم خرمالی! اشکال نداره.. اونجا اذیتش می کنم یه ذره می خندم!

    ینی مرسی دوستی....

    از خیابون زدم بیرون و به سمت مقصد روندم. دستمو به سمت ضبط دراز کردمو شانسی یه آهنگی پلی کردم:

    -Now that I have captured your attention

    حالا که من تمام توجه تو رو جلب کردم؛

    I want to steal you for a rhythm intervention

    من می خوام تورو بدزدم به دلیل دخالت کردن توی یه اهنگ!

    Mr. T say I’m ready for inspection

    اقای تی می گه من برای بازرسی اماده ام!

    Show me how you make a first impression

    حالا بهم نشون بده که چطوری اولین تاثیرت رو میذاری.

    Oh, oh

    اوه اوه...

    Can we take it nice and slow, slow

    ما می تونیم خوب بی سر و صدا بگیریمش.

    Break it down and drop it low, low

    شکستش بده و کم کم رهاش کن!

    روی فرمون ضرب گرفته بودمو زیر ل*ب ؛ آهنگ رو زمزمه می کردم:

    -Cause I just wanna party all night in the neon lights ’til you can’t let me go

    چون من می خوام تمام شب مهمونی با تو زیر نور نئون باشم ( یه نوع لامپ از نوع فلز) تا زمانی منو نتونی رها کن.

    I just wanna feel your body right next to mine

    من فقط میخوام حظورتو، کنارم حس کنم.

    All night long

    تمام طول شب ...

    Baby, slow down the song

    عزیزم ریتم اهنگو اروم کن.

    یهو یه ماشین از کنارم رد شد و سرشو اورد بیرون:

    -پشت فرمون خاله بازی نمی کننا!

    چشم غره ای بهش رفتم و با دستم اشاره ای به دختر کناریش کردم:

    -دارم می بینم.

    و فوری شیشه رو دادم بالا که دیگه گیر نده. چقد ملت تیکه پرون شدن!

    -And when it’s coming closer to the end hit rewind

    و وقتی که به اخر اهنگ نزدیک شد دوباره از اول بزنش...

    All night long

    تمام شب همین کارو بکن.

    Baby, slow down the song

    عزیزم ریتم اهنگو اروم کن.

    If you want me I’m accepting applications

    اگه منو بخوای حاضرم تمام خواسته هاتو قبول کنم.

    So long as we keep this record on rotation

    پس تا وقتی که ما این اهنگ ضبط شده رو هی دو باره تکرار می کنیم؛

    You know Im good with mouth to mouth recitation

    می دونی که من توی از حفظ خوندم اهنگ استادم!

    Breathe me in, breathe me out

    نفسو بگیر و رهاش کن.

    So amazing

    خیلی عالیه.

    Oh, oh

    اوه اوه...

    Can we take it nice and slow, slow

    ما می تونیم بی سر و صدا و خوب بگیریمش.

    Break it down and drop it low, low

    شکستش بده و کم کم رهاش کن.

    نگاهی به اطراف انداختمو با دیدن پاساژ مورد نظر؛ یه جا ماشینمو پارک کردم. اونجوری که ساغر آدرس داده بود؛ بوتیکش توی طبقه ی دوم و نبشش قرار داشت.

    از پله برقی بالا رفتمو پیداش کردم. تا در شیشه ایشو فشار دادم؛ آویز بالای در شروع کرد به نواختن:

    -اینجا داره جمع میشه... جنسی نمی فروشیم.

    صدامو نازک کرد و با عشوه گفتم:

    -ایـــش! مرده شور خودتو مغازتو یه جا ببرم.

    از پشت میز گردن کشید و بهم نگاه کرد:

    -چقد دیر کردی.

    جلوتر رفتمو به میزش تیکه زدم. اون پشت داشت وسایلشو توی کارتن می چید:

    -از خونه اومدم. تا بخوام یه چیزی بخورم و بیام طول میکشه.

    بدون اینکه نگام کنه، سری تکون داد:

    -باشه. اونجا واینسا... درو قفل کن، بشین کنارم اینا رو زود تر جمع کنیم.

    درو قفل کردمو روی سرامیک سفید مغازه نشستم. همونطور که به اطرافم نگاه می کردم ؛ گفتم:

    -چرا داری جمع می کنی؟ اینجا که خیلی دنج و خوبه.

    سرش تکونی خورد و با غیظ جوابمو داد:

    -بله. خیلی دنج و عالیه. من عاشقشم! ولی نه تا وقتی که مغازه رو به رویی باز شد.

    کنجکاو گردن کشیدمو از پشت شیشه یه بوتیک شیک با لباسای شیکتر از خودش دیدم:

    -پس ورشکسته شدی؟

    -نه دقیقا. ولی قبل از اینکه بشم، میرم.

    -مشکل تو پوله؟

    دست از جمع کردن برداشت:

    -مشکل من خرج و هزینه ی اینجاس! من مشتریای خودمو دارم ولی با وجود اون روبه رویی نمی تونم ادامه بدم. برام سودی نداره.

    ل*بمو غنچه کردمو شروع کردم به فکر کردن:

    -میدونی؟ من عاشق این بودم عین این خر پولا یه مغازه ی عطر فروشی یا لباسی چیزی داشته باشم!

    -خب؟!

    -میخوای باهم شریک شیم؟

    بی توجه به حرفم گفت:

    -مگه تو خر پولی؟

    انگشت اشارمو به شستم چسبوندم:

    -یه نمه!

    مشتاق جلوتر اومد:

    -چه طور؟

    دستی به شالم کشیدمو مرتبش کردم، بوی پول به دماغش خورده ، جون گرفته:

    -از وقتی لیسانسمو گرفتم؛ رفتم تو خط مترجمی... یه جا هم تدریس زبان کردم و پولشو گذاشتم توی بانک برای روز مبادا.

    بازی ادامه دارد

    محمد:

    _ با کلی زحمت امروز رو از سرهنگ مرخصی گرفتم که‌ برم کمک مامان گلم . آخ من قربونش بشم؛ نمی‌‌خواهم خسته بشه؛ اون‌وقت تو من رو آوردی اینجا ؟شروین اذیت نکن بیا بریم.

    شروین: بسه دیگه چقدر مثل پیرزنا غر غر می‌‌کنی! یک دقیقه صبر کن کارم تمومه.

    _ آره از همون دوساعت پیش یک دقیقه یک دقیقه من رو معطل کردی. خوب مگه دختری که‌ این قدر طولش می‌‌دی ؟ زود لباست رو بپوش بریم. 

    تا شروین لباسش رو مرتب کنه ، نگاه به قیافه اش کردم . چشمهای تو رفته قهوه ای که با هر بار خندیدن چین می‌‌افته ؛ قد بلند و هیکل چهارشونه ای داشت . هر کی می‌‌دیدش باور می‌‌کرد این پسر بدن سازی میره و به چند تا ورزش مسلطه . بعدم به خودم تو آینه نگاه کردم که لباسام رو مرتب کنم . با دیدن قیافه ام یاد دایی صادق افتادم . مثل دونیمه یک سیب بودیم . همون چشم های سبز و موی پرپشت مشکی و قد بلند و چهارشونه و هیکلی تقریبا درشت که هر دفعه مورد ریشخند شروین قرار می‌‌گرفت؛ البته موقعی که تنها بودیم. 

    شروین: اینم از عطر ، بفرما بیا بریم تا من رو نخوردی . خوبه عجله داشتی که این طوری داری خودت رو دید می‌زنی .حیا کن پسر والله قباحت داره اون هیکلت رو نگاه کنی؛ از بس چپوله ،واسه منم بیخودی چشم غره نرو ؛ می‌‌خواستی نیای اینجا که‌ من رو ببری.

    کلافه نگاهی بهش انداختم . آخه خدا من از دست شروین سر به کجا بذارم برم ؟رو بهش کردم و گفتم :

    _ اون وقت جواب مامان رو چی می‌‌دادم که‌ پسر گلشون کجان ؟

    شروین: من قربون خاله فاطمه بشم که‌ هوام رو داره. یه کم یاد بگیر محمد.

    _ آره دیگه همین جوری قربونش رفتی که‌ همیشه زنگ می‌‌زنه، اول حال تو رو می‌‌پرسه .

    شروین:حسود خان وقتی تو جواب می‌‌دی ؛یعنی حالت خوبه پس حال من رو می‌‌پرسه چون می‌دونه ما همیشه کنار همیم.

    محمد : راست میگی؛ این جوری بهش نگاه نکرده بودم. 

    شروین: حالا بجا نگا کردن بدو بریم که‌ دیر شد.

    محمد:آره آره بدو ؛ فقط با ماشین من بریم . ماشین آرش بذار پارکینگ باشه که‌ امشب رو پیش من باشی.

    شروین: باشه فقط اون پیرهن آبی رو یادته؟

    محمد:آره ؛ همونی که‌ خوشت اومده بود ؟می‌‌خوای چکار ؟

    شروین: آره می‌‌دیش من آخه من که‌ فردا لباس ندارم.

    محمد: باشه!

    شروین:آفرین دوست خوب به این می‌‌گن .

    بعدم یک ماچ گنده از لپ من کرد. منزجرانه گفتم :

    _ می‌‌دونی بدم میاد؛ نکن.

    شروین: خوب باشه چرا عصبانی میشی؟

    بالاخره به خونه رسیدیم .از در که وارد شدیم ، مامانم رو با یک تیشرت دیدم که موهای کوتاه مدل مصری رنگ شدش که دوستش داشت جلوی من دست به سینه نگاهم می‌‌کرد. یادم افتاد قول دادم برای کمک زود بیام خونه ، پس به شروین که کنارم بود اشاره کردم و گفتم :

    _ سلام مامان ؛ من تقصیری ندارم ؛ شروین آماده نمی‌‌شد.

    با اون چشمای سبز مهربون که به من و مسیح و معصومه ارث رسیده بود، نگام کرد . سریع اومد بغلم و بعد هم که شروین رو بغل کرد. آخه من شانس نداشتم ؛ شیرم رو با ایشون تقسیم کردن؛ ولی شروین همیشه به مامان من خاله می‌‌گفت.مامان چیزی بهم نگفت ولی در جواب سوال کمک نمی‌‌خواین شروین گفت:

    _ سلام پسرای گلم. خوبین ؟ برید بالا لباساتون رو عوض کنید بیاین پایین بعد بهتون می‌‌گم.

    شروین:چشم خاله فاطمه گل بدو محمد بریم بالا خاله دست تنها خسته شد.

    بعد تعویض لباس رفتم پایین که بادیدن صحنه رو به روم خشکم زد . خدای من این واقعا شروینه ؟ چشمای من الانه که‌ از جاش دربیاید . لااله الاالله! حتما من بودم تا حالا داشتم خودم رو درست می‌‌کردم . خجالت نکشیده نگا پنج دقیقه نشده لباس پوشیده داره ؛ جارو برقی می‌‌کنه .

    شروین: محمد چرا نگا می‌‌کنی؟ زود بیا کمک کن! مثلا تولد خودته ؛ باید قشنگ تر تمیز کنی نه که‌ اونجا وایسی .

    محمد:شروین فقط ساکت شو.

    شروین هم با خنده سری تکون داد و گفت :

    _ باشه .

    مامان فاطمه رو به من گفت :

    _پسرم بیا این مبل رو جابه جا کنیم .

    محمد: چشم اومدم . شما نمی‌‌خواد کمک کنین؛ شروین میاد .

    بعد تمیز کاری و تغییر دکور، رفتم دوش بگیرم که‌ دیدم ای دل غافل ،جا تره و بچه نیست ؛یعنی لباسام نیست . فکر کنم باز این شروین لباسهای من رو برداشته . خوبه هر دفعه هیکلم رو مسخره می‌‌کنه؛ ولی سر لباس سلیقه من رو بیشتر قبول داره . باز باید برم لباس انتخاب کنم. 

    صدای مامان فاطمه از طبقه پایین اومد که می‌‌گفت:

    _ پسرم بدو الان مهمونا می‌رسن.

    محمد: چشم مامان‌جان! فقط به شروین می‌‌گید یه لحظه بیاد؟

    صدای مامان اومدکه می‌‌گفت :

    - پسرم شروین رفته سر کوچه دوغ بگیره نیستش

    این حرف مامان باعث شد من تصمیم جدی برای خودشیرینی های شروین جلوی مامان بگیرم .که‌ این طور! باشه آقا شروین ، حالا جلوی مامان من زرنگ میشی؟ انگار نه انگار که‌ تو رو با بولدوزرم نمیشه از جات تکون داد.

    خوب اینم از لباس ! خوبه از قبلی هم بهتره تا چشم این شروین درآد؛ البته دور از جونش !

    خوب از پله ها پایین رفتم به سمت پذیرایی که‌ روبروم بود نگاه کردم . بعدم به سمت آشپزخونه که‌ تو دید نبود ،رفتم ؛ آخه خونه رو داییم روی زمین پدری عمه و بابا ساخته و به خاطر راحتی مامان من برداشته آشپزخونه رو نقطه کور درست کرده که نه از در ورودی دید داره نه از پله ها !

    طبقه پایین که پذیرایی با آشپزخونه و یه اتاق که مال مامان ایناست که‌ همیشه قفله و یه کتابخونه جمع و جور هست ؛ چون مامان و بابا عاشق کتابن گوشه پذیرایی گه توش هر مدل کتابی بخوای هست . طبقه پایین صد متره مثل بالا توی یک زمین صد و هفتاد متری طبقه بالا هم که پنج تا اتاقه و توراهرو یه آبسردکن هست که‌ تا پایین نریم خونه دایی و عمه هم طبقه بالای خونه ماست . البته دوبلکس نیست به خونه صد متری سه خوابه که خیلی کوچکه ؛ اما قشنگه . عمه اصلا از طبقه اول خوشش نمیاد می‌‌گه هر وقت پیر شدم میام طبقه اول فعلا که اتاقای خونه به خاطر ازدواج بچه ها خالیه؛ البته با وجود اینکه خونه بچه ها تقریبا تو یک منطقه است تا بهم نزدیک باشیم بازم همیشه اینجا هستن مخصوصا آخر هفته ها اگر همشون نباشن یکیشون حتما اینجاست .به خاطر همین تو اتاق من یه تخت دیگه هست که‌ جای شروینه . مامان نمی‌‌ذاره زیاد بره خونشون می‌‌گه خاله سارا شروین و آرش رو به اون سپرده . خیلی این جوری خوبه ما که‌ راضیم هر کی ناراضیه به امان خدا به من مربوط نیست.

    روی کاناپه نشستم . خانواده اومده بودن که شروین رسید.

    محمد: چه عجب اومدی مگه قرار بود بری دوغ از کارخونه تحویل بگیری که‌ این قدر دیر کردی؟

    شروین: نه ولی این بقالی سر کوچتون شلوغ بود . خدایی همه چی توش هست چرا اسمش رو بقالی گذاشته، نمی‌‌دونم .

    محمد: شروین حواست نیست ؟ خوبه چند بار گفتم آقای حسینی از این اسم خوشش میاد و یاد بچگیش می‌‌افته .

    شروین: راست می‌‌گی یادم رفته بود ممنون .

    محمد: مامان جان همه اومدن چرا جشن رو شروع نمی‌‌کنی ؟

    مامان: نه پسرم یک نفر هنوز نیومده!

    بابا: خانم کی رو می‌‌گی همه که‌ اینجان ؟

    مامان:صبرکنید الاناست که‌ برسه .

    با صدای زنگ، مامان گفت :

    - الانم فکر کنم خودشه زنگ می‌‌زنه پسرم برو در رو باز کن که‌ آخرین مهمونم رسید

    رفتم ببینم کیه که مامان این قدر اصرار داره صبر کنیم .

    از آیفون آرش رو دیدم و با گوشی گفتم: 

    - بیا تو آرش بدو که دلم برات تنگ شده

    بعد باز کردن در ، رفتم جلوی در ورودی منتظرش ایستادم. آرش سریع خودش رو بهم رسوند . بغلم کرد که گفتم :

    - آرش جان داداش کم وزن نداری الانم که‌ همش رو انداختی روی من، برو کنار!

    آرش خندید و گفت :

    - سلام داداش محمد گل خوبی

    محمد:و علیکم السلام برادر ؛ کجا بودی پسر ؟خیلی دلم برات تنگ شده بود .کم کم نگرانت شده بودیم . چرا از خودت خبری به این شروین ندادی که‌ عین مرغ پر کننده و درحال جوش این ور اونور سراغت رو نگیره ؟کم کم می‌‌خواست خودش بیاد سوریه!

    آرش: محمد جان می‌‌دونی که‌ منم غیر شروین کسی رو ندارم . الانم نگران این دوستت نباش چون الان داره مثل میرغضب نگات می‌‌کنه. 

    محمد :راست می‌‌گیا بیا شروین جان همش مال خودت ارث بابات نیست که‌ این قدر طلبکاری!

    شروین: بسه بسه همچین به هم چسبیدن داداش داداش به ریش هم می‌‌بندن انگار نه انگار که‌ منم اینجام!

    بعد احوال پرسی آرش با همه نشستیم که‌ یه دفعه این معصومه جیغ زد :

    - آخ جون بالاخره تولد شروع میشه!

    آرش خنده اش گرفت و گفت :

    - خوب شما شروع می‌‌کردید!

    منم گفتم :

    - مامانِ من رو که‌ می‎شناسی ، همه باید باشن .

    آرش: خاله زودتر اجازه بدید . من فکر کنم الان صدای بقیه هم دربیاد !

    مامان با خنده گفت:

    - باشه پسرم جشن تولد از همین حالا شروع میشه

    هنوز میشه رو نگفته بود که‌ صدای آهنگ تولد تولد بچگونه خونه رو پر کرد . همه زدن زیر خنده . فکر کنم باز کار این معصومه است . بگو چرا عجله داشت جشن شروع بشه منم داد زدم معصومه و دنبالش دویدم. حالا اون بدو و من بدو بالاخره گرفتمش انداختم روی کاناپه خالی و نگاش کردم گفتم :

    - خودت نوع تنبیه ات رو انتخاب می‌‌کنی یا به عهده خودم باشه؟

    معصومه: تنبیه چی داداش خوشگلم؟ بد کردم خواستم شاد شید؟

    دستش رو گرفته بودم که‌ فرار نکنه بقیه هم به کارامون می‌‌خندیدندکه‌ یه دفعه دیدم سرم یه رفت و برگشت انجام داد . دیدم بله باز این داداش مسیح ما بزرگتریش گل کرده .

    مسیح : خجالت نمی‌‌کشی محمد الان باید بچت رو بزرگ کنی نه که‌ سربه سر این بچه بذاری ولش کن . 

    محمد: قربون داداشم بشم چشم ؛ولی بچه رو خوب اومدی .

    هنوز حرفم تموم نشده بود که‌ یه دفعه دیدم پهلوان سوراخ شد. بله باز خانم این طوری اعتراض کردن ؛ البته فقط رو من این کارو می‌‌کنه. اعتراضش از بقیه رو با جیغ و فریاد نشون می‌ده.

    ***

    فاطمه خانم:

    حواسم به مسیح پسر بزرگم بود که داشت محمد و معصومه رو از هم جدا می‌‌کرد . یادش به خیر؛ اون موقع که معلم بودم ،معصومه رو حامله شدم نگران اختلاف سن بین بچه ها و بزرگ کردن معصومه بودم که خداروشکر تصمیم غلطی نگرفتم . وجود معصومه پیام آور شادی برای خونه است و شباهت زیادی به فرناز داره. خواهر کوچولوم که توی اون بمب بارونای شیمیایی کردستان، دوره جنگ، طاقت نیاورد و رفت . همین طور کل خاندان با اون گازها رفتنی شدن. باز خداروشکر که صادق اون موقع جنوب بود. منم تهران مراقب راحله‎ی حامله بودم. راحله ای که ملیکا و مهدی ،دوقلوهای من ، شبیه اون شدن . بهش نمی‌‌اومد نوه داشته باشه ؛ ولی از مزایای زود ازدواج کردن بود دیگه. البته فقط چند سال از مسیح من بزرگ تر بود. به مسیح نگاه کردم چقدر چهره اش و رفتارش شبیه آقام خدابیامرز بود .

    به همسر مهربونم که صدام می‌‌کرد تکیه دادم . مرد من که روزای بازنشستگی اش رو در مغازه کتاب فروشی که اجاره کرده ، می‌‌گذروند. 

    - جانم یوسف چی شده؟

    -خانم باز یاد گذشته افتادی ؟ برو پیش راحله و بقیه خانما معلومه حسابی از دستت شکارن .

    - خوب خواستم پیش آقامون باشم. بد کردم ؟

    - نه ولی خودت راحله رو می‌شناسی بهتره زودتر بری پیششون

    با لبخند از جام بلند شدم و به سمت راحله رفتم . راحله ای که تو اوج جوونی ، وقتی پانزده سالش بود، داداشم که اون موقع یه دانشجوی انقلابی بود که از دست ساواک فرار می‌‌کرد رو تو خونشون پناه داد . هنوزم همون شیطنت تو وجودش هست . یادمه حاضر نبود درس بخونه با زور صادق می‌‌رفت مدرسه ؛ ولی بعدش با وجود مخالفت های صادق وارد پلیس شد . خیلی تغییر کرد . از اون دختر ساده و شیطون روستایی تبدیل شد به یه پشتوانه برای صادق که تازه شرکت ساختمانی کوچیکی رو راه انداخته بود والان مسیح هم اونجا کار می‌‌کرد . با برخورد دستی به دستام با تعجب چشم به صاحب دست ها دوختم و با اخمهای درهم راحله مواجه شدم. با خندیدن سوران ، راحله به نوش لبخندی زد و بدون توجه به من، سوران رو که می‌‌خواست با کمک برادرش سورنا پیش راحله بیاد، بغلش گرفت و قربون صدقش رفت . این کارش توجه همه رو به ما جلب کرد. حسین از این کار مادرش خنده اش گرفت و گفت :

    - نکن مادر لوس میشه پسر باباش

    با این حرفش همه خندیدن . آخه خودش بچه که بود، همیشه از این که راحله قربون صدقه زینب می‌‌رفت، غر می‌‌زد . حالا که بزرگ شده و استاد دانشگاه به کارای بچگیش می‌‌خنده با دخالت خانمش که کنار گلی ،عروسم، نشسته بود و دادن سوران به حسین همه تعجب کردیم که گفت:

    - خب ببینیم باباش چطوری رفتار می‌‌کنه .

    حسین به همسرش و سوران نگاهی کرد و با تعجب به سورنا که با امید و میعاد بچه های گلی و مسح که داشتن بازی می‌‌کردن گفت:

    - بیا این دادشت رو بگیر ببر پیش مامان بزرگت من دیگه کاری به حرفای خانم ها ندارم راحت باشین .

    آقایون با لبخند حسین رو نگاه می‌‌کردن که شروین که تا الان سرش تو گوش آرش بود و مشخص بود حواسش هم به اتفاقات هست گفت:

    - تا تو باشی که نگی زن روانشناس می‌‌خوام .

    با این حرفش، آقایون خندیدن و حسین هم به شروین خندون چشم غره می‌‌رفت و در آخر به انگلیسی کلمه ای رو گفت که محمد با شنیدنش خندید ما هم با تعجب به دوتاشون نگاه می‌‌کردیم. آخر شروین با عصبانیت گفت:

    - چی گفتی که محمد رو نمیشه جمعش کرد؟

    بعد که تازه فهمید چی گفته ، بی خیال گفت:

    - حالا هر چی گفتی به خودت برمی‌‌گرده چون من معنیش رو نفهمیدم .

    من که خسته شدم از کشمکش میون این دوتا، رو به محمد کردم و گفتم :

    - حسین چی گفت ؟

    محمد هم رو به جمع گفت :

    - دیوونه!

    شوکه نگاش کردیم که خندید و گفت :

    - حسین گفت من که نگفتم.

    - آهان که این طور !

    با این حرف شروین، همه بهش نگاه کردیم که یک دفعه دیدم پیش دستی میوه هایی که حسین پوست کنده بود رو برداشت و تند تند خوردشون. حسین که از بهت دراومد ، میوه ها تموم شده بود . حسین فقط گفت :

    - همشون رو چطور خوردی ؟ مال بچه ها بود اونا

    _خوب تنبیه ات اینه که دوباره پوست بکنی تا دیگه استاد بودنت رو به رخ نکشی .

    _آخه دیونه که یک کلمه سادست؛ همه هم بلدن .

    _منظورت از همه محمده آیا ؟

    _معصومه جان تو معنیش رو نمی‌‌دونستی؟

    معصومه هم با خجالت گفت:

    - خب ... خب من انگلیسی دوست ندارم. به خاطر همین فقط برای نمره می‌‌خونم ؛ نه یادگیری.

    حسین متعجب معصومه رو نگاه کرد که محمد بهش گفت :

    - داداش من خوبه می‌‌دونی تو خانواده، به غیر از خودم و خودت ، کسی دل خوشی از این درس نداره. 

    مهدی بالا پیش خانمش مریم بود که‌ مراقب دوقلوهاشون باشن که تو سر و صدای جمع بیدار نشن . ولی بعد همراه مریم اومد پایین؛ بغلشونم زهرا و علی بودن که سرحال به نظر می‌رسیدن . مهدی با خنده به محمد گفت:

    - چی می‌‌گفتی که شروین دود از سرش بلند شده ؟

    محمد هم اول زهرا رو از بغلش گرفت و بعد تعریف کرد چی شده . مهدی هم خندون گفت : 

    - داداش من رو جا انداختی از لیستت!

    قربون مهدیم بشم که دکتر اطفال هست. شروین هم به خاطر وجود زهرا ، فقط به محمد چشم غره می‌رفت که باعث خنده زهرا شد . معصومه هم سریع از بغل محمد گرفتش و قربون صدقش رفت . بعد داد به مریم که علی رو دست گلی داده بود. همسر مسیح، گلی، با لهجه شمالی و مهربونی با علی حرف می‌زد . روشنا و امید و میعاد، بچه هایش، همه منتظر اجازه مادرشون بودن که علی رو بغل کنن . فرشته دختر ملیکا همه پیش مریم نشسته بود و اجازه می‌‌خواست که زهرا رو بغل کنه . ملیکا و سهند با لبخند دخترشان رو نگاه می‌‌کردن . من همیشه لبخندی زدم که با حرف معصومه به خنده تبدیل شد.

    _چیه چرا با لبخند ژوکوند نگاش می‌‌کنین خوب یکی دیگه هم بیارین. 

    به ملیکایی نگاه کردم که از خنده جمع خجالت زده شده بود و با تایید فرشته، دخترش سریع رفت تو حیاط پیش هادی و حامد دوقلوهای زینب دختر راحله که سر و صداشون حیاط رو پر کرده بود و امید و میعاد رو به حیاط رفتن مشتاق می‌‌کرد ؛ ولی باز منتظر بغل کردن علی بودن . سهند خجالت زده به معصومه گفت:

    _معصومه خانم می‌‌دونی که من کارمندم و حقوق کارمندی کفاف اجاره خونه و اداره کردن زندگی تو تهران رو نمی‌‌ده. خب ملیکا هم داره تدریس پیانو می‌‌کنه . فرشته هم اغلب پیش مامانمه حالا با این وضعیت نمیشه من و ملیکا هم دوست داریم که بچه هامون زیاد باشن و احساس تنهایی نکنن ؛ ولی شرایط نمی‌‌ذاره من همین طوری نمی‌‌ذارم ملیکا زیاد تدریس کنه. برای همون دوروز تدریسش هم شرمندشم . فرشته خداروشکر توی فامیل از دوطرف همسن و سال زیاد داره. 

    معصومه خنده کوتاهی کرد و گفت:

    - داداش سهند زیادی جدی گرفتیا من منظورم به در بود که‌ دیوار بشنوه.

    من با تعجب نگاش کردم خندید و گفت :

    - منظورم این بود که‌ بهتر نیست داداش محمد و شروین و آرش زن بگیرن من باز می‌‌خوام عمه بشما!

    با این حرفش انگار حرف دلم رو زد. شروع کردم با بقیه پچ پچ...

    ***

    محمد:

    خدایا از دست معصومه نمی‌‌دونه خجالت چی هست.

    _باز مامان همه جمع شدن چی داری بهشون می‌‌گی ؟

    _پسرم امروز که‌ سی ساله شدی کم کم داری پیر میشی. می‌‌گم مگه چند سال با بقیه فرق داری همه الان بچه هاشون دارن. کم کم مدرسه همه می‌‌رن؛ اما تو هنوز اندر خم یه کوچه ای .

    _مامان جان من که‌ نمی‌‌گم زن نمی‌‌گیرم. می‌‌گیرم ؛ اما خودتون بگین با این کارمن می‌‌شه زن گرفت؛ بعد نگران سلامتی شونم نبود؟

    _پسرم تو زنت رو بگیر بعدم بسپرش به خدا . 

    _باشه؛ چشم ! اصلا ریش و قیچی دست شما خانوما. من فقط می‌‌گم چشم .

    _آفرین پسرم .

    _به به می‌‌بینم کم کم داری متاهل میشی.

    _چکار کنم فعلا که‌ بریدن تا بدوزن و تنم کنن . راستی می‌‌خوای بگم برای تو و آرشم ببرن و بدوزن ؟

    _نه قربون دستت! باز شروین یه چیزی ؛ اما من نه! محمد جان خودت که‌ اوضاع کاریه من رو می‌‌دونی. نمی‌‌توانم من که‌ همش سوریه ام. نمی‌‌خوام خدایی نکرده همسر آینده زود بیوه بشه.

    _حرف مامانم رو یادت رفت همه چیز رو بسپر دست خدا ؟ آرش جان مرگ و زندگی همه دست خداست.

    _چی بگم والله حق باتوهِ.

    _مامان ؟مامان؟

    _بله پسرم چی شده؟

    _هیچی فقط داری آستین بالا می‌زنی یه دفعه برای آرش و شروینم زن پیدا کن.

    _باشه پسرم اتفاقا یه دختر خوب و خانم می‌‌شناسم برای پسرگلم آرش جان مناسبه فردا با خانواده اش حرف می‌‌زنم بریم ببینیم هم رو می‌‌پسندن یا نه.

    _ا ِخاله چه طور برای آرش جیبت پر مورده خوبه؛ بعد من و محمد چی؟

    _آخه آرش پسر خوب و سر به زیریه ماشاالله هزار ماشاالله خاله قربونش برم ولی شما دوتا ...

    _دستت درد نکنه خاله ما دوتا چی؟

    _هیچی فقط عین بچه ها همش دارین با هم کشتی می‌‌گیرین و شیطونی می‌‌کنین. اگه شناسنامه نبود می‌‌گفتم ده سالتونم نشده فقط قد بلند کردین؛ البته بعضی اوقاتم کاملا ایده آل هستید . 

    _خوب خاله من و محمد کودک درونمون فعاله!

    _نه دیگه پسرم برای شما زیادی فعاله !

    با حرفی که عمه راحله زد من تعجب کردم و گفتم:

    - اون وقت خودتون چی ؟

    عمه گفت :

    - خوب دلم جوونه!

    _قربون دلتون بشم عمه ؛ ولی به نظرم کودک درون شما هم خیلی فعاله ها ! همین دیروز شما نبودید از پله های خونه ما سر خوردید بغل دایی؟

    _راست میگی محمد ؟واقعا جناب سرگرد این کار رو کرد؟

    _ آره شروین دروغم چیه؟ حالا این خوبه که‌ ! یه دفعه هم دیدم عمه فیلم ترسناک گذاشته تندتند تخمه می‌‌شکونه و فیلم می‌بینه.

    _اِ صادق ببین خواهرزاده ات چی می‌‌گه!

    من که‌ دایی رو ندیده بودم . یه دفعه با درد گوشم سرپا شدم .

    _یه دقیقه رفتم بالاها ؛ نگا زنم رو تنها گیرآوردی . حالام زود تند سریع برو بوسش کن از دلش در بیار.

    _بله چشم فقط اون گوش رو شما ول کن.

    _راستی به تو هم ربط ندارد زنم دلش خواسته اون کارا رو بکنه !

    _بله دایی جان ، حق با شماست . شما فقط اون گوش ول کن .

    بالاخره این بابای ما هم یه حرفی زد. از بس خندیده نگرانش شدم .

    _ صادق جان ولش کن فکر کنم دیگه فهمید نباید سربه سر آبجی من بذاره.

    _آقا اصلا عمه خودمه چه کار دارید؟

    همه با این حرفم خندیدن و گوش من هم از دست دایی جون سالم به در برد.

    بعد بریدن کیک و البته حرکات با چاقوی شروین‌ همه زمین رو از خنده گاز می‌‌زدن .آخه با قیافه کاملا جدی همچین قر می‌داد که‌ معصومه نمی‌‌تونست اون جوری بده ؛ آخه معصومه کلاسش رو رفته و تو انواع حرکات استاده.

    _خب خب حالا نوبت کادوهاست . زود تند سریع بدید که‌ دلم داره آب می‌‌شه.

    _خب کادوها ... راستش محمد جون خودمون مهمیم نه کادو من که‌ نیاوردم.

    _شروین حرف بی‌خود نزن . خودم دیدم اون روز کفش کتونی گرفتی. 

    _ اِ کی دیدی؟ من که‌ قایمکی گرفتم.

    _دیگه دیگه!

    _خوب شروین که‌ معلوم شد بقیه زود کادوشون رو بدن.

    مامان و بابا یک خونه هشتاد متری دو خوابه دادن که‌ گفتن سه دونگ دیگه به اسم زن آینده منه. دایی و عمه هم گوشی آیفون دادن آخه گوشی خودم از این سامسونگ لمسیای کوچولو بود.آرش هم یه چفیه که‌ دور حرم چرخونده بود که‌ تو چفیه چند تا پوکه بود و یه عطر داد.

    _وای سپاس فراوان داداش ! آرش بهترین هدیه ای بود که‌ گرفتم.

    معصومه تابلو نقاشی شده از خودم رو بهم هدیه داد.

    _معصومه تو از این هنرا نداشتی کجا دادی کشیدن؟

    _خیلیم دارم ؛ دادم مامان دوستم کشید.

    _آهان دستش دردنکنه.

    داداش مسیح کت شلوار و پیرهن...

    _اینم کت شلوار دامادی؛ دادم سفارشی دوختن

    _ داداش ممنون.

    داداش مهدی وسایل کامل اصلاح داد.

    _آخ جون خودم هی یادم می‌رفت بگیرم دستت درد نکنه داداش!

    _ خواهش می‌کنم دیدم هر دفعه داری هوای تر میشه گفتم بگیرم از این حالت درآی.

    _ اِ این چیزا چیه می‌‌گی آقا مهدی ،آقا محمد مبارک باشه به حرفهای مهدی هم توجه نکن. 

    _زن داداش نگران نباش من این مهدی رو می‌‌شناسم . هیچی تو دلش نیست . الانم فقط نگران علی و زهرا کوچولو به خاطر همین می‌‌گه این ته ریش کوچولو رو بزنم که عزیزای عمو اذیت نشن.

    آبجی ملیکا ست چرم دست دوز خودش رو داد.

    _ آخ قربون آبجی هنرمندم بشم که از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه ؛ قربون دستت.

    _ اِ داداش تو چرا از من این‌جوری تشکر نکردی ؟ منم عکس نقاشی شده‌ات رو آوردم.

    _معصومه‌ی حسود کوچولوی خودمی ‌‌دیگه؛ دستت طلا ! خوب شد؟

    زینب هم که‌ ساعت گرفته بود به چه خوشگلی! البته معلوم شد انتخاب هادی و حامده؛ چون خیلی گرون بود و با ذهن اقتصادی زینب جور نبود.حسینم که‌ کتاب هدیه داد؛ اونم زبان اصلی. آخه من خیلی دوست داشتم که‌ اون جوری که‌ خودم می‌‌خواهم متن رو ترجمه و تفسیر کنم. ما خانوادگی پول هدیه دادن رو دوست نداریم.

    فردا با تکونای شروین از خواب پاشدم. با تعجب به شروین زل زدم . آخه سابقه نداشت صبح زود بیدار بشه . همیشه بعد نماز زود می‌‌خوابید و صبح با غرغر پا می‌‌شد که‌ چرا بیدارم کردید . حالا بیداربودنش از عجایبه!

    _چیه چرا اون جوری نگام می‌‌کنی ؟عمه سرگرد اومده بود تو رو بیدار کنه حواسش نبود من رو بیدار کرد.

    _مگه عمه اومده اینجا؟

    _اوهوم مثل اینکه مامانت دیده دیشب همه اینجا موندن نرفتن خونه هامون گفته صبحانه رو به جا بخوریم.

    _سابقه نداشته عمه آروم کسی رو بیدار کنه. پس چطور من بیدار نشدم؟

    _بله شما که‌ سر صبحی دوش با آب یخ نگرفتی این رو می‌‌گی.

    _ آخه چرا پس من از سر و صدا بیدار نشدم؟

    _چون من تا همین الان هنگ بودم . زود حاضر شو بریم اداره.

    _باشه تا دوش می‌‌گیرم تو لباسام رو حاضر کن. بعدم برو آرش رو بیدار کن. می‌‌خواست بره دیدن دوستاش.

    _ باشه حالا آرش کجا خوابیده؟ دیشب از بس خسته بودم یادم رفت آرش تو اتاق نیست.

    _تو حال روی کاناپه

    _ اِ این طوری که اولین نفر آرش رو بیدارمی‌‌کنن!

    _نه من مامانم رو می‌‌شناسم . دلش برای آرش سوخته بیدارش نکرده. 

    _باشه فقط طولش نده زود بیا

    تو اداره بودیم که‌ دستور تفتیش یک خونه رو دادن که‌ مشکوک به نگهداری مواد مخدر بود.وقتی رفتیم خنده‌ام گرفت. آخه اینا که‌ هر چی مواد بود رو دود کردن؛ چیزی برای مدرک جرم نمونده . همشون هم که‌ نعشه؛ ولی وقتی رفتیم انبار خونه دیدیم پر مواده تعجب کردم. بهشون نمی‌اومد کله گنده باشن.

    تو راه اداره بودیم که‌ دیدم یک موتوری می‌‌خواد کیف بزنه . آخه خیلی ضایع زل زده بود به آدمایی که‌ از بانک میان . سریع زدم کنار و جواب شروین رو دادم و اونم رفت نزدیک موتوری که‌ اگه خواست کاری کنه بتونم بگیرمش.

    یه دفعه یکیشون سریع از بانک بیرون اومد و به سمت یه آقای خوش تیپ حرکت کرد و کیفش رو زدن که‌ همون موقع شروین یکیشون رو گرفت و منم اون یکی که‌ می‌خواست فرارکنه رو گرفتم . اونا رو به اداره بردیم و تحویلشون دادیم . بعدم رفتیم اتاق سرهنگ تا ازش بپرسیم چرا اون موادا تو خونه فرد معمولی و معتادی بود که‌ با حرف سرهنگ هنگ کردیم . مگه میشه ؟مگه داریم؟

    سرهنگ گفت که‌ اون موادا رو زنش پخش می‌‌کرده و عمده فروش بوده. بعدم برای اینکه شوهرش مشکلی ایجاد نکنه ، معتادش کرده . مرده هم هیچ کاری نداشته که‌ یه دفعه زنه بهش مواد نمی‌‌ده . اونم از بیرون چیز جدید می‌‌گیره .اونم چی ؟ شیشه! اونم یه عالمه! شیشه می‌‌زنه و زنش رو می‌‌کشه و تو باغچه دفنش می‌‌کنه و بعدم دوستاش رو دعوت می‌‌کنه تا با موادا جشن بگیرن . هنوزم نمی‌‌دونه زنش رو کشته فکر می‌‌کنه زنش موادا رو به اون داده و خودش در رفته اون رو قال گذاشته . 

    من و شروین که‌ تعجب کردیم . واقعا این مواد چی کار می‌‌کنه ؟

    وقتی رفتم خونه ، دیدم مامان داره تندتند حرف می‌‌زنه و آرش بیچاره هم فقط می‌‌گه چشم که‌ یه دفعه شروین زد زیر خنده . معلوم شد قراره امشب بریم خواستگاری. من و و شروین که‌ سریع گفتیم ما میایم؛ معصومه هم گفت من میام . قرار شد ما شش تا بریم خواستگاری. وقتی دم در خونه رسیدیم ، مامان زنگ رو زد و با بفرمایید اونا وارد شدیم . خانواده رو دیدم تعجب کردم . آخه پسرخانواده همون آقا خوشتیپه بود . بعد احوال پرسی و تشکر بابت صبح و گل و شیرینی، بابا سریع رفت سراغ اصل مطلب و آرش که تندتند عرق می‌‌کرد رو با دختر خانمی‌‌که‌ اسمش شیدا بود فرستادن تو حیاط که‌ با هم حرف بزنن . بابا هم تمام زندگی آرش بیچاره رو گذاشت کف دست بابای شیدا که دیدیم پسره ماته تو گوشیش من و شروین هم که‌ خسته شده بودیم آروم رفتیم پیشش دیدیم بله آقا دارن با دقت تمام کارمی‌‌کنن . اونم کارای شرکت رو انجام می دن . شروینم خسته شد. بغل گوشش گفت پخ که‌ همچین پرید هوا من چشام درست شد اندازه توپ تنیس ! خانواده ها هم غرق که صحبت بودن ، با تعجب ما رو نگا کردن که‌ با خنده معصومه و حرف مامان که‌ ما کی رفتیم پیش پسرِ همه خندیدیم.

    بعدم با پسرِ آشنا شدیم . اسمش شایان بود. پسره خوبی بود ؛ فقط زیاد به کارش علاقه داشت. همین!

    بعد مدتی آرش اینا برگشتن که‌ مامان گفت :

    - خوب اگر اجازه بدید و شیدا جان و شما فکر ومشورت کنید؛ برید تحقیق ببینید نظرتون چیه و ماهه دیگه خبر بدید. ماهم الان بریم.

    وقتی رسیدیم خونه شروین تند تند از آرش سوال می‌‌پرسید که چی شد ؟چی شد؟ من زدم پس سرش گفتم :

    - شروین خان خصوصیه بفهم

    شروین حق به جانب گفت:

    - این سوالم که‌ می‌‌تونم بپرسم ؟

     

    بسته شده

    فصل اول

    من و کِل (Kel) ، دو تا جعبه آخر رو به ماشین حمل بار بردیم. درو به طرف پایین کشیدم و قفل در رو انداختم، انگاری با بستن این در بر روی تمام خاطرات 18 ساله ام، که در تمامش پدرم حضور پررنگی داشت، قفل زدم.

    از زمان مرگ اش 6 ماه می گذشت. این زمان اونقدری طولانی بود که برادر کوچک 9 ساله ام تونست با این موضوع کنار بیاد، و دیگه زمانی که ازش تعریف می کردیم، گریه نکنه. اما تا حدی جدید و نو بود که ما مجبور بودیم از عهده شرایط مالی جدیدی که به وجود اومده بود به تنهایی بربیاییم. دیگه قادرنبودیم که تو تگزاس و تو تنها خونه ای که می شناختیم، بمونیم.

    مامانم در حالی که کلید خونه رو بهم می داد گفت:

    - لیک*، مثل افسرده ها نباش. فکر کنم که از میشیگان خوشت بیاد.

    اون هیچ وقت اسم اصلیمو صدا نمی زد. اون و پدرم 9 ماه تموم بر سر انتخاب اسمم با هم دعوا کردند. مامانم بعد از آهنگ اریک کلاپتون دوست داشت اسمم رو لیلا بذاره، و پدرم بعد از کندی دوست داشت اسمم رو کندی بذاره.

    اون می گفت:

    - مهم نیست کدوم کندی، من همه اشون رو دوست دارم.

    تقریبا سه روزه بودم که اون ها بالاخره مجبور شدند اسمم رو انتخاب کنند. سه حرف از اول کلمه ی خودشونو به روی من گذاشتن که در آخر به اسم لیکن (Layken) تبدیل شد، با این حال هیچ کدوم از اون ها حتی یک بار هم منو به این اسم صدا نزدند.

    ادای مامانمو در آوردم و گفتم:

    - مامان، لطفا مثل این آدمایی که مستن نباش! من از میشیگان بدم میاد.

    مامانم این توانایی رو داشت که کل حرفاشو با نگاهش بزنه. نگاه خیره اش رو متوجه شدم.

    از پله های ایوان بالا اومدم و قبل از اینکه از این خونه خارج بشم، به همه جا نگاه انداختم. تموم اتاق ها به طرز وحشتناکی خالی شده بودم. این خونه با اون خونه ای که قبلا توش زندگی می کردیم زمین تا به آسمون فرق داشت. این شش ماه گذشته هجومی از احساسات رو در برداشت، که همه اون ها غم انگیز بودند. می دونستم که نقل مکان از این خونه اجتناب ناپذیره، فقط انتظار داشتم که بعد از سال آخر دبیرستانم همچین اتفاقی بیفته.

    تو جایی که زمانی به عنوان آشپزخونه امون به حساب می اومد و در زیر یکی از کابینت هاش که قبلاً یخچالو تو این جا قرار میدادیم، کلیپس بنفش رنگی رو پیدا کردم. برش داشتم، گرد و خاک رو از روش پاک کردم و بین انگشتام بالا و پایینش کردم.

    بابام گفت:

    - دوباره مثل اولش میشه.

    پنج سالم بود و مامانم قیچی اشو روی پیشخوان حموم جا گذاشته بود. منم همون کاری رو که اکثر بچه ها انجام می دادن رو انجام دادم. موهامو قیچی کردم.

    گریه کردم:

    - مامان خیلی از دستم عصبانی میشه.

    فکر می کردم اگه موهامو قیچی کنم، فوراً دوباره بلند و مثل اولشون میشن، و هیچ کس متوجه کوتاهی موهام نمیشه. دسته زیادی از موهای زیبامو بریدم و برای یک ساعت در مقابل آیینه نشستم، منتظر بودم که دوباره موهام رشد کنن. دسته ای از موهای لختم رو از روی زمین برداشتم و اون ها رو توی دستم گرفتم، وقتی گریه می کردم به این فکر می کردم که چطور می تونم اون ها رو به سرم برگردونم.

    وقتی بابام به حموم اومد و فهمید که چه کاری انجام دادم، فقط خندید و من رو از جام بلند کرد و بر روی پیشخوان حموم گذاشت.

    – لیک، مامان بهت توجه نمی کنه.

    همونطور که این قول رو به من می داد به سمت کابینت رفت و چیزی رو از داخلش بیرون آورد.

    - الان می خوام بهت جادویی رو نشون بدم.

    کف دستشو باز کرد و کلیپس بنفش رنگی رو به من نشون داد:

    - تا وقتی که این به روی موهات باشه، مامان نمی فهمه.

    باقی موهای سرم رو به کناری زد و کلیپس رو به موهام زد. بعدش منو به سمت آینه برگردوند و گفت: دیدی؟ بهتر از قبلش شد.

    به چهره مون تو آینه نگاه کردم و احساس کردم خوش بخت ترین دختر زمینم. فکر نمی کردم که بقیه بچه هام همچین پدری رو که کلیپس سحر آمیز داره رو داشته باشن.

    به مدت دو ماه هر روز اون کلیپس رو به موهام می زدم و مامانم هیچ وقت متوجه این موضوع نشد. و الان که دوباره اونو دیدم، متوجه شدم که پدرم به مامانم در مورد این موضوع گفته و من اون زمان چون فقط پنج سالم بود فکر می کردم به خاطر جادوِ.

    من از لحاظ ظاهری بیشتر شبیه مامانم بودم تا بابام. من و مامانم هر دو قد متوسطی داشتیم. بعد از داشتن دو تا بچه دیگه نتونست به وزن قبلی خودش برگرده و بتونه شلوارهای منو بپوشه، اما هر دومون تو قرض دادن وسایلمون به همدیگه خیلی خوب بودیم. هردومون موهای قهوه ای داشتیم، و با توجه به شرایط آب و هوایی، صاف یا موج دار می شد. چشم های سبزش پررنگ تر از مال من بود، و با پوست سفیدش چشم هایش درشت تر به نظر می رسید.

    هر جور که حساب می کردم، بابام رو بیشتر دوست داشتم. هر دومون روحیه و خلقیات مشابهی داشتیم، شخصیت های مشابه، عشق به موسیقی یکسان و هر دو شوخ طبعی و خنده یکسانی داشتیم. کِل جور دیگه ای بود. از نظر فیزیکی و جسمانی شبیه بابام بود با موهای بور و نرم. نه سالش بود، ولی جثه اش از سنش کوچکتر به نظر می رسید، اما شخصیتش طوری بود که باعث می شد کمبودهای جسمیش رو جبران کنه.

    به سمت سینک ظرفشویی رفتم و آب رو باز کردم، و گرد و غبار و دوده ای که 13 سال روی کلیپس جمع شده بود رو با انگشتم پاک کردم. زمانی که داشتم دستم رو با شلوارم خشک می کردم، کل عقب عقب وارد آشپزخونه شد. اون بچه ی عجیبی بود، اما نمی تونستم زیاد دوستش داشته باشم. اون یک بازی داشت که دوست داشت بازی اش کنه و اسمش رو روز عقب گذاشته بود که در این روز اکثر وقتش رو به جاهای مختلف خونه می رفت با این تفاوت که حرکتش از پشت بود. از آخر به اول صحبت می کرد و حتی اول دسر می خواست بعد غذای اصلی. حدس می زدم به دلیل اختلاف سنی زیادی که با هم داشتیم و نداشتن خواهر و برادر دیگه ای، اون به دنبال راهی بود که خودش رو سرگرم کنه.

    اون برعکس گفت: - عجله کن می گه مامان لیکن!

    کلیپس رو تو جیبم گذاشتم و از در خارج شدم، و برای آخرین بار در خونه رو قفل کردم.

    ****

    تو چند روز بعد، من و مامانم واسه ی رانندگی ماشین خودم و ماشین حمل بار جاهامونو عوض می کردیم، فقط تنها دو بار در هتل استراحت کردیم. کل زمانی پیش من بود و زمانی پیش مامانم، و در آخرین روز کنار من تو ماشین حمل بار بود. آخرین شب خسته کننده نه ساعته رو هم در راه بودیم فقط برای یک استراحت کوتاه ایست کردیم. همونطور که به شهر جدیدمون ایپسلانتی (Ypsilanti) نزدیک می شدیم، به اطراف نگاه می کردم و واقعیت این بود که با این که سپتامبر بود ولی بخاری رو روشن کرده بودم. قطعا به یه کمد لباس جدید احتیاج داشتم.

    وقتی به آخرین پیچ دست راست خیابونمون رسیدم، جی پی اسم اطلاع داد که به «مقصدم رسیده ام».

    با خودم با صدای بلند خندیدم. «مقصدم». جی پی اسم هیچی نمی دونست.

    کوچه بن بست، خیلی بزرگ و طویل نبود و تنها با هشت بلوک خونه در هر گوشه ای از خیابون مرتبط شده بود. در قسمت جلویی یکی از خونه ها تور بسکتبال بود که این امید رو به من داد که ممکنه کل تو اینجا بتونه با کسی همبازی بشه. راستش، محل مناسبی به نظر می رسید، چمن ها آراسته، پیاده روها تمیز، اما خیلی خونه های بتونی وجود داشت. پیاده رو ها نیز بتونی بودند. همین الانم دلم برای خونه مون تنگ شده بود.

    * معنی کلمه ی لیک: دریاچه. 

    صاحبخونه ی جدیدمون عکس هایی رو از خونه امون واسمون فرستاده بود، به همین خاطر سریع خونه امون رو تشخیص دادم. خونه ی کوچیکی بود. واقعاً خونه ی کوچیکی بود. ما توی تگزاس یه خونه ی ویلایی داشتیم که روی چندین هکتار زمین واقع شده بود. اطراف این خونه به جز چند تا بتن و چند تا مجسمه ی کوتوله چیز دیگه ای نبود. در ورودی خونه باز بود و متوجه ی پیرمردی شدم که از خونه بیرون اومد و واسمون دست تکون داد.

    پنجاه یارد از خونه جلوتر رفتم، اینطوری انتهای ماشین حمل بار می تونست رو به روی در ورودی قرار بگیره. قبل از اینکه ماشینو تو حالت دنده عقب بذارم، کلو برای بیدار شدن از خواب تکون دادم. از ایندیانا (Indiana) تا اینجا رو خوابیده بود.

    با صدای آرومی گفتم:

    - کل، بیدار شو. به مقصدمون رسیدیم.

    پاهاشو کشید و همراهش خمیازه ای کشید. پیشونی اشو واسه دیدن خونه ی جدیدمون به پنجره تکیه داد.

    - ببین یه بچه تو حیاطه! فکر می کنی اونم اینجا زندگی می کنه؟

    جواب دادم.

    - بهتره که این طور نباشه. اما ممکنه یکی از همسایه ها باشه. از ماشین پیاده شو و تا زمانی که عقب جلو می کنم برو خودتو بهش معرفی کن.

    زمانی که پشت ماشین کاملاً رو به روی خونه قرار گرفت، دنده رو توی حالت خلاص گذاشتم و شیشه های ماشینو پایین کشیدم و ماشینو خاموش کردم. مامانم ماشین جیپمو کنار من آورد. از ماشین پیاده شد و به سمت صاحبخونه رفت و باهاش احوالپرسی کرد. یه چند اینچ توی جام خم شدم و پاهامو به داشبورد ماشین تکیه دادم. سرمو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و به کل و دوست جدیدش که با شمشیرهای خیالیشون توی خیابون شمشیر بازی می کردن نگاه کردم. بهش حسودی می کردم. از این که به این راحتی با موضوع نقل مکانمون به اینجا کنار اومده بود، حسودی می کردم، ولی من هنوز مثل بچه های بدعنق تو این موضوع گیر کرده بودم.

    اولش که مامانم واسه ی نقل مکانمون تصمیم گرفت خیلی ناراحت شد. دلیل بیشترش هم به این خاطر بود که اون تو وسطای لیگ فوتبال کوچکش بود. دوست هایی داشت که اینطوری از دستشون می داد، اما تو سن 9 سالگی، بهترین دوست آدم معمولاً یه فرد خیالیه. مامان به راحتی تونست اونو با قول به ثبت نام تو بازی هاکی، و هر چیزی که تو تگزاس می خواست انجام بده، متقاعد کنه. برگزاری همچین بازی تو مناطق روستایی جنوبی کار سختی بود. بعد از موافقت اون، نظرش در مورد میشیگان مثبت شد.

    دلیل نقل مکانمونو می تونستم درک کنم. بابام زندگی محترمی رو با مدیریت مغازه ی رنگ فروشی واسمون درست کرده بود. مامانم به عنوان پرستار در PRN تو زمانی که نیاز داشت کار می کرد، اما اکثرا تمایل داشت که در خونه بمونه و وقتشو با ما بگذرونه. بعد از فوت پدرم اون تونست شغل تمام وقتی رو واسه ی خودش پیدا کنه. من می توانستم ببینم که استرس مرگ پدرم، و سرپرست خانواده بودن اونو خسته کرده و از پا انداخته.

    یک شب موقع شام خوردن ، واسمون توضیح داد که با این درآمد فعلیمون نمی تونه از پس پرداخت تموم قبض ها و رهن خونه بربیاد. گفتش که شغل جدیدی رو پیدا کرده که می تونه پول بیشتری رو بگیره ، اما مجبوریم که از این جا نقل مکان کنیم. این شغل از طرف دوست دبیرستانش برندا (Brenda)، پیشنهاد شده بود. اون ها با هم دیگه در زادگاه مادرم ایپسیلانتی، درست خارج از دیترویت (Detroit) بزرگ شده بودن. حقوقش از هر شغل دیگه ای که توی تگزاس می تونست پیدا کنه بیشتر بود، واسه ی همین هیچ راه دیگه ای به جز پذیرفتن اون شغل واسش نمونده بود. اونو به خاطر این انتخابش سرزنش نکردم. پدر بزرگ و مادربزرگم فوت کرده بودن و اون هیچ کسیو نداشت که بهش کمک کنه. می تونستم دلیل نقل مکانمونو درک کنم، اما همیشه درک موقعیت، اوضاع رو راحت تر نمی کنه.

    کل از شیشه ی باز ماشین داد کشید و همون طور که نوک شمشیر خیالیشو روی گردنم گذاشته بود گفت:

    - لیکن، تو مردی!

    منتظر بود که بیفتم، اما فقط چشم غره ای بهش رفتم.

    - من به تو شمشیر زدم. خودتو مُرده فرض کن!

    زیر لب گفتم:

    - باور کن، من الانشم مُردم.

    درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. شانه های کل به طرف جلو افتاد و به خیابان خیره شد، شمشیر خیالیش کنارش افتاد. دوست جدید کل پشتش ایستاد و به عنوان یک فرد شکست خورده نگاه کرد، که باعث شد فوراً از اینکه ناراحتی امو به اونها انتقال دادم پشیمون بشم. 

    و با وحشتناک ترین صدایم گفتم:

    - من همین الانشم مُردم. چون که من یک زامبیم.

    همین که دست هامو در دو طرفم بالا بردم، شروع به جیغ زدن کردن، سرمو به طرفی برده بودم و غرغر می کردم: مغز! همونطور که به حالت زامبی ها با پاهایی سفت شده بعد از اونها حرکت می کردم، غر می زدم و می گفتم: مغز! .

    با دست هایی که در اطرافم نگاه داشته بودم به آهستگی در اطراف ماشین حمل بار حرکت می کردم. که متوجه شدم شخصی برادر من و دوست جدیدشو از پشت پیراهنشون گرفته.

    غریبه همونطور که اون دو تا پسر بچه رو که فریاد می زدن، نگه داشته بود، داد زد: گرفتمشون.

    به نظر می رسید که از من دو سالی بزرگتره و یه ذره هم بلند تر از من بود. تنها کلمه ای که اکثر دخترها می تونستن اونو باهاش توصیف کنن، کلمه ی جذاب بود، اما من مثل دخترهای دیگه نبودم. پسرها واسه آزادیشون از دست اون به هر طرف وول می خوردند و ماهیچه هاش برای محکم نگه داشتن بچه ها منقبض شده بود.

    بر خلاف من و کل، اگر اختلاف سنی واضح اونها رو کنار میذاشتی کاملاً متوجه می شدی که اون دو نفر با هم برادرند. هردوی اون ها پوستشون زیتونی رنگ بود، و هر دوشون موهای سیاهی داشتند، حتی هردوشون موهاشونو یه جور کوتاه کرده بودن. زمانی که کل تونست از دستش آزاد بشه، با شمشیر خیالی اش بهش ضربه زد و اون خندید. به من نگاه کرد و زمزمه کرد : کمک. متوجه شدم که به همون حالت زامبی خشک شده ام.

    اولین حسم این بود که به ماشین حمل بار بازگردم و باقی زندگی امو تو اونجا پنهون بشم. در عوض فریاد زدم: مغز! یک بار دیگه این کلمه رو گفتم و به سمت جلو حرکت کردم. وانمود می کردم که قصد دارم بالای سر بچه های کوچولو رو بخورم. کل و دوست جدیدشو گرفتم و اون ها رو تا زمانی که پخش زمین شدن غلغلک دادم.

    وقتی از جام بلند شدم، برادر بزرگترش دستشو به سمتم دراز کرد. همونطور که به خونه ای که مستقیماً رو به روی خونه مون بود اشاره می کرد، گفت:

    - سلام، من ویلم (Will). ما اون طرف خیابون زندگی می کنیم.

    من هم متقابلا ًدستمو تو دستش گذاشتم و تکون دادم.

    - اسم منم لیکنه.. فکر کنم ما هم اینجا زندگی می کنیم.

    به خونه ی پشت سرم نگاه کردم.

    لبخندی زد. بدون اینکه هیچ کدوممون حرفی بزنیم دستمونو تو دست هم نگه داشته بودیم. از این لحظه های الکی متنفر بودم.

    دستشو از تو دستم درآورد و داخل جیبش گذاشت.

    - خوب، به ایپسیلانتی خوش اومدی. شماها از کجا به اینجا اومدین؟

    - تگزاس؟ نمی دونم که چرا در انتهای جوابم علامت سوال گذاشتم. نمی دونم چرا هنوزم داشتم در مورد این فکر می کردم که چرا جوابمو به شکل سوال دادم. حتی نمی دونم چرا داشتم دلیلشو تجزیه و تحلیل می کردم. آشفته بودم. حتما به دلیل کمبود خواب این سه روز بود.

    - تگزاس، آره؟

    به روی پاشنه ی پایش عقب و جلو رفت. با جواب ندادنم وقت های بیهوده بیشتر می شد. به برادرش نگاه کرد، به سمت جلو خم شد و اونو از مچ پاش گرفت. همونطور که برادرش رو به روی دوشش می گذاشت گفت: اومدم که این بچه رو به مدرسه ببرم. از امشب هوا سردتر میشه تا می تونین این وسایل رو به داخل خونه ببرید. به نظر میرسه که چند روزی اینطوری باشه پس اگر واسه بردن وسایل به کمک نیاز داشتین، بهم بگین. حدودای ساعت 4 خونه ایم.

    - حتماً، متشکرم.

    به اون طرف خیابون رفتن، هنوزم داشتم به اون ها نگاه می کردم که کل با شمشیرش به پشتم زد. بر روی زانوهایم نشستم و شکممو گرفتم، خم شدم که کل بر روی دوشم سوار شود. به اون طرف خیابون نگاه کردم و دیدم که ویل همونطور که در سمت برادرشو می بنده به ما نگاه می کنه بعدش به طرف در سمت راننده رفت. همونطور که سوار ماشین می شد به نشانه ی خداحافظی دستی تکون داد.

    ****

    بیشتر روز رو در حال خارج کردن جعبه ها و وسایل خونه بودیم. صاحبخونه مون در حمل وسایل بزرگتر که من و مادرم نمیتونستیم بلند کنیم، کمک کرد. از خارج کردن وسایل از داخل جیپ خسته شده بودیم و به همین دلیل تصمیم گرفتیم ادامه کارو به فردا موکول کنیم. موقعی که ماشین حمل بار کاملاً خالی شد، از اینکه دیگه بهونه ای نداشتم تا از ویل کمک بگیرم، ناامید شدم.

    وقتی اتاقم مشخص شد و تختمو سر جاش گذاشتم، جعبه هایی رو که به اسم من نامگذاری شده بودن رو از توی سالن برداشتم و اونها رو به اتاقم بردم. بیشترشونو باز کردم و روی تختم ریختمشون، زمانی متوجه زمان شدم که مبلی رو که تو اتاق گذاشته بودم سایه ای رو بر روی دیوار انداخت. از پنجره به بیرون نگاه کردم و متوجه ی غروب خورشید شدم. یا روزها در این جا کوتاه تر میشد یا من زمان از دستم در رفته بود.

    تو آشپزخانه، متوجه شدم که مامانم و کل بشقاب ها رو در آورده ان و تو کابینت چیده ان. روی یکی از شش صندلی که دور تا دور اپن گذاشته بودن، نشستم، به خاطر نبود اتاق غذاخوری از میز اپن به عنوان میز غذاخوری استفاده میشد، این خونه فضای زیادی نداشت، وقتی از در ورودی وارد میشدی، به یک رواهروی کوچک میرسیدی، که به اتاق پذیرایی وصل بود، اتاق پذیرایی از آشپزخونه تنها توسط یک راهرو که در سمت چپ قرار داشت و یک پنجره در سمت راست جدا می شد. لبه های فرش بژی رنگ اتاق پذیرایی از چوب هایی درست شده بود که بقیه ی خونه رو پوشش داده بود. مامانم همونطور که بشقاب ها رو به کناری می گذاشت گفت: «همه چیز اینجا خیلی تمیزه. من اینجا حتی یه حشره ام ندیدم.»

    تو تگزاس به خاطر علف های هرز حشرات زیادی داشتیم. اگر با مگس کش نمی کشیتشون، اونا با نیشاشون شما رو می کشتن.

    - فکر کنم یکی از خوبی های میشیگانه . جواب دادم. یکی از جعبه های پیتزای مقابلمو باز کردم و یه تیکه برداشتم.

    به من چشمکی زد و گفت:

    - یک خوبی؟

    به صندلی تیکه داد، یک تیکه پپرونی برداشت و تو دهانش گذاشت.

    - فکر می کنم حداقل دو تا خوبی داره.

    وانمود کردم که حرفشو نمی فهمم.

    با لبخندی گفت:

    - دیدم که امروز داشتی با اون پسره حرف می زدی.

    با بی تفاوت ترین لحنی که می تونستم گفتم:

    - اُه! مامان لطفاً، بالاخره می فهمیم که فقط تو تگزاس نبود که همه جوره مدل مرد توش پیدا میشد.

    به سمت یخچال رفتم و برای خودم نوشابه ریختم.

    کل پرسید:

    - اَن اَبیتد؟

    حرفشو اصلاح کردمو گفتم:

    - سکونت*.

    به معنای ظرفیت، سکونت، اقامت، زندگی کردن

    دیگه اطلاعات لغوی ام در این مورد تموم شده بود.

    - مثل اینکه چطوری ما در ایپسیلانتی اَن ابیت شدیم؟

    دوباره حرفشودرست کردم.

    تکه ی پتیزای تو دستمو تموم کردم و دوباره جرعه ای از نوشابه امو نوشیدم.

    -بدنم کوفته اس. میرم بخوابم.

    کل پرسید:

    - منظورت اینکه می خوای در اتاقت ساکن بشی؟

    - خیلی زود یاد می گیری، ملخ کوچولو.

    خم شدم و بوسه ای بر روی سرش زدم و بعدش به سمت اتاقم رفتم.

    زیر ملحفه رفتن خیلی احساس خوبی داشت. حداقل تختم برایم آشنا بود. چشم هامو بستم و تصور کردم که در اتاق قبلیم هستم. اتاق گرم و نرمم. ملحفه و بالشتم یک تکه یخ بودند، پتومو برای کمی گرم شدن تا بالای سرم کشیدم، با خودم گفتم: گذاشتن ترموستات اولین کاریه که واسه فردا صبح انجام میدهم.

    ******

    به محض اینکه از خواب بیدار شدم و از روی تختم پایین اومدم، نوک پاهام با زمین سرد برخورد کرد و به همین خاطر تو لیست کارام، این کارو به عنوان اولین کار گذاشتم. گرمکنی رو از داخل کمدم بیرون کشیدم و اونو بر روی عرقگیرم پوشیدم و همونطور که دنبال جوراب هام می گشتم جلیقه ایو بر روی لباس هام پوشیدم. «

    - تلاش بیهوده ای بود.

    با نوک پا، آرام و آهسته به سمت راهرو رفتم، سعی می کردم پاهایم کمتر با زمین چوبی سرد برخورد کند، با این حال نمی خواستم کسیو بیدار کنم. وقتی از اتاق کل رد شدم، کفش خانگی دارت ویدرش (Darth Vader)* رو دیدم. پاورچین پاورچین به داخل اتاقش رفتم و اون ها رو پوشیدم، در نهایت چیزی رو پیدا کردم که زمانی که به سمت آشپزخونه می رفتم احساس بهتری داشتم.

    برای پیدا کردن قهوه جوش اطرافو نگاه کردم، اما ندیدمش. به یاد آوردم که اونو تو جیپ گذاشتیم، که متاسفانه جیپ رو خارج از خونه پارک کرده بودم. خارج از این جا در هوایی بسیار سرد.

    ژاکتمو نتونستم پیدا کنم. سپتامبر در تگزاس به ندرت از ژاکت استفاده می کردیم. دسته کلیدمو برداشتم و تصمیم گرفتم که سریع به سمت جیپم برم. وقتی درب ورودی رو باز کردم ، تکه های ریز و کوچولوی سفیدی رو دیدم که در همه ی جای حیاط دیده می شد. چند ثانیه فکر کردم که این دانه های کوچک چه می توانند باشند؟ برف؟ در سپتامبر؟ خم شدم و چند تا از اون ها رو تو دستم گرفتم ، اغلب تو تگزاس برف نمی اومد، اما زمانی ام که می اومد، شبیه برف نبود. برف تگزاس بیشتر شبیه تکه سنگ بود – تگرگ. برف میشیگان به همان اندازه ای که تصور می کردم واقعی بود: گرد، نرم و سرد. فوراً برفو انداختم و همونطور که به سمت جیپم می رفتم، دست هامو با گرمکنم خشک کردم. ماشینو زیاد دور پارک نکرده بودم. به محض این که کفش های خانگی دارت ودرم با برف هایی که روی بتن جمع شده بودند تماس پیدا کرد، لیز خوردم و از پشت بر روی برف ها افتادم، و به آسمان آبی زل زدم. فوراً دردی رو در شانه ی راستم احساس کردم و فهمیدم که به یک چیز سختی خوردم. به اطراف نگاه کردم و مجسمه کوتوله رو از زیرم بیرون کشیدم. قسمتی از کلاه قرمزش شکسته و دو تیکه شده بود. به من پوزخند می زد. آه و ناله ای کردم و آن کوتوله رو با دست سالمم بلند کردم و آماده بودم که پرتابش کنم، که کسی منو از این کار بازداشت.

    - فکر جالبی نیست!

    فوراً صدای ویلو شناختم. صدایش آرام و مثل پدرم تسکین دهنده بود، اما با این حال محکمم بود. بر روی زمین نشستم و دیدم که ویل به طرفم اومد.

    خندید: «حالت خوبه؟».

    اُه، نه! من امروز صبح حتی تو آینه هم نگاه نکردم. فوراً خجالت کشیدم، اما بهترین کار این بود که چیزی از خودم بروز ندم.

    گفتم:

    - اگر نیم تنه ی این مجسمه رو می شکستم، احساس بهتری داشتم.

    سعی می کردم که خودم رو از روی زمین بلند کنم اما موفق نمی شدم.

    همونطور که منو از جایم بلند می کرد گفت: «

    - تو نمی خواستی این کارو انجام بدی، کوتوله ها خوش شناسی میارن.

    کوتوله رو از دستم گرفت و بر روی سبزه های پوشیده شده از برف گذاشت.

    همونطور که با دستم بازوی آسیب دیده ام رو که حالا دایره خونی بر روی آستین لباسم خودنمایی می کرد نگه داشته بودم، با کنایه جواب دادم:

    - آره. واقعاً خوش شانسی میارن.

    ویل وقتی خون رو بر روی بولیزم دید خنده اشو تموم کرد.

    - اه، خدای من، خیلی متاسفم. اگر می دونستم صدمه دیدی هیچ وقت نمی خندیدم.

    خم شد و بازوی زخمی شده ام روگرفت و منو بلند کرد. «تو باید دستتو پانسمان کنی.»

    به جعبه های بسته بندی شده ی توی ماشین اشاره کردم و گفتم:

    - در حال حاضر نمیدونم تو کدوم بسته اس.

    - با من بیا، یه چند تا چیز تو خونه امون داریم.

    ژاکتشو درآورد و اونو روی شونه های من انداخت، همونطور که منو به اون طرف خیابان می برد بازومو تو دستش گرفت. تو زمانی که با من بود و اینطوری که بهم کمک می کرد، یه ذره ترحم برانگیز میشدم، خودم می تونستم راه برم . هرچند که اعتراضی نکردم، و در مقابل برای جنبش حمایت از زنان احساس ریاکارانه ای داشتم. در این لحظه به دختر پریشانی تبدیل شده بودم.

    همونطور که پشت سر اون به طرف آشپزخونه می رفتم ژاکتشو درآوردم و اونو بر روی پشت کاناپه انداختم. هوا تاریک بود و با خودم گفتم که هنوز کسی از خواب بیدار نشده. خونه ی اون از مال ما بزرگتر بود. طرح های طبقات بازش شبیه مال بود اما اتاق پذیرایی اش به نظر می رسید که چند متر بزرگتر باشه. یک پنجره بزرگ در سمت چپ پذیرایی با یک نیمکت و چند بالش بزرگ دیده می شد.

    تعدادی عکس خونوادگی بر روی دیوار مقابل آشپزخانه آویزون بود. اکثراون عکس ها برای ویل و برادر کوچکترش بود با این حال چند عکس بود که در اون ها خونواده اش هم حضور داشتن.

    همونطور که ویل به دنبال پانسمان می گشت من به سمت عکس ها رفتم. اون ها باید ژنشونو از پدرشون به ارث برده باشن. در بیشتر عکس های جدید، که به نظر می رسید برای چند سال اخیر باشن، پدرشون دست هاشو به دور دو پسرش انداخته بود و اون ها رو به هم فشار داده بود. موهای سیاهش با چند تار موی سفید خاکستری شده بود و سبیل سیاهش بر روی لبخند پررنگش دیده می شد. ویژگی های ظاهری اش شبیه ویل بود. هر دوشون چشم هایی داشتند که وقتی می خندیدند، چشم هاشون برق می زد و دندون های سفیدشون رو کاملاً به نمایش گذاشته بودند.

    * یکی از شخصیتی داستانی در مجموعه تخیلی جنگ ستارگان است.

    * Inhabited

    زیبای مادر ویل خیره کننده بود. موهای بلند و بوری داشت و اینطوری که تو عکس نشون می داد، قد بلند بود.نمی تونستم بگم که پسرها از لحاظ ظاهری به مادرشون رفتن. شاید ویل از نظر شخصیتی شبیه اون بود. خونه ی توی عکس با خونه ای که الان توش زندگی می کردن، فرق داشت.

    به سمت آشپزخونه رفتم و یک صندلی از پشت اپن برای خودم بیرون کشیدم.

    ویل آستین لباسشو بالا زد و شیر آبو باز کرد و گفت:

    - قبل از اینکه پانسمانش کنی، باید جای زخم رو بشوری.

    بولیزی به تن داشت که یقه اش با دکمه ای زرد رنگ بسته شده بود. نور چراغ آشپزخونه باعث شده بود که روی بولیزش سایه بندازه و زیرپوشش دیده بشه. شونه های پهنی داشت و آستین های بولیزش کیپ بازوهاش بود. سرش به بالای کابینت می رسید، و طبق شباهتی که این خونه با خونه امون داشت، می تونستم حدس بزنم که 6 سانت از من بلندتره. به طرح روی کراواتش که برای جلوگیری از خیس شدنش به روی شونه اش انداخته بود زل زدم. وقتی شیر آبو بست ، به سمتم اومد. فوراً دستمال خیسو از دستش گرفتم، احساس کردم که با این کار صورتم از هیجان قرمز شده. با این کارم به خاطر اینکه بدنش با من هیچ گونه تماسی نداشته باشه، خودشو عقب کشید.

    آستینمو بالا زدمو گفتم:

    - مشکلی نیست، خودم می تونم انجام بدم.

    خون رو از روی بازوم پاک کردم، چسب زخمی رو باز کرد.

    - تو ساعت 7، با شلوار تو خونه ای، بیرون از خونه چی کار می کردی؟ هنوز دارین وسایلاتونو تو خونه میارین؟

    سرمو تکونی دادم و به جلو خم شدم و دستمالو تو سطل آشغال انداختم.

    - قهوه.

    - قهوه؟ فکر نمی کردم آدم سحر خیزی باشی.

    جمله اش بیشتر از این که حالت سوالی داشته باشه، حالت خبری داشت.

    همونطور که به من نزدیک می شد تا چسب زخمو به روی زخمم بگذاره، نفسهاشو روی پوست گردنم احساس می کردم. برای پوشوندن لرزش دست هام، دست به سینه شدم. چسب و روی زخمم گذاشت و با دستش محکم کرد.

    بهتر از اولش شد.

    - مرسی. و اینکه من آدم سحرخیزی ام. بعد از اینکه قهوه امو بگیرم.

    از جایم بلند شدم و به شونه ام نگاه کردم. تظاهر می کردم که دارم چسب و بررسی می کنم. همین الان ازش تشکر کردم. می تونستم برگردم و بیرون برم، اما این طوری در مقابل کمکی که به من کرده بود، یکم بی ادبانه و زشت به نظر می رسید. اگر همینطوری منتظر ایست می کردم، تا بخواهد شروع به صبحت کنه، مثل احمقایی که قصد ندارن از خونه بیرون برن به نظر می رسیدم. نمی دونستم چرا زمان هایی که کنارش بودم، حتی در انجام دادن کارهای پیش و پا افتاده ام ناتوان بودم. اونم مثل همسایه های دیگه بود.

    وقتی برگشتم، دیدم که یه فنجون قهوه واسم ریخته. به طرفم اومد و مقابلم نشست.

    - با شکر می خوری یا خامه؟

    سرمو تکون دادم. لیوانمو برداشتم و یه جرعه از قهوه ام رو نوشیدم و گفتم:

    - مرسی. همین طوری خالی می خورم.

    به صندلی اش تکیه داد و به من نگاه کرد. چشمای سبزش به پررنگی چشمای مامانش بود. حدس زدم که بعضی از خصوصیات ظاهری اشو از مامانش گرفته. لبخندی زد و نگاه خیره اشو با نگاه کردن به ساعتش از من گرفت.

    - باید برم، داداشم تو ماشین منتظرمه، باید برم سر کارم. می تونی اینجا بمونی. وقتی اومدم می برمت خونه. قهوه ات و بخور.

    قبل از اینکه یک جرعه دیگه بنوشم به فنجونم نگاه کردم و متوجه شدم که یک طرف فنجان با حروفی مزین شده است.

    بهترین پدر دنیا.

    این دقیقاً شبیه فنجون پدرم بود.

    به طرف در ورودی رفتمو گفتم:

    - خوب میشم. فکر کنم بیشترین مسافتی رو که قراره راه برم، این که از این جا مستقیم برم خونه امون.

    منو تا بیرون خونه همراهی کرد و درو پشت سرم بست. کلی اصرار کرد که ژاکتشو بگیرم. ژاکتشو بر روی دوشم انداختم، و دوباره ازش تشکر کردم، و مستقیم به طرف خونه مون رفتم.

    داشتم به طرف خونه می رفتم که صداشو شنیدم.

     

    باد مارا با خود خواهد برد

     

    حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم. و حرف هایی هست برای نگفتن ، حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرو نمی آورد و سرمایه ی مأورایی هرکس، حرف هایی است که برای نگفتن دارد. حرف هایی که پاره های بودن آدمی اند و بیان نمی شوند مگر آنکه مخاطب خویش رو بیابند.

    شاندل

     

    نکته ی اصلی، متن زندگی یه نفر نیست! نکته ی اصلی، لحظات تغییر و تحول تو زندگی یه! لحظاتی که باعث می شه زندگی یه نفر از این رو به اون رو بشه! برای من هم این تغییر و تحول به این شکل به وجود اومد...

     

    به خونه كه برمي گردم مستقيم مي رم تو اتاقم. چشمم به دفتر خاطراتم كه روي ميزه مي افته. قول داده بودم براي كسي كه منتظرشه پستش كنم. شايد هم ازش خواستم كه چاپش كنه! دفترم رو باز مي كنم و چشمم روي سطورش سُر مي خوره! بي اختيار شروع به خوندنش مي كنم. خاطرات ده سال اخير زندگي مه: ...!

     

    با صدای آلارم گوشی ام بیدار شدم. با دست راستم روش کوبیدم. گوشی افتاد روی زمین! پتو رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم.

    -یکتا بیدار شدی؟! دیرت نشه!

    خمیازه بلندی کشیدم و بدون اینکه جواب مامان رو بدم به سمت دستشویی رفتم. دست و صورتم رو شستم و می خواستم آماده شم که مامان در زد و داخل شد. مامان صورت گرد و تپل زیبایی با چشم های مشکی گیرایی داشت و از خانواده مرفهي از بوشهر بود و وقتی برای تحصیل به شیراز رفته بود بابا با دیدنش یک دل نه صد دل عاشقش شده بود و بعد از کلی ماجرا با هم ازدواج کردن و به تهران اومدن.

    وقتی دید بیدارم صبح بخیر گفت و به پایین رفت. من هم آماده شدم و به پایین رفتم. 

    خونه ی ما دو طبقه بود که با چندين پله از کنار هال به بالا متصل می شد. طبقه ی اول شامل یک هال خیلی بزرگ و سالن پذیرایی و سه اتاق خواب و آشپزخانه و سرویس بهداشتی بود و طبقه ی دوم هم یک سالن پذیرایی بزرگ به صورت دایره ای شکل بود که یک طرفش با راهروی کوچیکی به سه اتاق متصل می شد.

    مامان میز صبحانه رو چیده بود. صبحانه مفصلی خوردم و می خواستم به اتاقم برگردم که صدای آرمین توی خونه پیچید:

    -سلام بر آینده ایران! سلام بر خاله سیمین عزیزم! سلام بر....

    میون حرفش پریدم:

    -سلام بر مزاحم همیشگی! سلام بر آواره ای که هر روز خونه ي ما تِلِپِه!

    آرمین: اِه...! من تِلِپَم؟؟!!

    به مامان اشاره کرد و گفت:

    -خاله تو یه چیزی بگو! مگه اینکه من بیام اینجا و از شما یه خبری بگیرم.

    با خنده گفتم:

    -تو اول صبحی اینجا چیکار می کنی؟

    ژستی گرفت و گفت:

    -اومدم اولیا حضرت رو به مدرسه ببرم.

    مامان: پس نیما کجاست؟ نیومده؟!

    آرمین یکم این دست، اون دست کرد. وقتی دید مامان به رفتارش شک کرده گفت:

    - نیما رفت " زنجان"!

    مامان: زنجان؟! وا...! نیما کی رفته زنجان که به ما نگفته؟! تازه نیما که دیشب به من گفت میره خونه شما و صبح میاد و یکتا رو می رسونه مدرسه! حالا واسه چی رفته؟!

    -والله چی بگم؟ اینقدر به این پسره می گم سر به هوا نباش! تو اون کله پوکش نمی ره که نمی ره!

    مامان چیزی نگفت و آرمین روی صندلی کنار مامان نشست و همونطور که صبحانه می خورد شروع به حرف زدن کرد.

    به اتاقم رفتم و کیفم رو برداشتم و به پایین اومدم و کیفم رو به آرمین دادم و در حالی که سعی می کردم جلوی پر حرفی هاش رو بگیرم گفتم:

    -می تونی منو به مدرسه برسونی یا به آژانس زنگ بزنم؟ مهشید منتظره ها!

    آرمین : مگه از جونم سیر شدم که بگم نه؟ راستی خاله، می دونی دیروز توی مجله چی خوندم؟

    مامان: وای بحالت اگه باز سر کارم بذاری پسر، همچین می زنم تو سرت که تا چند روز نتونی حتی یه جمله رو بخونی چه برسه به یه مجله!

    آرمین: من غلط بکنم بخوام تو رو سرکار بذارم خاله، این بیتا ...

    میان حرفش پریدم و گفتم:

    -آرمین صد بار بهت گفتم به من نگو " بیتا"! بابا من اسمم "یکتا" ست!"یکتا!"

    آرمین: اینکه مهم نیست! چیزی که مهمه اینه که تو واقعا " همتا" نداری، بیتا خانم!

    با خشم نگاهش کردم. آرمین با دیدن قیافه آماده پرخاش من دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:

    -غلط کردم، چیز خوردم، تو رو خدا این جوری نگام نکن. دلم هُری می ریزه پایین به جون تو!

    با عصبانیت گفتم:

    -آرمین؟!

    دستش رو روی قلبش گذاشت و روی مبل نشست و با معصومیت به مامان نگاه کرد. مامان که خیلی ترسیده بود سریع براش آب آورد و آرمین هم لاجرعه همه رو سرکشید و درحالی که از روی عمد پشت لبش رو با آستین لباسش پاک می کرد می خواست چیزی بگه که گفتم:

    -آرمین مگه بهت نگفتم این حرکت زشت رو انجام نده؟ در ضمن، دیرم میشه ها! حالا این نیما هم الآن باید می رفت زنجان؟ اصلا چرا بی خبر رفته؟!!

    آرمین: من چه می دونم؟ مگه من وکیل وصی شم؟ هر وقت اومد خودتون بپرسین! اصلا مگه این ذلیل شده موبایل نداره که یقه منو گرفتین؟

    مامان زودتر از ما به شرکت رفت. مامان مهندس عمران بود و توی یه شرکت کار می کرد. به قول خودش برای رفع بیکاری بود.

    من هم بلند شدم و به حیاط رفتم و سوار ماشین آرمین شدم و اونم چند لحظه بعد اومد و سوار شد و گفت:

    -نمی خوای بدونی تو مجله چی خوندم؟

    شانه ام رو به نشانه بی تفاوتی بالا انداختم. آرمین چند لحظه سکوت کرد و بعد با بغض گفت:

    -مهم نیست! اما این خبری که می خوام بهت بدم خیلی ناراحت کننده اس!

    دلم هُری ریخت پایین! با ناراحتی گفتم:

    -چی شده؟ وای بحالت اگه بخوای سربه سرم بذاری!

    یه دستمال کاغذی برداشت و اشک نداشته اش رو پاک کرد و گفت:

    -من غلط بکنم!

    -پس زودتر بگو!

    -راستش... چه جوری بگم؟... آخه...

    -اِه...! بگو دیگه، جون به لبم کردی ها!

    -خیله خب، خیله خب! توی مجله خوندم اگه یه خانم تو سن تو، هر روز صبح که از خواب پا می شه، به یه پسر جوون و خوشگل و خوش تیپ و...

    -جون بکن دیگه!

    -داشتم می گفتم، به یه پسر جوون و خوشگل و خوش تیپ، پرخاش کنه ، سه سال از طول عمرش کم می شه!

    کیفم رو روی شانه اش کوبیدم و در حالی که از خنده هاش عصبی شده بودم اداش رو در آوردم و در آخر اضافه کردم:

    - شوخی یه خیلی بی مزه ای بود! آقا آرمین!

    مهشید جلوی در منتظر بود. نگه داشتیم و اونم سوار شد و به آرمین سلام کرد. آرمین هم طبق معمول شروع به چرت و پرت گفتن کرد:

    - سلام بر یکی دیگه از اساتید! سلام بر همکلاسی و دوست عزیز این بی همتا! سلام بر روی ماه مهشید خانم! به به! واقعا به به! به این چهره! حقا که صورتت مثل ماهه! به به به این حسن سلیقه برای انتخاب اسمت...

    به پهلوش زدم و اشاره کردم که ساکت باشه! مهشید هم پشت نشسته بود و فقط می خندید.

    جلوی در مدرسه که پیاده شدیم به آرمین گفتم که موقع برگشت هم بیاد دنبالمون و اونم قبول کرد. منو مهشید و پریسا دوستای صمیمی بودیم و از بچگی باهم بزرگ شده بودیم. چون مهشید مادر نداشت پدرش زودتر از اون به کارخونه می رفت و مهشید با ما می اومد. پدر مهشید و پریسا و من از سهام دارهای اصلی شرکت بودند و ما باهم رفت و آمد های خانوادگی زیادی داشتیم.

    البته پدر من و عمو فرزاد،- پدر آرمین - هم کارخونه بزرگی داشتند که یک روزز درمیون اون رو مدیریت می کردند.

     

    نمی دونم چی شده بود که توی مراسم صبح گاهی همه ی همکلاسی هام یه طوری منو نگاه می کردن؟!

    بعد از مراسم صبح گاهی که همیشه برای من خسته کننده بود به کلاسمون رفتیم. وقتی وارد شدم بچه ها به سمتم هجوم آوردن و صورتم رو بوسیدن! این کارشون برام خیلی غیر منتظره بود!

    با تعجب به مهشید نگاه کردم! اونم مثل من سر از کار بچه ها در نمی آورد! مهناز با خنده گفت:

    - ای شیطون! تاحالا کجا قایمش کرده بودی؟!

    پریسا مهناز رو به عقب هل داد و گفت:

    - دیوونه! منم اگه جای یکتا بودم این جواهر رو به کسی نشون نمی دادم! 

    بعد بهم چشمکی زد و بعد افزود:

    - یکتا اینو از کجا گیرش آوردی؟ ببینم، اومده خواستگاریت؟ مثلا من دوست صمیمی ات هستم ها! اونوقت باید این خبر رو از بقیه بشنوم؟!

    تازه متوجه اشتباهشون شدم. می دونستم پریسا آرمین رو خیلی خوب می شناسه برای اذیت کردن من این طوری سربسته حرف می زنه! بلند، بلند خندیدم و چون می خواستم کمی سربه سرشون بذارم گفتم:

    - توی پارک با هم آشنا شدیم. فردا شبم قرار با خانواده بیان خواستگاری!

    مائده: خدا شانس بده! ببینم وضع مالی شون خوبه؟!

    همون لحظه خانم کریمی، دبیر ریاضی مون وارد کلاس شد و بچه ها همه سر جاشون نشستند! چون خانم کریمی خیلی جدی بود،هیچ کس جرات نداشت سرکلاسش سرش رو به چپ و راست برگردونه!

    به محض اینکه خانم کریمی از کلاس خارج شد، سیل سوالات بچه ها هم دوباره شروع شد!

    فاطمه: یکتا باید از اول آشنایی تون رو برام بگی؟ راستی اسمش چیه؟

    مهشید رو به فاطمه گفت:

    - فاطی، تو چقدر ساده ای! بابا این شما رو گیر آورده! اونی رو هم که دیدین، خواستگارش نیست! آرمین! ما با هم رفت و آمد خانوادگی داریم.

    بچه ها حرف مهشید رو باور نکردن و به پرسیدن سوالاشون ادامه دادن. وقتی بهشون گفتم که مهشید درست می گه همه یکصدا باهم گفتن:

    - اِه.....!

    انگار با هم هماهنگی قبلی داشتن! من و مهشید و پریسا به اونها می خندیدیم و اونها هم با ناباوری به هم نگاه می کردن!

    روبه مهناز که بیشتر از همه سوال می کرد گفتم:

    - اگه خیلی دوسش داری می تونم بفرستمش خواستگاریت!

    مهناز کش و قوسی به خودش داد و با غرور گفت:

    - لازم نکرده! من بهتر از اینا رو سراغ دارم!

    به چشماش نگاه کردم! معلوم بود ته دلش چیز دیگه ای می خواست!

    وقتی از مدرسه تعطیل شدم، جلوی در منتظر آرمین بودیم، ولی با کمال تعجب نیما رو دیدیم که با ماشین خودش اومده دنبالمون! براش دست تکون دادیم و به سمتش رفتیم. نیما با دیدن اخم های من خندید و سلام کرد. همونطور که سعی می کردم نخندم، در رو باز کردم و سوار شدم! مهشید هم سوار شد و سلام کرد. نیما حرکت کرد و گفت:

    - نمی خوای اخم هات رو باز کنی؟!

    - تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه تو نرفته بودی "زنجان؟!"

    نیما یکی از ابروهاش رو به نشانه تعجب بالا برد و گفت:

    - "زنجان؟!" برای چی؟

    - من چه می دونم؟ آرمین گفت.

    نیما چند لحظه فکر کرد و بعد بلند، بلند شروع به خندیدن کرد. از کارهاش سردر نمی آوردم. با تعجب پرسیدم:

    -چیز خنده داری دیدی؟ چرا مثل دیوونه ها هِی می خندی؟!

    -از دست این آرمین که یه روده راست تو شکمش نیست.

    -چطور؟ یعنی نرفته بودی "زنجان؟!"

    میون خنده گفت:

    -چرا! اما نه اون "زنجان" ای که تو فکر می کنی ها!

    -منظورت چیه؟ مگه چند تا "زنجان" داریم؟!

    -منظور آرمین از "زنجان"، "زن ، جانه" نه اسم یه شهر!

    -یعنی تو رفته بودی پیش زنت؟

    -مگه من زن دارم؟! با یکی از همکلاسی هام رفته بودیم بیرون از دانشگاه قدم بزنیم!در واقع یه مشکل براش پیش اومده بود! مگه تو آرمین رو نمی شناسی؟ هر مساله کوچیکی رو بزرگ جلوه می ده و دست بردار نیست و هِی آدم رو می پیچونه!

    از اینکه آرمین من و مامان رو سرکار گذاشته بود خنده ام گرفته بود! مهشید هم وقتی جریان رو فهمید شروع به خندیدن کرد.

    به خونه که رسیدیم، بعد از خوردن نهار کمی استراحت کردم. با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. مهشید بود.

    -الو، یکتا؟!

    -سلام. خوبی؟

    -اصلا!

    -چرا؟

    -بخاطر امتحان فردا! هیچی بلد نیستم.

    -عیبی نداره، اگه دوست داری بیا اینجا تا برات توضیح بدم.

    مهشید با کمال میل قبول کرد و چون خونه شون زیاد از خونه ما فاصله نداشت ده دقیقه بعد رسید و بعد از سلام و احوال پرسی شروع به درس خوندن کردیم.

    ساعت شش که مهشید رفت، من هم به پایین رفتم. همون لحظه سر و کله نیما و آرمین هم پیدا شد. آرمین به آشپرخونه رفت و روبه مامان گفت:

    -خاله دیدی این پسرت توی سه ساعت رفت زنجان و برگشت. به جان خودم این یه چیزی اختراع کرده که سرعتش از سرعت نور هم بشتره! به جون خودت من که از خونه تا اینجا میام یک ساعتی طول می کشه! نمی دونم این پسره ی احمق چی اختراع کرده که توی سه ساعت رفت و برگشت!راستی، خاله شام چی داریم؟

    مامان خندید و من هم به آشپزخونه رفتم و از همون جا با خنده گفتم:

    -این همه حرف زدی تا بپرسی مامان شام چی درست کرده؟

    آرمین: بله، خودت که می دونی من دست پخت خاله سیمین رو با هیچکس عوض نمی کنم.

    نیما: آره به جون خودت! من که می دونم چون خاله لیلا از آشپزی خوشش نمی آدو بيشتر از بيرون سفارش مي ده تو هم مجبوری هر سه وعده رو اینجا غذا بخوری تا خودتو از شر غذاهای بیرونی خلاص کنی! مخصوصا حالا که مرجان خانم رفته شهر ستان!

    آرمین: راستی خاله، عمو مسعود کی می آد؟!

    مامان: الآن دیگه باید پیداش شه!

    آرمین حرف می زد و ما می خندیدم. همون لحظه تلفن زنگ زد و نیما گوشی رو برداشت. وقتی صحبتهاش تموم شد روبه مامان گفت:

    -مامان ، بابا میگه امشب دیر می آد. شما منتظرش نباشید.

    مامان میز رو چید و همه با شوخی و خنده غذامون رو خوردیم.

    روز بعد توی کلاس وقتی خانم محسنی، دبیر فيزيك به کلاس اومد و سوال ها رو پخش کرد، مهشید چشماش رو بسته بود و نفس عمیق می کشید. همیشه وقتی می ترسید این کار رو می کرد. نگاهش کردم و آروم زیر گوشش گفتم:

    -زود باش! وقت کم می آری ها!

    چشماش رو باز کرد و اول نگاهی به سوالها انداخت و بعد شروع به نوشتن کرد. خانم محسنی روی صندلی نشسته بود و دست به سینه همه ی کلاس رو زیر نظر داشت. بی توجه به مهشید شروع به حل سوالها کردم. خیلی راحت همه رو حل کردم. مهشید بهم اشاره می داد که جواب یه سوال رو بهش برسونم. وقتي داشتم جواب رو بهش مي رسوندم مهشید سرفه کوتاهی کرد. سرم رو بلند کردم و خانم محسنی رو دیدم که به من خیره شده. بر خلاف انتظار چیزی نگفت و فقط سرش رو به نشانه تاسف تکون داد. مهشید هم بی خیال شد و شروع به نوشتن بقیه سوالها کرد. بعد از اینکه ورقه ها رو بالا دادیم و دو نفر از بچه ها ورقه ها رو جمع کردن، زنگ تفریح بصدا در اومد. خانم محسنی قبل از اینکه از کلاس خارج بشه رو به بچه ها گفت:

    - همه برن بیرون، خوشبخت تو بمون کارت دارم.

    با ترس به مهشید نگاه کردم. مهشید صورتش رو بین دستهاش گرفت و با ترس گفت:

    -وا...ی....!

    بین نگاه کنجکاو بچه ها به سمت خانم محسنی رفتم. بقیه هم طبق دستور خانم محسنی از کلاس خارج شدن. خانم محسنی اول سرتاپام رو برانداز کرد و بعد گفت:

    -یکتا جان، تو یکی از بهترین دانش آموزهای این مدرسه ای!

    سرم رو پایین انداختم و فقط تونستم بگم:

    -معذرت می خوام!

    -عذر خواهی لازم نیست! من، تو و مهشید رو خوب می شناسم! مهشید هم دانش آموز خوبیه، اما با همه ی سعی و تلاشی که می کنه ، بازهم توی درس من مشکل داره. فقط خواستم بهت بگم لطفا دیگه این کار رو تکرار نکن.

    باز هم ازش معذرت خواهی کردم. خانم محسنی هم با لبخند زیبایی مشغول جمع کردن وسایل هاش شد. به بیرون رفتم. مهشید و پریسا پشت در منتظرم بودند. مهشید با دیدن من شروع به سوال کردن کرد:

    -چی شد؟ فهمیده بود؟ چه سوالی می کنم ها؟ معلومه که فهمیده بود! چی بهت گفت؟!

    اون طور که ما ایستاده بودیم پشت مهشید و پریسا به در کلاس بود و من روبه روشون بودم.

    حرفهای خانم محسنی رو براشون گفتم و مهشید نفس عمیقی کشید و از من معذرت خواهی کرد که باعث درد سر من شده بود. همون موقع پریسا رو به من کرد و گفت:

    -شانس آوردی که این محسنی بهت گیر نداد، وگرنه بد قلابی یه!

    خشکم زد. خانم محسنی پشت پریسا ایستاده بود. با اشاره بهش فهموندم که ساکت باشه.

    خانم محسنی سرفه ای کرد و از ما دور شد. پریسا با حالت مسخره ای ادای خانم محسنی رو در می آورد.

    - بی خیال پریسا! اینقدر اداش رو درنیار! بیچاره حق داشت.

    خندیدم و سرجام برگشتم. پریسا و مهشید کنارم نشستن و مشغول صحبت کردن شدن. من هم کتابم رو درآوردم و شروع به خوندن کردم. معاون مون به کلاسمون اومد و گفت که دبیر ریاضی مون امروز نمیاد. وقتی معاون از کلاس رفت بیرون همه ی بچه ها یکصدا هورا کشیدن. من هم رمانی که دو روز پیش از کتابخونه گرفته بودم رو از کیفم در آوردم و شروع به خوندن کردم. همه ی حواسم به کتاب بود و با صدای مهشید که گفت: " حالا کی می یاد؟" برگشتم و بهش نگاه کردم و گفتم:

    -کی ، کِی می یاد؟

    پریسا: هیچ کی، تو رمانت رو بخون!

    مهشید: پرهام رو می گم، قرار از انگلیس برگرده!

    بی تفاوت گفتم:

    -جدی؟ درسش تموم شد؟

    -اوهوم!

    نمی دونم چرا با اینکه خیلی وقت بود پرهام رو ندیده بودم ازش خوشم نمی اومد؟! پرهام در انگلیس زندگی می کرد و همونجا هم درس می خوند. و تنها فاميلشون اونجا عمه ش بود.

    با لب و لوچه آویزون اومدن برادرش رو بهش تبریک گفتم. مهشید دوباره پرسید:

    -عکسش رو داری؟

    -آره!

    و به دنبالش عکسی رو از توی کیفش درآورد و به دست مهشید داد. مهشید نگاهی به عکس انداخت و با تعجب گفت:

    - پرهام خیلی تغییر کرده. این عکس رو کی براتون فرستاده؟!

    بعد به عکس پرهام خیره شد.

    روبه مهشید گفتم:

    -اگه دوست داری ورش دار واسه خودت!

    مهشید: نه بابا! پیش کش صاحبش!... یادته یکتا، یه دفعه وسط بهمن ماه که همه جا پر از برف بود پرهام رو با کله هول دادیم توی حوض! بیچاره تا دوهفته توی رخت خواب بود!

    -آره یادمه! چقدر بهش خندیدیم و کِیف کردیم.

    دوباره شروع به خندیدن کردیم.

    بعد دوباره مشغول بحث با پریسا شد. اما من بی توجه به اونا ترجیح دادم بقیه کتابم رو بخونم.

    وقتی مهشید رو جلوی خونه شون پیاده کردیم از من خواست که پیشش بمونم، من هم از نیما اجازه گرفتم و به خونه شون رفتم.

    چون روز پنجشنبه بود و من از لحاظ درسی مشکلی نداشتم تا نزدیک غروب پیشش موندم و کمی هم با هم تمرین کردیم. غروب نیما به دنبالم اومد. وقتی به خونه رفتیم بابا هم از کارخونه برگشته بود. کنارش نشستم و بابا هم طبق معمول شروع به قربان صدقه رفتن و نوازش من کرد! نیما هم توی اتاقش به کار پایان نامه اش که رو به اتمام بود می رسید. وقتی از اتاقش بیرون اومد، با دیدن چشمهاش که بزور باز نگه شون داشته بود خنده ام گرفت. خودش نگاهی به آینه انداخت و به من حق داد که بهش بخندم.

    حدود یک هفته بعد که منو مهشید جلوی در مدرسه پیاده شدیم و برای نیما دست تکون دادیم، پریسا رو دیدم که با یه ماشین خیلی شیک جلوی در مدرسه ایستاد. پریسا از ماشین پیاده شد و مهشید سعی می کرد که داخل ماشین رو ببینه! منم خیلی کنجکاو شده بودم! شک نداشتم که پریسا با پرهام اومده! نیما رفته بود. پریسا به طرفمون اومد و سلام کرد. من جوابش رو دادم و به پهلوی مهشید که هنوز محو تماشا ماشین بود زدم و اونم جواب سلام پریسا رو داد. با هم به داخل رفتیم. مهشید با دیدن پریسا شروع به حرف زدن کرد. از دروازه آروم بیرون رو نگاه کردم. برادر پریسا هنوز به ما نگاه می کرد. بهش توجهی نکردم و به بحث با مهشید و پریسا گوش دادم.

    شب پنج شنبه قرار بود منو مامان به شرکت بابا بریم و با هم به عروسی یکی از پسرهای دوست مشترک بابا و عمو فرزاد و شهروز - پدر پریسا- بریم . اما عمو شهروز و خانواده اش چون باید به علت بیماری مادر بزرگ پریسا به کرج می رفتند از اومدن خود داری کردن.

    نیما و آرمین باهم اومدند و پدر و مادر آرمین هم زودتر از ما رفتند. من و مامان توی اتاق بابا نشسته بودیم و منتظر بودیم تا کار بابا تموم بشه. وقتی بابا به چندجا تلفن زد و کارش تموم شد، آماده شد و با هم به بیرون رفتیم. منشی به احترام ما بلند شد و بابا بعد از کمی سفارش به طرف درب خروجی رفت و ما هم پشت سرش رفتیم.

    وقتی به باغ رسیدیم و پیاده شدیم و بعد از کلی تعارف و سلام و علیک به سمت اصلی باغ رفتیم. بابا از ما جدا شد و به طرف همکارهاش رفت. مامان هم به صحبت با خاله لیلا مشغول شد. من هم به سمتی که نیما و آرمین و مهتاب، خواهر داماد که همسن خودم بود رفتم. آرمین به محض دیدن مهتاب نیشش تا بنا گوش باز شد. می دونستم منظوری نداره! اما این عادتش بود که تا یه دختر می دید شروع به چرت و پرت گفتن می کرد. نیما محکم به پهلوش زد که آرمین رو به مهتاب کرد و گفت:

    -امشب شب مهتابه.

    نیما: چه ربطی داره؟!

    آرمین: بابا منظورم این که آسمون پر از ستاره است و یه مهتاب خوشگل! ولی تو آسمون دل من فقط یه مهتاب است که مثل ستاره خوشگله و ...

    نیما: هوووی....! چه خبرته؟

    آرمین: از دست این دیوونه نمی تونم یه کلوم حرف با یه دختر بزنم. اما خود پدر سوخته اش همیشه می ره "زنجان!" اصلا یه پاش اینجاس، یه پاش "زنجانه!"

    مهتاب خندید و به من گفت:

    -بیا بریم یکتا جان!

    آرمین: اِواه! کجا برین؟ من تازه داشتم دردِ دل می کردم.

    نیما: دردت به دلم! چی شده عزیزم؟!

    -هرچی من می کشم از دست توئه! اون وقت با خیال راحت می گی چی شده؟!

    بعد شروع کرد بشکن زدن و رقصیدن و شعر خوندن کرد:

    - ستاره آی ستاره دلم هواتو داره

    بیا بمون کنارم دنیام باتو بهاره

    ستاره آی ستاره...

    نیما: زهر مار! بس دیگه! چه خبرته؟! الآن همه فکر می کنن دیوونه شدی! در ضمن چرا می گی ستاره؟ این که مهتابه!

    آرمین: چی کار کنم نیما؟! به جون خودت هَنگ کردم.

    نیما: یکتا ، تو و مهتاب برین تا این دیوونه آبرومونو نبرده!

    من و مهتاب خنده کنان ازشون دور شدیم. آرمین پرحرفی می کرد و نیما سعی می کرد ساکتش کنه.

    وقتی می خواستیم برای خوردن شام به سالن بریم. من و مهتاب و آرمین و نیما روی یه میز نشسته بودیم که یه پسر خیلی شیک طوری که انگار دنبال کسی می گشت نگاهی به اطراف انداخت و بعد یکدفعه به سمت ما اومد. بهمون نزدیک شد و از همون فاصله برامون دست تکون داد. مهتاب با دیدنش بلند شد و به طرفش رفت و باهاش دست داد و گفت:

    -به به! چه عجب ، سینا! چرا اینقدر دیر کردی؟ متین خیلی وقت بود که منتظرت بود!

    سینا: ببخش! یه مشکل کاری برام پیش اومده بود.

    مهتاب: حالا چرا واستادی؟! بیا بشین!

    بعد به سمت ما اومدند و مهتاب شروع به معرفی کرد:

    -معرفی می کنم! دوست عزیزم یکتا خوشبخت! برادرش نیما و این هم...

    آرمین حرفش رو قطع کرد: زیاد فامیلی اینا رو جدی نگیر! خیلی هم خوشبخت نیستند. اصلا بدبخت تر ازاینا پیدا نمی شه! هرچی هم دارن از صدقه سری منه... در ضمن بنده هم مهندس شهرداری ام! از اونا که لباس فرم شون رو همه می شناسن! 

    سینا خندید و گفت: متوجه منظورتون نمی شم؟!

    آرمین: دیگه از این واضح تر؟! بابا مهندس های زحمت کش شهرداری! همونا که با لباس نارنجی کار می کنن!

    سینا لحظه ای به فکر رفت و بعد نگاهی به آرمین انداخت و شروع به خندیدن کرد. مهتاب به سینا نگاه کرد و گفت:

    -آرمین خیلی شوخه! مهندس هست، ولی نه مهندس شهرداری! مهندس برق ِ!

    سینا با نیما و آرمین دست داد و کنار نیما و روبه رو من نشست و گفت:

    -معذرت می خوام که جمع دوستانه تون رو بهم زدم!

    نیما: خواهش می کنم! این چه حرفیه؟! شما هم یکی از دوستهای ما هستین!

    و به دنبالش دستش رو به طرف سینا گرفت! سینا هم درنگ نکرد و دستش رو فشرد!

    بعد از شام مهتاب بلندم کرد و منو با خودش به میدون رقص برد. آرمین و نیما هم به وسط اومدن. مهتاب با نیما می رقصید و من با آرمین.

    با عوض شدن آهنگ، به بیرون اومدم و یه گوشه نشستم. آرمین هم کنارم نشست. مهتاب و نیما هنوز مشغول رقصیدن بودن. یه پسر جوون به وسط اومد. می خواست آذری برقصه. پای راستم رو روی پای چپم انداخته بودم و به پسری که مشغول هنرنمایی بود نگاه می کردم. خیلی ماهرانه می رقصید.

    با آهنگ جدیدی که شروع شد یکی دیگه هم به وسط اومد. 

    هردو کفش هاشون رو درآورده بودن و یه گوشه گذاشتن تا راحت تر برقصن. آرمین به سمت کفش هاشون رفت و کمی اونا رو دست کاری کرد و بعد برگشت پیش من و نیما. ازش پرسیدم:

    -آرمین دوباره رفتی چیکار کنی؟!

    -اون پسره رو ببین!

    با دست یکی از اونها رو بهم نشون داد.

    -خب؟!

    -انگار از دماغ فیل افتاده! خیلی عصا قورت داده است، می خوام یکم حالش رو بگیرم.

    -آرمین این کارت اصلا درست نیست.

    اما آرمین بدون توجه به اعتراض منو نیما شروع به بشکن زدن و رقصیدن کرد.

    بلآخره بعد از پنج دقیقه ، هردوشون از میدون رقص خارج شدن و به سمت کفش هاشون رفتن. پسر دومی یکی از انگشتهاش رو به دهان گرفته بود و به کفشش خیره شده بود. پسر اولی زودتر از اون کفشش رو پوشید و دو قدم برنداشته بود که با کله به زمین خورد. فهمیدم آرمین با اون پسر بیچاره چی کار کرده!

    همون لحظه اون یکی هم گره ای که آرمین به بندها ی کفشش زده بود رو باز کرد و روبه آرمین لبخندی زد و کفشش رو پوشید و پیش بقیه برگشت.

    با خنده روبه آرمین گفتم:

    -بفرما! این یکی رو نتونستی دست بندازی! خوب حالتو گرفت!

    ساعت دونیمه شب بود که قصد برگشتن کردیم. قبل از اینکه از درب سالن خارج بشیم با متین و بهاره خداحافظی و براشون آرزوی خوش بختی کردیم. مهتاب و خاله شهلا و عمو محمد- پدر و مادر مهتاب- بدرقه مون کردن. نیما و آرمین ماشین ها رو از پارکینگ آوردن و سوار شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.

    نزدیکی های صبح بود که خوابم برد و با صدای مامان بیدار شدم. عجیب بود! با اینکه فقط دوساعت خوابیده بودم، اما خسته و خواب آلود نبودم. به پایین رفتم و بعد از خوردن صبحانه با نیما به دنبال مهشید رفتیم و جلوی مدرسه بازهم پریسا با همون ماشین اومد و پیاده شد. اینبار مهشید طاقت نیاورد و پرسید:

    -پریسا، این پسره که هر روز می رسونتت کیه؟

     

    پریسا: پرهام!

    -پس آقا پرهام برگشته؟!

    -آره! سه چهار روزی می شه.

    -اما این پرهام اونی نیست که یه موقع باهم توی حیاط می دویدیم.

    آروم از لای در به بیرون مدرسه نگاه کردم. برادر پریسا هنوز همونجا بود. مهشید و پریسا جلوتر از من درمورد پرهام بحث می کردن. نمی دونم چرا دوست داشتم درمورد پرهام کنجکاوی کنم؟!

    مهشید صدام زد و منم به سمتشون رفتم.

    عصری با مهشید به کتاب فروشی رفتیم. وقتی می خواستیم برگردیم پریسا و پرهام رو دیدیم که به قفسه ها نگاه می کنن. به مهشید اشاره کردم و گفتم:

    -مهشید، به نظر تو پرهام چه جور پسری یه؟!

    -راستش رو بخوای خیلی عصا قورت داده است! پرهام اون موقع ها هم می خواست از همه بالاتر باشه. خودت درموردش چی فکر می کنی؟!

    سرتا پای پرهام رو برانداز کردم و گفتم:

    -چی بگم؟ به قول خودت این پرهام با اون پرهام خیلی فرق کرده. شاید هم ما خیلی زود داریم قضاوت می کنیم.

    پریسا به سمتمون اومد و با هامون دست داد. پرهام هم دنبال پریسا اومد و با ما سلام کرد و دستش رو به طرف مهشید دراز کرد. مهشید با پرهام دست داد. پرهام اینبار دستش رو به طرف من دراز کرد. می خواستم باهاش دست بدم که همون لحظه سر و کله آرمین پیدا شد و با داد و فریاد گفت:

    -اُوه، اُوه!! پس کجا رفت غیرت ایرانی ها؟! پس کجا رفت اون نجابتی که دخترا داشتن؟! کو اون پدری که نمی ذاشت دخترش بدون بزرگتر از خونه بره بیرون؟! چی شد اون روزگار که همه بدون نیرنگ و فریب باهم ارتباط دوستانه برقرار می کردن؟! کجا رفت اون...

    دیدم اگه جلوش رو نگیرم تا صبح چرت و پرت می گه! با خنده رو بهش گفتم:

    -بسه آرمین! تو اینجا چی کار می کنی؟!

    پرهام دستش رو همون طور به طرف من نگه داشته بود و متحیر به آرمین نگاه می کرد. انگار آشنایی رو بعد از سالها پیدا کرده باشه. بعد با تردید درحالی که چشمهاش رو ریز می کرد گفت:

    -آرمین سرخوش؟!

    آرمین هم با غرور گفت:

    -من همیشه سرخوش بودم! اما شما کی هستین؟ ها! فهمیدم، حتما نسبتهایی با مایکل جکسون یا دیوید بکام داری؟! ببین، منو نمی تونی گول بزنی ها! من خودم پسرخاله جنی فر ام!

     

    پرهام همون طور به آرمین نگاه می کرد. پریسا با اعتراض گفت:

    -پرهام چرا دستت رو عقب نمی کشی؟! خشک شد ها!

    آرمین نگاهی به پرهام انداخت و با خنده گفت:

    -حناق بگیری پسر. تو کی اومدی؟

    آرمین و پرهام همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن. آرمین و پرهام ما رو فراموش کردن و دست در گردن هم به سمت بیرون می رفتن که پریسا گفت:

    -همونجا بایستید! درسته بعد از سالها همدیگر رو دیدین. اما باید ما رو به خونه برسونید.

    مسئول کتابفروشی چند بار تذکر داد که ساکت باشیم و ما هم به اجبار از کتابفروشی خارج شدیم.

    بیرون از کتابفروشی، آرمین روبه پرهام گفت:

    -خب، پرهام هنوزم اون مشکل رو داری؟

    پرهام حرفش رو قطع کرد:

    -چه مشکلی؟!

    آرمین با اشاره گفت:

    -همون دیگه بابا!

    -متوجه نمی شم.

    -اه! تو چقدر خلی! بابا شب ادراری ات رو می گم.

    یه هو ما زدیم زیر خنده! پرهام دندان هاش رو به هم فشرد. آرمین ادامه داد:

    - اِاِ! تو چرا اینطوری می کنی؟ پسر دندون هات داغون شد.

    ما که هنوز داشتیم می خندیدیم. قیافه پرهام واقعا خنده دار بود. آرمین مارو نگاه کرد و روبه ما گفت:

    - زهر مار! آخه اینم اینقدر خندیدن داره؟ پرهام وقتی بچه بود شبها جاشو...چه جوری بگم...این طفلک "شب ادراری" داشت!

    مهشید مرده بود از خنده! روبه آرمین گفتم:

    -آقای بانمک، میشه بریم یه جای دیگه؟! مردم میرن و می آن یه طوری بهمون نگاه می کنن ، انگار دارن به چند تا دیوونه نگاه می کنن!

    آرمین: خب ما همه دیوونه ایم! اصلا همه ی آدم ها دیوونه ان! میدونی، یه نظریه روانپزشکی هست که میگه:( همه ی انسان هایی که روی کره ی زمین زندگی می کنن دیوونه ان!) چون اگه ما دیوونه نبودیم که اینجا زندگی نمی کردیم. تو هیچ می دونی چندتا منظومه غیر از این منظومه شمسی ما وجود داره و ما هنوز نتونستیم کشفشون کنیم؟ پس باید قبول کنیم که ما همه دیوونه ایم...

    حرفش رو قطع کردم:

    -اگه ما دیوونه نبودیم که اینجا به حرفهای یه دیوونه دیگه گوش نمی دادیم.

    اشاره ام به آرمین بود! مهشید با خنده گفت:

    -یکتا درست می گه، بهتره بریم یه جای خلوت!

    با هم به سمت پارکی که همون نزدیکی ها بود رفتیم. آرمین و پرهام مرتب با هم حرف می زدن و می خندیدن و ما هم به اونا نگاه می کردیم. 

    پرهام: وقتی من رفتم انگلیس دوستی مون کم رنگ شد! حالا هم خیلی خوش حالم که دوباره همدیگر رو دیدیم!

    بعد انگار تازه به یاد چیزی افتاده باشه گفت:

    -راستی نیما کجاست؟

    -نیما امروزم رفته زنجان!

    -اِه! آرمین چرا دروغ میگی؟! نیما که خونه بود، طفلک!

    -آره راست می گی! طفلک نیما! شب و روز کنج خونه نشسته و به در و دیوار نگاه می کنه! راستی یکتا، چرا این بچه رو نمی برین پیش یه روانپزشک! یکی رو سراغ دارم! اینقدر با کمالات و خوشگله که نیما تا ببیندش حالش خوبه خوب میشه! آخه چقدر میشینه کنج خونه! طفلک! آخ،آخ!

    -نیما همیشه با ما فرق داشت.

    -راست می گی! نیمای بیاره که کاری نمی کنه! صبح تا شب رو مغز خاله سیمین رژه می ره!

    همون لحظه یه دختر و پسر که دست همدیگر رو گرفته بودن پشت بوته ها قایم شدن. همه با دیدنشون زدیم زیر خنده. آرمین بلند شد و رفت طرفشون. با صدایی که سعی می کردم زیاد بلند نباشه گفتم:

    -آرمین چی کار می کنی؟ نرو.

     

    بعد از تو

     

    خلاصه رمان :

    دختر داستانمون،یه روانشناسه..یه دختر عاقل که مثل خیلی ها دل میبنده،عاشق میشه و ازدواج میکنه اما...وقتی به خودش میاد که میبینه با یه بچه تنها مونده!...وقتی که یه دختر شکسته و پریشونه که فقط یه مشت قرص میتونن آرومش کنن!...رها میشه،بدون هیچ جوابی یا توضیحی از جانب شریک زندگیش.

    همه چیز به نظر مرموز میاد...ماجرایی پر از علامت سوال....

    آیا نیکی آروم میشه!؟

    آیا میتونه یه زندگی جدید رو شروع کنه!؟

    داستان از اینجا شروع میشه اما....قراره اتفاق هایی بیوفته که اصلا قابل پیش بینی نیستند...

    بعد از تو ، باز هم تو...پایان خوش.

    به نام یاورم...

    بعد از تو...!؟

    آری...

    بعد از تو من تنها شدم

    بعد از تو من رها شدم

    بعد از تو من ترد شدم

    بعد از تو من شکستم

    بعد از تو من خرد شدم

    بعد از تو خیلی اتفاق ها افتاد...

    و تو کجا بودی تا ببینی چه بر سرم آمد...؟

    با همه قدرتم ملحفه رو تو چنگم گرفتم و جیغ زدم:عزیز!

    عزیز با چادرش عرق روی پیشونیم رو گرفت و گفت:جانه عزیز؟..دورت بگردم مادر آروم باش الان میان.

    با درد به زور از لای دندونهای کلید شده ام گفتم:عزیز دیگه نمیتونم تحمل کنم تو رو خدا یه کاری کن.

    عزیز:قربونت برم دخترم،تحمل کن..یکم دیگه که شیر پسرت رو تو بغ*لت گرفتی تمام دردهات از یادت میره.

    با ناله سرم رو کوبیدم به تخت و بلند بلند گریه کردم.

    مثل مار به خودم می پیچیدم و نفسهام کند شده بود.

    حس میکردم عضلات بدنم از درد دارن کش میان...حالا واقعا معنی درد زایمان رو میفهمیدم.

    بدنم خیس عرق بود و داشتم جون می دادم.

    عزیز هم تو صورتم فوت میکرد و تکرار میکرد«نفس عمیق بکش دخترم»

    نمیدونم چقدر از زمانی که به سختی خودمون رو به بیمارستان رسونده بودیم و من روی تخت با بدنی گُر گرفته میلرزیدم گذشته بود.

    اما بالاخره چند تا پرستار خودشون رو رسوندن بالای سرم و برای عمل آماده ام کردن.

    دم در عزیز دستم رو فشرد و گفت:دخترکم قوی باش...تو و بچه ات سالم از این در میاین بیرون.

    من که دیگه انگار داشتم از هوش میرفتم ولی به زور زمزمه کردم:عزیز..اگه..بر..نگشتم..تو رو خدا..مواظبش..باش.

    عزیز:این حرفا چیه دختر...زبونت رو گاز بگیر..ایشالا که سلامت میای بیرون و خودت مواظب بچه اتی.

    حرکت تخت اجازه صحبت بیشتر رو بهمون نداد و من حاله زاری وارد اتاق عمل شدم.

    *** 

    با سوزش شکمم،آروم چشمهام رو باز کردم.

    گنگ و خمار اطرافم رو نگاه کردم..توی یه اتاق بودم..بوی بتادین پیچیده بود تو دماغم.

    حالم بهم میخورد و دردم هر لحظه بیشتر می شد.

    کسی پیشم نبود...آروم دست چپم رو به سُر دادم بالا...انگشتم یه دکمه رو لمس کرد،فشارش دادم.

    با حالت تهوع زیادی منتظر بودم بیان تو اتاق...هر لحظه ممکن بود بیارم بالا.

    قیافم درهم شده بود...دستم رو گذاشتم روی دهنم و سرمو بلند کردم که در باز شد.

    عزیز همراه یه پرستار وارد شد.

    عزیز:وای خدا مرگم بده...چت شده دخترم؟

    به زور گفتم:نمیدونم،حالم بهم میخوره.

    دستمو دور دادم:الان میارم بالا یه چیزی بهم بدید.

    پرستار سریع یه سطل بهم داد که با قرار گرفتن سرم بالاش،تمام محتویات معدم که هیچی جز اسید نبود رو بالا اوردم.

    عزیز با نگرانی و بغض گفت:خدایا خودت کمک کن.

    پرستار:خواهش میکنم نگران نباشید چیزی نیست..حالت تهوع از عوارض بیهوشیه.

    بعد رو کرد به من:شما خیلی ضعیف شدین...باید خودتون رو تقویت میکردین.

    عزیز:هی بهش میگم ولی کو گوشه شنوا...نگاه کن تو رو خدا...رنگ به رو نداری دختر.

    بی حال دراز شدم روی تخت...از بوی خاص بیمارستان و حتی جایی که روش خوابیده بودم حالم بهم میخورد.

    آروم به پرستار گفتم:کی مرخص میشم؟

    پرستار لبخندی زد:اجازه بدین دکتر هم معاینه اتون کنه...زخم هاتون تازه اس،باید استراحت کنید.

    اَه..میدونستم اینا رو میگه...اخمی نشست روی پیشونیم.

    ولی با به یاد اوردن دلیل اینجا بودنم،قلبم رو هیجان و صورتم رو نگرانی گرفت..!

    تند گفتم:بچه ام بچه ام!

    به عزیز نگاه کردم:عزیزجون پسرم کجاست؟

    پرستار:آروم باشید لطفا...بخیه هاتون باز میشه.

    عزیز شونه هام رو گرفت و خوابوندم روی تخت و گفت:بخواب دخترم...نگران هم نباش.

    خندید:حال پسرت خوبه خوبه...سلامت و تپل.

    در کنار نگرانیه تو چشمهام،لبخندی نشست روی لبم.

    گفتم:میخوام ببینمش.

    عزیز خم شد تو صورتم و چشم راستم رو ب*و*سید.

    عزیز:قربونه چشمای دریاییت،باشه الان میرم میگم بیارنش...تو هم بمون تا دکتر بیاد.

    بی حرف تو جام دراز شدم و منتظر موندم.

    حس عجیبی داشتم از فکر کردن بهش...شور عجیبی داشتم.

    دستهامو مشت کردم...خدایا این یکی رو برام نگه دار...بذار با امید به اون،بخاطر اون ادامه بدم.

    نمیدونم چقدر گذشت که با صدای در به خودم اومدم.

    تند به در نگاه کردم...عزیز بود که با موجود کوچولویی به ب*غ*ل که توی یه پتوی سفید پیچیده شده بود،لبخند زنون به طرفم می اومد.

    عزیز:ببین کی اومده مامانی؟..یه تازه وارده تو دل برو...الهی که قدمش خیر باشه این عروسک.

    با هیجان ولی آروم خودم رو سُر دادم عقب و نشستم:بدش به من عزیز.

    عزیز:برو ببینم کوچولو که مامانت دل تو دلش نیست.

    آروم گذاشتش تو ب*غ*لم...دستهامو دورش پیچیدم و به صورتش نگاه کردم.

    خیلی زود بغضم خودشو نشون داد...یه صورت گرد و سفید...با وجود نوزاد بودنش لپ های کوچولویی داشت که دلم براشون ضعف رفت.

    دماغه خیلی خیلی کوچولویی و ل*ب*هایی که به سختی به یه بند انگشت میرسیدن.

    بنظر می اومد خوابه...با حاله عجیبی نگاهش میکردم...یعنی من واقعا مادر شدم؟...این پسره منه؟

    دستمو گذاشتم روی دهنم و آروم اشک ریختم...باورم نمی شد...باوره داشتن همچین هدیه ی زیبایی برام سخت بود.

    عزیز:میبینی نیکی؟..خدا همه ی درهاشو باهم نمی بنده...خوشگله مگه نه؟

    با اشک تند تند سرمو تکون دادم که عزیز خندید و سرمو گرفت تو ب*غ*لش.

    لبخند آرومی زدم و با صدای گرفته ای گفتم:کاش چشماشو باز کنه.

    عزیز با شوق گفت:باز کرد دخترم،فقط یک لحظه وقتی تو ب*غ*لم بود...وای نبودی که ببینی چه چشمای قشنگی داره.

    با خوشحالی و صورت خیسم نگاهش کردم:واقعا؟..چه شکلیه؟..من دوست دارم نگاهم کنه...اینطوری حس میکنم ازم دوره.

    عزیز دست کشید به چشمهام:مثل چشمای خودته...آبی های خودت رو به ارث برده.

    چند ضربه آروم به شونه ام زد:دیگه از این فکرها نکن...حالا از اون نزدیکتر به تو کسی وجود نداره...اون از پاره تنته و تو باید خوب مراقبش باشی..هم اون،هم خودت.

    صورتم رو ب*و*سید:مادر شدنت مبارک عزیزکم..نمونه باش..میدونم که میتونی از پسش بربیای.

    لبخندی بهش زدم و به پسرم نگاه کردم..حالا اسمت رو چی بذارم خوشگله من؟

    گرم تو ب*غ*لم فشردمش...شاهزاده سرزمین قلبم.

    در اتاق باز شد و این بار دکتر داخل شد..

    دکتر:خب،میبینم که حالتون بهتره.

    عزیز:همینطوره...به امید خدا سر پا هم میشه.

    دکتر:حتما...ولی مادربزرگت رو خیلی ترسوندی ها خانوم خانوما.

    از اونجایی که نسبتا دکتر سن بالایی بود چیزی بهش نگفتم.

    رو به عزیز گفتم:مگه چی شده بود عزیز؟..من فقط حالم بهم خورد.

    عزیز نگاهم..خیره خیره..نگاهش عجیب بود..یه جور ترس توش بود...اما چرا؟

    دکتر:باید بگم که خدا کمکت کرد دخترم..راستش..نزدیک بود از دستت بدیم!

    با تعجب نگاهش کردم...یعنی چی..!؟

    دکتر لبخند نیم بندی زد:خون ریزیه شدید..باید خودت رو تقویت کنی،برای شیر دادن به بچه ات هم لازمه.

    اوه..حالا منظورش رو فهمیدم..سری ناموزون تکون دادم.

    یعنی نزدیک بود بمیرم؟...برای خودم نترسیدم،چون اگه می مردم رها میشدم.

    از این زندگی خلاص میشدم اما...پس پسرم چی؟..چی به سر اون می اومد؟

    نفسم رو با آه بیرون دادم...یهو یه چیزی یادم افتاد.

    رو به دکتر پرسیدم:دکتر..من دیگه میتونم قرص هام رو...مصرف کنم؟

    دکتر:قرص؟

    گفتم:بله...تو پرونده ام بود که چی هستن و علتش.

    دکتر:آه بله..یادم اومد..

    لبخندی زد:خب وقتی کاملا از حالت مطمئن شدی میتونی استفاده کنی.

    چند لحظه نگاهش کردم..بعد سرم رو انداختم پایین.

    زمزمه کردم:ولی من به شدت بهشون نیاز دارم..!

    عزیز:دکتر، دخترم کی مرخص میشه؟

    دکتر:ان شاء ا...فردا صبح.

    این رو که گفت،ازش تشکر کردیم و رفت.

    یهو فرشته ی توی ب*غ*لم صدایی از خودش در اورد!...با لبخند نگاهش کردم و تکونش دادم.

    صورتش رو با بند انگشتم نوازش دادم...حتما اونم اینجا راحت نیست.

    فردا میریم خونه پسرم..پیش به سوی یه زندگی جدید..!

    *** 

    با کمک عزیز روی تخت نشستم..عزیز پتو رو کشید روم.

    عزیز:استراحت کن دخترم تا زودتر سر پا شی.

    با لبخند غمناکی دست چروکیده و سفیدش رو تو دستم گرفتم:ببخشید عزیز..همه مدت فقط برات دردسرم.

    عزیز:ساکت شو بچه!..تو برای نعمتی،همدمی..دیگه این حرفارو نزن.

    سرم رو انداختم پایین..قبل از اینکه چیزی بگم،گوشیم زنگ خورد...دنبالش گشتم ولی ندیدمش.

    عزیز:اینجاس رو میزه...بگیرش.

    عزیز گوشیم رو از روی میز برداشت و به طرفم گرفت..از دستش گرفتم.

    گفتم:ممنون عزیز..برو بشین پاهات درد گرفت.

    عزیز لبخندی زد:نگران من نباش دخترم.

    و از اتاق رفت بیرون...نفسمو دادم بیرون و به گوشی نگاه کردم..ماهک بود.

    جواب دادم:الو؟

    ماهک:سلام بر رئیس و دوست جونه خودم..چطوری مادر آینده؟

    گفتم:علیک سلام گلوله ی نمک...باز گفتی رئیس؟..مگه ما شرکت داریم؟..بعدشم دیگه مادر آینده نیستم.

    ماهک:هان!؟..چرا نیستی؟

    با بی خیالی گفتم:چون مادر شدم...به دنیا اومد.

    با صدای جیغش مجبور شدم گوشی رو از خودم دور کنم..

    ماهک:چی!؟...کِی!؟

    چند لحظه با اخم به گوشی نگاه کردم بعد گذاشتمش رو گوشم.

    گفتم:چه خبرته؟..کر شدم جغجغه.

    ماهک:میکشمت...چرا خبرم نکردی هان!؟؟

    گفتم:چون یهویی شد.

    ماهک:وایسا ببینم..اصلا الان میام اونجا به حسابت میرسم هم اون شاه پسرو میبینم،خدافظ!

    تا اومدم چیزی بگم سریع قطع کرد!...پوف این دختر دیوانه است.

    ماهک منشی مطبم بود و تنها دوستم...تنها کسی که تو این چند ماهه زندگیم تونسته بود بهم نزدیک بشه.

    من، نیکی فراهانی یه روانشانسم که دیگه مشاوره های خودمم به درد خودم نمیخورد.

    بیست و پنج سال سن دارم ولی حس میکنم پیر تر این عددم..و خب چندتا تار موی سفید بین موهام گواهی به این حرفم میداد.

    با عزیزجون،مادر بزرگ مادریم تو جنوب تهران تو منطقه راه آهن زندگی میکردیم.

    یه خونه جمع و جور که با کمک پس انداز خودم و عزیز تهیه کرده بودیم...چون کسی منو نمیخواست!..یا حداقلش اینکه با ندیدنم انگار آروم ترن.

    پدرم متخصص قلب و عروقه و دکتر سرشناسیه...خونه پدریم تو شمال تهران تو منیریه اس و من...

    بخاطر بخت سیاهم و اجباری که گریبان گیرم کرده بود،ازشون دور شده بودم...خودم کردم...همه چیز از اشتباه من بود..پس حرفی نبود.

    با پَرش پلک راستم به خودم اومدم...نفس سنگینم رو دادم بیرون و سرمو تکون دادم تا افکار همیشگیم رو برای چند هزارمین بار در روز پس بزنم.

    دیگه نباید اهمیت میدادم...چون حالا باید برای پسرم زندگی میکردم.

    ساعت6:20 که زنگ خونه رو زدن..حتما ماهک بود..خوب حالش رو داشت که این مسیر رو هی بره بیاد واقعا.

    صدای در هال اومد...به پنجره اتاقم نگاه کردم...از اینجا دیدم که عزیز به طرف در رفت.

    و بعد صدای سلام و احوال پرسی اون و ماهک.

    خودمو دادم بالا و دستی به موهام کشیدم تا مرتب بشن.

    همین لحظه تقه ای به در خورد.

    گفتم:بیا تو.

    در باز شد و ماهک و عزیز وارد شدن.

    ماهک:سلام دریای وحشی!

    با حرص گفتم:نیکی.

    غش غش خندید:ولی این بیشتر به چشمات میاد...چطوری عزیزم؟

    صورتم رو ب*و*سید و نشست لبه ی تخت.

    لبخند کوچیکی زدم:خوب.

    ماهک:خیلی بدی نیکی..چرا خبرم نکردی؟

    پوفی کشیدم:عزیز تو یه چیزی بهش بگو.

    عزیز سری تکون داد:منو دخالت نده بچه!..میرم براتون میوه بیارم...شما جوونا آدم رو دیوونه میکنید!

    اینو گفت و غرغر کنان از اتاق رفت بیرون..ماهک با شیطنت خندید.

    ماهک:راست میگه والا...منو تو باهم دنیا رو خراب میکنیم.

    اَبرویی بالا انداختم:من و تو نه..تو منو دیوونه میکنی.

    ماهک:خب حالا...بگو ببینم کی دردت گرفت؟

    گفتم:دیروز ظهر..خونه بودم..خودمون رو رسوندیم بیمارستان و...

    ماهک:الهی...حالا کجاست این بلا؟

    گفتم:احتمالا خوابه ولی..

    در دوباره باز شد و عزیز با ظرف میوه داخل شد رو بهش گفتم:عزیز،نویان خوابه؟

    عزیز متعجب گفت:نویان!؟

    لبخند آرومی زدم:آره..با اجازه اتون اسمش رو این گذاشتم.

    ماهک احساساتی شد:وای چه قشنگ.

    عزیز با شوق گفت:ای جانه دلم..مبارکش باشه پسرم..بعدشم خب تو مادرشی معلومه که تو باید انتخاب کنی.

    تند به طرف در رفت:برم برم،پسر خوش خوابم رو بیارم.

    رفت بیرون.

    ماهک چرخید طرفم:انگار باعث برق نگاهه عزیزجون هم شده این کوچولو.

    ل*ب*هام رو بهم فشردم...تو دلم گفتم:آره ولی فقط من و اون!

    عزیز نویان به ب*غ*ل برگشت پیشمون..ماهک سریع بلند شد و نویان رو با حساسیت گرفت تو ب*غ*لش.

    ماهک:ای جونم...وای خدایا چه تپلیه این خانٍ ما...الهی خاله قربونش.

    برای اینکه سر به سرش بذارم گفتم:باز خودتو چسبوندی به من؟

    ماهک:برو ببینم...دلتم بخواد،این عشق خالشه.

    عزیز خندید و رفت بیرون و تنهامون گذاشت.

    ماهک:وای نیکی..چشماش مثل توئه.

    زمزمه کردم:آره شکرخدا.

    شیطون ادامه داد:البته قشنگ تر از مال تو..و زبون در اورد:چه دخترکشی بشه این تو بزرگیاش!

    پوزخندی نشست گوشه لبم...ولی من فقط سفید بختی و خوشبختیش رو میخوام.

    چند لحظه سکوت بینمون افتاد تا ماهک با تردید به حرف اومد..

    ماهک:اما..نیکی..شناسنامه اش چی!؟

    نگاهش کردم..سخت و خشک..خودمم نمیدونستم!

    ماهک:تو..چطور میخوای تنها بزرگش کنی؟..خرج و مخارجش،کنترلش..

    اخم پررنگی نشست بین اَبروهام..داشتم عصبی میشدم.

    آروم تر ادامه داد:تنهایی..بدونه سایه پدر..وقتی..

    دستهامو مشت کردم..دیگه داشتم به نفس نفس می افتادم..

    ماهک:وقتی بزرگ شد..پدرش رو خواست..اونوقت میخوای چیکار کنی؟..بهش چی بگی؟..بگی چون...

    داد زدم:مــاهک!!

    حرف تو دهنش ماسید!..اصلا خشک شد..با بغض و حرص ل*ب*م رو گزیدم.

    چشمهام رو بستم و چند لحظه بعد باز کردم..به ماهک نگاه کردم.

    لب برچیده سرش رو انداخته بود پایین..دوست شیطونم مظلوم شده بود...میدونستم نازک نارنجیه و زود ناراحت میشه.

    کلافه نفسم رو دادم بیرون و آروم گفتم:ببخشید..ببخش ماهک،میدونی که دست خودم نیست..اسمش که میاد..

    نذاشت ادامه بدم:میفهمم اشکالی نداره.

    نگاهش کردم...ماهک دختری بود با هیکل خیلی ظریف و صورت گرد و سفید و چشم و اَبروی و موهای مشکی.

    به شدت ریزه میزه و تو ب*غ*لی بود و من حقیقتا خیلی دوستش داشتم..برام عزیز بود،همدمم بود و از همه چیزم خبر داشت..و همچنین ماهک نامزده پسرخالمم بود!

    ماهک:نخوری منو.

    یکی زدمش:نه گذاشتمت واسه نیما،نوش جون اون!

    افتاد به جیغ جیغ و گفت:بی حیا!..این حرفا چیه که میزنی!؟

    گفتم:با این جیغ جیغ هات دل پسرخاله منو بردی؟..واقعا دلم براش میسوزه..تو چه هچلی افتاده.

    ماهک افتاد به جونم که بزنم:خیلی هم دلش بخواد..بهتر از منو از کجا میخواد گیر بیاره؟..هان!؟..روانیه پررو!

    به تقلاهاش خندیدم اما با شنیدن کلمه ی«روانی»خندم محو شد...نگاهم محو شد!

    یعنی راست میگفت؟..من یه روانی بودم؟..هه..آره خب فقط مشکل دارا قرص میخوردن،تیک داشتن،عصبی میشدن.

    ماهک:نیکی!؟..چت شد؟ چرا ساکت شدی؟

    با یه تکون خفیف به خودم اومدم..نگاهم رو ازش گرفتم.

    گفتم:هیچی.

    ماهک:اما آخه..

    نویان رو از ب*غ*لش گرفتم:بدش به من..باید بهش شیر بدم.

    ماهک دیگه ادامه نداد و در سکوت به تماشای نویان نشست.

    تا شب پیشمون موند که باقیه زمان رو کنار عزیز و خوش صحبتی هاش گذروندیم.

    *** 

    پنج هفته بعد

    کلید رو انداختم به در و بازش کردم..وارد حیاط شدم که از بوی نم خاک حس لذت بخشی تو وجودم پیچید..بویی شبیه بوی بارون.

    اطراف رو دید زدم...حیاط خیس نشان دهنده این بود که عزیز باز با وجود پا درد و کمر دردش حیاط رو شسته.

    گلهای توی باغچه زیباترین بخش حیاط بودن که کار خودم بود...با دیدن گلها به یاد گلخونه ام افتادم.

    با رضایت عزیز جون،تو قطعه زمینی که از آقا جون،پدربزرگ مادریم به جا مونده بود یه گلخونه زده بودم.

    تقریبا کارهای مجوز و لوله کشی و غیره اش رو کرده بودم و فقط کاشت گلها مونده بود که با اومدن نویان به تعویق افتاده بود.

    حالا که چند هفته از به دنیا اومدن نویان گذشته بود و حال خودمم خوب شده بود،برگشته بودم مطب...و حالا نوبت گلخونه بود که باید بهش سر میزدم.

    با همین فکرا به طرف در هال رفتم...کفشهام رو در اوردم و رفتم داخل که صدای صحبت دو نفر به گوشم خورد.

    جلوتر رفتم و سرم رو دادم بالا که...با دیدن کسی که مهمونمون شده بود متعجب شدم..!

    چرا اومده؟...چرا حالا اومده؟...هه بخدا که این مدلیش نوبره...لابد بازم بعد از هشت هفته حساساتش زده بود بالا.

    کیفم رو ول کردم روی زمین که صداش باعث شد حرفش با عزیزجون قطع بشه و سرش بچرخه طرف من.

    با دیدنم هول کرده از جا بلند شد:سلام دخترم.

    چند لحظه نگاهش کردم و بعد بی حس سرم رو به نشونه«سلام»تکون دادم.

    مامان:خوبی مامان؟..چرا خبرم نکردی که دردت گرفته؟

    به طرف اتاقم رفتم:چون فکر نمیکردم براتون مهم باشه.

    هنوز به اتاق نرسیده بودم که با صدای عزیز متوقف شدم.

    عزیز:نیکی!..مواظب باش بی احترامی نکنی..بیا بشین پیشمون.

    سرم رو دادم پایین و ل*ب*هام رو بهم فشردم...درسته قلبم شکسته بود اما قصد بی احترامی به بزرگترمم نداشتم.

    هرچی هم که باشه اون مادرم بود..منم آدمی نبودم که حرف عزیز رو زمین بندازم.

    اما دلخور بودم..غمگین بودم...گله داشتم..ولی با این حال،بی دل به طرف عزیز رفتم که سر مامان هم دنبالم چرخید.

    کنار عزیز نشستم که مامان هم با تردید اومد و رو به روم نشست.

    عزیز:عشق بین مادر و دختر خیلی عمیق تر و با ارزش تر از این چیزاس...نمیتونم ببینم دخترام باهم قهرن...مگه دل تنگ هم نشدین؟

    نه من نه مامان چیزی نگفتیم که عزیز ادامه داد:ها؟..نگید نه که باور نمیکنم.

    مامان:معلومه..معلومه که دلتنگش شدم..نیکی دخترمه مگه میشه از یادم بره؟

    پوزخند تلخی زدم:برای همینه که ماهی یک بار اونم زورکی میای دیدنم؟

    مامان بغض کرده گفت:بخدا که نمیدونی این دیدارهای دزدکی هم چقدر برام سخته.

    با حرص چشمهام رو دور دادم:هه...آره میدونم،اخه یه دشمن خونی دارم که واقعا هم از خونمه ولی تیشه بسته ریشه ام.

    مامان:راجع به پدرت اینطور نگو نیکی..اون هم داغون شده...صورتش همیشه پر از نگرانیه،بخاطر تو!..تو نمیدونی که اون چقدر دوستت...

    یهو از جام بلند شدم و بلند گفتم:از دوست داشتن حرف نزن مامان!

    مامان ساکت شد و زل زد بهم..

    با حرص گفتم:این واقعا مسخره اس..خنده داره..اون پدرمه ولی منو مقصر همه چیز میدونه،منی که خودمم قربانی شدم،تنها شدم..بابای من،منو رها کرده..حالا میگی نگرانه؟

    مامان با اشک گفت:این حرفو نزن عزیزم..دخترکم تو از خون من و اردلانی..مگه میشه رهات کنیم...اون فقط عصبانیه.

    کلافه گفتم:عصبانیه؟..اون همیشه و هر لحظه عصبانیه؟..عصبانیت تا چند وقت؟

    داد زدم:ده ما!؟..هر روز!؟..جوری که نخواد یک لحظه هم منو ببینه!؟

    مامان از جاش بلند شد و تند تند اشکهاشو پاک کرد.

    مامان:نه نه دخترم..ببین من میفهممت،درکت میکنم...باورت نمیشه،من عین خوره افتادم به جونش..تو این مدت یک روزم از حرفای من در اَمان نبوده..شدم عین بنزین رو آتیشش.

    اومد جلوتر:هر روز ناله،هر روز گله و شکایت..که این چه کاریه که با زندگیمون میکنی..چه کاریه که با دخترمون میکنی؟

    اشکهاشو پاک کرد:اون بخواد یا نخواد تو دخترشی،پاره تنشی..دلش برات میره..برای همینم..

    لبخند لرزونی زد:برای همینم من سعی دارم این دوری،این فاصله،این دلخوری ها از بینمون برداشته بشه..دیگه کافیه.

    مامان بازوهام رو گرفت:میدونم توهم دلت تنگ شده..توهم میخوای باباتو ببینی مگه نه؟

    همونطور زل زده بودم به دهنش که ببینم چی میگه...گیج و سردرگم...منظورش چیه؟

    مامان:نیکی دخترم..من برای پنجشنبه شب یه مهمونی ترتیب دادم...دعوتت میکنم که با پسرت بیای..میخوام باباتو...

    من که تا الان هاج و واج داشتم نگاهش میکردم مبهوت نالیدم:مامان!

    مامان ساکت شد...با تردید نگاهم کرد که..

    بغض سرکشم که همیشه سعی در کوبیدنش داشتم خودش رو نشون داد..

    بازوهام رو از دستهاش در اوردم..سرم رو تو دستهام گرفتم و با صدای جیغ مانندی گفتم:مامان!

    مامان:نیکی من...

    با گریه گفتم:مامان چرا متوجه نیستی!؟..اون منو ترد کرده،از من متنفره...به خونم تشنه است..مگه حرفایی که تو خونه زد رو یادت رفته؟...حالا تو داری منو دعوت میکنی مهمونی!؟

    دیگه تحمل نداشتم...ظرفیت من خیلی کم شده بود..بعد از اون من دیگه آدمی نبودم که بتونم دو کلمه حرف بزنم!

    دوباره پلک راستم پرید!...نفس نفس میزدم...از عصبانیت...حرص...خشم...غم...ظلم...تنهایی،که اون بهش محکومم کرده بود!

    مامان با ترس نگاهم میکرد...سرمو دادم پایین،به دستهام نگاه کردم...انگار بدنم رعشه گرفته بود.

    به وضوح دستهام میلرزید...من نمیخواستم...این زندگی رو،این حاله بد رو نمیخواستم.

    عزیز زد تو صورتش و گفت:یا حضرت عباس!

    دوید تو آشپزخونه..میدونستم برای چی رفت.

    دندونهامو بهم فشردم..من از قرص هام متنفرم..!

    دیگه زیر نگاه مامان طاقت نیووردم و دویدم طرف اتاق.

    در رو بهم کوبیدم و چسبیدم به در..نفسهای تندم اعصابم رو بهم میریخت...یهو با صدای گریه نویان به خودم اومدم.

    گیج و هول کرده،عین دیوونه ها اطرافم رو نگاه کردم که چشمم به گهواره اش خورد.

    نویان با صدای بلند جیغ میزد و گریه میکرد...انگار اون هم ترسیده بود.

    هرچند تقصیر خودم بود ولی اینقدر بهم ریخته بودم که تو اون لحظه نمیدونستم چکار کنم!؟

    عین یه آدم درمونده و ترسیده چنگ زدم به موهای مشکیم و اشکم سر خورد روی گونه ام.

    در اتاق باز شد و عزیز نمایان شد.

    بی حرف لیوان آب و قوطی قرص رو گذاشت جلوی پام و رفت طرف نویانی که هنوز داشت جیغ میزد.

    با دستهای لرزون در قوطی رو باز کردم و چپش کردم تو دستم...یه دونه برداشتم و لیوان آب رو باهاش سر کشیدم.

    بغضم رو قورت دادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم..نویان هنوز بی قراری میکرد و عزیز با اون همه تکون و قربون صدقه موفق نبود.

    بلند شدم و به طرفش رفتم...نویان رو ازش گرفتم و دهنم رو گذاشتم کنار گوشش و گفتم:هیس هیس آروم پسرم.

    عزیز:به خودت فشار نیار دخترم..تو خودت این حرفارو از بَری،نیاز به گفتن نیست...پس حداقل به فکر این طفل معصوم باش...نذار اون هم تو تشویش بزرگ بشه.

    عزیز این رو گفت و از اتاق رفت بیرون ولی من با شنیدن جمله آخرش،دوباره بغضم گرفت.

    نه نه...من میخواستم پسرم تو آرامش بزرگ شه...زندگی آرومی داشته باشه و خوشبخت باشه.

    نمیخواستم اونم چیزایی که من تجربه کردم،تجربه کنه...بین بحث و دعوا بزرگ بشه.

    نویان هنوز گریه میکرد ولی صداش آروم تر شده بود و جیغ های گوش خراشش کم شده بودن.

    تو ب*غ*لم فشردمش و تکونش دادم:نه نه مامانی...ببخشید ببخشید...تقصیر من بود،ترسوندمت،بیدارت کردم...ببخشید پسرم.

    سرش رو گذاشتم روی شونه ام:دیگه تکرار نمیشه...باشه گل پسرم؟...قول قول..حالا آروم باش،گریه نکن...تو ب*غ*ل مامانی آروم باش..باشه؟

    زیاد طول نکشید که نویان با چند جمله ی دعوت به آرامش و تکون های گیج کننده و خواب آور،آروم گرفت.

    چون میفهمید...اون نوزاد من بود اما بهتر از هرکسی منو میفهمید.

    و من هم تنها تسکینم خودش بود...اگه تو سیاه چال افکار آزار دهندم می افتادم،یا مشکلات باهم هجوم می اوردن...

    فقط با بوییدن عطر خاص تنش،با حس کردنش توی آغوشم همه اون افکار و مشکل باهم دود میشدن و میرفتن هوا.

    حالا منم آروم بودم..اما این آرامش من،با آرامش خوشایند نویان تو عالم خودش زمین تا آسمون باهم فرق میکردن.

    به طرف گهواره اش رفتم و خوابوندمش توی جاش...پتو رو کشیدم روش و زل زدم بهش.

    پسرک من...امیده من...هدیه ی من...تو خوب باش...با من باش تا من روی پاهام بمونم...تا بتونم نفس بکشم.

    نمیدونم خبر داری یا نه ولی بابات...خیلی نامرده!...نمیدونم خبر داری یا نه...که چی سر من اومده؟

    اما مهم نیست...چون حالا تو هستی...تو اومدی پیش من..و من حالا بخاطر تو محکم میمونم.

    من و تو باهم زندگی میسازیم که هیچکس توش جایی نداشته باشم...فقط من و تو.

    بهت قول میدم که برای خوشحالی و خوشبختیت هرکاری انجام بدم و تو به هرچیزی که بخوای،برسی.

    نمیدونم چقدر تو حال خودم بودم و با این حرفهایی که تو دلم به نویان میزدم خودمو آروم میکردم که در اتاق باز شد.

    نگاهم رو از نویان نگرفتم ولی فهمیدم مادرمه.

    اومد جلو و ایستاد کناره گهواره...نگاهه خیره اش روم بود اما من تکونی به خودم ندادم...خسته بودم...خیلی زیاد.

    مامان:چند وقته که...قرص میخوری؟

    چی پرسید؟..از کی قرص میخورم؟..اینکه از کی دیوونه شدم؟

    یهو چند تا تصویر مث یه فیلم از جلو چشمم رد شد.

    "توی یه خونه بودم...انگار تنها بودم...بدنم میلرزید...عین دیوونه ها سرمو تکون میدادم و تند تند زمزمه میکردم:نه نه نه.

    از اتاق ها در می اومدم و میرفتم تو سالن..ولی نبود...دیوارای خونه انگار داشتن بهم نزدیک می شدن..تنهایی و تاریکیش داشت خفه ام میکرد..همه جا رو دنبالش گشتم اما نبود..

    کنترلم رو از دست دادم و سرم رو کوبیده شد به دیوار!..این کار باعث شد گیج بشم...دیدم تار شد و بدنم شل شد و محکم خوردم زمین..

    چپه شدم کنار دیوار...دیدم که یه نفر با یه چادر گل گلی دوان دوان به طرفم میاد و بعد صدای یه قوطی.."

    مامان:نیکی دخترم..با تو هستم..از کی؟

    یهو با یه تکون به خودم اومدم..گنگ نگاهش کردم..گذشته حالم رو بد میکرد.

    اخمی نشست روی پیشونیم:چرا اصرار داری که بدونی؟..تو خیلی وقته که از من دور شدی.

    چشمهامو ریز کردم:دقیقا یک هفته بعد از رفتنش..حالا راضی شدی؟..میتونی بفهمی در چه حد داغون شدم؟

    مامان:دخترم من...باور کن من هیچ وقت نخواستم تو اذیت بشی یا تنها بشی..میدونم که تو مقصر نیستی..تو مقصر هیچیی نیستی..تو فقط دل بستی..خواستی یه زندگی بسازی که..

    با غم ساکت شد..دیگه ادامه نداد..

    پوزخندی زدم:دیگه گفتن این حرفا اهمیتی نداره..دیگه هیچی مهم نیست،چون هیچ چیز قابل برگشت نیست.

    مامان:چرا قابل برگشت نیست؟..پس من چرا اینجام نیکی؟..ببین دخترم من که گفتم...تو نباید خودت رو بکشی کنار...تو پنجشنبه بیا به این مهمونی که میگم و اونوقت..

    پریدم وسط حرفش:مامان خواهشا راجع به اون مهمونی اصرار نکن چون نمیتونی به اومدن راضیم کنی.

    نگاهش کردم:تو هم باید باور کنی که بابا،با ندیدن من آرومه.

    سرم رو انداختم پایین و آروم ادامه دادم:و من هم نمیخوام آرامشش رو بهم بزنم.

    مامان آهی کشید و دیگه چیزی نگفت...اینطوری بهتر بود...من راهی جز این نداشتم..باید همینطوری ادامه میدادم.

    مامان:پسرت خیلی خوشگله،قدمش پر خیر و برکت باشه برات ان شاء ا...

    لبخند نیم بندی زدم و چیزی نگفتم.

    مامان:خوشحالم که نوه ام رو که از توئه دیدم.

    *** 

    خاک رو هول دادم به طرف ریشه آخرین گلی که کاشته بودم.

    آروم بلند شدم که یه تیری از توی زانوهام رد شد...آخ کمرم...اوف...همه بدنم درد گرفته بود.

    اما خوب شدا،نصف زمین رو گُل کاشتیم.

    دستکش های گٍلیم رو در اوردم که یکی از کارگرها گفت:خسته نباشید خانوم فراهانی.

    لبخندی بهش زدم:ممنونم..شماهم خسته نباشید.

    از بین گلها رد شدم و به طرف شیر آب رفتم.

    دستهامو شستم و مانتوی خاکیم رو هم یکم آب زدم و تکوندم تا تمیز بشه.

    حاج حیدر:نیکی خانوم..ما ها که بودیم،تو چرا خودتو اذیت کردی؟

    با صداش بهش نگاه کردم..حاج حیدر نگهبان و باغبان بود که من مسئول رسیدگی به گلهای اینجا کرده بودمش.

    مرد مسنی بود..نگاه کردن به صورت مهربونش حس خوبی بهم میداد..نگاهش پدرانه بود.

    خنده آرومی کردم:نه حاج حیدر..چه اذیتی؟..شما که میدونی این کار حالمو خوب میکنه.

    حاج حیدر:البته که میدونم..حین نوازش این گلها لبخند از روی لبت کنار نمیره.

    لبخندی بهش زدم شیر آب رو بستم...روسری ام رو صاف کردم و گره اش رو محکم.

    گفتم:حاجی من میرم،کارهام همینطور مونده..دیگه حواستون بهشون باشه...فردا بازم چند نفر میان تا باقیه گلها رو بکارن..فقط آبیاری با شماست و اینکه مواظب باشید گربه نره بینشون و...

    حاج حیدر نذاشت ادامه بدم و با لحن آرومی گفت:نگران نباش دخترم،خیالت راحت..من گلها رو عین بچه هام میدونم...عین جفت چشمهام مواظبشونم.

    به طرف کیفم رفتم با لبخند گفتم:چشمات سلامت حاجی...ایشالا سایت بالا سر بچه هات باشه.

    حاج حیدر:ای شیرین زبون.

    خندیدم:خیلی آقایی حاجی..من رفتم...خداحافظت.

    حاج حیدر:بسلامت گل دختر،الهی که عمرت عمر گل نباشه...خدا به همراهت.

    با عجله حاجی رو پشت سر گذاشتم و به طرف در باغ رفتم که گوشیم زنگ خورد.

    از تو کیفم درش اوردم و نگاهش کردم...ماهک بود.

    جواب دادم:سلام.

    ماهک:سلام مامانی..چطوری؟..کجایی؟

    در ماشین رو باز کردم:خوبم...تو باغ بودم،چند ردیف گل کاشتیم...حالا دارم برمیگردم خونه.

    ماهک:عه بسلامتی...خب نرو خونه...من و نیما داریم میریم شام بیرون...تو هم بیا این رستورانی که میگم.

    نشستم تو ماشین و کیفم رو انداختم صندلیه ب*غ*ل:چی؟...ول کن بابا...من نمیام خلوتتون رو بهم بزنم...باهم خوش باشید.

    ماهک:ساکت شو ببینم!...نیما داره بال بال میزنه که ببینتت...تازه داره برا نویان جون میده.

    گفتم:ولی من که نویان باهام نیست...خونه پیش عزیزجونه.

    ماهک:میدونم اشکال نداره...ما به خودتم راضیم..منتظریما....بیا رستوران لاله...بابای!

    گفتم:آ...

    بوق بوق بوق!...با بهت نگاه گوشی کردم...واااه قطع کرد!؟....اصلا نذاشت حرف بزنم چه برسه اعتراض!

    پوفی کردم و ماشین رو روشن کردم...ساعت7:40بعد از ظهر بود...تا رستوران لاله بیست دقیقه راه بود.

    بین راه زنگ زدم به عزیز جون و گفتم که شام بیرونم...البته خیلی شرمنده اش بودم.

    چون نویان اذیت میکرد و من از زمانی که پیشش اومده بودم خیلی خسته می شد.

    من هم سعی داشتم زحماتش رو جبران کنم...عزیز مثل یه فرشته نجات بود که تو داستان ها ازش حرف میزدن.

    یه همدم...کسی که دستم رو گرفت و تنهام نذاشت...عاشقش بودم...شده بود تکیه گاهم.

    جلوی رستوران زدم رو ترمز...پیاده شدم و وارد شدم.

    این رستوران پاتوق من و ماهک بود که معمولا به اجباره ماهک،ناهاره بعد از کار رو اینجا میخوردیم.

    چشم گردوندم که ماهک و نیما رو گوشه ای،خندون در حال صحبت دیدم

    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید