تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 18
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 2
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 6
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 66
  • بازدید کلی : 68608
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 18.218.70.93
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 18
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 18
    بازدید ماه : 18
    بازدید کل : 68608
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    Alternative content


    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    با من باش

    فصل اول

     فیبی سامرویل، سگ پشمالوی فرانسوی و دوست پسر مجارستانی اش را به مراسم خاک سپاری پدر خود آورده و با این کار همه را سخت عصبانی کرده بود. او در حالیکه مثل ملکه های فیلم های دهه ی پنجاه، سگ پشمالوی سفیدش را در آغوش گرفته و عینک آفتابی اش راکه فریم سنگی داشتبه چشمش زده بود، در گورستان نشسته بود. تشخیص این که کدام یک از این سه نفر مناسب آن مکان نبودند برای دیگر عزاداران سخت بود، سگ پشمالویی که موهایش به خوبی کوتاه شده و با یک جفت گل سر ساتن هلویی رنگ بسته شده بود، یا دوست بسیار جذاب مجارستانیِ فیبی که موهای بلندی داشت و آن ها را دم اسبی بسته بود و یا خودِ فیبی.

     موهای زیتونی رنگ فیبی که باریکه هایی به رنگ پلاتین داشت، مانند موهای مارلین مونرو در فیلم خارش هفت ساله، به صورت کج بر روی یکی از چشمانش ریخته بود. تا به تابوت مشکی و براقی که جسد برت سامرویل را حمل می کرد خیره می شد، لب های مرطوب و قلوه ای اش که هاله ای به رنگ صورتی داشت از هم باز می شدند. لباس فیلی رنگی همراه با کتی ابریشمی و ضخیم به تن داشت، ولی تاپ زیرینش به رنگ طلایی بود که بیشتر به درد کنسرت راک می خورد تا یک مراسم خاک سپاری، و دامن نازکش که کمربندی از حلقه های زنجیری داشت (از یکی از حلقه ها برگ درخت انجیر آویزان بود) و چاکی هم کنار دامنش بود که تا وسط ران خوش فرمش ادامه داشت.

     وقتی که فیبی هجده ساله بود از شیکاگو فرار کرده و تا آن زمان به شیکاگو بازنگشته بود، به همین دلیل تعداد کمی از عزادارانی که در آن جا حضور داشتند دختر ولخرج برت سامرویل را می شناختند. زمانی که برت دخترش را از ارث محروم کرد هیچ کدام از آن ها غافلگیر نشدند چرا که شرح حالی از او را قبلا شنیده بودند. یک پدر چطور می توانست اموالش را به دختری ببخشد که معشوقه ی مردی شده باشد که بیش از چهل سال از او بزرگتر است، حتی اگر او یک نقاش برجسته ی اسپانیایی مثل آرتور فلورز باشد؟ و بعد مساله ی عکس های خجالت آوری هم در میان بود. برای کسی مثل برت سامرویل این حقیقت که دوازده عدد از نقاشی هایی که فلورز از فیبی کشیده بود اکنون بر روی دیوارهای موزه های سراسر جهان نصب شده بود، نمی توانست نظر او را عوض کند.

     فیبی کمری باریک و پاهای لاغر و خوش فرمی داشت، ولی سینه ها و کفل هایش بزرگ بود که بیشتر یادآور زمانی بود که زنان اندامشان زنانه تر بود. او اندام یک دختر جلف را داشت که در سن سی و سه سالگی نقاشی هاش بر روی سه پایه هایی نصب شده و بر دیوارهای یک موزه آویخته شده بود. این اندام مال کسی بود که از زیبایی های جسمی خود آگاه است ـ صرف نظر از فهم درونی اش حتی اگر بالا باشد، چرا که فیبی زنی بود که با هیچ چیزی به جز ویژگی های ظاهرش قضاوت نمی شد.

     چهره اش همانند اندامش حالتی مثل دیگر زنان نداشت. یکی از اعضای صورتش نامتناسب بود، هر چند که تشخیص آن عضو به درستی مشکل بود چرا که بینی اش صاف و لبانش خوش فرم و فکش محکم بود. شاید دلیل آن وجود خال کوچکی بود که بر بالای گونه اش خودنمایی می کرد و یا شاید چشمانش. افرادی که او را قبل از این که عینک سنگی اش به چشمش باشد دیده بودند این نکته را فهمیده بودند که چشمانش رو به بالا و در کناره های صورتش قرار داشتند که خیلی عجیب و غریب بوده و به بقیه ی اعضای صورتش نمی آمدند. آرتور فلورز در کشیدن آن چشمان کهربایی اغراق می کرد، گاه آن ها را بزرگتر از کفل هایش می کشید و گاهی آن ها را تا به روی سینه هایش امتداد می داد.

     صرف نظر از اینکه هوای ماه جولای سنگین و مرطوب بود، در حین مراسم خاک سپاری، فیبی متین و خونسرد به نظر می رسید. حتی رودخانه ی دوپیچ هم که به آن جا نزدیک بود و در سمت حومه غربی شهر شیکاگو جاری بود هیچ تاثیری در کم کردن دمای آن جا نداشت. سایبانی به رنگ سبز تیره، هم بر روی گور سایه افکنده بود و هم بر روی ردیفی از صندلی هایی که برای اشخاص مهم در نظر گرفته شده بود و به صورت نیم دایره بر گِرد آن تابوت مشکی چوبی چیده شده بودند، اما این سایبان به اندازه ی کافی بزرگ نبود تا همه ی افرادی که در آن جا حضور داشتند را در برگیرد، بنابراین تعداد زیادی از جمعیت خوش پوش که در زیر نور آفتاب ایستاده بودند، نه تنها از هوای گرم و مرطوب بلکه از رایحه ی سبد گل هایی که آن جا را احاطه کرده بودند، خسته شده بودند. خوشبختانه زمان مراسم کم بود و چون بعد از آن قرار نبود مهمانی برگزار شود، آن ها می توانستند خیلی زود به استخرهای مورد علاقه شان بروند تا آرامش بگیرند و مخفیانه شادی کنند چرا که امروز نوبت برت سامرویل بود که بمیرد و هنوز نوبت مرگ آن ها نرسیده بود.

     تابوت مشکی براقی روی زمین و بر روی قالی سبز رنگی بود و رو به روی فیبی قرار داشت و او بین خواهر ناتنی اش مولی و پسر عمه اش رید چاندلر نشسته بود. سبد گلی به شکل ستاره که پر از رزهای سفید بود با روبان هایی آبی رنگ و طلایی تزیین شده و کنار آن ها قرار داشت؛ اینها رنگ های تیم فوتبال ستارگان شیکاگو بودند که برت سامرویل ده سال پیش امتیاز آن را خریده بود.

     وقتی که مراسم به پایان رسید، فیبی سگ پشمالوی سفیدش را در آغوش گرفت و از جایش بلند شد و قدم بر زیر نور آفتاب نهاد که باعث درخشیدن نخ های طلایی تاپش و سنگ های دور قاب عینک چشم گربه ای اش می شد. برای زنی مثل او که تا به حال به اندازه ی کافی در معرض نمایش قرار داشت، چنین جلوه هایی قابل ملاحظه نبود.

     خواهر زاده ی سی و پنج ساله ی برت، رید چالتر، از روی صندلی کنار او برخاست تا بر روی تابوت گلی قرار دهد. خواهر ناتنی فیبی در حالی که خجالت زده بود با او همراه شد. رید خود را خیلی غمگین نشان می داد در صورتی که این راز بر همه فاش شده بود که او تیم فوتبال دایی اش را به ارث برده است. فیبی بر حسب وظیفه گلش را بر روی تابوت پدرش نهاد و اجازه نداد که خاطرات تلخ گذشته شان در ذهنش خطور کند. دیگر چه سودی داشت؟ آن زمان که زنده بود قادر نبود بر عشق پدرش غلبه کند و اکنون هم هیچ تلاشی برای آن نمی کرد. دستش را دراز کرد تا بر روی شانه ی خواهر ناتنی و جوانش بگذارد که برای او غریبه ای بیش نبود، اما مولی مثل تمام اوقاتی که فیبی قصد نزدیک شدن به او را داشت، خود را عقب کشید.

     رید به کنار او بازگشت و فیبی ناخودآگاه در جایش تکان خورد. با وجود همه ی کمک هایی که اکنون می کرد، فیبی نمی توانست کودکی او را که پسر بچه ای گردن کلفت و قلدر بود فراموش کند. خیلی سریع از او روی برگرداند و با صدای کم جان و خشکی که مناسب هیکل استخوانی اش بود، همه ی اطرافیانش را مورد خطاب قرار داد:

     " خیلی ممنونم از اینکه در این مراسم شرکت کردین، به خصوص در این هوای خیلی گرم. ویکتور، عزیزم، میشه پو رو ازم بگیری؟"

     سگ کوچک و سفیدش را به ویکتور زابو داد، ویکتوری که داشت همه ی زنان آن جا را شیدای خود می کرد، نه تنها به خاطر چهره ی خارجی و زیبایش بلکه به خاطر اینکه چهره ی مجارستانی و با کلاس او برای آن ها کمی آشنا بود. تعداد کمی از مهمان ها توانستند او را بشناسند. ویکتور مدلی بود که عکس هایش که در آن ها موهایش باز و بازوهایش برآمده و روغن زده بود، برای یک آگهی تبلیغ جین مردانه استفاده می شد.

     ویکتور سگ را از او گرفت و با لهجه ای که اگرچه در صحبت هایش قابل تشخیص بود، ولی لهجه اش خیلی کم تر از خواهران گبور بود که ده ها سال بیشتر از او در امریکا زندگی کرده بودند، پاسخ داد: " حتما، عزیزم"

     "عزیز دلم!" فیبی این را به پو نگفت بلکه به ویکتور با حالت خرخر بیان کرد.

     ویکتور خیال کرد که فیبی این را از ته دل نگفت ولی چون مجارستانی بود و به خوش بینی معروف بود، او را بوسید و زمانی که سگ پشمالو را در آغوشش می گرفت فیبی را با احساس نگاه کرد و به بهترین شکل ممکن ایستاد تا هیکل خوش تراشش را به خوبی به نمایش بگذارد. اغلب سرش را تکان می داد تا مهره های نقره ای رنگی که به طرز قشنگی در موهای بلندش بافته شده بود، در نور بدرخشد

    فیبی دستش را که انگشتانی باریک داشت و ناخن های بلند و صورتی اش با رنگ سفید به صورت هلال تزیین شده بود به سمت سناتور ایالات متحده که به او نزدیک شده بود دراز کرد و او را طوری نگریست که انگار یک تکه کیک گوشت لذیذ بود.

     " سناتور، ازتون خیلی ممنونم که تشریف آوردین. می دونم که سرتون خیلی شلوغه و خیلی لطف کردید که تشریف آوردین."

     همسر چاق سناتور که موهایی به رنگ طوسی داشت نگاه مشکوکی به فیبی انداخت، ولی وقتی که فیبی برگشت تا به او خوش آمد بگوید، از لبخند گرم و دوستانه ی او تعجب کرد. بعد متوجه شد که فیبی سامرویل با زنان بیشتر از مردان احساس راحتی می کند. او نسبت به این رفتارش خیلی کنجکاو بود ولی می دانست که سامرویل ها کلا خانواده ی عجیب و غریبی هستند.

     برت سامرویل تاریخچه ای از ازدواج با مدل ها و رقاصه های لاس وگاسی داشت. اولین آن ها مادر فیبی بود که سال ها پیش در حال زایمان پسر برت که آرزویش را داشت از دنیا رفت. همسر سوم او، که مادر مولی بود چند سال بعد در حادثه ی سقوط هواپیما جان خود را از دست داد، وقتی که داشت به آسپن می رفت تا طلاق خود را جشن بگیرد. فقط همسر دوم برت اکنون زنده بود ولی حتی پا به خیابان هم نمی گذاشت چه برسد به این که از رنو به آن جا سفر کند تا در مراسم خاک سپاری حضور داشته باشد.

     تولی آرکر که هماهنگ کننده ی مدافعان تیم ستارگان شیکاگو بود و مویی سفید و ابروانی خاکستری داشت و بینی سرخش شبیه یک بابانوئل بدون ریش بود، از کنار رید گذشت و به فیبی نزدیک شد.

     " خیلی سخته، خانم سامرویل، خیلی" و بعد گلویش را با صدای ریتمیکی صاف کرد و ادامه داد: " باورم نمی شه که همدیگه رو قبلا ملاقات نکرده باشیم. عجیبه که تا به حال دختر برت رو ندیده باشم بعد از اون همه سال که ما هم دیگه رو می شناختیم. من و برت خیلی با هم صمیمی بودیم و من دلم براش تنگ می شه. همیشه ما با هم تفاهم داشتیم. البته اون خیلی مغرور بود ولی در هر صورت خیلی با هم صمیمی بودیم."

     بدون اینکه به چشمانش نگاه کند، به فشردن دست فیبی و صحبت کردنش ادامه داد. امکان داشت هرکسی که فوتبال را دنبال نمی کرد برایش عجیب باشد که چطور ممکن است چنین فردی در آستانه ی کهن سالی، مربی یک تیم فوتبال مطرح باشد، ولی کسانی که کار او را دیده بودند او را در مربی گری قابل می دانستند و دست کمش نمی گرفتند.

    او عاشق این بود که حرف بزند، و وقتی که هیچ تمایلی برای به پایان رساندن صحبتش نشان نداد، فیبی یه میان صحبتش دوید و گفت: "و باید بگم که شما فقط عزیز نیستید آقای آرکر، شما یه گوله نباتین!"

     تولی آرکر در زندگی اش با خیلی از القاب خطاب شده بود اما تا به حال کسی لقب گوله ی نبات به او نداده بود، و این لقب موقتا او را ساکت کرد و واضح بود که فیبی از قصد این کار را کرد چرا که سریع برگشت تا به گروهی از مردان قوی هیکلی نگاه کند که برای گفتن تسلیت به سمتش آمده بودند.

     این مردها پاهای خیلی بزرگی داشتند و به سختی قدم از قدم برمی داشتند. هزاران کیلو گوشت در ران آن ها بود که باعث می شد پاهایشان به شکل دژکوب به نظر برسد و همچنین دارای گردن های کلفتی بودند که از شانه های برآمده شان بیرون زده بود. دست هایشان قلاب کرده بودند انگار که قرار بود در همان لحظه سرود ملی شروع شود، و هیکل های عجیب و غریب و غول پیکر خود را در ژاکت ورزشی آبی رنگ و شلوارهای طوسی پوشانده بودند. به دلیل گرمای وسط روز قطره های عرق بر روی پوستشان می درخشید که صورتشان را از رنگی کبود به سفید آفتاب سوخته تغییر داده بود. اعضای تیم ستارگان شیکاگو مانند خدمتکاران خانگی به آن جا آمده بودند تا بیعت خود را با مردی که صاحب تیمشان بود اعلام کنند.

     مردی با چشمانی بادامی _که شبیه رهبر یک گروه آشوب گر بود_ چنان به فیبی زل زده بود که واضح بود خودش را ملزم می کند تا جذب زیبایی های او نشود.

     " الویس کرنشا هستم، مدافع تیم. برای آقای سامرویل خیلی متاسفم."

     فیبی تسلیت او را پذیرفت. مدافع تیم حرکت کرد، داشت با کنجکاوی به ویکتور زابو نگاه می کرد که از کنار او رد می شد.

     ویکتور که فقط چند قدم از فیبی فاصله داشت حالت خشنی به خود گرفت که خیلی این حالت مناسب او نبود چرا که اکنون به جای تفنگ یک سگ کوچولوی پشمالوی سفید را در دست داشت. با این وجود او مطمئن بود که این حالت کارساز است چرا که تمام زنان اطراف او در حال تماشای او بودند. و اگر می توانست توجه آن موجود شگفت انگیز را به خود جلب کند روز خوبی را برای خود ساخته بود.

     متاسفانه آن موجود شگفت انگیز به سمت فیبی رفت و روبه روی او ایستاد.

     " خانم سامرویل، دن کالبو هستم، سر مربی تیم!"

     " سلام آقای کالبو." صدای فیبی برای ویکتور مثل زمزمه ای عجیب شبیه صدایی بین بت میدلر و بت داویس بود، ولی خب او یک مجارستانی بود و بیش از این از او انتظار نمی رفت.

     فیبی بهترین دوست ویکتور در کل دنیا بود و به همین دلیل ویکتور هرکاری برای او می کرد، با از خودگذشتگی ای که کرده بود و در این وضعیت بغرنج خود را جای عاشق او جا زده بود، دوستی اش را ثابت کرد، و اکنون هیج چیزی نمی خواست جز این که او را از خطر دور کند. به نظر نمی رسید فیبی این موضوع را فهمیده باشد که بازی با این مرد تند مزاج مانند بازی با آتش خطرناک است. یا شاید هم می دانست. وقتی فیبی احساس تنهایی می کرد می توانست اسلحه های دفاعی خود را در موقعیت عمل قرار دهد و به ندرت آن سلاح ها عاقلانه انتخاب می شدند.

     دن کالبو چشمش را از ویکتور برنداشت، به همین دلیل برای ویکتور مجارستانی سخت بود که او را در زمره ی مردان دیوانه ای قرار دهد که کاملا فکرشان معطوف به شیوه ی زندگی متفاوتی است. با ذات خوبی که ویکتور داشت حس ترحمی را نسبت به آن مرد احساس کرد.

     شاید فیبی، دن کالبو را نشناخت اما ویکتور فوتبال امریکا را دنبال می کرد و این را می دانست که کالبو بهترین و تاثیر گذار ترین بازیکن خط حمله بود البته تا پنج سال پیش که بازنشسته شد و مربی گری را بر عهده گرفت. در نیم فصل گذشته برت سر مربی تیم را اخراج و دن را که برای رقیبشان، سازمان خرس های شیکاگو کار می کرد، استخدام کرد تا جای مربی قبلی را پر کند.

     کالبو هیکلش درشت و موهایش بور بود و اعتماد به نفس بالایی داشت. قد ویکتور شش فوت بود ولی کالبو از او کمی بلندتر نشان می داد و عضلانی تر از همه ی بازیکنان حرفه ای خط حمله بود. پیشانی بلند و پهنی داشت با بینی محکمی که برآمدگی کوچکی بر روی قوسش بود. لب پایینی اش کمی بزرگتر بود و خط باریک سفیدی که جای زخم بود حد فاصل دهان و چانه اش قرار داشت. اما جالب ترین ویژگی چهره اش نه لب های دوست داشنی اش و نه موهای پرپشت تیره اش بود، بلکه یک جفت چشم درنده سبز بود که اکنون داشت شدیدا فیبی بیچاره را بررسی می کرد و ویکتور تا حدوی انتظار این را داشت که از پوست فیبی عرق بریزد.

     کالبو گفت: " من خیلی از این واقعه متاسفم." هنوز کمی از لهجه ی آلابامی اش در صحبت هایش مشهود بود. او ادامه داد: " مطمئنا دلمون برای برت تنگ می شه!"

     " خیلی محبت دارید آقای کالبو!"

     فیبی آهنگ عجیبی به صدای آرام و خشکش بخشیده بود و ویکتور این را دریافت که او کمی از صدای شگفت انگیز و زنانه ی کت لین ترنر را به تن صدای خود اضافه کرده است. او معمولا از جای خود تکان نمی خورد، از این رو ویکتور دریافت که فیبی از آن جا خسته شده است. البته اجازه نمی داد که از این حالتش کسی باخبر شود چرا که به عنوان زنی شگفت انگیز قابلیت این را داشت که همه را تایید کند.

    توجه ویکتور دوباره به سرمربی تیم جلب شد. به یاد آورد که در جایی خوانده بود دن کالبو در دورانی که بازیکن فوتبال بود لقب "یخ " را داشت چرا که حسش نسبت به حریفانش سرد و عاری از هرگونه دلسوزی بود. پس نمی توانست فیبی را که از حضور دن ناراحت بودسرزنش کند. این مرد سخت و بی احساس بود.

     کالبو ادامه داد: " برت قطعا عاشق بازی و رییس خوبی بود."

     " بله همین طور بوده!" 

     هر کلمه ی ممتدی که فیبی در سخنانش به کار می برد نشان دهنده ی شدت جاذبه اش بود و ویکتور می دانست که او از قصد این طور صحبت می کند تا همه را جذب خود کند.

     وقتی ویکتور بازوی فیبی را گرفت و او به طرفش برگشت، شدت استرسش را به خوبی درک کرد. به درستی این را حدس زده بود که او پو را می خواهد در آغوش بگیرد تا خواسش پرت شود. از این رو یک قدم به سمت او برداشت، اما تا آن حیوان را گرفت، کامیون تعمیری وارد آن جا شد و سگ پشمالو را از جا پراند.

     پو زوزه ای کشید و به آغوش فیبی پرید. سگ پشمالو خیلی وقت بود که داشت آن جا را تحمل می کرد و به خاطر شلوغی وحشی شده بود، زوزه های بلندی می کشید و دمش شدیدا تکان می خورد مثل اینکه بخواهد هر لحظه از جایش بپرد و مانند کلاه ادجاب در هوا سوت بزند.

     فیبی نالید: "پو!" و به سمتش رفت تا او را بگیرد، اما در این حین سگ کوچک و سفید به پایه های فلزی باریکی برخورد کرد که سبد گلی را نگه داشته بود.

     فیبی به اندازه ی کافی توانایی این را نداشت که در موقعیت هایش به درستی عمل کند و همچنین دامن تنگش مانع از آن شده بود تا او به موقع به سگش برسد و از آن فاجعه جلوگیری کند. سبد گل از جایش تکان خورد و به سمت عقب واژگون شد، و به حلقه گلی که کنارش بود ضربه زد و گل های کوکب آسیب دیدند. گلهای درون سبد به هم چسبیده بودند به طوری که اگر یکی از آن ها در حال افتادن بود امکان نداشت که به دیگری ضربه ای نزند، بنابراین گل ها و آب به هوا پاشیده شدند. عزادارانی که نزدیک آن جا ایستاده بودند از جای خود پریدند تا مانع از این شوند که لباس هایشان خیس شوند و به بقیه ی سبدهای گل ضربه زدند. مثل مهره های دومینو هر یک از سبدها دیگری را کج می کرد تا اینکه زمین آنجا شبیه بدترین کابوس مارلین اُلسن شد.

     فیبی عینک آفتابی اش را از چشمش درآورد تا چشمان کهربایی و عجیبش را نمایان کند.

     " وایستا پو، وایستا لعنتی! ویکتور!"

     ویکتور به آن سمت تابوت رفته بود و تلاش می کرد تا آن سگ وحشی را بگیرد، اما چون عجله داشت به صندلی ها ضربه می زد و باعث می شد تا آن ها بر روی دیگر سبدهای گل بیفتند و واکنش های زنجیره ای دیگری آغاز شود.

     شخص مهمی که در آنجا حضور داشت و خود را خبره در رام کردن سگ های کوچک می دانست یک قدم به سمت آن سگ دیوانه برداشت و فقط کمی او را به سمت خود کشید در حالیکه پو دمش را تکان می داد و دندان هایش را نشان می داد و مانند یک سگ ترمیناتور به آن شخص ضربه زد. اگرچه پو عمدتا شبیه دیگر سگ ها بود ولی آن شخص مهم خیلی بدشانس بود که نتوانست او را رام کند، چرا که پو از زمانی که یکی از دوستان فیبی خیسش کرده، به زیر میز انداخته و او را سگ پست نژاد نامیده بود، از همه کس بیزار شده بود.

     فیبی که دامن کوتاهش ران هایش را نمایان کرده بود به دو نفر از بازیکنان مدافع تیم برخورد کرد. آن دو با لذت آشکاری او را تماشا می کردند که به سگ کوچک اشاره می کرد: " پو، بیا اینجا، بیا!"

     مولی سامرویل از آشوبی که خواهر ناتنی اش به پا کرده بود، رنجیده بود و تلاش می کرد تا خود را میان جمعیت پنهان کند.

     فیبی تلاش کرد تا به یکی از صندلی ها برخورد نکند و جاخالی داد ولی هم زمان یکی از برگ های درخت انجیر که طلایی و سنگین بودند و از کمربندش آویزان بود به قسمتی از پایش برخورد کرد. آن را چنگ زد تا کبود نشود، ولی کف کفش های سُرش به دسته ای از گل های خیس خورد. پاهایش از هم باز شد و جیغی کشید و بر روی زمین افتاد.

     پو وقتی دید صاحبش پشت او بر روی زمین سر خورد، آن شخص مهم را فراموش کرد. به اشتباه، سُر خوردن فیبی را دعوت به بازی تلقی کرد بنابراین با هیجان زیاد شروع به واق واق کرد.

     تقلای او برای ایستادن دوباره اش فایده ای نداشت و با این کار به شهردار شیکاگو و اعضای سازمانی که رقیب پدرش بودند این امکان را داده بود تا بالای ران هایش را دید بزنند. پو سریع در میان پاهای گوشتالوی گوینده ی برنامه ی شبکه ی ورزش ایستاد و تا ویکتور از سمت دیگری به طرفش آمد، به زیر یکی از صندلی های آنجا پناه برد. این سگ بازی با ویکتور را دوست داشت بنابراین پارس کردنش شدید تر شد.

     پو به سرعت شروع به دویدن کرد اما وقتی فهمید که یک سبد گل واژگون شده و گل های خیس سد راهش هستند در جای خود ایستاد ــ آن ها موانع ترسناکی برای یک حیوان بودند که از خیس شدن پاهایش واهمه دارد. پو کنار رفت و به روی یکی از صندلی های تاشو پرید. تا صندلی شروع به لغزیدن کرد از شدت ترس پارسی کرد و به روی دیگری پرید و از آن جا به روی سطحی سخت و صاف.

     تا گل های رز سفید و روبان های آبی و طلایی به هوا پرتاب شد، جمعیتی که آنجا حضور داشتند هین بلندی گفتند و بعد سکوت کردند.

     فیبی که تازه همان لحظه توانسته بود بر روی پاهایش بایستد بی حرکت ماند. ویکتور به زبان مجارستانی ناسزایی زیر لب گفت.

     پو که همیشه نسبت به کسانی که دوستشان داشت حساس بود، سرش را به یک سمت کج کرد، مثل اینکه تلاش می کرد تا بفهمد چرا همه به او می نگریستند. به محض اینکه احساس کرد مرتکب کار بدی شده شروع به لرزیدن کرد.

     نفس فیبی گرفت. پو نباید عصبی می شد، یاد آخرین باری افتاد که او عصبی شده بود و به سمتش دوید: " نه، پو!"

     اما اخطارش به موقع نبود. سگ لرزان چمباتمه زده و با حالت پوزش خواهانه ای که در چهره ی پشمالویش پیدا بود، بر روی تابوت برت سامرویل ادرار کرد.

     املاک برت سامرویل در ده هکتار از زمین های حاشیه ی هینس دالِ شهر شیکاگو در دهه ی 1950 ساخته شده بود و در قلب دوپیج کانتی واقع بود. در اوایل قرن بیستم این شهرستان فقط بخش روستایی بود اما رفته رفته این بخش ها رشد کردند تا اینکه محل استراحتی شدند برای مدیران _که قطار های رفت و آمد روزانه ی بین برلینگتون و لوپ را بیشتر کردند_، و همچنین برای مهندس های صنایع تکنولوژی_ که به تازگی گسترش یافته بود_. به تدریج دیوارهای آجری که در اطراف املاک بودند در خیابانهای مسکونی آنجا قرار گرفتند.

     فیبی مدت زمان کمی از کودکی اش را در این خانه ی تودور که بین درختان بلوط، افرا و گردو قرار داشت، سپری کرد. پدرش او را در مدرسه ی خصوصی و شبانه روزی کانکتیکات ثبت نام کرده بود تا تابستان که او را به یک اردوگاه دخترانه ی منحصر به فردی می فرستاد. در مسافرت های کوتاهی که به خانه می آمد آن جا برایش تاریک و غم افزا بود و اکنون دو ساعت بعد از مراسم خاک سپاری که پله های مارپیچی خانه بالا می رفت تا به طبقه ی دوم برود، به این نتیجه رسید که هنوز نظرش در مورد آنجا عوض نشده است.

     چشمان توبیخ شده ی سر یک فیل به فیبی زل زده بود که پدرش از یکی از سفرهایش به افریقا به طور غیر قانونی آورده و بر روی کاغذ دیواری تیره رنگ بالای پله ها نصب شده بود. شانه هایش از فرط ناراحتی افتاده بود. چمن های سبز بر روی لباسش رنگ پس داده بود و جوراب های نازکی که پاهایش را می پوشاند کثیف و پاره شده بودند. موهایش به هم ریخته شده و رنگ رژلب صورتی اش از بین رفته بود.

     ناخودآگاه چهره ی سر مربی تیم ستاره ها مقابل چشمانش آمد. کسی که پس گردن پو را گرفته و آن را از روی تابوت برداشته بود. وقتی که سگ را به او می داد چشمان سبزش تحکم آمیز و سرد بودند. غوغایی که در مراسم خاک سپاری پدرش به پا شده بود یکی دیگر از خراب کاری های زندگی اش بود. او می خواست به همه بفهماند برایش مهم نیست که پدرش او را از ارث محروم کرده ولی همه چیز خیلی بد پیش رفته و خراب شده بود.

     چند لحظه بالای پله ها مکث کرد، در فکر این بود که اگر مادرش زنده می بود زندگی اش شاید با الان تفاوت داشت. قبل از این در مورد مادر مانکنش که او را به یاد نمی آورد، فکر نکرده بود، ولی چون کودک بود از او خیالاتی در ذهنش بافته بود و تلاش می کرد تا او را زنی زیبا و مهربان تصور کند، کسی که می توانست تمام عشقی را که پدرش از او دریغ کرده بود نثارش کند. 

     او در فکر این بود که آیا برت تا به حال کسی را از صمیم قلب دوست داشته است. او برای همه ی زنان پشیزی ارزش قایل نبود، همچنین برای دختر کوچک چاق و بدترکیبی که نظر خوبی هم نسبت به خودش نداشت. زیرا از زمانی که به یاد داشت پدرش او را فرد بی مصرفی می دانست و او حالا گمان می کرد که شاید پدرش درست می گفت.

     در سن سی و سه سالگی فردی بی کار و افسرده بود. آرتور هفت سال قبل از دنیا رفته بود. دو سال اول بعد از مرگ او، به اداره ی گالری نقاشی هایش پرداخت ولی بعد از اینکه نقاشی های او برای همیشه در موزه ی دور سی پاریس در معرض نمایش قرار داده شدند، آن جا را ترک کرد و به منهتن رفت. پول هایی که آرتور بعد از مرگش برای او به جای گذاشته بود برای کمک به خرید داروهای خیلی از دوستانش که به ایدز مبتلا شده بودند خرج شد. او برای یک قِران از آن پول ها هم پشیمان نبود. تا سال ها در یک گالری کوچک و منحصر به فردی که در وست ساید بود و مختص به سبک هنری خاصی بود کار می کرد. همین هفته ی پیش، کارفرمای پیرش برای آخرین بار درهای آنجا را بست. باز بیکار شد و به دنبال راه جدیدی برای گذران زندگی اش بود.

     در این فکر بود که از عصبی شدن خسته شده است اما احساس ضعیفی می کرد که با اندیشه هایش در بیفتد، از این رو راهش را به سمت اتاق خواهرش کج کرد و به در ضربه ای زد. " مولی، منم فیبی. می شه بیام داخل؟"

     هیچ صدایی نیامد.

     "مولی می تونم بیام داخل؟"

     چند لحظه گذشت تا اینکه فیبی صدای خفه و خشنی را شنید: " فکر کنم بتونی!"

     درحالی که خودش را کنترل می کرد، دستگیره ی در را چرخاند و وارد اتاقی شد که زمان کودکیش مال او بود. در طول هفته های کمی از هرسال که در اینجا زندگی می کرد، اتاقش پر بود از کتاب ها، ته مانده های غذا و نوار کاست های آهنگ های مورد علاقه اش که همه جا پخش بودند . اما حالا آنجا به تمیزی صاحبش، یعنی مولی بود.

     مولی سامرویل، خواهر ناتنیِ پانزده ساله ی فیبی که شناخت کمی روی او داشت، روی صندلی روبه روی پنجره نشسته بود، هنوز پیراهن قهوه ای و بی مدلی را که در مراسم خاک سپاری پوشیده بود به تن داشت. برعکس فیبی که در کودکی اش چاق بود، مولی هیکلی لاغر داشت و موهای پر و کوتاه و قهوه ای تیره اش احتیاج به آراستن داشتند. همچنین خیلی ساده بود با پوستی رنگ پریده که مثل این بود که تا به حال رنگ آفتاب را ندیده است و چهره ای عادی و کوچک داشت.

     " حالت چطوره مولی؟"

     " خوبم!" او حتی سرش را از روی کتابی که بر روی پاهایش بود بلند نکرد.

     فیبی آهی کشید. مولی تلاش نمی کرد تا تنفرش را نسبت به او مخفی سازد، اما آنها چند سالی بود که با هم ارتباطی نداشتند و او دلیل درست آن را نمی دانست . بعد از مرگ آرتور که فیبی به امریکا بازگشت، چندین بار به کانکتیکات سفر کرد تا مولی را در مدرسه اش ملاقات کند، اما مولی علاقه ای به گفتگویشان نداشت بنابراین دست از این کار کشید. او به فرستادن کادوهای کریسمس و تولدش ادامه داد. اگرچه همه ی نامه هایی که مکررا برایش می فرستاد پاسخی به همراه نداشتند. عجیب بود که برت او را از به ارث گرفتن همه چیز محروم کرده بود به جز آن چیزی که وظیفه ی مهم خودش بود.

     " چیزی برات بیارم بخوری؟"

     مولی سرش را تکان داد و سکوت بینشان باقی ماند.

     " می دونم که خیلی سخته، من واقعا متاسفم!"

     مولی شانه هایش را بالا انداخت. 

     "مولی ما باید با هم صحبت کنیم و این کار برامون راحت تر می شه اگه تو به من نگاه کنی."

     مولی سرش را از روی کتابش بلند کرد و با چشمان بیمار و بی حالتش به او نگاه کرد که باعث شد فیبی احساس کند خودش بچه است و خواهرش بالغ شده است. در حسرت یک نخ سیگار بود ولی ای کاش هنوز سیگار می کشید!

     " می دونی من الان سرپرست قانونی تو هستم.."

     " آقای هیبارد بهم گفته بود."

     " فکر می کنم که بهتره در مورد آینده با هم صحبت کنیم."

     " چیزی وجود نداره که در موردش با هم صحبت کنیم."

     موهای بور و حالت دارش را به پشت گوشش فرستاد و گفت: " مولی، اگه دوست نداری مجبور نیستی دوباره به اردوگاه برگردی. می تونی فردا با من به نیویورک بیای تا بقیه ی تابستون رو اونجا سپری کنی. من آپارتمان یکی از دوستام رو اجاره کردم که به اروپا رفته. جای خیلی خوبیه."

     " من می خوام برگردم همون جا."

     فیبی از صورت رنگ پریده ی او باور نکرد که خواهرش بیشتر از او از آن اردوگاه لذت برده باشد. " می تونی، اگه خیلی دوست داری، ولی من می تونم حست رو درک کنم از اینکه هیچ خونه ای نداری. می دونی برت من رو هم به همون مدرسه در کرایتون فرستاده بود و هر تابستون من رو به اردوگاه می برد. از اونجا متنفر بودم. الان نیویورک جای خوبیه برای خوش گذروندن در طول این تابستون. ما می تونیم اوقات خوبی رو با هم سپری کنیم و بهتر همدیگه رو بشناسیم."

     مولی سرسختانه تکرار کرد: " من می خوام به اردوگاه برگردم."

     " واقعا مطمئنی؟"

     " مطمئنم. تو حق نداری مانع برگشتن من به اونجا بشی."

     فیبی با وجود لجبازی این بچه و سردردی که در شقیقه هایش احساس می کرد، بی اعتنا بود و اجازه داد این موضوع به راحتی پیش برود. تصمیم گرفت که رویه جدیدی به کار برد، پس به کتابی که روی پاهای مولی بود اشاره کرد:" چی می خونی؟"

     " داستایووسکی. می خوام تو پاییز مستقلا در مورد اون مطالعه کنم."

     " چه عالی. برای یه دختر پانزده ساله خوندنش خیلی سخته."

     " برای من نه. من خیلی با هوشم."

     فیبی می خواست لبخند بزند اما جمله ای که مولی گفت خیلی جدی بود و او نتوانست بخندد. " چه خوب. حتما تو مدرسه شاگرد زرنگی، این طور نیست؟"

     " من هوش بالا و استثنایی ای دارم."

     " باهوش تر از همه بودن می تونه همون طور که خوبه بد هم باشه." 

     فیبی آسیب روحی ای را که در دوران مدرسه اش به او وارد شده بود به یاد می آورد، زمانی که او از بیشتر هم کلاسی هایش باهوش تر بود. مشخصه ی دیگری داشت که باعث می شد احساس کند با دیگران متفاوت است.

     مولی طرز بیانش را تغییر نداد. " خیلی خوشحالم که همچین هوشی دارم. بیشتر دخترهایی که در کلاسمون هستن احمقن."

    هرچند که مولی خود را یک موجود کوچک خودنما و نفرت انگیز نشان می داد، اما فیبی سعی کرد که در مورد او قضاوت نکند. او هم یکی از همه کسانی بود که می دانست دختران برت سامویل خودشان باید تلاش کنند تا با سرنوشتشان مقابله کنند. خود فیبی به عنوان یک آدم بالغ، ناامنی اش را از همه پنهان کرده بود و بعد از آن بود که عصبی شده بود، و حال می دید که مولی خود را پشت هوش و ذکاوتش پنهان کرده است.

     " من رو باید ببخشی فیبی. من به قسمت خاص و جالبی از این کتاب رسیدم و دوباره می خوام همین جا رو بخونم."

     فیبی کناره گیری آشکار او را نادیده گرفت و دوباره تلاش کرد تا او را راضی کند که به منهتن بیاید. ولی مولی نپذیرفت که نظرش را عوض کند و بالاخره فیبی دست از مقاومتش برداشت.

     وقتی در حال خارج شدن از اتاق بود کنار در ایستاد و گفت: " هرموقع به چیزی نیاز داشتی من رو خبر می کنی، خب؟"

     مولی به نشانه ی تایید سرش را تکان داد، ولی فیبی آن را باور نکرد. این بچه ترجیح می داد بمیرد تا از خواهر بدنام و بزرگترش کمک بخواهد.

     در حالیکه از پله ها پایین می رفت تلاش کرد تا ناراحتی اش را از خود دور کند. صدای ویکتور را در اتاق نشیمن شنید که داشت تلفنی با وکیلش صحبت می کرد. احتیاج به تنهایی داشت تا فکرش را جمع و جور کند، از این رو به اتاق مطالعه ی پدرش رفت، جایی که پو روی یکی از مبل های راحتی اش که روبه روی یک قفسه شیشه ای پر از تفنگ بود خوابیده بود. سر پشمالو و سفیدش را بلند کرد. از روی مبل پایین آمد، دم آراسته شده اش تکان خورد و به سمت صاحبش دوید.

     فیبی روی زانوانش خم شد و او را در آغوش گرفت: " هی، دوست من، تو واقعا اون کار رو امروز انجام دادی، آره؟" 

     پو با حالت پوزش خواهانه ای او را لیس زد. فیبی می خواست گره های گوشواره های او را محکم کند ولی دستانش می لرزیدند بنابراین از این کار دست کشید. پو باعث می شد که دوباره از هم باز شوند پس بستنشان فایده ای نداشت.

     پو با دیگر سگ های هم نژادش تفاوت داشت ، چرا که از گوشواره و گردن بند سنگی متنفر بود، از خوابیدن بر روی تخت مخصوصش سر باز می زد و ناخنک به هیچ غذایی نمی زد. او از حمام کردن، کوتاه کردن موهایش و شانه زدن آن ها بدش می آمد و لباسی را که ویکتور به او داده بود و حرف اول اسمش بر روی آن نوشته شده بود نمی پوشید. او سگ نگهبان خوبی هم نبود. سال پیش که یک نفر در روشنایی روز در خیابان بالایی وست ساید به فیبی حمله کرده بود، پو در تمام آن مدت پاهای آن شخص را می مالید و درخواست ناز و نوازش می کرد.

     فیبی موهایش را بر روی کاکل نرم سگش ریخت و گفت: " علی رقم نژاد خوبی که داری، یه سگ دیوانه ای، نه؟ پو؟"

     فیبی غفلتا در جدالی که از صبح آغاز شده بود باخته بود و حالا با صدای خفه ای هق هق می کرد. سگ دیوانه! واقعا همین طور بود. او فقط ظاهرش شبیه یک سگ پشمالوی فرانسوی بود.

     ویکتور او را در کتابخانه پیدا کرد. بیشتر از همیشه ملاحظه ی او را کرد و این که او داشت گریه می کرد را ندید گرفت و با مهربانی گفت: " فببی، عزیزم، وکیل پدرت اومده اینجا تا باهات ملاقات کنه."

     بینی اش را بالا کشید و در حالی که به دنبال یک دستمال بود گفت: " هیچ کس رو نمی خوام ببینم."

     ویکتور یک دستمال کاغذی گوجه ای رنگ از جیب ژاکت طوسی رنگش بیرون آورد و به او داد." دیر یا زود تو باید باهاش صحبت کنی."

     " صحبت کردم. یک روز بعد از مرگ برت من رو خواست تا در مورد سرپرستی مولی باهام صحبت کنه."

     " شاید این دفعه در مورد املاک پدرت باشه."

     " به من ربطی نداره." این را گفت و در دستمال کاغذی اش فین کرد. او همیشه اظهار می کرد که محروم شدنش از ارث برایش مهم نیست، اما اینکه پدرش او را خوار شمرده بود و همه آن را می دانستند، آزارش می داد.

     " تاکید داره که حتما ببینتت." ویکتور این را گفت و کیف فیبی را از روی مبل راحتی که پو خوابیده بود برداشت و در آن را باز کرد. کیف با مارک جودیت لیبر بود که ویکتور آن را از مغازه ای در ایست ویلج خریده بود، همان طور که به دکمه ی آن که شکل کهکشان بر رویش داشت ور می رفت،به فیبی هم با بی اعتنایی نگاهی انداخت. درش را باز کرد، شانه اش را بیرون آورد و موهای فیبی را مرتب کرد. بعد کرم پودر و رژ لب او را بیرون آورد. در همان حال که فیبی آرایشش را تجدید می کرد، ویکتور او را تحسین می کرد.

     ویکتور دریافت که چهره های کجی که آرتور فلور از او می کشید خیلی جذاب تر از صورت های لاغر مدل هایی بود که با وی ژست می گرفتند و عکس می انداختند. بقیه نیز همین طور، مثل آشا بلکور، عکاس معروفی که همین چند وقت پیش با او عکس انداخته بود.

     " جوراب های پاره ات رو در بیار. این طوری شبیه یکی از هم سراهای گروه بدبخت ها شدی."

     همان طور که ویکتور گفت آن ها را درآورد و در همان زمان ویکتور داشت لوازم آرایش فیبی را به درون کیفش برمی گرداند. بعد کمربند برگی فیبی را مرتب کرد و با او به طرف در گام برداشت.

     " ویکتور من نمی خوام هیچ کس رو ببینم."

     " نمی خواد الان نظرت رو تغییر بدی."

     چشمان کهربایی اش پر از ترس شد:" بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم."

     " و چرا دست از تلاش بر نمی داری؟" انگشت شستش را به روی گونه ی او کشید و ادامه داد:" شاید مردم اونطوری که فکر می کنی مهم نباشن."

     " من نمی تونم طاقت داشته باشم که کسی به حالم تاسف بخوره."

     " این رو ترجیح می دی که همه ازت متنفر باشن؟"

     در حالی که دستش را به دستگیره در گرفته بود لبخندی به اجبار زد و گفت: " من با توهین مشکلی ندارم ولی ترحم رو اصلا نمی تونم تحمل کنم."

     ویکتور به لباس های او که مناسب این موقعیت نبودند نگاهی انداخت و سرش را تکان داد. "فیبیِ بیچاره. تا کی می خوای در مورد خودت عقیده اشتباه داشته باشی؟"

     به آهستگی جواب داد: " تا وقتی که اون رو به اثبات برسونم."

     

    فصل دوم

    بریان هیبارد در همان حال که کاغذهای روی پاهایش را به هم می ریخت گفت: " من رو ببخشید که به این زودی بعد از مراسم خاک سپاری مزاحمتون شدم خانم سامرویل، ولی از خدمتکار اینجا شنیدم که شما فردا شب به منهتن برمی گردین. نمی دونستم شما به این زودی قصد برگشتن دارین."

    وکیل، در اواخر دهه ی چهل سالگی اش بود، قد کوتاه و خپل، با پوستی گلگون و موهایی جو گندمی و کت خوش دوخت و ذغالی رنگی که شکم لاغرش را به طور کامل در بر نگرفته بود. فیبی کنار او و بر روی یکی از مبل های چوبی نشست که نزدیک شومینه سنگی بزرگی بودند که محوطه ی بزرگی از اتاق نشیمن را در بر گرفته بود. او همیشه از این اتاق تاریک و چوبی که پر بود از پرنده های خشک شده، سر حیوان هایی که بر روی دیوار نصب شده و جاسیگاری ای که با بی رحمی از سُم یک زرافه درست شده بود، بدش می آمد.

    وقتی فیبی پاهایش را ضربدری به روی هم انداخت، زنجیر طلایی و نازکی که بر دور قوزک پایش بود برق زد. هیبارد متوجه آن شد ولی به روی خودش نیاورد.

    " دلیلی نداره که بیشتر از این بمونم آقای هیبارد. فردا بعدازظهر مولی به اردوگاه برمی گرده و پرواز منم چند ساعت بعد از رفتن اونه."

    " رفتن شما کارها رو سخت می کنه، متاسفم. وصیت نامه ی پدرتون کمی پیچیده است."

    پدرش کاملا او را از جزییات وصیت نامه اش آگاه کرده بود، حتی قبل از شش ماه آخر زندگی اش، زمانی که تازه فهمیده بود سرطان پانکراس دارد. فیبی می دانست که پدرش سپرده ای را برای مولی در نظر گرفته و همچنین رید تیم مورد علاقه اش ستاره ها را به ارث برده است. 

    " شما از این حقیقت با خبرید که پدرتون در این چند سال اخیر چند تا شکست مالی داشته؟"

    " جزییاتش رو نمی دونم. ما معمولا با هم صحبت نمی کردیم."

    آن دو تقریبا ده سال بود که از هم دور بودند، از زمانی که فیبی هجده سال داشت تا موقعی که بعد از مرگ آرتور به امریکا برگشت. بعد از آن، گاهی که برت برای کاری به منهتن می رفت همدیگر را ملاقات می کردند، ولی او دختر ترسو و چاق همیشگی نبود، و بیشتر برخودهایشان با خشم و دعوا همراه بود.

    اگرچه پدرش معشوقه های خود را حفظ می کرد و با دخترهای مدل ازدواج می کرد، کودکیِ فقیرانه ای که داشت او را به شخصی تبدیل کرده بود که طلب احترام می کرد، و شیوه ی زندگی اش آزارش می داد. از هم جن*س بازی به شدت متنفر بود و هنر را حقیر می شمرد. از روزنامه ها و مجله هایی که مکررا در مورد فیبی خبرهایی چاپ می کردند بدش می آمد و اظهار می کرد که مشارکت دخترش با این چیزها او را در مقابل شرکایش کوچک می کند. مدام به او امر می کرد که به شیکاگو برگردد و مانند یک خدمتکار بی جیره و مواجب برای او کار کند. اگر آن چیزی که او را به این امر ترغیب می کرد عشق بود، فیبی حتما امرش را انجام می داد، ولی برت نمی خواست هیچ کنترلی بر وی داشته باشد، او فقط افراد دور و برش را کنترل می کرد.

    او سرسختی و انعطاف ناپذیری اش را تا آخر با خود داشت، و این اواخر بیماری اش مثل یک پتک بود و به فیبی یادآور می شد که چه قدر پدرش از او ناامید بوده است. برت حتی بهش اجازه نداد زمانی که در حال مُردن بود او به عیادتش برود، گفت که نمی خواهد هیچ آدم هرزه ای را ببیند. در آخرین مکالمه ی تلفنی شان پدرش گفته بود که او تنها اشتباه زندگی اش بوده است.

    پلک زد که اشک هایش فرو نریزد، و در آن زمان متوجه بریان هیبارد شد که هنوز در حال صحبت کردن بود. "...بنابراین املاک پدرت مثل زمان دهه ی هشتاد زیاد نیستند. او دستور داده که خونه ش به فروش بره و سپرده ای که برای خواهرتون کنار گذاشته وصول بشه. محل سکونتش تا یک سال برای فروش گذاشته نمی شه، بنابراین، شما و خواهرتون تا اون موقع می تونید از اونجا استفاده کنید."

    " محل سکونتش؟ چیزی در موردش نمی دونم."

    " خیلی دور از باشگاه تیم ستاره ها نیست، اونجا رو برای استفاده شخصی نگه داشته بود."

    فیبی با قاطعیت گفت: " برای معشوقه هاش."

    "بله، خب از شش ماه پیش اونجا خالی و بدون سکنه مونده، از شروع بیماریش. متاسفانه، اون جا تنها دارایی اونه که به تیم ستاره ها ربطی نداره. اگرچه موقعیت های مالی او به طور کامل از بین نرفته."

    " من این طور فکر نمی کنم. تیم فوتبالش خیلی باید ارزش داشته باشه."

    " خیلی باارزشه، هرچند که مشکلات مالی خودش رو داره."

    در لحن فیبی چیزی بود که احساساتش را مهار می کرد چراکه وکیل برت گفت: "شما فوتبال رو دوست ندارید؟"

    " نه، دوست ندارم." محکم و صریح پاسخش را داد و بریان کنجکاوانه او را نگریست. فیبی سریعا دستانش را تکان کمی داد و بریده بریده گفت: " من بیشتر یک نوع غذای قبل از شبِ یک نمایش تمرینی در یک گالری بالای شهر هستم."

    فکر کرد که این سخنش خیلی خوب بود ولی وکیل حتی لبخندی هم نزد. " باورش خیلی سخته که دختر برت سامرویل فوتبال دوست نداشته باشه."

    " افتضاحه، می دونم! ولی همینه که هست. من به عرق ریختن حساسیت دارم. چه خودم چه دیگران. خوشبختانه، پسر عمه ام همیشه در حال عرق ریختنه بنابراین فوتبال تو خانواده مون ادامه پیدا می کنه."

    وکیل مکثی کرد، در حالی که به وضوح با ناراحتی به او نگاه می کرد گفت: " متاسفم، به این راحتی ها هم نیست."

    " منظورتون چیه؟"

    " چند ماه قبل از فوت پدرتون، ایشون یه وصیت نامه ی جدید نوشتن. و در اون رید رو از ارث محروم کردن."

    چند ثانیه گذشت تا فیبی توانست این خبر را هضم کند. او پسرعمه اش را در مراسم خاک سپاری به یاد آورد که خیلی آرام به نظر می رسید." واضحه که رید هیچی در مورد این موضوع نمی دونه."

    " من به برت هشدار دادم که بهش بگه، ولی قبول نکرد. من و همکارم وظیفه ی سختی داریم که امروز که می بینیمش بهش بگیم. مطمئنا عکس العمل خوبی به این حقیقت نشون نخواهد داد که برت موقتا تیم رو به دخترش سپرده."

    " دخترش؟" و بعد به یاد دختر نوجوانی افتاد که در طبقه ی بالا مشغول خواندن داستایوسکی بود و لبخندی زد." خواهرم فوتبال حرفه ای رو تاریخی می کنه."

    " ببخشید متوجه منظورتون نمی شم."

    " چند تا دختر پانزده ساله که صاحب تیم فوتبال باشن وجود داره؟"

    هیبارد در حالی که منظور او را فهمیده بود گفت:

    " متاسفم، خانم سامرویل، من منظورم رو واضح به شما نرسوندم. پدرتون تیم رو به خواهرتون نداده"

    " نداده؟"

    " اوه،نه اون رو به شما بخشیده."

    " چی کار کرده؟"

    " ایشون تیم رو به شما دادن خانم سامرویل، شما صاحب جدید تیم ستارگان شیکاگو هستید."

     آن شب فیبی که در اتاق های خانه ی زشت پدرش سرگردان بود، سعی می کرد که برای سر حیوان هایی که به دیوار آویخته شده بودند دعا کند. تلاش می کرد تا برای خودش هم دعا کند چرا که می ترسید خودش هم روزی به یکی از آن مردمان خیره سری تبدیل شود که تلخی همیشه شان را همانند استخوان باارزشی حفظ می کنند تا از بین نرود.

    «چرا این کار رو با من کردی برت؟ می خواستی حتی تو قبرت طوری من رو کنترل کنی که مجبور شوم به وصیت نامه ت تعظیم کنم؟»

    هنگامی که بریان هیبارد این خبر را به او داد که برت تیم ستارگان را برای او باقی گذاشته بود، برای چند لحظه آن قدر خوشحال شد که حتی نمی توانست صحبت کند. به پول، قدرت و یا حتی این حقیقت که از فوتبال متفر است فکر نمی کرد. تنها به این دلیل خوشحال بود که بعد از این همه سال خصومت و کینه، پدرش این را ثابت کرده بود که او برایش اهمیت دارد. آن موقع را به یاد آورد که وکیل در حال گفتن جزییات بود ولی او مسخ شده بود.

    " صریح بگم خانم سامرویل. من شرایطی که پدرتون برای وراثت شما از تیم ستارگان گذاشته رو تایید نمی کنم. هم من و هم همکارم سعی کردیم که نظرش رو عوض کنیم ولی گوش نداد. متاسفم. چون پدرتون خیلی عاقل بود، نه شما و نه رید نمی تونید برای وصیت نامه با هم مبارزه کنید.

    در حالی که فیبی مستقیما به چشمان وکیل زل زده بود گفت: " منظورتون چیه؟ چه شرایطی؟"

    " بهتون گفتم که وراثت شما موقتیه؟"

    " چطوری یه ارث می تونه موقتی باشه؟"

    " اگه زبان حقوقی رو کنار بگذاریم، مفهومش تقریبا آسونه. اگه بخواهید که مالکیت تیم رو حفظ کنید، باید تیم ستارگان تو مسابقات قهرمانی ای اف سی که ماه ژانویه برگزار می شه برنده بشه، چیزی که تقریبا غیر ممکنه. اگه شما برنده نشید، صدهزار دلار می گیرید و تیم رو به رید واگذار می کنید."

    حتی این خبر که شاید پول هنگفتی را دریافت کند هم نتوانست شادی اش را که در حال محو شدن بود حفظ کند. دلش فرو ریخت و فهمید این یکی دیگر از بازی های پدرش با وی است.

    " شما می گید که من فقط تا ماه ژانویه صاحب تیم هستم و بعد رید اون رو از من می گیره؟"

    " در صورتی که تیم ستارگان مسابقات قهرمانی ای اف سی رو ببره، تیم برای همیشه مال شما می شه."

    با دستان لرزانش موهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت: " من ... من هیچ چی از فوتبال نمی دونم! این مسابقات قهرمانی همون سوپر باله؟"

    ادب حکم می کرد که هیبارد توضیحاتش را مودبانه ادامه دهد:" یک مرحله عقب تره. لیگ فوتبال ملی از دو تا کنفرانس تشکیل شده. کنفرانس فوتبال امریکا، ای اف سی، و کنفرانس فوتبال ملی. دو تا از بهترین تیم های این دو برای مسابقات قهرمانی کنفرانس با هم بازی می کنند و تیم های برنده ی اون بازی ها در مسابقات سوپربال شرکت می کنند."

    فیبی می خواست مطمئن شود که متوجه شده است." اگه من بخوام مالکیتم رو حفظ کنم، تیم ستارگان باید تو مسابقه قهرمانی ای اف سی برنده بشه؟"

    " درسته. و صراحتا باید بگم که خانم سامرویل، شانس این که اون ها مساوی هم بشن صفره. اون ها تیم خیلی خوبی هستند. ولی بیشتر بازیکن ها هنوز جوان هستند. در دو سه سال آینده شاید قهرمان بشن ولی نه در این فصل، متاسفم. الان ای اف سی تحت کنترل سان دیاگو شارژر، میامی دلفین، و البته قهرمانان سال گذشته ی سوپربال یعنی پورتلند سابر هست."

    " برت می دونست که تیم نمی تونه امسال قهرمان بشه؟"

    " متاسفانه بله. در وصیت نامه ش توضیح داده که شما نمی تونید صدهزار دلار رو دریافت کنید مگه اینکه تا زمانی که صاحب تیم هستید هر روز در باشگاه ستارگان برای کار کردن حاضر بشید. البته شما باید در شیکاگو بمونید، ولی از اینکه برای اداره کردن یک تیم حرفه ای آماده نیستید نگران نباشید. مدیر کل تیم، کارل پوگ، کارهای اصلی رو انجام می ده."

    درد مبهمی در قفسه ی سینه اش پیچید وقتی که قصد پدرش برایش واضح شد." به عبارت دیگه من هیچ چی جز یه رییس بی نفوذ نیستم."

    " کارل اجازه نداره که برگه های حقوقی رو امضا کنه. این وظیفه ی صاحب امتیاز تیمه."

    فیبی نتوانست ناراحتی اش را در صدایش نشان ندهد." چرا برت همچین کاری کرد؟"

    آن موقع بود که هیبارد یک نامه به دست او داد.

    «فیبی عزیز

    همان طور که می دانی، من تو را تنها اشتباه زندگی ام می دانم. سال هاست که با آن کارهای مسخره ات مرا مضحکه ی عام و خاص کرده ای، ولی دیگر اجازه نمی دهم که با من مبارزه کنی. برای اولین بار در زندگی ات کاری را انجام خواهی داد که من می گویم. شاید این تجربه چیزی از وظیفه و انضباط به تو بیاموزد.

    بازی فوتبال از پسران مرد می سازد. بگذار ببینیم، شاید بتواند از تو هم زن بسازد.

    دمار از روزگارش در نیاور.

    برت»

    سه بار نامه را در حضور وکیل خواند و هر بار غده ی درون گلویش بزرگتر می شد. برت حتی از درون قبر هم او را کنترل می کرد. فکر می کرد که با دور کردن او از منهتن می تواند او را همان طور که می خواست در زندانی بار بیاورد. پدرش همیشه عاشق شرط بستن بود و ظاهرا می دانست که دخترش نمی تواند در عرض چند ماه تیم با ارزشش را از بین ببرد. بالاخره به آنچه که می خواست رسید. رید تیم را ترک خواهد کرد در حالیکه فیبی با کوک پدرش می رقصد.

    آرزو کرد که ای کاش می توانست خود را قانع کند که پدرش از روی عشق و نگرانی به این کار ترغیب شده است. بعد شاید می توانست او را ببخشد. ولی خب این را درک کرده بود که پدرش از عشق هیچی نمی دانست، تنها چیزی که می شناخت قدرت بود. 

    بنابراین آن شب در اتاق های خانه ی پدرش سرگردان بود در حالیکه برای حیوان های از دنیا رفته و دختر بچه هایی که هیچ کس دوستشان نداشت دعا می کرد و حساب می کرد که تا چند ساعت دیگر می تواند از آن خانه فرار کند، جایی که دل خوشی از آن نداشت.

    پگ کوالسکی که هشت سال بود مستخدم آن خانه بود، یکی از لامپ های اتاق پذیرایی که در انتهای خانه بود را روشن گذاشته بود. فیبی به سمت پنجره هایی رفت که از آنها باغ معلوم بود و تلاش کرد تا درخت افرای قدیمی را که در زمان بچه گی اش مکانی برای پنهان شدنش بود پیدا کند. 

    او همیشه از فکر کردن به دوران بچگی اش طفره می رفت، اما امشب که به تاریکی چشم دوخته بود آن زمان به نظرش خیلی هم دور نبود. احساس کرد که به گذشته کشیده می شود، به همان درخت افرای قدیمی و صدای ترسناک یک پسر قلدر ...

    " اونجایی شکم گنده، بیا پایین، یه هدیه برات دارم."

    با شنیدن صدای رید، دل فیبی به تاپ و توپ افتاد. به پایین نگاه کرد تا او را ببیند که زیر درختی ایستاده بود که پناهگاهش در اندک زمانی بود که به خانه می آمد. فردا باید به اردوگاه تابستانی اش می رفت و تا آن موقع توانسته بود از تنها بودن با رید طفره برود، اما امروز از کارهایش فرار کرده بود. به جای اینکه با آشپز در آشپزخانه بماند یا به ادی در تمیز کردن حمام ها کمک کند، به تنهایی اش در آن درخت ها پناه برده بود.

    گفت:" من هیچ هدیه ای نمی خوام."

    " بهتره که بیای پایین، وگرنه پشیمون می شی."

    رید تهدید بیهوده نمی کرد و فیبی این را از قبل می دانست که در مقابل او نمی تواند هیچ دفاعی از خود بکند. اگر به پدرش شکایت می کرد که رید او را مسخره کرده و یا کتک زده، او عصبانی می شد. برت می گفت که او دختری بی جرات است و از او دفاعی نخواهد کرد. اما در سن دوازده سالگی، رید دو سال از او بزرگتر و قوی تر بود و فیبی نمی توانست تصور کند که با او مبارزه کند.

    نمی توانست درک کند که چرا انقدر رید از او متنفر است. شاید به خاطر ثروتش بود؛ در حالی که رید فقیر بود، ولی مثل او مادرش را در چهار سالگی از دست نداده بود، و به مدرسه فرستاده نمی شد. از زمانی که پدر رید فرار کرده بود، او و عمه روسِ فیبی در آپارتمان آجری که تنها دو مایل با املاک برت فاصله داشت زندگی می کردند. برت اجاره ی آن جا را پرداخت می کرد و به عمه روس پول می داد، هرچند که از او اصلا خوشش نمی آمد. اما عاشق رید بود، چرا که او یک پسر بود و در ورزش مخصوصا فوتبال خوب بود.

    فیبی می دانست که اگر مقاومت کند، رید از درخت بالا می آید پس ترجیح داد که بر روی زمین با او روبه رو شود. با ترس زیاد، از درخت افرا پایین آمد، در حالی که ران های گوشتالویش وقتی که به هم ساییده می شدند صدا می دادند. امیدوار بود که رید به پاهایش نگاه نکند. اما او همیشه تلاش می کرد که به آنجا نگاه کند، یا او را لمس کند و یا به او حرف های ناجور بزند که او از بیشتر آن ها سر در نمی آورد.

     به طرز فجیعی بر روی زمین افتاد، به سختی نفس می کشید چرا که پایین آمدن از آنجا خیلی سخت بود. 

    قد رید به اندازه ی یک پسر دوازده ساله ی معمولی نبود، چهارشانه بود، با پاهای کوتاه و قوی، شانه هایی پهن و سینه ای ستبر. بازوان و پاهایش همیشه پر از آثار زخم و کبودی هایی بود که بر اثر فعالیت های ورزشی، تصادف های دوچرخه و دعواهایش به وجود آمده بودند. برت عاشق این بود که زخم های رید را بازرسی کند. او می گفت که رید «یک پسر تمام و کمال است».

    اما فیبی تنبل و خجالتی بود و بیشتر از کتاب خواندن لذت می برد تا ورزش. برت به او لقب "تنه لش" داده بود و می گفت نمره های خوبی که در مدرسه می آورد او را در زندگی به هیچ جا نخواهد رساند، اگر نتواند بر روی پاهایش بایستد و با مردم رودر رو شود. رید شاگرد خوبی در مدرسه نبود ولی برای برت فرقی نمی کرد چرا که رید ستاره ی تیم فوتبال مدرسه شان بود.

    پسر عمه ی فیبی تی شرت نارنجی پسرانه می پوشید با کفش های ورزشی پاره، دقیقا همان لباس های چروکی که او آرزوی پوشیدنشان را داشت ولی مستخدم پدرش به او اجازه نمی داد. خانم مرتز همه ی لباس های فیبی را از یک مغازه ی لباس های بچه گانه ی گران قیمت می خرید، و آن روز یک شلوارک سفید به پاهای او کرده بود که شکم گردش را می پوشاند و یک تاپ پنبه ای بدون آستین که یک توت فرنگی بزرگ بر جلوی آن قرار داشت و در زیر بازوانش برش خورده بود.

    " هیچ وقت نگو که من هیچ کار خوبی برای تو انجام نداده م، شکم گنده." رید یک کاغذ سفید را که از برگه های کتاب هم بزرگتر بود بیرون آورد. "حدس بزن چی دارم؟"

    " نمی دونم." با احتیاط این را گفت و تصمیم گرفت تا از خطرهای احتمالی که رید برایش به وجود می آورد جلوگیری کند.

    " یه عکس از مادرت دارم."

    قلب فیبی به تپش افتاد: " باور نمی کنم."

    رید کاغذ را برگرداند، و فیبی دید که یک عکس بود، هرچند که رید سریع آن را برعکس کرد و او تنها توانست تصویر مبهم چهره ی یک زن زیبا را ببی

    ازاد

    جیغ کشیدم!

    - ولم کن عوضی.

    سعی کردم دستم رو از تو دستاش در بیارم ولی مگه می‌شد این غول بیابونی چنان سفت من رو گرفته بود که مطمئن بودم دستم کبود می‌شه!

    بازم جیغ کشیدم:«ولم کن روانی! از جون من چی می‌خوای؟ ولم کن.»

    بدون توجه به تقلاهام به زور من رو دنبال خودش می‌کشید و از پله ها بالا رفتیم.

    - هوی یابو با توام! دستم رو کندی(محکم تر دستم رو کشید)روووووانی!

    مکث کرد من که دنبالش کشیده می‌شدم با توقف ناگهانیش محکم بهش برخوردم.

    - اخ!

    بینی خوشگلم محکم بهش خورد، درد گرفت!

    - خیلی زر می‌زنی بچه (وای مامان این صداشم مثل خودش ترسناک بود!) داشتم با اخم نگاهش می‌کردم که با یه حرکت من رو گرفت انداخت روی کولش.

    جیغ کشیدم!

    - عوضی چیکار می‌کنی( بخاطرجیغ هایی که کشیده بودم گلوم می‌سوخت) با مشت افتادم به جونش به کمر وکتفش می‌زدم اما اون انگار نه انگار! کمی‌ که زدم دیدم فقط دارم خودم روخسته می‌کنم بیخیال شدم. غول بیابونی جلوی یه در چوبی مشکی بزرگ ایستاد چند تقه به در زد(یا خدا حتما اینجا اتاق رییسش بود.)

    - آقا دختره رو اوردم.

    دوباره یه مشت به شونه اش زدم.

    - دختره ننه اته بی شعور.

    قبل از اینکه چیزی بگه یه صدای کلفت مردونه والبته ترسناک شنیدم.

    - ببرش اتاق آخر راهرو.

    - چشم

    دوباره راه افتاد شروع به دست وپا زدن کردم.

    - بذارم زمین( با پام یه لگد به شکمش زدم) با توام.

    قبل از این که فحش دیگه ای بهش بدم محکم به کمرم زد.

    - خفه شو تا خفه ات نکردم.

    - الهی دستت بشکنه کمرم شکست.

    بد جور کمرم درد گرفته بود ترجیح دادم ساکت بشم تا این نزده شل وپلم کنه تا حداقل بفهمم چرا من رو اوردن اینجا؟!

    من رو به اتاق انتهای راهرو برد یه تخت دو نفره فلزی توی اتاق بود پرتم کرد روی تخت قبل از اینکه به خودم بیام و موقعیتم رو درک کنم یه دستبند( از اینایی که پلیسا دارن به دست مجرما می‌زنن) به دست چپم زد طرف دیگه ی دستبند رو هم به تخت قفل کرد.

    جیغ کشیدم:

    - داری چه غلطی می‌کنی؟!

    دستم رو کشیدم.

    - ولم کن، عوضی، ولم کن!

    از قفل بودن دستبند که مطمن شد خواست عقب بره که به صورتش چنگ انداختم اما دستم توی ریش های بلندش گیر کرد منم محکم کشیدم.

    هنوز دستم رو کامل عقب نکشیده بودم که طرف چپ صورتم به شدت سوخت وبعد گوشه پیشونیم.

    - اخ!

    - حسابت رو بعدا می‌رسم!

    از اتاق بیرون رفت به خودم اومدم سیلی محکمی‌ با اون دستای گنده اش به صورت نازنینم زده بود که بدجور گوشه لبم می‌سوخت. چون ناگهانی این کار رو کرد نتونستم تعادلم رو حفظ کنم وسرم به گوشه ی تخت برخورد کرد دست راستم رو بالا اوردم لبخند شیطانی روی لب هام نشست چندتار از ریشش توی دستم بود؛ حتما خیلی دردش اومده(باریکلا به خودم! ) ریش هاش رو روی زمین ریختم دستی به گوشه ی پیشونیم کشیدم زخم شده بود وخون میومد زیر لب هر چی فحش بلد بودم رو نثار خودش واجدادش کردم! به اتاقی که توش بودم نگاه کردم؛ یه اتاق تقریبا بزرگ با تم قرمز که فقط همین تخت خواب دو نفری توش بود. یه سمت اتاق پنجره ای بزرگ قرار داشت که با پرده های قرمز پوشیده شده بود (اه حالم بد شد از این همه رنگ قرمز) روی تخت دراز کشیدم چشمام رو روی هم فشار دادم. زخم پیشونیم می‌سوخت وخون تا چونه ام رسیده بود. همه اش با خودم فکر می‌کردم چرا من رو دزدیدن؟ نه پدر پول داری داشتم و نه پدرم شغل مهمی‌ داشت! نکنه کار نا مادریمه؟ نه بابا اون کجا وتهران کجا. با اینکه خیلی بد جنسه ولی از وقتی اومده بودم تهران کاری به کارم نداشت چون از شر من راحت شده بود پس دلیلی نداشت بخواد این کار رو کنه. وای نکنه این قاچاقچی های انسان دزدیدنم؛ (روی تخت نشستم) وای اگه اون ها باشن کارم ساخته اس وای وای حالا چیکار کنم خاک بر سر شدم! حتما می‌برنم دبی به این شیخ های شکم گنده عرب می‌فروشنم! ترجیح می‌دادم بمیرم تا اینکه آبروم بره. شروع به تقلا کردم؛ شاید بتونم دستم رو آزاد کنم، ولی فایده نداشت! این دستبند محکم تر از این حرفا بود و فقط دستم رو زخمی‌ کردم.

    - اخ خدا چی کار کنم؟ عجب غلطی کردم پام رو تو این تهران خراب شده گذاشتم( با عرض معذرت از تهرانی های عزیز! ) همون شیراز مونده بودم با مژگان (نا مادریم) جنگ ودعوا می‌کردم، خیلی بهتر از بی آبرو شدن بود (یکی زدم تو سر خودم) خاک بر سرت از چاله در اومدی افتادی تو چاه!

    همین طور که به خودم بد و بیراه می‌گفتم و موهام رو می‌کشیدم، از بلای که قرار بود سرم بیاد می‌ترسیدم؛ این موضوع شوخی بردار نبود! در حال کشیدن موهام بودم که دستم به یه چیزی خورد از توی موهام بیرون اوردم نگاهش کردم یه گیره سر بود. یه نگاه به گیره کردم یه نگاه به دستبند، تو فیلم ها دیده بودم که با این گیره ها دستبند رو باز می‌کنن. یعنی می‌تونستم دستبند رو باز کنم؟! با گیره افتادم به جون دستبند حدود یک ساعتی می‌گذشت اما من هنوز نتونسته بودم بازش کنم. خودم رو روی تخت انداختم نه من این کاره نبودم! به گیره نگاه کردم.

    - نه توام نمی‌تونی من رو نجات بدی!

    گیرَم که دستبند رو باز کردم چطوری از این اتاق بیرون برم در اتاق هم از این کارتی ها بود وسیستم پیچیده ای داشت مطمئنا بیرون از اتاق هم پر از نگهبان بود.

    اووووف پس چیکار کنم؟ همین جا منتظر بمونم تا بیان هر کاری دلشون می‌خواد باهام بکنن؟! (یه دونه دیگه زدم تو سرم) آخه چه کاری از دستت بر میاد احمق؟!

    هنوز با خودم در گیر بودم که صدای در اومد در باز شد و یه پسر قد بلند وهیکلی که سرش پایین بود وارد اتاق شد. نگاهی به لباسای تنش کردم یه شلوار جین مشکی که دوتا زنجیر طلایی ازش اویزون بود؛ با کت چرم، البته کتش از این معمولی ها نبود و روی استین ها وسر شونه اش مثل جوجه تیغی، تیغ داشت. یه نیم بوت مشکی هم پوشیده بود (وای خدا این یارو کی بود دیگه؟) نزدیکم ایستاد هنوز سرش رو بلند نکرده بود من داشتم با تعجب نگاهش می‌کردم اما وقتی سرش رو بلند کرد رسما دهنم باز شد! 

    - تو،تو،تو؟

    از عصبانیت نمی‌دونستم چیکار کنم. تو یه حرکت ناگهانی لگد محکمی‌ به ساق پاش زدم که انگار نازش کردم، فقط یه اخم کمرنگ کرد. قبل از اینکه پام رو پایین بیارم محکم پام رو گرفت وفشار داد.

    دوباره شروع به جیغ کشیدن کردم:

    - عوضی اشغال. کثافت بی شعور برای چی من رو آوردی اینجا؟ (هرچی بیشتر من فحش می‌دادم اونم فشار دستش رو بیشتر می‌کرد اما من امپرم رفته بود روی هزار!) روانی این بود عشق وعلاقه ای که می‌گفتی نسبت به من داری؟ حیون کثیف، دیونه زنجیری نشونت می‌دم با کی طرفی! 

    پوزخندی زد که بیشتر حرصم رو در آورد. خواستم که بلند بشم از روی تخت اما پام رو رها کرد و محکم به زمین خورد، درد بدی تو ساق پام پیچید.

    - اخ!

    چشم هام رو از درد روی هم فشار دادم. باز کردم و نگاهش کردم به چشم های آبیش زل زدم نه انگار سبز بود نه شایدم خاکستری! به نظرم عسلی بود! دستی به موهام کشیدم( شالم از سرم افتاده بود) نه میشی بود! اه چشماش چه رنگی بود؟

    دستش رو تو جیب شلوارش برد.

    - آنالیزت تموم شد؟

    وای مامان سکته کردم این صدا همون صدایی بود که از پشت در شنیده بودم صداش فوق العاده خشن وترسناک بود؛ با اون نگاه مرموز و چشم های هزار رنگش! 

    - تو تو کی هستی؟

    - مطمئن اون فرزان احمق نیستم! 

    - تو خیلی شبیه اش هستی( یک بار دیگه از بالا تا پایین نگاهش کردم) واقعا فرزان نیستی؟ نکنه فرزانی؟ روحی جنی چیزی تسخیرت کرده؟هان؟

    - کم چرت وپرت بگو( وای نفسم گرفت این عادی هم که حرف می‌زد ادم می‌ترسید!)

    - برای چی من رو دزدیدی؟ من بابای پول داری ندارما! نکنه قاچاقچی آدمی‌؟هان؟

    با همون ژست اعصاب خرد کنش شونه هاش رو بالا انداخت و با چشم های هزار رنگش به چشم هام زل زد.

    - شاید باشم! 

    - چی؟!

    این بار لگد محکمی‌ به شکمش زدم! یه اخ ضعیف ازش شنیدم یکی از دستاش رو گذاشت روی شکمش و کمی‌ خم شد.

    - اشغال عوضی فکر کردی بی صاحبم؟پدرت رو درمیارم کثاف...

    قبل از اینکه جمله ام تموم بشه به سمتم حمله کرد و موهام رو محکم تو چنگش گرفت. 

    - اخخخ!

    از کنار گوشم صداش رو شنیدم:

    - خیلی زر می‌زنی یک کاری نکن جوری خفه ات کنم که تا عمر داری لال بمونی! (موهام رو محکم کشید، طوری که گفتم از جا کنده شدن.)

    از درد اشک توی چشمام جمع شده بود. 

    - ولم کن رووانی. بی پدر ومادر ولم کن.

    این رو که گفتم مثل کوه اتشفشان شد. چشم های هزار رنگش قرمز خونی شد. موهام رو ول کرد و مشت محکمی‌ به صورتم زد که روی تخت پرت شدم موهام ریخت توی صورتم احساس می‌کردم فکم شکست. خیلی دردش بد بود در برابر درد سر، پا و موهام. قطره ای اشک از لای چشمام بیرون اومد وتوی موهام گم شد. فریاد کشید:« نشونت می‌دم!»

    ( وای مامان الان تیکه تیکه ام می‌کنه! از بس ترسناک شده بود توی خودم جمع شدم.) از لای چشم های نیمه بازم دیدم که مشتش رو بالا برد.

    اما قبل از اینکه مشتش توی صورتم فرود بیاد، در اتاق باز شد صدای فریاد آشنایی به گوشم رسید.

    - آزاد! 

    دستش توی هوا موند، فرزان به طرفش دوید بازوش رو گرفت و کشیدش سمت خودش.

    - داری چیکار می‌کنی؟

    همون یارو ترسناکه هولش داد عقب.

    - اینجا چه غلطی می‌کنی؟ کی اجازه داد بیای داخل؟

    (وقتی صداشون رو باهم مقایسه می‌کردم صدای این یارو خیلی ترسناک وخشن بود! اما این همه شباهت چطور امکان داشت؟)

    موهام رو از تو صورتم کنار زدم. 

    - اگه نیومده بودم که کشته بودیش؟ این جوری قول می‌دی؟

    همون یارو ترسناکه محکم زد به قفسه ی سینه فرزان، فرزان چند قدمی‌ عقب رفت.

    - به تو ربطی نداره برو بیرون

    فرزان فریاد کشید:

    - به من ربط داره! تو قول دادی یه تار مو ازش کم نشه حالا افتادی به جونش صورتش رو ببین چیکارش کردی لعنتی؟! 

    پوزخندی زد

    - هه! لیاقتت همین قدره!

    - هی یارو حرف دهنت رو بفهم! 

    هر دوشون به من نگاه کردن توی نگاه اول چقدر شبیه بودن مثل یه سیب که از وسط نصف کرده باشی! اما خوب که دقت می‌کردی یارو ترسناکه یه خط زخم روی ابرو وچونه اش داشت رنگ چشماشم که نگو معلوم نبود چه رنگیه! نگاهشم مرموز و ترسناک بود ولی فرزان این طوری نبود؛ یه ادم کاملا عادی به نظر می‌رسید. 

    - فرزان رو دیدی زبون باز کردی؟

    - اول این که من زبون داشتم ربطی ام به فرزان نداره دوم هم، فرزان هم یه اشغاله مثل تو

    خواست به سمتم بیاد که فرزان گرفتتش. 

    - مهرماه! 

    - کوفت بار اخرت باشه اسم من رو به زبونت میاری! برای چی من رو آوردی اینجا؟ هان؟ این بود عشق وعلاقه ات؟ 

    فرزان سرش رو پایین انداخت.

    - معذرت می‌خوام!

    - برو بمیر! معذرت خواهیت به درد عمه ات می‌خوره.

    - مهرماه برات توضیح می‌دم!

    خواست به سمتم بیاد که یارو ترسناکه نذاشت. 

    - آزاد! 

    دست فرزان رو کشید با خودش بیرون برد. با اینکه فکم درد می‌کرد فریاد کشیدم:

    - برین به دَرَک عوضیا.

    دستی به فکم کشیدم، دردش سرسام اور بود! عوضی بی شعور صورتم رو داغون کرد! دلم می‌خواست اون چشم های هزار رنگش رو در بیارم بزارم کف دستش تا کمی‌ دلم خنک بشه. دستی به موهای پریشونم کشیدم گیره دوباره توی دستم اومد نگاهش کردم. من باید از اینجا بیرون می‌رفتم؛ باید! 

    با گیره افتادم به جون دستبند شاید بتونم بازش کنم؛ زیر لب صلوات می‌فرستادم تا خدا معجزه ای کنه و این دستبند لعنتی باز بشه! بعد از مدت طولانی صدای یه تقه کوچیک رو شنیدم؛ مکث کردم، دقیق تر به دستبند نگاه کردم. یعنی این صدای اون بود؟ دوباره گیره رو چرخوندم تو قفل یه تق دیگه قفل باز شد! دلم می‌خواست از خوشحالی جیغ بکشم. دستم رو آزاد کردم. به دستم نگاه کردم؛کاملا کبود شده بود و بعضی جاهاش زخم. چندتا فحش آب دار نثار فرزان اون یارو ترسناکه کردم. از روی تخت بلند شدم دور تا دور اتاق رو از نظر گذروندم. هیچی تو اتاق نبود، رسما بیابون بود! به سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم شیشه پنجره طوری بود که هیچی از بیرون معلوم نبود(اه لعنتی!) به دسته پنجره نگاه کردم. هیچ جای قفلی نداشت و فقط جای کارت ورمز داشت. لگدی به پنجره زدم برگشتم به سمت کمد دیواری رفتم امیدوار بودم چیز بدرد بخوری پیدا بشه اما کمدها خالیِ خالی بودن! نگاهم به میله ی توی کمد افتاد که لباس هارو بهش اویزون می‌کنن. زیر لب یه صلوات فرستادم و میله رو گرفتم کمی‌ تکونش دادم از جا در اومد(وای خدا رو شکر) حالا با این میله چی کار می‌تونستم بکنم؟ کمی‌ فکر کردم اهان فهمیدم! برگشتم روی تخت نشستم تا صدام نزدیک در به گوش نرسه! 

    - اهای کسی اون بیرون نیست؟ یکی بیاد من باید برم دستشویی. اهای یکی این در رو باز کنه! 

    سریع پشت در ایستادم میله رو بالا گرفتم و خودم رو اماده کردم. چند دقیقه بعد صدای در اومد؛ در باز شد ویه غول بیابونی داخل اتاق شد. پشت بهش ایستاده بودم؛ چند ضربه محکم از پشت بهش زدم، افتاد روی زمین سریع میله رو انداختم واز اتاق بیرون پریدم در اتاق رو بستم و کارت رو از روی در برداشتم به طرف پله ها دویدم. روی نرده نشستم وتا پایین سر خوردم پایین پله نگاهی به دور و برم کردم دو نفر که کت وشلوار مشکی پوشیده بودن تو سالن متوجه من شدن به جز اونا کَس دیگه ای نبود به سمتم دویدن فاصله اشون باهام زیاد بود سریع یه ازریابی کردم وبه طرف در بالکن که باز بود دویدم. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم که ببینم چقدر باهام فاصله داردن که خیس شدم به خودم اومدم توی استخر که وصل بالکن بود افتاده بودم سریع به طرف لبه ی استخر شنا کردم. اون دو نفر هم که پشت سرم بودن خودشون رو تو آب انداختن اما من زودتر از استخر بیرون اومدم. دو نفر دیگه با فاصله از استخر ایستاده بودن یکی از اون هایی که پشتم بود فریاد کشید:

    - دختره رو بگیرین!

    (ای تو روحت این جا چقدر نگهبان داشت!) بی هدف به طرف درخت ها دویدم با اون لباس های خیس هنوز بهم نرسیده بودن همیشه توی مسابقه ی دو، تو مدرسه اول می‌شدم. ناگهانی برعکس شدم جیغ بلندی کشیدم و اطرافم رو نگاه کردم پای سمت راستم تو یه طناب گیر کرده بود، طناب من رو به سمت بالا کشید از درخت اویزون شده بودم! مثل این تله هایی بود که شکارچی ها برای حیون ها تو جنگل می‌ذاشتن. سعی کردم خودم رو خلاص کنم ولی کاملا برعکس شده بودم واین کار فقط باعث می‌شد مثل پاندول تکون بخورم اون چند نفر نگهبان پایین ایستاده بودند وهر کدوم بایه پوزخند نگاهم می‌کردم(اه لعنت به این شانس خوشگلم!)

    صدای خش خشی شنیدم، کمی‌ سرم رو چرخوندم داشت به یه حالت عجیب بهم نگاه می‌کرد و به سمت من می‌ اومد کنارم که رسید، گفت:

    - واقعا فکر کردی می‌تونی از اینجا فرار کنی؟(پوزخند مسخره ای زد!)

    - پس چی منتظر بمونم که هر بلایی که خواستین سرم بیارین؟

    - هه!

    راهش رو کج کرد که بره

    - کدوم گوری می‌ری من رو بیار پایین!

    حتی به سمتم هم برنگشت.

    - اونجا می‌مونی تا یاد بگیری نمی‌تونی از دست آزاد فرار کنی.

    - بیارم پایین عوضی!

    همه ی نگهبان ها دنبالش راه افتادن و رفتن.

    جیغ کشیدم:

    - با توام روانی!

    اما دیگه اون ها رفته بودن واقعا وضعیت بدی بود. فکرش رو بکنید که تو یه هوای سرد زمستونی با لباس های خیس بر عکس با یه پا از درخت اویزون باشی! پام داشت کنده می‌شد. احساس می‌کردم همه ی محتویات معدام داره میاد تو دهنم. هر چی فحش بلد بودم ونبودم به اون یارو داده بودم. به نظر می‌رسید اسمش آزاد باشه. آخه آزادم شد اسم؟! بری بمیری با اون اسمت که من رو بدبخت کردی. وای خدا پام کنده شد چند ساعتی بود که همون طور آویزون بودم؛ هوا کم کم داشت تاریک می‌شد. از سرما می‌لرزیدم، پای راستم کاملا بی حس شده بود؛ حالم واقعا بد بود، چشمام رو روی هم فشار دادم. ای خدا چرا من این طوری بودم. تو بد ترین شرایطم از هوش نمی‌رفتم؛ اگه بی هوش می‌شدم حداقل درد کمتری رو حس می‌کردم! فکر کنم موقع مرگمم از هوش نرم! وای الان وقت این فکرها بود اخه مهرماه؟ اووف خدا لعنتت کنه فرزان با این آشی که برای من پختی!

    دوباره داشتم جد فرزان رو مستفیض می‌کردم که صدایی شنیدم. آزاد با یه نگهبان داشت به این سمت می‌ اومد امیدوار بودم بخواد من رو پایین بیاره که همین طور هم شد. نگهبان خم شد واز روی زمین یه طناب برداشت وکشید.

    - هنوز زنده ای؟

    به چشم های هزار رنگش خیره شدم.

    - تا چشم تو دربیاد!

    - غصه نخور خودم برات کوتاهش می‌کنم.

    - چی رو؟

    - زبون درازت رو!

    اومدم جوابش رو بدم که گروپ افتادم زمین (ای تو اون روحت نمی‌تونستی اروم بذاریم زمین؟)

    آزاد دستاش رو تو جیب شلوارش کرده بود عین عزرائیل بالای سرم وایساده بود.

    رو به نگهبانه کرد:«پاش رو باز کن.»

    خم شد کنارم نشست تا طناب رو باز کنه ولی همین که دست زد جیغم به هوا رفت طناب محکم دور پام پیچیده شده بود طوری که توی گوشت پام فرو رفته بود و حسابی می‌سوخت ودرد می‌کرد.

    - آی. آی دست نزن!

    آزاد بی تفاوت چرخید و رفت. مرده آروم آروم طناب رو باز می‌کرد وکاملا حواسش به کارش بود. نگاهم به کمربندش افتاد که یه اسلحه بهش وصل بود. به آزاد نگاه کردم چند متری از ما دور شده بود، خیلی بی فکر و سریع اسحله ی مرد رو از کمرش کشیدم به سمت آزاد نشونه گرفتم(همه چیز تو چند ثانیه اتفاق افتاد)هنوز شلیک نکرده بودم که مرده با پا لگد محکمی‌ به دستم زد اما قبل از اینکه تفنگ از دستم رها بشه شلیک کردم.

    وای خدا اخه این چه غلطی بود کردم! تیر به بازوی چپ آزاد خورده بود دستش رو گذاشت روی بازوش روی زمین زانو زد. به آزاد خیره شده بودم که درد بدی توی دستم پیچید. نگهبان هر دو دستم رو محکم کشید و به پشت سرم برد و یه دونه دستبند به دستام زد زیر گوشم با اون صدای زمختش گفت:«فاتحه خودتو بخون!» 

    آخ! دستی که با لگد بهش زده بود، خیلی درد می‌کرد، حالا این طوری بسته بودم بیشتر درد می‌کرد. به آزاد نگاه کردم که کلی نگهبان دورش ریخته بودن ای خدا این یارو چیزیش نشه بدبخت بشم همین طوری دارن تکیه پآره ام می‌کنن وای بحال اینکه چیزیش هم بشه! اخه این چه کاری بود که من کردم؟با چه فکری شلیک کردم؟

    نگهبان ها از دور آزاد کنار رفتن؛ دیدم که یه دستمال دور بازوش پیچیده بود و داشت به سمت عمارت می‌رفت. یکی از نگهبان ها به سمت ما اومد، نگاه ترسناکی به من کرد ورو به این یکی کرد:

    - آقا گفت ببرش زیر زمین تا بعد تکلیفش رو مشخص کنم.

    ورفت این یارو غول بیابونیه مثل کیسه برنج من رو انداخت روی کولش وراه افتاد. این قدر همه ی بدنم درد می‌کرد که حتی جون نداشتم بگم من رو بزار زمین. به یه در بزرگ اهنی رسید، یه نفر جلوی در بود با دیدن ما در رو باز کرد. داخل از پله ها پایین رفت. هرچی پایین تر می‌رفت، تاریکتر می‌شد. پله ها تموم شد؛ یه راهرو جلوی رومون بود. در دومین اتاق رو باز کرد ومثال همون کیسه من رو انداخت داخل: 

    - آخ!

    در رو بست و رفت به دور و برم نگاه کردم یه اتاق سیمانی نم ناک بود با یه لامپ کوچیک که نور خیلی کمی‌ داشت، اما من حتی حال نداشتم از جام تکون بخورم سردم بود ودرد توی تنم پیچیده بود؛ توی خودم جمع شدم چشمام رو بستم واشک های داغ آروم آروم از گوشه ی چشمم روی زمین چکید. این دیگه چه بلای بود که به سرم اومد؟حالا چه اتفاقی برام می‌ افتاد؟ حتی زیر این آسمون خدا هیچ کس رو نداشتم که بخواد دنبالم بگرده یا نگرانم بشه. یه پدر داشتم که همیشه از من متنفر بود چون عاشق پسر بود؛ تا وقتی مادرم زنده بود بخاطر به دنیا اوردن من بهش سرکوفت می‌زد. بعدش هم که بخاطر کوچک ترین خطای از طرف من کتک می‌خوردم و تو زیر زمین زندانی می‌شدم، حتی یادآوری گذشته باعث می‌شد کامل خودم رو ببازم واز خدا بپرسم برای چی من رو آفریدی؟

    آزاد)

    - معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ زود باش دیگه.

    - خیلی عجولی آزاد. یه دقیقه صبر کن!

    - نیم ساعته داری همین حرف رو می‌زنی.

    - بیا تموم شد.

    نگاهی به بازوم انداختم از روی تخت بلند شدم.

    - برو بیرون!

    - بهت یاد ندادن تشکر کنی؟

    - صبحان می‌ری بیرون یا خودم پرتت کنم؟

    - خیلی خب بابا با اون اخلاق سگیت.

    جعبه دستمال کاغذی رو به طرفش پرت کردم اما قبل از اینکه بهش برخورد کنه از اتاق پرید بیرون. لباس های خونیم رو از تنم بیرون اوردم. دختره ی اشغال می‌دونم باهات چیکار کنم! حالا دیگه به آزاد شلیک می‌کنی! لباس تمیز تنم کردم واز عمارت بیرون رفتم. نگهبان جلوی در زیر زمین تا من رو دید در رو باز کرد؛ از پله ها پایین رفتم.

    - دختره کجاست؟

    به در اتاق دوم اشآره کرد:

    - این جاست آقا.

    - مسعود چی؟

    - طبق دستورتون فرستادیمش مرز.

    - خوبه

    شفیعی در رو باز کرد وارد اتاق شدم هه! توی خودش مچاله شده بود به طرفش رفتم لگدی به پاش زدم.

    - خودت رو به موش مردگی نزن.

    یه تکون خفیف خورد.

    خم شدم بازوش رو کشیدم تا بلند بشه اما مثل یه مرده دوبآره افتاد زمین؛ صدای ضعیفی ازش شنیدم اما متوجه نشدم چی گفت.

    - بلند می‌شی یا به روش خودم بلندت کنم؟ هان؟

    این بار محکم تر بازوش رو کشیدم. لباسای تنش هنوز خیس بود. نگاهم به صورتش افتاد چشماش بسته بود و رنگ صورتش کاملا پریده بود. چونه اش رو توی دستم گرفتم از داغی تنش ابروم پرید بالا! مثل آتیش بود چند بار به صورتش ضربه زدم.

    - هی بلند شو!

    اما فقط صدای ناله اش رو می‌شنیدم؛ به نظر می‌رسید حالش خیلی بد باشه دوبآره انداختمش روی زمین.

    - شانس آوردی اگه حالت این طوری نبود می‌دونستم باهات چیکار کنم. از اتاق بیرون رفتم؛ اصلا برام مهم نبود چه بلایی به سرش میاد زیادی پرو بود! پام رو روی اولین پله گذاشتم اما یاد فرزان افتآدم اگه می‌فهمید عشقش تو چه حالیه حتما حسابی عصبانی می‌شد، البته عصبانیتش برام مهم نبود ولی به هر حال اون برادرم بود و دلم نمی‌خواست حالا که بعد از سی سال دیدمش این طوری بشه!

    - شفیعی!

    - بله آقا؟

    - دختر رو برگردون تو اتاقش به صبحان هم بگو معاینه اش کنه. من دارم می‌رم بیرون.

    - چشم آقا.

    از زیر زمین بیرون اومدم، باید می‌رفتم به انبار سری می‌زدم واز جنس ها مطمئن می‌شدم. می‌دونستم خیلی از رقیب هام دلشون می‌خواد که من رو زمین بزنن ولی جرعت چنین کاری ندارن، می‌دونن که آزاد چطور آدمیه.

    بعد از بازدید از جنس ها ومطمئن شدن ازشون به عمارت برگشتم

    - مرادی؟

    - بله آقا؟

    - به صبحان بگو بیاد اتاقم!

    - چشم آقا!

    به اتاقم رفتم لپ تاپم رو روشن کردم و دوربین های عمارت رو چک کردم به اتاق اون دختره نگاهی انداختم خوابیده بود ویه سٌرم به دستش وصل بود. از زرنگیش خوشم می‌ اومد فکرش رو نمی‌کردم که بتونه دستبندش رو باز کنه و تا باغ فرار کنه، ولی نمی‌دونست من همیشه همه چیزو زیر نظر دارم و هیچ وقت اجازه نمی‌دم کسی بهم رو دست بزنه. هیچ وقت!

    پیپم رو روشن کردم چند تقه به در اتاق خورد.

    - صبحانم!

    - بیا تو.

    صبحان وارد اتاق شد به مبل اشآره کردم:

    - بشین!

    پُک عمیقی به پیپ زدم و دودش رو بیرون فرستآدم.

    - حال دختره چطوره؟

    - تبش خیلی بالا بود ولی حالا خوبه. چند جای بدنش هم زخم وکبود شده بود.

    - خوبه. کی روبه راه می‌شه؟

    - شاید دو سه روز دیگه. 

    - اخرشب بیا پانسمان دستم رو عوض کن.

    - یعنی برم؟

    نگاهش کردم.

    - اُکی رفتم!

    از اتاق بیرون رفت. خیلی سال بود که صبحان رو می‌شناختم؛ می‌دونست از شوخی خوشم نمیاد ولی بازم لودگی هاش رو کنار نمی‌ذاشت!

    دوبآره در اتاق زده شده.

    - آقا، آقا فرزان اومده.

    - بگو بیاد تو.

    - چشم. بفرمایید آقا فرزان.

    پشت پنجره ایستآدم به بیرون خیره شدم.

    - برای چی باز دوبآره اومدی اینجا؟

    - اومدم مهرماه رو ببینم.

    - مگه ظهر ندیدیش؟

    - تو که نذاشتی باهاش صحبت کنم!

    - لازم نکرده باهاش حرف بزنی برو. دم به دقیقه هم این جا نباش!

    - آزاد! تا با مهرماه صحبت نکنم از اینجا نمی‌رم! اصلا نمی‌دونم چرا نمی‌ذاری ببینمش؟

    - فرزان بیشتر از این رو اعصاب من نباش.

    - برام مهم نیست.

    - اون دختره این قدر برات مهمه؟ بیشتر از برادر دوقلوت؟

    - هه برادر دوقلو! تو اگه واقعا برادر من بودی این کار رو باهام نمی‌کردی. کسی که عاشقشم رو نمی‌ دزدیدی!

    - اگه کاری که ازت خواسته بودم انجام داده بودی من این کار رو نمی‌کردم.

    - مطمئن باش اگه مهرماه دستت نبود هیچ وقت حتی یک قدم هم برات بر نمی‌داشتم. الانم می‌خوام مهرماه رو ببینم.

    دیگه واقعا اعصابم رو به هم ریخت بود فریاد کشیدم.

    - گفتم نمی‌تونی ببینیش برو بیرون.

    چند ثانیه به چشم هام خیره شد و ازاتاق بیرون رفت. گلدون روی میز رو برداشتم رو به طرف در پرتاب کردم.

    - لعنتی!

    (مهرماه)

    - آی!

    - تموم شد.

    - واقعا دکتری؟

    - آره!

    یه نگاه دیگه به قیافه اش کردم تو این سه روزی که حالم خوب نبود، بهم سرم می‌زد. برام دارو و غذا می‌آورد یه سرماخوردگی حسابی گرفته بودم الانم اومده بود باند پیشونیم رو عوض کنه.

    - بهت نمیاد آدم بدی باشی. 

    لبخندی زد. 

    - می‌خوای ازم حرف بکشی؟

    - من نباید بدونم چرا این جام؟

    - این که چرا این جایی به من ربطی نداره!

    وسایلش رو جمع کرد واز اتاق بیرون رفت. لعنتی نتونستم یه کلمه ازش حرف بکشم. داشتم تو این چار دیواری دیوونه می‌شدم. حداقل یارو ترسناکه اسمش چی بود؟ اهان! آزاد! هم نمی‌ اومد یه کم باهاش کل کل کنم. می‌دونستم تعادل روانی نداره ولی خب بی حوصلگی هم بد دردیه! اوف! خودم رو روی تخت پرت کردم و سعی کردم بخوابم حداقل بهتر از بی کاری بود. 

    احساس کردم یکی داره صورتم رو نوازش می‌کنه پلک هام رو باز کردم. 

    وویی مامان داشتم خواب می‌دیدم؟ آزاد داشت صورتم رو نوازش می‌کرد؟یکمی‌ چشمام رو مالیدم.

    - خوبی عزیزم؟

    وای نفس راحتی کشیدم این که فرزان خودم بود. اخم کردم:

    - خیلی پرو تشریف داری!

    - برات توضیح می‌دم مهرماه.

    دستم رو زیر چونه ام زدم:

    - می‌شنوم! 

    - خب راستش نمی‌تونم چیز زیادی بهت بگم. 

    حرفش رو قطع کردم:

    - تو که نمی‌تونی چیزی بگی غلط می‌کنی حرف می‌زنی!

    - نه! خب! چیزه! 

    - خودت می‌دونی چی داری می‌گی؟

    دستی به موهاش کشید:

    - فقط یه کم صبر کن قول می‌دم خیلی زود از این جا بری.

    - کجا؟

    - خونه ات! 

    (هه کدوم خونه؟)

    - یعنی می‌ذارید برم.

    - البته فقط یه کم تحمل کن!

    - اون یارو چی کارته؟

    - کی ؟آزاد؟

    - آره!

    - برادر دوقلومه!

    - تو که گفته بودی برادرت موقع تولد مرده. دروغ گفتی؟

    - نه اصلا. الان نمی‌تونم چیزی بهت بگم ولی خیلی زود همه چیز رو می‌فهمی‌ و با هم از این جا می‌ریم! 

    دستم رو تو دستاش گرفت:

    - بخاطر همه چیز متاسفم! قول می‌دم جبران کنم.

    تو چشماش نگاه کردم صداقت موج می‌زد. شاید عاشقش نبودم ولی دوستش داشتم اون تنها کسی بود که بعداز مادرم من رو دوست داشت، اینکه آدم توی این دنیا یه نفر رو داشته باشه که همیشه به فکرشه ودوستش داره خیلی لذت بخشه مخصوصا من که هیچ کس بهم محبت نکرده بود و همیشه این موضوع مثل یه عقده توی دلم بود! 

    - چقدر طول می‌کشه؟

    - نمی‌دونم اما خیلی زود!

    عاشق یعنی همین

     

    با صدای تلفنش بلند شد پتو رو با عصبانیت زد کنار و زیر لب گفت : ای بر پدرت ...
    با دیدن شماره سحر نفس عمیقی کشید و جواب داد : سلام عزیزم 
    صدای جیغ سحر خواب را از سرش پراند : متیییییین معلوم هست کجایی ؟ یک نگاه به ساعتت بکن .
    با دیدن ساعت 11.30 مثل برق گرفته ها بلند شد و گفت : تو کجایی؟
    نیم ساعته تو کافی شاپ منتظرم 
    الآن میام عزیزم الآن میام.
    زود باش .
    متین سریع لباسش رو پوشید و زیر لب فحشی نبود که نثار سامیار نکنه : مردشورتو ببرن سامیار همه بدبختی هام زیر سر توئه...
    سریع سوئیچش رو برداشت و رفت بیرون معصومه خانم داشت غذا درست می کرد : سلام پسرم 
    سلام معصومه خانم صبح به خیر مامان نیست؟
    نه رفتن بیرون 
    باشه اگه اومد بهش بگین برای ناهار برنمی گردم
    باشه 
    کاری ندارین ؟
    نه به سلامت
    سریع سوار ماشینش شد و به سمت کافی شاپ راه افتاد پشت چراغ قرمز وایساده بود و با عصبانیت پوست لبش رو می جوید که صدای موبایلش بلند شد . سحر بود . جانم عزیزم تو راهم.
    برو بابا زنگ زدم بگم دیگه خودتونو خسته نکنین بیاین .
    چرا؟ سحر تو راهم .
    صدای بوق تلفن حاکی از قطع شدنش بود : اه دختره ی نکبت... به درک .
    شماره ی سامیار را گرفت بعد از دو سه بوق جواب داد : بله؟
    بله و مرض این دختره کی بود به من معرفی کردی ؟
    کی ؟ سحر؟ 
    نه عمم
    سحر که دختر خوبیه 
    آره حیف که اصلا به آشنایی هم نکشید 
    یعنی چی؟
    ساعت 11 تو کافی شاپ قرار داشتیم الآن تو راهم دارم میرم زنگ زده میگه دیگه نمی خواد بیای 
    خب خاک بر سرت کنن ساعت دوازده و ربعه انتظار داری تا الآن منتظرت بشینه ؟
    ولش کن شما فقط لطف کن کسی رو به من معرفی نکن 
    بدبخت خواستم از تنهایی در بیای 
    می خوام در نیام.
    صدای بوق ماشین ها از پشت سرش بلند شد نگاهی به چراغ که سبز شده بود انداخت و راه افتاد : خونه ای الآن ؟
    آره .
    خیلی خب منم میام اونجا .
    پس یک چیزی هم بگیر بخوریم 
    ای کوفت بخوری خداحافظ
    و بدون این که منتظر جوابی از سامیار باشه تلفن رو قطع کرد و ماشین رو به طرف خونه ی سامیار به حرکت در آورد....
    در راه دوتا پیتزا گرفت و رفت خونه ی سامیار . سامیار از اصفهان برای دانشگاهش به تهران اومده بود و خونه ای مجردی برای خودش خریده بود و تنها دوست و همراهش در این شهر متین بود که از سال اول دانشگاه با هم دوست شده بودند.
    متین پیتزاها رو گذاشت رو کابینت و گفت : آخه این کی بود واسه من پیدا کردی؟
    از سرت هم زیاد بود اگه بدونی چند نفر دوست دارن باهاش باشن.
    هه آره نیست که خیلی تحفه است .
    سامیار در پیتزا ها رو باز کرد بو کشید و گفت : به جای این که انقدر حرف بزنی بیا غذا تو بخور . 
    برش سوم رو برداشت که موبایلش زنگ زد رو به متین اشاره کرد که ساکت باشد و بعد جواب داد : سلام عزیزم 
    ... ممنون تو خوبی؟
    ... چرا گریه می کنی عزیزم ؟
    ..... باشه الآن من میام تو گریه نکن می دونی که طاقت دیدن اشکاتو ندارم .
    به اینجا که رسید متین پغی زد زیر خنده طوری که نوشابه ریخت رو لباسش سامیار چپ چپ نگاش کرد و به صحبتش ادامه داد که تلفن خونه زنگ خورد سامیار به متین اشاره کرد که تلفن را بردارد .
    بله؟
    صدای دختری بلند شد : سلام عشقم خوبی؟
    متین به سختی خودش رو کنترل کرد و گفت : ممنون عزیزم تو خوبی؟
    مرسی منم خوبم چرا صدات اینطوری شده؟
    خواب بودم . 
    آهان خب زنگ زدم بپرسم ساعت 5 میای دم خونمون قراره با بچه ها بریم شهر بازی 
    حتما عزیزم راس ساعت 5 اونجام 
    وای مرسیییی فدات شم خیلی خوبی فعلا بای 
    متین گوشی رو با خنده قطع کرد و رفت سراغ پیتزاش چند دقیقه بعد سامیار در حالی که کتش دستش بود گفت : ای بترکی هنوز داری می خوری؟
    کجا میری؟
    با رویا قرار گذاشتم دارم میرم بیرون تو هم هر وقت خواستی بری ضبط رو خاموش کن 
    باشه فقط ساعت 5 با یکی دیگه قرار داری؟
    سامیار با تعجب گفت : با کی؟
    با همونی که الآن زنگ زد خونت اسمشو نمی دونم 
    سامیار سریع رفت سمت تلفن و با دیدن شماره گفت : وایی خدا به مهیا چی گفتی احمق؟
    هیچی گفت ساعت 5 بری دم خونشون قراره با بچه ها برین شهر بازی منم گفتم راس 5 اونجام .
    آخه روانی من با رویا قرار گذاشتم چطوری با مهیا برم بیرون تو اصلا از اون مغز پوکت استفاده می کنی؟
    متین بلند شد شانه ای بالا انداخت و گفت : وقتی چند تا چند تا دوست دختر پیدا می کنی فکر اینجاهاش رو هم بکن 
    پاشو برو گمشو بیرون که گند زدی 
    متین خندید و گفت : خوش بگذره 
    سامیار کتش رو با عصبانیت پرت کرد طرف متین که همون موقع متین رفت بیرون و کت خورد به در
    ساعت نزدیکای 4 بود که رسید خونه داشت کفش هایش را در می آورد که صدای سارا جون بلند شد : معلوم هست کجایی؟ اون از دیروزت که صبح رفتی بیرون نصفه شب برگشتی اینم از امروزت که تا الآن بیرون بودی . 
    متین سرش رو آورد بالا و آروم سلام کرد .
    سلام با توام می گم تا الآن کجا بودی؟ اصلا چند روزه کجا میری؟ هر وقت سراغت رو می گیریم نیستی 
    مامان بس کن مگه من بچم ؟
    معلومه که بچه ای هیچی نمی فهمی من می دونم همه چی زیر سر این سامیاره ...
    متین خونسرد رفت سمت اتاقش و بدون توجه به حرفای مادرش در رو بست که صدای سارا جون بلند تر شد : بفرما تازگیا کار یاد گرفته تا باهاش حرف می زنیم سرشو عین گاو میندازه پایین میره تو اتاقش مگه من اون سامیار رو نبینم.
    نفس عمیقی کشید بعضی وقتا غر غرای مادرش بیش از حد تحملش بود رفت سراغ گیتارش و تمام عصبانیتش رو سر گیتارش خالی کرد یکم که گذشت و حالش بهتر شد گیتار رو گذاشت کنار و روی تخت دراز کشید چشماش داشت گرم می شد که ضربه ای به در خورد : بله؟
    متین بیداری؟
    آره بابا بیا تو . 
    سلام 
    سلام خوبین؟ خسته نباشین
    ممنون تو هم همین طور چه خبر؟ باز با مادرت دعوات شده؟ 
    بابا من اصلا با مامان حرف می زنم که بخواد دعوام بشه؟!! اصلا مهلت حرف زدن بهم میده ؟
    آقای رضایی خندید و گفت : اونو که به منم نمی ده خودتو ناراحت نکن.
    آخه بابا عین بچه 2 ساله باهام رفتار می کنه انگار نه انگار 26 سالمه 
    ولش کن به هر حال مادرته نگرانته 
    حالا چی کار داشته که شما رو فرستاده؟
    آقای رضایی لبخندی زد و گفت : فردا تولد المیرا است
    مبارکش باشه خب که چی؟
    ما هم دعوتیم خواست بهت بگم فردا شب جایی قرار نزاری بری 
    متین نفسشو با صدا فوت کرد و گفت : باشه .
    آقای رضایی دستی بر سر شانه ی پسرش گذاشت و از اتاق رفت بیرون متین دوباره دراز کشید و چشم به سقف دوخت خوب می دونست تنها هدف مادرش از این کار این است که او و المیرا بیشتر با هم آشنا شوند خبر نداشت که المیرا عاشق پسری به اسم بردیاست خبر نداشت که المیرا متین را مثل برادر خودش می دونه و راز هایش را به او می گوید ...
     
    صبح با تکون دستی که شانه اش را می فشرد چشم باز کرد دریا بالا سرش ایستاده بود و بهش لبخند میزد صبح به خیر تنبل خانم
    مینا لبخند محوی زد چشم هایش را مالید و چیزی شبیه سلام را بیان کرد اخم های دریا در هم شد هنوز حرف نزدن مینا براش عادی نشده بود با این حال سریع اخم هایش را باز کرد سعی کرد آروم تر حرف بزنه تا مینا راحت لب خونی کنه : تا کی می خوای بخوابی؟پاشو امروز باید بریم دانشگاه یک چند تا کار هست باید انجام بدیم
    مینا بدون هیچ حرفی رفت سمت دستشویی... 
    یک ساعت بعد با هم رفتن بیرون دریا می تونست نگاه هایی که حریصانه دنبال مینا کشیده می شدند رو ببینه و همین بیشتر ناراحتش می کرد زیبایی مینا واقعا تحسین بر انگیز بود اما ناشنوا بودن او مشکلی بود که همه را ازش دور می کرد
    صدای تلفن مینا او را از افکارش بیرون کشید مینا با خنده گفت : مریمه و بعد تلفن را روشن کرد : الو...
    واقعا برای مینا تعجب برانگیز بود که مریم چطوری حرفای مینا رو متوجه میشه چون او بیشتر حرفاشو از لبخونی کردن می فهمید نه صدایی که مینا به زحمت سعی در تولیدش داشت . 
    سه روز پیش وقتی برای اولین بار مینا رو دید به زیباییش حسادت کرد او هم زیبا بود چشم های آبی داشت و پوستش سفید بود به مادر بزرگش رفته بود اما مینا دقیقا برعکس او بود چشم و ابرو مشکی بود مژه های بلندش زیباییش را دو چندان کرده بود و موهای مشکی بلندی که از زیر شالش بیرون ریخته بود همه و همه باعث شد اول حسادت کند اما وقتی مینا سلام کرد حسادت جایش را به ترحم و دلسوزی داد .
    مریم خودش را دوست صمیمی مینا معرفی کرد و گفت : خب حتما صاحب خونه تا حدودی در مورد مینا بهتون گفته منو مینا با هم بزرگ شدیم هر دومون تو پرورشگاه ....مادر پدر مینا اونو ول کرده بودند و مادر و پدر من هم ...
    به اینجا که رسید مریم نفسش رو فوت کرد و گفت : به هر حال تا الآن ما با هم بودیم مینا خیلی دختر خوبیه مطمئنم بعدا هیچ مشکلی با هم پیدا نمی کنین 
    میشه بپرسم چرا انتقالی گرفت؟
    دوست داشت اینجا درس بخونه می خواد رو پای خودش وایسه چون من همیشه کنارشم می خواد ببینه بدون من هم می تونه از پس همه چی بر بیاد یا نه می دونی که مینا زندگی سختی داره.
    بله کاملا متوجهم.
    من فردا باید برگردم شیراز فقط خواهشا اگه فکر می کنین نمی تونین باهاش کنار بیاین بدون رودرواسی بگین
    نه نه این چه حرفیه مطمئن باشین مشکلی نیست مینا جون هم عین خواهرم.
    مریم لبخندی زد و گفت: خیلی ممنون.
    با تکان دستش که در دست مینا بود از افکارش بیرون اومد مینا گفت : چیزی شده؟
    نه نه ... بریم دانشگاهت تا دیر نشده....
    چند ساعت بعد تمام کار ها درست شده بود وقتی از دانشگاه بیرون آمدند مینا لبخندی زد و گفت : ممنونم
    خواهش می کنم کاری نکردم
    بریم ناهار بخوریم ؟ مهمون من
    نیکی و پرسش؟ بریم که خیلی گشنمه...
    تو رستوران وقتی منتظر غذا بودند مینا گفت : تو که همه چی راجع به من می دونی ولی من هیچی راجع به تو نمی دونم.
    دریا لبخندی زد و گفت : خب چی دوست داری بدونی.
    همه چی...
    خب همون طوری که در جریانی من از مشهد اومدم اینجا واسه دانشگاه 23 سالمه و 4 ساله اینجام ریاضی محض می خونم و قبل از تو یک همخونه دیگه داشتم که تقریبا دو ماهه برگشته شهرش .دیگه چی بگم؟
    مینا خندید و گفت : خوشبختم...
    منم همین طور عزیزم.....
    ساعت 6 بعد از ظهر بود و متین حاضر و آماده منتظر پدر و مادرش بود آقای رضایی گفت : من میرم ماشین رو روشن کنم
    باشه .
    سارا جون از اتاق اومد بیرون و با دیدن متین لبخندی از سر رضایت زد واقعا هم خوشتیپ شده بود تیپش مثل همیشه اسپرت بود اما در عین حال خیلی شیک بود . با هم به سمت خونه ی خواهر سارا جون راه افتادند . مثل همیشه کسی که در را به رویشان باز کرد المیرا بود . المیرا دختر سمیرا جون خواهر سارا بود که 23 سالش بود و عاشق پسر عموش وحید بود .
    مهمان ها کم کم از راه می رسیدند و مجلس گرم تر می شد متین آروم کنار گوش المیرا گفت : چه خبر از وحید؟
    المیرا با خوشحالی گفت : کاراش داره درست میشه تو یک شرکت کار پیدا کرده یک 206 هم داره می خره .
    متین خندید و گفت : پس دیگه عروسی رو افتادیم
    المیرا به لبخندی کوتاه اکتفا کرد و از کنار متین دور شد یک لحظه نگاه متین با نگاه مادرش که با لبخند او را نگاه می کرد آمیخته شد بیچاره سارا جون چه فکرایی پیش خودش کرده بود ...
    با اومدن مهمان ها جشن شروع شد سمیرا جون کیک بزرگی در دست داشت و از آشپز خانه بیرون آمد همه دست زدند و کیک بزرگی بود که روش نوشته بود المیرا جان تولدت مبارک .. بعد از کیک نوبت کادوها شد همه کادوهایشان را دادند سارا جون و آقای رضایی هم پول دادند و پدر و مادر المیرا هم دست بند زیبایی به او هدیه دادند متین که اصلا به فکر کادو نبود کنار گوش المیرا گفت: میشه من یک آهنگ بهت کادو بدم ؟
    المیرا خندید و با صدای بلند گفت : خب همه توجه کنین یکی از بهترین هدیه هایی که من امشب قراره بگیرم هدیه متین که قراره برامون گیتار بزنه و بخونه
    همه دست زدند و متین به المیرا چپ چپ نگاه کرد دوست نداشت بخونه اما به خاطر حفظ آبرو قبول کرد المیرا گیتارش رو آورد و داد دست متین و او هم آهنگ بسیار زیبایی رو خوند
    ما با هم دیگــــه، میتونیم بیــشتر از اینا بمونیم
    میتونیم بیــشتر از اینا، قدر لحظه هامونو بدونیم
    میتونیـم بـــا هـــم، از عشقمون صحبت کنیـــم
    میتونیم رویـــاهامونو، باهم دیگه قسمت کنیـــم
    ما با هم دیـــــگه، روزامــــون عاشقوــــنه ست
    دوستی مــن و تــو، از حالا تا همیـــــشه ست
    ما دوتا با هـــم، میتونیم تا کهکشونـــا بریــــــم
    میتونیم قلبامونو، واسه همیشه به هم بدیـــــم
    تا به هم بفهمونیم، چقد همو میخوایم
    تا به هم ثابت کنیم، کی عاشــق تره
    ما به هم عادت کردیم،اصلا نمیشه که
    یه روز از روزامــون بدون هم بگــــــذره
    ما به هم عــادت کردیــــــم، تنهایی سختمونــه
    قصه ی عشقمونــــو، همـــه ی شهر میدونــــه
    ما به هم عادت کردیـــــم، تموم شد فاصله هـــا
    بیا تا ثابت کنیـــــــم، یه حسی هست بین مـــا
    تا به هم بفهمونیم، چقد همو میخوایم
    تا به هم ثابت کنیم، کی عاشـق تره
    ما به هم عادت کردیم،اصلا نمیشه که
    یه روز از روزامـــون بدون هم بگــــذره
    (عادت از ناصر زینعلی )
    صدای دست همه بلند شد واقعا زیبا خوند المیرا با لبخند تشکر کرد و گفت : ممنون متین خیلی هدیه خوبی بهم دادی ...
    متین هم لبخندی زد و گفت : قابل نداشت.
    شب به خوبی سپری شد و خاطره ای خوش در ذهن تک تک مهمان ها به جا گذاشت...
    ساعت 8 شب بود و دلشوره ی بدی افتاده بود به جون دریا نزدیکای 5 بعد از ظهر مینا رفته بود بیرون پیاده روی ولی تا الآن بر نگشته بود از پنجره نگاهی به بیرون کرد همه جا تاریک شده بود صدای تلویریون رو کم کرد ..تا الآن چند بار دستش رفته بود سمت تلفن ولی زنگ نزده بود دلش نمی خواست مینا فکر کنه که او داره ازش مراقبت می کنه هر چی باشه مینا یک سال از دریا بزرگتر بود .
    ____
    مینا با دو تا کیسه خرید داشت به سمت خونه می رفت که ماشینی کنارش شروع کرد بوق زدن ماشین پا به پای مینا میومد و همین توجهش رو جلب کرد دو تا پسر تو ماشین نشسته بودند و با دیدن نگاه مینا یکیشون لبخندی زد و گفت : خانم برسونیمتون .
    مینا چشم غره ای بهش رفت و به راهش ادامه داد یکم که گذشت یکیشون پیاده شد و اونی که پشت فرمون بود کنار خیابون ایستاد پسره اومد کنار مینا یکی از کیسه هاش رو داشت از دستش می گرفت و در همون حال می گفت : حیف شما نیست خسته میشین بزارین من براتون بیارم
    مینا کیسه رو با غیظ از دست پسره کشید بیرون و قدم هاش رو بلند تر کرد
    پسره پشت سرش یک ریز حرف می زد : خانم شما یک نگاه به من بکن اصلا به قیافه من می خوره مزاحم باشم فقط می خوام کمکتون کنم این کیسه ها برای شما سنگینه
    مینا عصبانی بر گشت و با صدایی که عصبانیت توش موج می زد اما خیلی آروم بود گفت : دست از سرم بردار
    پسره چند لحظه گیج و منگ نگاهش کرد و بعد انگار تازه دو هزاریش افتاده باشه چه خبره اومد جلوی مینا وایساد و گفت : آخی تو لالی؟
    مینا عصبانی هولش داد اونطرف و خواست رد بشه که پسره دستش رو گرفت و گفت : خب کارمون راحت تر شد انقدر ناز نکن عزیزم ...
    داشت به زور مینا رو با خودش می کشید تو ماشین مینا جفت کیسه ها رو انداخت زمین و با تمام قدرت پسره رو هول داد اما زور او خیلی بیشتر از مینا بود با همون صدای آروم خودش شروع کرد به جیغ و داد کردن چند نفری با ترس از کنارشون رد می شدند اما دو تا پسر جوون اومدن دست پسره رو از مینا جدا کردن و یکیشون با تمام قدرتش مشتی زد تو صورت پسره اون یکی هم سعی داشت مینا رو آروم کنه ...ویبره موبایلش بیشتر عصبییش می کرد موباایل رو در آورد دریا بود تا دکمه رو زد صدای عصبی و بلند دریا دریا در گوشی پیچید : مینا معلوم هست کجایی؟ یک نگاه به ساعت بکن 9 شبه الآن وقت پیاده رویه ؟
    مینا که هیچی از حرفای دریا نمی فهمید و انقدر هول شده بود که خودش هم نمی تونست صحبت کنه گوشی رو داد دست پسری که کنارش بود و می خواست آرومش کنه و گفت : میشه با دوستم حرف بزنین ؟
    پسره تقریبا چیزی از حرفای مینا متوجه نشد اما آروم گوشی رو گرفت و با دریا حرف زد و براش مختصر توضیح داد دریا هم تشکر کرد و گفت خودش رو زود میرسونه اونجا
    پسره گوشی رو قطع کرد و داد دست مینا که با وحشت به رو به رو خیره شده بود مسیر نگاهش رو دنبال کرد و دید پسری که تو ماشین بوده پیاده شده و داره دوستش رو می زنه رفت طرفشون و سعی کرد جداشون کنه چند نفر دیگه هم به کمکش رفتند و قبل از این که پلیس وارد ماجرا بشه اون دو تا فرار کردند ...
    پسره که از دماغش خون میومد اومد کنار مینا و گفت : اذیتتون نکردن 
    مینا عصبی سرش رو تکون داد که یعنی نه . 
    دوست پسره گفت ک چند دقیقه صبر کن بزار دوستشون بیان بعد میریم 
    مینا نگاهی به بینی پسره کرد و از کیفش دستمالی در آورد داد بهش و زیر لب چیزی شبیه ممنون زمزمه کرد 
    پسر دستمال رو بدون هیچ حرفی گرفت . چند دقیقه بعد دریا رسید مینا رو بغل کرد و در همون حال رو به دو تا پسری که نگاهشون می کرد تند تند گفت : خیلی ممنونم نمی دونم چجوری لطفتون رو جبران کنم وای بینی شما هم داره خون میاد 
    اشکالی نداره فقط خواهشا این موقع شب نذارین دوستتون تنها بیاد بیرون ممکنه بازم از این مشکلات براشون پیدا بشه 
    چشم حتما بازم لطف کردین . خیلی ممنونم.
    دو تا پسر خداحافی کردند و رفتند و دریا نگاهی به مینا که عصبی بود و گریه می کرد انداخت و گفت : آروم باش عزیزم همه چی تموم شد....
    با صدای ساعت چشم هاش رو باز کرد نگاهی به ساعت کرد 7 صبح بود پتو رو کشید رو سرش و گفت: امروز دانشگاه رو بیخیال...
    صدای ساعت قطع شد به خاطر همین لبخندی از سر رضایت زد و داشت دوباره می خوابید که صدای گوشیش بلند شد عصبی پتو رو زد کنار و موبایلش رو برداشت سامیار بود : بله؟
    متین بیدار شدی؟
    تو یعنی انقدر بیکاری که زنگ زدی به من بگی بیداری یا نه؟
    حالا بیا و لطف کن دم خونتونم گفتم امروز رو با هم بریم .
    خیلی خب بمون الآن میام
    گوشی رو پرت کرد روی میز و بلند شد چند دقیقه بعد حاضر شد و رفت بیرون سامیار تو ماشین منتظرش بود برعکس متین خیلی سرحال بود
    سلام عرض شد
    سلام چیه خوشحالی داریم می ریم دانشگاه ؟
    چرا نباشم اگه بدونی چقدر دلم واسه کل کل با رزیتا تنگ شده
    رزیتا کدوم خریه؟
    همون دختره که سر کلاس همش بر ضد پسرا حرف میزنه دیگه
    آهان اون دختر زشته
    آفرین !!!!
    راه بیوفت بابا دیر شد
    نیم ساعت بعد رسیدند سامیار مثل همیشه به محض ورود به کلاس با صدای بلندی سلام کرد که باعث شده همه نگاه ها به طرفش بچرخه . گروه پسرا با خوشرویی رفتند طرفش و دختری با صدای نسبتا بلندی که همه بشنوند گفت : باز رئیس گله شون اومد.
    همین حرف باعث شد همه دخترا بزنن زیر خنده اما سامیار که حواسش به دوستش بود صدای رزیتا رو نشنید تا جوابش رو بده . متین مثل همیشه آروم رفت سر جاش نشست نگاه کلی به کلاس انداخت تقریبا تمام چهره ها براش آشنا بود اما چهره ی یک نفر خیلی توجهش رو جلب کرد دختری که آروم و بدون هیچ حرفی روی صندلی نشسته بود و سرش رو به جزوه هایش گرم کرده بود . نمی تونست چشم ازش برداره با صدای سامیار به خودش اومد : خوشگله.
    هان ؟! چی گفتی ؟
    گفتم خوشگله .
    مبارک صاحابش باشه خب که چی ؟
    سامیار لبخند شیطونی زد و گفت : هیچی همین طوری گفتم.
    با اومدن استاد کلاس آروم شد و حضور و غیاب شروع شد اسم ها تک تک خونده می شد و همه تا حدودی همدیگرو می شناختن استاد با صدای بلند گفت : مینا معصومی؟
    مینا آروم دستش رو بالا برد و بر خلاف بقیه دانشجو ها هیچی نگفت
    استاد لبخند محوی زد و گفت : خیلی خوش اومدی
    مینا به لبخندی کوتاه اکتفا کرد
    استاد هم منتظر پاسخش نماند و کارش رو ادامه داد .
    کلاس شروع شد و حال و هوای همه عوض شد وقتی استاد سوالی پرسید چند نفر دستشون رو بالا بردند از جمله مینا . استاد به مینا اشاره کرد که جواب بدهد و او بلند شد و با صدایی که سعی می کرد بلند باشد تا استاد متوجه بشود جواب رو داد . استاد لبخندی زد و اشاره کرد بشیند و گفت : کاملا درسته .
    ولی دیگه حواس هیچ کس به درس نبود همه متوجه شده بودند که مینا ناشنواست و همین پچ پچ ها رو زیاد کرد که با تذکر استاد باز هم کلاس را سکوت فرا گرفت اما متین نمی تونست نگاهش رو از مینا برداره شاید ناشنوا بودن او بیشتر توجهش رو جلب می کرد.
    کلاس که تموم شد دختری اومد روبه روی مینا دستش را دراز کرد و گفت : من یلدام مینا جون خوشحال میشم من رو دوست خودت بدونی .
    مینا هم لبخندی زد دستش رو به گرمی فشرد و گفت : خیلی ممنون .
    الآن میری خونه؟
    آره
    تنها میری؟
    آره راهش دور نیست .
    مسیرت کدوم طرفه؟ بیا با هم بریم منم تنها میرم
    مینا لبخندی زد و گفت : باشه .
    با هم راه افتادند و جایی که از هم جدا می شدند یلدا شماره مینا رو ازش گرفت و خداحافظی کرد.
    به نظر دختر خوبی میمومد و این که انقدر راحت با مینا دوست شده بود برای مینا خوشایند بود ... 
    صدای آهنگی که از اتاق مینا بیرون میومد توجهش رو جلب کرد خیلی تعجب کرده بود تا حالا ندیده بود مینا آهنگ گوش بده اصلا فکر نمی کرد بتونه گوش بده در زد و رفت تو . مینا داشت اتاقش رو تمیز می کرد با دیدن دریا لبخندی زد و گفت : کاری داری؟
    تو آهنگ گوش میدی؟
    خب آره...
    ولی ... مگه تو ..می تونی که...
    مینا لبخندی زد و گفت : آره می شنوم .
    دریا با تعجب گفت : چجوری؟
    من که ناشنوای مطلق نیستم دریا همون طور که می تونم صدای مریم رو پشت تلفن تا حدودی تشخیص بدم همون طور هم آهنگ گوش میدم شاید متنش رو درست متوجه نشم اما ریتمش رو می فهمم.
    دریا لبخندی زد و گفت : وای چه خوب .
    مینا دستش رو گرفت و گفت : بیا بشین یکم با هم حرف بزنیم
    درباره چی؟
    بپرسم نمی گی چقدر فضوله؟
    نه بپرس
    سهیل کیه ؟
    دریا سرخ شد سرش رو انداخت پایین و گفت : تو سهیل رو از کجا می شناسی؟
    دیروز که باهاش حرف می زدی فهمیدم خیلی رنگت عوض می شد موقع حرف زدن واسه همین گفتم یک خبریه
    سهیل هم دانشگاهیمه .
    خب؟
    دریا با ذوق گفت : وای مینا باید ببینیش اگه بدونی چقدر باحاله از این خوشتیپ خفنا دو سال ازم بزرگتره واااای اگه بدونی وقتی غیرتی میشه چقدر جذاب میشه
    مینا خندید و گفت : تا حالا واسه تو غیرتی شده
    اووووف تا دلت بخواد چند بار هم دعوا کرده اصلا نمی دونی چیه که ...بزنم به تخته
    و سریع زد به چوب تخت و گفت : اصلا یک تیکه ایه ها....
    مینا خندید و گفت : خاک بر سرت کنن تک خور...
    دریا هم لبخندی زد و گفت : مگه دانشگاه خودتون این مدلی نداره
    مینا شونه ای انداخت بالا و گفت : نمی دونم شاید داشته باشه
    خب بیشتر دقت کن احمق جون من همون روز اول که رفتم دانشگاه آمار همه رو در آوردم اونوقت این نشسته می گه شاید داشته باشه بدبخت اگه دست نجنبونی ترشیدیا
    مینا خندید و گفت : پاشو برو بیرون خل و چل کار دارم
    هان فضولیت خوابید به فکر کارات افتادی.
    مینا خندید دستشو گرفت و گفت پاشو برو غذا درست کن امروز ناهار با توئه
    می دونم ولی حسش نیست از بیرون غذا می گیرم
    پس من کباب می خوام
    ای کوفت بخوری پول مفت گیر آوردی؟
    مینا خندید و گفت : دقیقا....
    صدای سارا جون از تو هال بلند شد : متین ؟ متین بیا بیرون ببینم
    بله مامان... بله؟
    خاک بر سرت کنن پسره ی بی عرزه
    مامان؟!!
    چیه دروغ می گم ؟
    آقای رضایی از اتاق اومد بیرون و گفت : باز چه خبره ؟ چرا خونه رو گذاشتی رو سرت سارا
    سارا جون در حالی که حرص می خورد گفت : برای المیرا داره خواستگار میاد می خوای حرص نخورم
    متین سریع گفت : کی؟
    چمیدونم پسر عموش مثل این که ...
    متین با شنیدن این حرف لبخندی زد و زیر لب گفت : خدا رو شکر
    صدای سارا جون بلند شد : چیه ؟ چرا می خندی؟ چقدر بهت گفتم دست بجنبون هان؟ بفرما دختر به این ماهی داره از دستمون میره
    متین گفت : مبارکش باشه وحید خیلی پسر خوبیه..
    هه خوب شد تو تائیدش کردی امشب جایی قرار نمی زاری می ریم خونه خواهرم فهمیدی ؟
    آقای رضایی با تعجب گفت : برای چی بریم؟
    بریم خواستگاری المیرا
    چی؟!!!
     
    همین که شنیدی .
    متین با صدای نسبتا بلندی گفت : مامان بس کن من هیچ جا نمیام فهمیدی؟
    سارا جون در حالی که بغض کرده بود گفت : بفرما تحویل بگیر بچه تربیت کردی همین مونده بود سر من داد بکشه .
    متین چند تا نفس عمیق کشید و گفت : مادر من عزیز من . من و المیرا عین خواهر برادر می مونیم حتی من می دونستم که المیرا وحید رو دوست داره و قراره بیاد خواستگاریش
    چی؟!! خاک بر سرت کنن تو می دونستی و اون وقت دست رو دست گذاشتی بیان خواستگاریش ؟
    متین کلافه دست کرد تو موهاش و گفت : مامان بس کن تو رو خدا تمومش کن المیرا و وحید همدیگه رو دوست دارن منم المیرا رو مثل خواهرم دوست دارم تموم شد رفت شما هم دیگه این بحثای مسخره رو راه ننداز لطفا ....
    و بعد بدون این که منتظر حرفی از جانب پدر یا مادرش باشه راه اتاقش رو در پیش گرفت در اتاق رو بست و تکیه داد به در چشم هاش رو بست و چند تا نفس عمیق کشید رفتار مادرش بعضی وقتا غیر قابل تحمل می شد .
    صدای سارا جون بلند شد : خاک بر سر من کنن با این بچه ای که بزرگ کردم لابد پس فردا دست یک دختر غربتی رو می گیره میاره تو خونه می گه این زنم .
    بس کن زن چرا انقدر این بچه رو اذیت می کنی بابا بزرگ شده دیگه..
    همش تقصیر توئه همه بدبختیام تقصیر توئه اگه هی لی لی به لالاش نمی زاشتی الآن وضعمون این نبود .
    متین عصبی ژاکتش رو برداشت و رفت بیرون صدای پدرش بلند شد : کجا؟
    قبرستون ...
    متین ؟؟؟
    با صدای کوبیده شدن در آقای رضایی سری به نشانه ی تاسف برای همسرش تکان داد و راهی اتاقشون شد
    متین پیاده به سمت خونه ی سامیار راه افتاد رفتار های مادرش داشت دیوونش می کرد همیشه همین طور بود تو اون خونه همیشه حرف حرف مادرش بود اما بعضی حرفاش زور بود او داشت برای آینده ی متین تصمیم می گرفت و همین متین رو عصبی تر می کرد . سامیار هم درگیر بود وقتی در رو برای متین باز کرد داشت با تلفن حرف می زد و از لحن حرف زدنش معلوم بود تا چه حد عصبیه : بس کن دختره ی احمق تو فکر کردی کی هستی؟
    .... تمومش کن رومینا بسه دیگه خستم کردی 
    ..... آره اصلا می دونی چیه من ازت بدم میاد با مهیا حال می کنم . 
    ...... معلومه که اونو به تو ترجیح می دم هر چی باشه اخلاق داره . 
    .... ساکت شو بابا. 
    و بعد تلفن رو قطع کرد و گوشی رو پرت کرد رو مبل کلافه دستش رو کرد لای موهاش و زیر لب گفت : دختره ی روانی . 
    با دیدن متین سعی کرد لبخند بزنه : تو چی شدی؟ 
    با مامان دعوام شده بود اومد پیش تو مثلا آروم بشم ولی فکر کنم یکی باید خودتو آروم کنه . 
    سامیار خندید و گفت : دقیقا . 
    چی شده ؟ 
    بابا با مهیا رفته بودم خیر سرم رستوران نمی دونم این رومینا از کجا پیداش شد اومد یک دونه خوابوند تو گوش من رفت ...
    متین زد زیر خنده که سامیار گفت : زهرمار به چی می خندی؟
    آخ که چقدر اون موقع که کتک خوردی قیافت خنده دار بوده 
    آره خیلی تازه اون موقع که میهیا هم گذاشت رفت قیافم خنده دار ترم بود 
    متین دوباره زد زیر خنده که سامیار گفت : آره والا بایدم بخندی من بدبخت از صبح تا حالا دارم با این دو تا سرو کله میزنم اونوقت تو بخند همون موقع موبایلش زنگ خورد عصبی بلند شد و با دیدن شماره رویا گفت : فقط تو یکی رو الآن کم دارم و بعد گوشی رو پرت کرد رو مبل و گفت : حالا تو چرا دعوات شده دوباره؟
    متین با یادآوری مادرش عصبی گفت : هیچی واسه المیرا داره خواستگار میاد مامان قاطی کرده افتاده به جون من .
    المیرا کیه؟
    دختر خالم دیگه .
    آهان گرفتم ...
    چند دقیقه در سکوت گذشت که آخر سامیار بلند شد و گفت : پاشو پاشو بریم بیرون کلمون یک هوایی بخوره من که از صبح تا حالا با این دوتا مخم داغ کرده ...
    موافقم منم از دست مامانم مخم داغ کرده .
    پیاده راه افتادند بیرون تو راه سامیار گفت : راستی متین این دختره مینا هم کیس خوبیه ها تصمیم گرفتم یک مدت برم تو نخ این.
    متین خیلی جدی گفت : تو غلط می کنی. 
    سامیار خندید و گفت : اوه اوه بهت نمیومد غیرتی باشه . 
    سامی خفه شو . 
    دروغ می گم ؟ آخه تو رو خدا برو تو بهرش خیلی خانمه خیلی هم خوشگله حیفه ها .
    سامی ؟
    چیه ؟ ای کوفت و سامی تو که هیچ غلطی نمی کنی حداقل بزار من یک کاری بکنم . 
    بیا بریم غذا بخوریم فکر کنم گشنته قاط زدی . 
    آخ گفتی دارم میمیرم ..... 
    ساعت نزدیکای 5 بود که کلاس تموم شد مینا لوازمش رو برداشت امروز یلدا نیومده بود و باید تنها می رفت هنوز چند قدم از در دانشگاه فاصله نگرفته بود که مازیار اومد جلوش ایستاد . مازیار یکی از پسر های کلاس بود که جدیدا خیلی دور و بر مینا می چرخید و مینا اصلا ازش خوشش نمیومد چون بار ها دیده بود که دختر ها رو سوار می کرد بهشون شماره میداد و هزار تا کار دیگه ...
    مازیار لبخندی زد و گفت : میشه چند دقیقه وقتت رو بگیرم ؟
    نه 
    چرا؟ چرا هیچ وقت نمی زاری باهات حرف بزنم ؟
    مینا هولش داد کنار و داشت رد می شد که مازیار دستش رو گرفت و گفت : نزار آبروتو ببرم مینا من خوب می دونم تو یک پرورشگاهی هستی کاری نکن تو دانشگاه جار بزنم به نفعته باهام کنار بیای من دوستت دارم پس مجبورم نکن از راه نادرستی وارد بشم عزیزم. 
    مینا سیلی محکمی خوابوند تو گوشش و گفت : برو هر غلطی می خوای بکن 
    مثل همیشه که عصبانی می شد داشت می لرزید . صدای متین از پشت سرش بلند شد : چیزی شده مینا خانم ؟
    مینا برگشت و آروم طوری که فقط از لبخونی کردن می شد فهمید از متین پرسید : چی گفتی؟
    گفتم چیزی شده؟
    مازیار اومد جلو و گفت : به تو چه بچه قرتی ؟ تو برو به کارت برس .
    متین آروم اما عصبی گفت : دست از سرش بردار... روشنه ؟
    مازیار با حالت مسخره ای گفت : چون تو گفتی باشه . و بعد هولش داد و گفت : برو دنبال شر نگرد...
    متین یقه اش رو گرفت و گفت : بهت می گم دست از سرش بردار زبون آدمیزاد می فهمی؟
    مینا که فهمیده بود دارن دعوا می کنن التماس وار دست متین رو گرفت و بود و سعی داشت جداشون کنه و در همون حال سعی می کرد شمرده حرف بزنه تا متین متوجه بشه : ولش کنین. این روانیه . 
    مازیار که این حرکت رو دید عصبی دست مینا رو گرفت و گفت : بد کردی عزیزم خیلی بد کردی ..
    و بعد فشار محکمی به دست مینا داد و ازش دور شد . 
    مینا بغض کرده بود از مازیار می ترسید اگه واقعا همه چیز رو تو دانشگاه پخش می کرد زیر نگاه دانشجو ها ...
    متین آروم دست مینا رو گرفت و گفت : مینا خانم خوبین ؟
    مینا لبخند تلخی زد زیر لب تشکر کرد و به حالت دو از آنجا دور شد متین پشت سرش اومد و گفت : مینا خانم ؟ مینا ...
    و بعد زیر لب گفت خب احمق جون نمی شنوه که . سرعتش رو زیاد تر کرد جلوش ایستاد و با دیدن اشکهای مینا حالش بدتر شد عصبی دستشو کرد تو موهاش چند لحظه سکوت کرد مینا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و هق هق می کرد کمی که گذشت متین گفت : اون آشغال چی بهت گفت ؟
    مینا دستش رو از صورتش برداشت و زیر لب گفت : چی؟
    متین با فریاد گفت : گفتم اون آشغال چی بهت گفت ؟
    مینا که از داد متین بد تر زبونش بند اومده بود فقط نگاش کرد . 
    متین چند تا نفس عمیق کشید پس از چند دقیقه آروم تر گفت : ببخشید داد زدم حالا بگو ببینم اون چی کارت داشت ؟ چی می گفت ؟ حرف حسابش چی بود؟
    مینا که سعی داشت هق هقش رو کنترل کنه گفت : آبروم رو می بره . 
    چی؟
    مینا نتونست خودش رو کنترل کنه گریه اش شدت گرفت و به سرعت از متین فاصله گرفت . 
    دریا با دیدن مینا چشماش گرد شد : چت شده مینا ؟ چرا گریه می کنی؟
    مینا بغلش کرد و با همون هق هق گفت : مازیار آبروم رو می بره دریا...
    دریا که هیچی از حرفاش نفهمیده بود خودش رو کشید عقب و گفت : چی می گی ؟ درست بگو ببینم . 
    مازیار گفت تو دانشگاه به همه می گه من پرورشگاهیم . 
    چی؟ مازیار کدوم خریه . 
    یکی از بچه های کلاس . 
    دریا که خودش هم ترسیده بود سعی کرد لبخند بزنه دست مینا رو گرفت و گفت : اون غلط کرده مگه الکیه . چیزی نمیشه عزیزم گریه نکن . 
    اما هیچی نمی تونست گریه مینا رو کنترل کنه دریا هم استرس گرفته بود و نمی تونست مینا رو آروم کنه.....
     
    شاید یک ساعت بود که خواب به چشم هایش راه پیدا کرده بود اما با تکان دست های دریا بیدار شد سریع آماده شد دست هاش از استرس می لرزید زیر لب دعا می کرد تا مازیار چیزی نگفته باشد دریا که حالش را فهمیده بود گفت : صبر کن با هم میریم تا دانشگاه همراهت میام انقدر استرس داری می ترسم کار دست خودت بدی .
    مینا هیچی نگفت وجود دریا بهش آرامش میداد برای همین قبول کرد
    یک ربع بعد با هم راه افتادند نزدیک دانشگاه دریا گفت : مینا آروم باش عزیزم چند تا نفس عمیق بکش اون فقط خواسته بترسونتت دیگه بهش فکر نکن . باشه؟مینا نفس عمیقی کشید و گفت : باشه من رفتم خداحافظ خداحافظ . وارد دانشگاه شد تو راهرو تمام نگاه ها بهش عادی و بی تفاوت بود مثل همیشه و همین باعث شد نا خود آگاه لبخند بزنه و حرفای دریا رو باور کنه اما به محض ورود به کلاس تمام نگاه ها تغییر کرد اون هایی که حرف می زدند ساکت شدند نگاه همه به مینا پر از تحقیر بود پر از ترحم پر از دلسوزی و همین باعث شد اون لبخند جایش رو به بغض بده حتی نگاه یلدا هم مثل همیشه نبود سعی کرد بی تفاوت بره سر جاش بشینه اما چند لحظه بعد یلدا اومد کنارش با بغض بغلش کرد و گفت : الهی بمیرم چقدر سختی کشیدی تو... و همون لحظه بغضش ترکید . مینا که متوجه حرف یلدا نشده بود با تعجب بغلش کرد فکر کرد براش مشکلی پیش اومده بعد از چند لحظه یلدا رو از خودش جدا کرد و گفت : چی شده؟ چرا گریه می کنی ؟یلدا هم آروم گفت : آخه چجوری دلشون اومده دختر به این نازی رو بزارن سر راه ...با این حرف مینا راه نفسش بسته شد با چشم دنبال مازیار گشت ته کلاس نشسته بود و با پوزخند این صحنه رو نگاه می کرد مینا بلند شد با نفرت نگاهش کرد کیفش رو برداشت و از کلاس رفت بیرون . متین هم پشت سرش اومد بیرون . بغض مینا ترکید می دوید و گریه می کرد و همین حرکتش باعث شد همه با تعجب نگاهش کنن . متین از پشت سر صداش کرد : مینا خانم ؟ مینا خانم صبر کنید . و وقتی دید مینا جوابی نمی ده سرعتش رو بیشتر کرد از پشت دستش رو گرفت و گفت : وایسا .
    مینا تقلا می کرد تا دستش رو از دست متین در بیاره : ولم کن . ولم کن چی از جونم می خوای ؟ من ترحم نمی خوام .
    متین که هیچی از حرفای مینا نمی فهمید اون یکی دستش رو هم گرفت و گفت : آروم باش مینا آروم باش .
    ولی مینا دستاش رو مشت کرده بود و می کوبید تو سینه پهن و بزرگ متین : ولم کن تو هم مثل بقیه می خوای برام دل بسوزونی دسا از سرم بردار .
    متین آروم اشک های مینا رو پاک کرد و گفت : آروم باش من فقط می خوام باهات حرف بزنم نه حس ترحم دارم نه هیچ چیز دیگه می فهمی ؟
    چیه؟ چی می خوای؟
    میشه بریم یک جا بشینیم با هم حرف بزنیم .
    مینا سرشو به علامت موافقت تکون داد و گفت : باشه .
    با هم راه افتادند سمت پارک نزدیک دانشگاه کمی در سکوت گذشت اشکای مینا هم بند اومده بود متین سکوت رو شکست و گفت : اون مازیار احمق این کارو کرده آره ؟
    مینا هیچی نگفت و متین ادامه داد : اگه می دونستم می خواد همچین غلطی بکنی دیروز جوری می زدمش که ....
    کمی راه رفتند و آخر سر مینا گفت : می خوام برم خونه
    باشه اشکال نداره تا یک جایی باهات بیام؟
    نه .
    هر دو تو فکر بودند متین تو فکر تنهایی مینا تو این فکر که اگه می تونست حرف بزنه چقدر اوضاع فرق می کرد اگه می تونست بشنوه شاید الآن رابطه ی جدی تری بین اونا بود .
    و مینا تو فکر نگاه های هم کلاسی هاش تو فکر ترحم یلدا تو فکر عوضی بودن مازیار .
    متین تا کنار خونه همراهش رفت و در آخر گفت : میشه یک خواهش ازت بکنم؟
    مینا منتظر نگاهش کرد که متین ادامه داد میشه گریه نکنی ؟
    مینا لبخند تلخی زد و زیر لب گفت : نمی زارن ...
    ولی متین متوجه نشد و گفت : چی؟
    هیچی ممنون که اومدی خداحافظ
    متین هم لبخندی زد و خداحافظی کرد .
    تمام راه رو پیاده برگشت و همش تو فکر بود متین واقعا مینا رو دوست داشت از نگاه کردن بهش خسته نمی شد به نظرش مهربون ترین دختری بود که تا حالا دیده بود اما ناشنوا بودن او یتیم بودنش اینا چیزای کمی نبود تحملش شاید برای خودش خیلی سخت نبود اما برای مادرش اصلا قابل تحمل نبود .
     

    عاشق نوازش

     
     بسم الله الرحمن الرحیم 
    خوب....واقعیتش...هیچ وقت فکر نمیکردم به اینجا برسم...فکر نمیکردم انقدر تنها و بی کس بشم...هیچ وقت ،حتی برای یک لحظه از ذهنم نگذشت که شاید روزی خانواده ام را از دست بدهم... خانواده ام در تصادف وحشتناکی که با کامیون کردن به طرز بدی از دنیا رفتند...سخت بود کنار اومدن با این غم...ومن به تنهایی این غم را به دوش میکشیدم....آدم ضعیفی نبودم ولی در این مدت همش احساس ضعف میکردم....احساس یه خلاء بزرگ در درونم...
    از دست دادن خانواده ام به کنار این پاسکاری شدنم بین فک و فامیل داشت داغونم میکرد...یعنی واقعا کجا رفته اون همه ادعا؟
    نمیدونم چرا هیج کس نمی خواست منو...نمیتونستم گریه کنم،الان دو ماه از مرگ عزیزانم گذشته بود...دو ماه... اما من حتی قطره 
    ای اشک نریخته بودم...دلم میخواست خودمو سبک کنم اما نه با گریه،گریه هیچی رو درست نمیکرد...نه روحمو آروم میکرد نه 
    جسمم رو...نمیدونم اگه مادربزرگم منو نخواد دیگه باید کجا برم...؟صمیمی ترین دوست پدرم ازم خواسته بود که برم با اونا زندگی کنم،اونا یه پسر و دو دختر داشتند،ضمن اینکه بهترین دوست بابا بود یه جورایی وکیلش هم محسوب میشد...حالا چرا میگم یه جورایی به خاطر اینه که بابام آدم پولداری نبود که بخواد وکیل داشته باشه،یا مثلا همچین آدم مهمی نبود که بخواد واسه سهام شرکت یا هر چیز دیگه ای وکیل استخدام کنه...فقط اسمش این بود که بابامون یه وکیل داره...هرچی اصرارم کرد قبول نکردم که باهاشون زندگی کنم،آخه من اثلا درست نمی شناختمش فقط در همین حد که بابا ازش گهگداری تعریف میکرد اونو خانوادشو می شناختم، ولی در هر صورت من ممنونش بودم چون اون برام بلیط گرفت تا عازم شیراز بشم کارای رفتنم رو هم اون ردیف کرد...خیلی سال بود که از مادربزرگم خبر نداشتم و واقعیتش به هیچ وجه دلم نمی خواست برم پیشش،اگه مجبور نبودم هیچ وقت نمیرفتم تا با اون پیرزن بدعنق زندگی کنم،البته اگر اونم مثل بقیه منو از خودش نرونه...
    داخل اتوبوس خیلی گرم بود،نشستنم کنار زن چاغی که از اول راه خواب بود و مدام سرشو روی شانه ام میگذاشت بیشتر کلافه ام کرده بود،سرشو آهسته با دستم کنار زدمو دفترچه ام را از کیفم بیرون کشیدم،اسامی فامیلامونو که ساکن شیراز بودند به نوبت زیر هم یادداشت کردم،داشتم به اسماشون نگاه میکردم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم،سرمو بلند کردمو به دختر بچه ای که روی صندلی جلوییم ایستاده بود و به من زل زده بود نگاه کردم، در حالی که سعی داشت با دستاش جلوی نور شدید خورشید رو بگیره با صورت مچاله شده به صورتم نگاه میکرد،پوزخندی زدمو پرده ی زخیم قرمز رنگ پنجره را که گویی سالهاست برای تمیز شدنش اقدامی نشده کشیدم،دخترک لبخندی زد و گفت:مرسی خاله...
    سرمو انداختم پایین و به دفترم نگاهی دیگر انداختم،خدایا ازت خواهش میکنم نذار بیشتراز این خرد شم،از اینکه بهم بگن منو نمیخوان و ردم کنن بدجوری واهمه داشتم،آخه ...مادر من از طرف خانوادش طرد شده بود...بی انصافا حتی واسه مراسم خاکسپاریشم نیومدن...
    سرمو تکیه دادم به شیشه و به مادرم فکر کرد،هیچ وقت دادو فریاد نمی کرد،همیشه صلح طلب و آرام بود...شاید بابا عاشق همین آرام بودن مادرم شده بود...شاید...چه میدونم!
    به دستبند درون دستم که یادگار تنها برادر از دست رفته ام بود نگاه کردم،می خواستیم براش بریم خواستگاری...وقتی فهمید دوستم ندا هم به او علاقه دارد بغلم کرده بود و دور اتاق منو می چرخوند...از یادآوری اون موقع لبخند تلخی روی لبم نشست...و به یاد ندا افتادم که هنوز چهلم برادرم نشده بود به خواستگار بعدیش جواب مثبت داد...یعنی علی تو اون دنیا اذیت میشه به خاطر این موضوع؟
    سرمو تکون دادمو آهسته زیر لب گفتم:کی اهمیت میده؟!دیگه مهم نیست...اون رفته...اونا رفتن...
    بغض گلومو فشرد،ندای لعنتی...داداشم عاشقش بود...
    بطری آبم رو از کیفم در آوردم،گرمی آب بطریم باعث شد ندا رو برای لحظه ای فراموش کنم،چقدر آّب گرم تو این هوا حال آدمو بد میکنه...درونم حسابی بهم ریخته بود...دلم یه آب خنک می خواست،در بطری را بستمو با خودم گفتم:اولین جایی که اتوبوس برای استراحت نگه داشت میرم یه بطری آب خنک میگیرم...
    خدا خیرش بده راننده رو،از اونموقع که من با خودم گفتم در اولین استراحتگاه برای خودم آب میخرم تا الآن یکساعت ونیم گذشته بود و راننده خیال نگهداشتن نداشت...بازم دخترک با چشمای عسلیش زل زده بود بهم،نگاهش کردم گفتم:به چی نگاه میکنی بچه؟ آدمه بدبخت ندیدی؟
    آهسته گفت:خاله تو خیلی خوشگلی...مثله عروسکمی
    به چشماش خیره شدم و زیر لب گفتم:الآن خیلی وقته شدم عروسک...خیلی وقته...
    اون که انگار چیزی از حرفم متوجه نشده بود برگشت و دقایقی بعد عروسکش را به سمتم گرفت،اثلا به این عروسک شباهتی نداشتم
    حداقل از نظر خودم که اینطور بود...
    عروسک رو گرفتم گفتم:من شبیه اینم؟
    خندید گفت:نه خاله اینو میدمش به تو...تو شبیه اینی...
    سرمو بلند کردمو به عروسکی که در دستش بود نگاه کردم،راست میگفت،شبیه من بود...عروسکو ازش گرفتم و نگاهش کردم
    آهسته گفتم:خسته ای؟...میدونم...
    موهای طلایی عروسک را نوازش کردم گفتم:یکم دیگه طاقت بیار...قول میدم اگه اونا نخواستنت دیگه هیچ جا نریم...قول میدم...
    میریم پیش مامان...بابا...علی...نمیذارم بیشتراز این تحقیر شی...بهت قول میدم...
    به دخترک که با تعجب نگاهم میکرد خیره شدم گفتم:مامانت کجاس؟
    -مامان رفته...بابایی میگه یه روز ماهم میریم پیشش...نمیدونم کجا رفته...مامان بزرگ میگه جای خوبیه اونجا...
    به پدرش که کنارش نشسته بود اشاره کردو گفت:بابام اینه!
    من فقط موهای بور مرد رو میدیدم،دوباره به دخترک نگاه کردم،انگار مادرش مرده بود،چه چاخان هایی به بچه کرده بودن،آخه با خودشون فکر نمیکنن این بچه دوسال دیگه بپرسه مامانم کجاس چی میخوان جوابشو بدن؟بازم بگن رفته یه جای خوب؟مسخرس...
    آهسته گفتم:خوبه که بابات هست...
    نشنیده بود چی گفتم،عروسکشو با چشماش نشونم دادو گفت:می خوای بدمش به تو خاله؟
    دو تا عروسک رو گرفتم سمتش گفتم:نه...نمی خوام!
    ازم گرفتشون گفت:مامان تو کجاس خاله؟
    در جایم کمی جابه جا شدم گفتم:راستش اونم مثل مامان تو رفته یه جای خوب...
    -آخ جون پس توهم مثل منی؟
    چه خوشحالم هست بچه ی خنگ!!!
    آهسته گفتم:آره منم مثل توام...
    -چه خوب...
    -دقیقا چیش خوبه؟
    -خوبه که فقط مامان من نرفته اونجا...اینجوری تنها نیست...
    سرمو تکیه دادم به صندلی گفتم:آره اگه از اون لحاظ بخوای بهش نگاه کنی خوبه...!
    پدرش آهسته گفت:بیتا؟باکی حرف میزنی؟بشین دخترم...می افتی...
    بیتا با سرخوشی گفت:بابایی؟این خانومه مثل منه...مامانش رفته پیش مامان ما...
    دردلم لحظه ای به حرف دخترک خندیدم،مامان خودشو میگفت مامان ما...باباشم در داشتن مامانش سهیم میکرد...
    پدرش او را روی صندلی اش نشاند و آهسته باهاش صحبت میکرد که چشمام روی هم رفت،داشت خوابم میبرد که صدای خرناس های زن رو کنار گوشم احساس کردم،با چشمانی گرد شده نگاهش کردم،خدای من چه وحشتناک خوروپف میکرد...تقریبا همه برگشته بودن و به ما نگاه میکردن،سرشو از روی شانه ام پرت کردم کنار بلکه بیدار بشه ولی ماشاالله خوابش از سنگین گذشته بود...
    با تنفر نگاهش کردمو در دل گفتم:یه لحظه خواستم بخوابما...
    پرده رو کنار زدم و بیرون را تماشا کردم،داشتم به چی فکر میکردم؟خودمم نمیدونم...همه چیز از ذهنم می گذشت...کاش میتونستم لحظه ای به افکارم ایست بدهم تا بفهمم دقیقا دارم به چی فکر میکنم...خدایا مغزم داشت به حد انفجار میرسید...
    بلند شدم و گفتم:آقای راننده قصد نداری یه جا نگه داری؟...از صبح داری یه کله میرونی...مرد مومن یه جا نگهدار،مردیم از گشنگی
    با حرف من صدای بقیه هم در اومد که چرا نگه نمیداره...راننده هم به ناچار کمی جلوتر جایی که رستورانی بود نگهداشت،کوله ام را روی شانه ام انداختمو از اتوبوس بیرون آمدم،بطری آبی خریدم و تا ته سرکشیدمش،نشستم زیر سایه ی درختی و به مردم که میرفتن داخل رستوران نگاه کردم،بیتا رو دیدم که در آغوش پدرش بود،بیتا منو دید،با دستش منو به پدرش نشون داد،سرمو انداختم پایین،که انگار من ندیدمشون،وقتی قامت بلند پدرش سایه ای جلوی پایم انداخت متوجه حظورشون در کنارم شدم،سرمو بلند کردمو به پدرش نگاه کردم،چهره ی آرامی داشت،در توصیف صورتش فقط همینو میتونم بگم که خیلی آرام و ساده به نظر میرسید...
    بیتا که حالا روی زمین کنارم نشسته بود گفت:خاله؟چی میخوری بگم بابایی بخره؟
    به پدرش نگاه کردمو گفتم:خیلی ممنون...من...
    -میشه چند لحظه بیتا اینجا پیش شما باشه تا برگردم؟
    سرمو تکون دادم و او نگاهی به دخترش انداخت گفت:همین جا بمون تا بیام...
    بیتا سری تکان داد و او رفت.حالا میتونم یه چیز دیگه هم به صورت آرومش اضافه کنم....سرد....خیلی سرد....انقدر که وقتی دهان باز کرد تا سخن بگوید از سردی کلامش حالم بیشتر از قبل گرفته شد...
    به بیتا نگاه کردمو گفتم:بابای جذابی داری...
    داشت چمن ها رو می کند و متوجه حرف من نشد،لحظاتی بعد پدرش آمد،سه تا ساندویچ خریده بود،اول یکیشو داد به من و بعد نشست کنار بیتا و ساندویچ اونو از بسته اش بیرون آورد...
    -ممنون ولی لازم نبود تو زحمت بیفتید...
    آهسته گفت:نوش جان...
     بیتا نصف ساندویچش رو خرد و در آغوش پدرش خوابش برد....به ساندویچ پدرش نگاه کردم،لب نزده بود،نگاهش کردم،زل زده بود به صورت دخترش،پدر،پدر،پدر... 
    اصلا بهش نمی اومد فرزندی داشته باشد...زیر چشماش گود افتاده بود و...شاید از غم
    همسرش...شاید...! 
    سرشو بلند کردو نگاهم کرد، نگاهش آشنا بود،مثل خودم غمش پنهان بود،آهسته گفتم:به خاطر همسرتون متاسفم...خدا بیامرزدش
    لحظاتی بعد آروم گفت:کاش مرده بود....
    با تعجب نگاهش کردم،با اخم بلند شد و بیتا را با خودش به داخل اتوبوس برد،کوله ام را باز کردمو باقی ساندویچم رو داخلش گذاشتم
    بطری آب خریدم و برگشتم به اتوبوس،دیگه تا شب نه بیتا بیدار شد که برگرده و باهام حرف بزنه، نه راننده نگه داشت که من دقایقی 
    از دست این زن خواب آلود راحت باشم....داشتم با گوشیم ور میرفتم که زن از خواب بیدار شدو گفت:واااااای مگه آدم میتونه نیم ساعت راحت بخوابه؟؟؟؟انقدر این ماس ماسک تکون تکون میخوره که آدم هی از خواب پا میشه...
    با ابروهای بالا رفته و تعجب نگاهش میکردم که خمیازه ای کشیدو از داخل کیفش یه بغچه درآورد و بساط نون پنیر و گردو راه انداخت،چشمام داشت از حدقه میزد بیرون،اون اتوبوس رو با کجا اشتباه گرفته بود؟؟؟؟؟
    با دهان پر نگاهم کردو گفت:دخترجون تعارف نکن بیا بخور...
    سرمو به نشونه نفی تکون دادم.
    -بذار برات لقمه بگیرم...
    -نه نه مرسی من الآن تازه شام خوردم.. گشنه نیستم...
    شانه ای بالا انداخت و من سرمو برگردوندم و از پنجره بیرون را تماشا کردم
    نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم،حالا الآن باید چی کار کنم؟یعنی کسی اومده دنبالم؟ساکمو برداشتمو کمی در اطراف قدم زدم،اینجا خیلی خلوت بود،برخلاف تهران که ترمینالش غوغا بود،کسی رو ندیدم که آشنا باشه...نشستم روی ساکم و آهی کشیدم گفتم:حالا می خوای چیکارکنی؟کجا میخوای بری الآن؟چطور خونه مادرجون رومیخوای پیدا کنی؟آه خدا اینم یه بدبختیه دیگه...
    در افکارم غرق بودم که صدای مردی را شنیدم:خانم؟
    از روی ساکم بلند شدم و نگاهش کردم
    -تینا خانم؟
    سرمو تکون دادم و گفتم :شما؟
    لحظاتی خیره نگاهم کرد و بعد جلو آمد و محکم در آغوشم گرفت: چقدر شبیه خدابیامرزی...
    پوز خندی زدم و گفتم:دقیقا کدومشون؟
    آهسته ازم فاصله گرفت و گفت:منو یادت نمیاد؟
    به سردی گفتم: نه متاسفانه...
    نفس عمیقی کشید و گفت:داییتم...دایی فرامرزت...
    بی توجه به ادامه حرفی که می خواست بزنه گفتم:ساکم اینه،سنگینه،برام بیارید...ماشین کجاس؟
    لحظه ای نگاهم کرد بعد ماشین را با دستش نشانم داد،به سمت ماشین رفتم و عقب نشستم،اینا که منو قرار پس بزنن پس دیگه چه فرقی میکنه چجوری باهاشون برخورد کنم...ساکم رو گذاشت داخل صندوق عقب و خودشم پشت فرمون نشست
    سرفه ای کرد وگفت:دایی جان امشب میریم خونه مادرجون،از فردا میای پیش خودمون...
    -ترجیح میدم پیش مادر جون باشم...
    از داخل آینه نگاهم کرد و راه افتاد،تمام راه در سکوت گذشت،جلوی خانه ای با در بزرگ چوبی نگهداشت،از اینجا و این خانه هیچ خاطره ای نداشتم ،حتی یکی...!
    پیاده شدم و به در خیره شدم،دایی زنگ در رو فشرد،در باز شد،پا به داخل که گذاشتم بغض گلومو فشار داد،اشک تو چشمام حلقه بست،سریع چند بار پلک زدم تا این اشکای مزاحم رو از تو چشمام دور کنم،بغض داشت خفه ام میکرد،تا به امروز بارها این حس رو تجربه کرده بودم،حس خفگی،حس مرگ در لحظه،حس سکوت های نشکسته و فریادهای درونم...خدایا بهم نیرو بده،بهم قدرت بده...دیگه نذار بیشتراز این داغون شم... خدااااااااااااااااااا ...
    وارد خانه شدم،فرقی با گورستان نداشت،خانه خودمان را با اینجا مقایسه کردم...نه... نمی شد مقایسه کرد،خانه همیشه گرم و صمیمی ما قابل قیاس با این خانه سرد و بی روح نبود...
    مادرجون رو دیدم که از پله ها با عصایش پایین می آمد،به روبرویم که رسید عصایش را به پایم زد وگفت:سلام کردن بلد نیستی؟
    با اخم به چشمانش خیره شدم،اخم کردو گفت:گستاخی...درست مثل مادرت...!
    دندان هایم را روی هم فشردم و برگشتم و ساکم رو از دایی گرفتم گفتم:اتاق من کجاست؟
    مادرجون با عصبانیت گفت:کی به تو گفته اینجا کاروانسراس؟
    با خشم نگاهش کردم وفریاد زدم:به من بگو قرار اینجا باشم یا برم!اگه قراره برم که زودتر دهن بازکن و بگو...در غیر این صورت دهنتو ببند و فقط اتاقمو نشونم بده...!
    سیلی اش صورتمو سوزوند،صدای پسر جوانی را شنیدم که گفت:نیومده دارین دعوا میکنید؟مادر جوووووووووووون؟اینطوری از دخترخاله عزیزم پذیرایی می کنید؟نچ نچ نچ...قرار ما این بود که باهم خوب باشین...
    به پسرک نگاه کردم و دستمو روی صورتم کشیدم،به چشمام خیره شد و گفت:خیلی خوش اومدی دختر خاله...
    به دستش که جلوم گرفته بود نگاه گذرایی کردم و گفتم:اتاقمو نشونم بدید...خسته ام!
    -بهت حق میدم که به خاطر مرگ عزیزات ناراحت باشی ولی...
    با خشم نگاهش کردم و گفتم:اتاقم؟
    دایی:بیا بریم بالا تینا جان...
    ساکمو خواست برداره که از دستش کشیدمو جلوتر از او راه افتادم،اتاقی را نشانم داد،داخل رفتم و در رو پشت سرم محکم بستم
    روی تخت نشستمو به اطرافم نگاه کردم ،اتاق ساده ای بود،یه کمد دیواری،یه تخت و یک میزآرایشی کوچک،کیفمو از روی شانه ام برداشتمو دراز کشیدم روی تخت،به سقف خیره شدم و به خانواده ام،به زندگیم،به همه چیز ...به همه چیز فکر کردم...همه چیز...
    نمیدونم چی شد که خوابم برد...
    با ترس چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم،بازم کابوس...کابوس هایی که بعداز بیدارشدنم هیچی از آن را به یا ندارم...
    از درون داشتم میلرزیدم،داغون بودم،نشستم و صورتمو بین دستام پنهان کردم و آرام اشک ریختم،خدایا بسه،دیگه بسه،دیگه خسته شدم...بلند شدم و رفتم جلوی آینه ایستادم،به چشمای مشکی ام که غرق خون و اشک بود خیره شدم،آهسته گفتم:تینا؟تو چرا زنده ای؟ چرا انقد بی خیالی؟انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...به خودت نگاه کن...عین احمقا داری زندگی میکنی....احمق این زندگیه؟...
    اشکام سیل آسا صورتمو خیس میکرد،دیگه از خوددار بودن خسته شده بودم،دلم می خواست فریاد بزنم،بلند گریه کنم،دستمو روی آینه کشیدم و تصویر خودمو نوازش کردم:آروم باش،همه چیز درست میشه...تو هم میری پیش خانوادت...میریم...میریم....میر یم پیش علی...
    داشتم ضجه میزدم،با هق هق گفتم:علی؟داداشی؟علی جونم...منم می خوام بیام...آخه چرا من باید این همه درد و تحمل کنم؟؟؟چرا من..؟
    در اتاق را باز کردم،خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود،آهسته چراغی را روشن کردم و از پله ها پایین رفتم،پیداکردن آشپزخانه آنقدرها هم دشوار نبود،کشوهارو با دستای لرزونم باز میکردم و اشک میریختم،بالاخره چاقو رو پیدا کردم،تیزی اش به حدی بود که به هنگام برداشتنش سر انگشتم را برید...چاقو را به سمت سینه ام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم...
    در تاریکی سایه ای دیدم،ایستاده بود در چند قدمی ام...تکیه داد به اوپن،داشت منو نگاه میکرد...
    صدای بم و آرامش منو یاد علی انداخت-چی کار می خوای بکنی؟...می خوای خودتو بکشی؟...
    آب دهانم را قورت دادم و بینی ام را بالا کشیدم
    -چی شد؟پس چرا هیچ غلطی نمی کنی؟
    با پشت دستم اشکم رو پاک کردم گفتم:علی؟!
    هیچی نگفت
    باگریه گفتم:علی خسته شدم...دیگه نمی تونم...خسته ام...به خدا خسته ام...
    صدای نیشخند زدنشو شنیدم،با تمسخر گفت:بگو جراتشو نداری چرا اراجیف میگی؟...اگه داری،بسم الله،شروع کن...
    چاقو رو روی لباسم فشار دادم،تیزیش سینه ام را سوزاند،ته چاقو را آهسته در دست گرفت گفت:ولش کن...بدش به من دختر خوب...آفرین..بده اونو به من...
    آروم رهایش کردم و به هق هق افتادم،جلوتر آمد و در آغوشم گرفت
    زیر گوشم آهسته گفت:آروم باش عزیزم،همه چیز درست میشه...آروم باش،هیسسسسس،میدونم داری اذیت میشی،میدونم...
    موهایم را نوازش کرد و گفت:ولی این راهش نیس....
    سرمو تو سینه اش فرو بردم وبلند گریستم...
    دقایقی گذشته بود آهسته گفت:تو تینایی...درسته؟
    برای لحظه ای گریه ام قطع شد،با تمام قدرتم به عقب پرتش کردم و اون فقط یک قدم عقب رفت،دستمو روی دیوار میکشیدم تا پریز برق رو پیدا کنم
    -میشه بپرسم داری چیکار میکنی؟
    برگشتم سمتش گفتم:تو کی هستی آشغال؟
    ته خنده ای کرد و گفت:علی دیگه!من علی ام!
    -تو غلط کردی آشغال،این چراغ لعنتی رو روشنش کن...
    دست دراز کرد و چراغ را روشن کرد،به صورتش خیره شدم،هیچ شباهتی به علی نداشت،چشماش گستاخ و کثیف بود،سیلی محکمی به صورتش زدم که بازتابش رو هم چشیدم،با سیلی اش پرت شدم روی زمین،دستمو روی صورتم که می سوخت گذاشتم و نگاهش کردم،دستشو روی صورتش کشید و با اخم گفت:پررو...جای دستت درد نکنته؟احمقه قدر نشناس...
    بازومو گرفت و از روی زمین با یه حرکت بلندم کرد،همچنان دستم روی گونه ام بود دستی روی شانه ام زد و گفت:تینا کوچولو حواست باشه اینجا خونه بابا نیست منم بابا نیستم،بابات مرد،اینجا شاخ بازی دربیاری شاختو میشکنم...اوکی هانی؟
    چانه ام از بغض میلرزید،تمام نفرتم نسبت بهش رو ریختم تو چشمام و زل زدم به چشماش،لبخندی زد و راه خروج آشپزخانه را در پیش گرفت،لحظه آخر برگشت نگاهم کرد گفت:راستی...
    لبخندی زدو ادامه داد:چه موهای نرمی داری...
    نگاهی به سرتاپایم انداخت و رفت،هنوز باورم نمی شد...هنوزباورم نمی شد که گذاشتم اون احمق بهم سیلی بزنه...با گریه از پله ها بالا دویدم و در اتاق رو پشت سرم قفل کردم،تا روشن شدن هوا داشتم اشک میریختم،حرفای اون مردک جعلق مثل پتک به سرم کوبیده می شد و داشتم دیوونه میشدم...چرا فکر کردم اون علیه؟چرا؟....
    در حال سرزنش کردن خودم بودم که ضربه ای به در اتاق خورد،اشکامو پاک کردم و هیچی نگفتم
    صدای شاد و سرحال مردانه ای به گوشم رسید که گفت:دختر خاله؟تینا خانم؟بیداری؟
    باخشم به سمت در رفتم در رو باز کردم و خواستم با مشتم بکوبم تو سرش که در کمال تعجب دیدم اون نیست،دستمو عقب کشیدم
    -خدای من...یه لحظه مردم و زنده شدم...اگه میدونستم انقدر عصبی میشی موقع بیدار شدن،قطعا بیدارت نمیکردم...!
    موهای پریشونم رو از جلوی صورتم کنارزدم و گفتم:چیکارم داشتی؟
    -هیچی به خدا،فقط میگم اگه زحمتی نیست بیاین پایین صبحونه بخوریم...البته اگه زحمتی نیست...
    بدون اینکه جوابشو بدم رفتم داخل اتاق در رو بستم،اولش خواستم لج کنم نرم پایین اما وقتی صدای غار و قور شکمم رو شنیدم بلندشدم از داخل ساکم شال قهوه ای رنگی برداشتم و روی سرم انداختم و پایین رفتم،کلی اطراف رو گشتم تا بالاخره تونستم سالن غذاخوری رو پیدا کنم،فقط مادرجون با همون پسری که اومده بود بالا برای صبحانه صدام کنه پشت میزنشسته بودند،پسرک تا منو دید لبخندی زد و بلند شد صندلی کنار مادرجون رو برام بیرون کشید و گفت:حالا که ما انقدر خانواده ی خوبی باهم هستیم بهتره که باهم صمیمی تر باشیم...
    بی توجه به او روی صندلی دیگری نشستم و شروع کردم به خوردن،نشست کنارم وآهسته گفت:لجباز...
    حتی نگاهشم نکردم،منتظر بودم اون پسرک احمق بیاید تا میز صبحانه رو روی سرش خرد کنم،دیشب بهم سیلی زد...باورم نمیشه... من تا به حال از دست پدر و مادرمم کتک نخورده بودم چطور به خودش همچین اجازه ای میداد؟
    با صدای مادرجون از فکر بیرون اومدم-دختر جون مثل اینکه محصلی...چه مقطعی؟
    جوابشو ندادم،به من می گفت دختر جون؟
    آهسته گفتم:اسمم تیناس...
    -اونو خودمم میدونم،جواب سوال منو بده...
    -امسال... پیش دانشگاهی قرار بود باشم اما دیگه نمی خوام ادامه بدم...
    پسرک با دلخوری گفت:آخه چرا؟
    نگاهش کردم،آهسته طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:به تو چه؟
    شنید ولی به روی خودش نیاورد،بالبخند گفت:دخترخاله بهتره تجدید نظر کنی،اینجا مدرسه های خوب زیاد داره...میتونم اسمت رو بنویسم...
    -لازم نکرده شما به من محبت کنید...گفتم ادامه نمیدم !یعنی به نظر شما کاری ندارم...لطفا دیگه تو کارا ی من دخالت نکنید...
    بلندشدم که برم،صدای مادرجون یه لحظه منو ترسوند-بشین...!
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:به من دستور میدید؟
    با خشم نگاهم کرد،پسرک آهسته ساعدمو گرفت و منو روی صندلی برگرداند،دستشو به عقب پرت کردم وگفتم:به من دست نزن...
    شالمو جلوتر کشیدم وزیرلب گفتم:تینا...تینا...تینای بیچاره...
    مادرجون با لحن آرامی گفت:ببین دختر،تو اومدی اینجا،تو خونه من قرار زندگی کنی،پس بهتره یکم لجبازی رو کنار بذاری و به حرفم گوش بدی...رفتن به مدرسه به صلاح توئه!!!
    هیچی نگفتم و فقط گوشه شالم رو در دستم مچاله کردم،انقدر دندونامو روی هم فشار داده بودم که فکم درد گرفته بود،پسرک لیوان آبی جلویم گرفت گفت:بیا دخترخاله...
    احساس کردم داره مسخرم میکنه،با غضب نگاهش کردم ولی او لبخندی زد و گفت:بگیر دستم خسته شد...
    لیوان رو از دستش گرفتم و کوبیدم روی میزو با عصبانیت گفتم:چرا دست از سرم برنمی داری؟فکر کردی...
    صدای آشنایی میان صحبت من باعث شد رومو برگردونم و...خود لعنتیش بود...با اخم نگاهم کرد وگفت:چته اول صبحی؟ این دادوفریادا برای چیه؟
    با حرص نگاهش کردم ،جلو آمد و روی صندلی دورتر از ما نشست،فکر کنم میز 24نفره بود...واو در دورترین جای ممکن به ما نشسته بود...چشماش عسلی بود،خمار،خیره شدم به چشماش که از رو ببرمش ولی اون منو از رو برد،با چنان وقاحتی چشماشو روی اجزای صورتم می گردوند که لحظه ای از زمین و زمان متنفر شدم...بلند شدم و از سالن بیرون آمدم
    با کلافگی داخل اتاق قدم میزدم که ضربه ای به در اتاق خورد،به در خیره شدم و شالمو روی سرم انداختم،در را آهسته بازکردم، یه دختر هم سن وسال خودم بود،لبخندی زدو گفت :سلام...
    نذاشت جوابشو بدم،محکم بغلم کرد گفت:نمیدونی چقدر خوشحالم که تو اومدی اینجا...
    با تعجب ازش فاصله گرفتم،با لبخند غمگینش زل زد بهم گفت:همش خدا خدا میکردم تو یا بیای خونه مادرجون یا خونه ما...
    -شما؟
    -من پروانه ام...دختر خالت!....وای ...خیلی خوشحالم...!
    -میشه بدونم چرا؟
    با لبخند گفت:آره میشه بدونی ولی قبلش نمیذاری بیام تو اتاقت؟
    از جلوی در کنار رفتم،داخل اتاق رفتیم،در رو پشت سرمان بستم نشست روی تخت ،گفت:راستش تینا،ما تو فامیل دختر زیاد نداریم،واقعیتش...وقتی فهمیدم داری میای اینجا خیلی خوشحال شدم،من خیلی اینجا تنهام...دوستای زیادی هم ندارم،بابام نمیذاره با همون معدود دوستامم برم جایی..واسه همینه که خوشحالم...
    سرمو به سردی تکان دادم،لبخندی زدو گفت:فکر کنم داداشمو دیدی...اون خیلی وقته اینجا با مادرجون زندگی میکنه...
    به چشمای سبزش نگاه کردم و گفتم:داداشت اون چش عسلی اس؟
    با لبخند گفت:نه...
    -خوبه...
    نگاهی به صورتش کردم و گفتم:خیلی شبیه داداشتی...
    -واقعا؟...یعنی من انقد خوشگلم؟
    پوزخندی زدم و گفتم:همین شماهایید که به پسرا اعتماد به نفس کاذب میدید...!
    در جوابم سکوت کرد،آهسته گفتم: حموم کجاست؟
    -همین بغله اتاقته...
    از داخل ساکم حوله در آوردم و بدون توجه به پروانه از اتاق بیرون آمدم و به حمام رفتم،زیر دوش آب گرم ایستاده بودم و به دیشب فکر میکردم،پسرک گستاخ،یک ذره شرم نداشت،احمق...!
    زیر لب بهش فحش میدادم از داخل آینه به خودم نگاه میکردم،سینه ام از چاقویی که به خودم زده بودم کمی زخم شده بود...سرمو به آینه چسباندم و چشمامو بستم،لبام به مادرم رفته بود،خوشگل نبود ولی به خاطر همیشه سرخ بودنش تو صورتم خیلی جلوه داشت چشمامم به بابا رفته بود،درشت و مشکی،دماغمم که به هیچ کدوم،نه خیلی قشنگ بود نه خیلی تابلو،فقط به صورت خودم می اومد و رو هم رفته قیافه بدی نداشتم،ابروهامو پارسال همین موقع ها بود که برداشته بودم ،برداشتن ابروهام کمی صورت بچگانه ام را بزرگونه تر کررده بود...مغرور بودم...مغرور و خودخواه...اینو همیشه مادرم بهم میگفت،می گفت خیلی مغروری،این همه غرور اثلا برای یه دختر خوب نیست...
    سرمو از شیشه جداکردم و به چشمای کشیده ام نگاه کردم،آهسته گفتم:کی گفته غرور واسه دختر بده؟...غرور مال دختره...
    حولمو برداشتم و به تن کردم و از حمام با احتیاط بیرون آمدم و پامو بیرون گذاشتم،به اطراف نگاه میکردم و آهسته به سمت اتاقم میرفتم که یه دفعه در اتاق روبرویم باز شد و چشم عسلی از اون بیرون اومد،مطمئنم از خجالت سرخ شده بودم ولی به روی خودم نیاوردم و راهمو ادامه دادم،از زانو به پایین پاهام لخت بود و این احساس خیلی بدی بهم میداد،تکیه داد به در اتاقش گفت:با خودت فکر کردی اینجا کجاس؟با حوله تو خونه می چرخی....؟
    دلم میخواست یه مشت بزنم تو دهنش ولی الآن اثلا موقعیت خوبی نبود،با حرص آروم گفتم:خفه شو...
    وسریع خودمو انداختم داخل اتاق...به پشت در تکیه دادم و دستمو روی پیشانی ام گذاشتم،خدایا دیگه از این بدتر هم میشد؟...به پاهام نگاه کردم و با بغض گفتم:الهی بمیری تینا...بمیری...!
    سریع لباسمو تنم کردم و جلوی آینه ایستادم،موهامو زیر شال مشکی ام پنهان کردمو تونیک مشکی ام را که تا زانوهایم میرسید پایینتر کشیدم،از اتاق بیرون آمدم و از پله ها پایین میرفتم که صدای پروانه را شنیدم با خنده گفت:مامان؟به خدا خیلی ماهه...خیلی خوشگله...
    صدای زنی را شنیدم که گفت:خوب بذار برم بالا ببینمش...
    -حمومه...توهم مثل من هولی واسه دیدنش؟
    زن خندید و چیزی نگفت.خودمو داخل آینه راه پله نگاه کردم و زیرلب گفتم:من ماهم؟....مسخرس...من؟
    کمی از موهامو که از زیر شال بیرون آمده بود زیر شالم پنهان کردم و از پله ها پایین آمدم،اینجا چه خبر بود؟کلی آدم نشسته بود تو سالن،که با ورود من همه بلند شدند،یعنی اینا...به خاطر من اومدن؟؟؟؟
    زنا همه اومدن و کلی منو چلوندن،مردا هم ،فقط سه تاشون که انگار دایی هام بودن بغلم کردن وصورتمو بوسیدن،جز دایی فرامرز که میشناختم بقیه رو نمیشناختم...پروانه راست میگفت،دختر تو این فامیل قحط اومده بود ولی عوضش پسر...ماشاالله تا تونسته بودن پسر زاییده بودن...به خاله ها و زن دایی هام نگاه کردم...یکیشون خیلی شبیه مامان بود،با دیدن چشماش بغض نشست تو گلوم اما سریع به خودم مسلط شدم و نشستم روی صندلی دورتراز بقیه.
    به چشم عسلی که داشت کت می پوشیدواز خانه خارج می شد نگاه کردم...راستش زیبایی خاصی نداشت،فقط بیش از حد جذاب بود... همین...!
    مادرجون-تیرداد کجا میری؟
    نگاهی به جمعیت انداخت و با پوزخند بدون حتی حرفی کوتاه،خانه را ترک کرد،پس اسمش تیرداد بود...!!!!مغرور بود،غرور رو به خوبی تو چشمای درشتش و در رفتارش میشد دید...!اگه بهم بگن اولین آدمی که به شدت ازش بیزاری رو نام ببر میگم ندا و اگه ازم دومیشو بخوان میگم تیرداد...ودر بقیه مراحل نام تمام این آدما رو که الآن اینجا روبروم نشستن رو در جدول آدمایی که ازشون متنفرم قرار میدم.... در صدر این جدول مادرجون قرار داشت...!
    پامو روی پای دیگرم انداختم و به چهره ی تک تکشان نگاه کردم...چرا هیچ کس چیزی نمی گفت؟؟؟؟
    دایی فرامز سکوت را شکست:دخترم، خوب خستگی در کردی؟
    به سردی نگاهش کردم و چیزی نگفتم...دیگه هرکس یه چیزی می گفت،بی حوصله تراز اون بودم که بخوام بشینم و به حرفای این جماعت بیکار گوش کنم،بلند شدم و از پله ها بالا رفتم،به اتاقم رفتم و روی تخت ولو شدم،به سقف خیره شده بودم که در اتاق به آرامی باز شد سریع بلندشدم نشستم،همون زنی که شبیه مادرم بود داخل آمد و در را پشت سرش بست،نشست کنارم و سرمو در آغوش گرفت،سرمو نوازش کرد و با گریه گفت:الهی قربونت برم خاله...بمیرم که یه دفعه انقدر تنها شدی...میدونم سختته ،میدونم عزیزم...
    هیچ عکس العملی نشان ندادم...موهامو نوازش کرد وگفت:نمیذارم تنها باشی دختر گلم،مثل پروانه ی خودم واست مادری میکنم نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره عزیز دلم...
    هیچی نمیگفتم،راستش چیزی برای گفتن نداشتم...خسته بودم،از این حرفای پوچ و مسخره خسته شده بودم، کمی بعد آهسته گفت:تینا جان امشب بیا با خودم بریم خونه ما...من و پروانه تنها زندگی میکنیم...میتونیم راحت باهم زنگی کنیم...
    آروم وسرد گفتم:چرا...چرا نیومدید واسه خاکسپاری مامان؟!
    ازش فاصله گرفتم،سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت،با قاطعیت گفتم:من همین جا راحتم...الآنم میخوام استراحت کنم،لطفا تنهام
    بذارید...!
    آهسته برخاست و اتاق را ترک کرد،در را قفل کردم و روی تخت دراز کشیدم،تمام این مدت حال بدم رو از همه پنهون کرده بودم 
    مگه یه آدم چقدرظرفیت داره؟....پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم...
    وقتی چشم بازکردم اتاق تاریک بود ،شب شده بود ،بلند شدم و چراغ را روشن کردم،کنار پنجره رفتم و به حیاط بزرگی که پشت خانه 
    قرار داشت نگاه کردم،حیاط به این بزرگی هیچ گل و بوته ای نداشت،فقط یه درخت تنومند و بزرگ وسط حیاط قرار داشت،زیر 
    درخت یک آلاچیق بود،پنجره را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم،هوای تهران آدمو به سرفه می انداخت ولی هوای اینجا...دلم 
    میخواست برم داخل حیاط کمی قدم بزنم...شالمو برداشتم و سرم کردم از اتاق خارج شدم،کسی در پذیرایی و نشیمن نبود،در حیاط رو 
    پیدا کردم و رفتم سمتش،دستگیره را چرخاندم ولی انگار قفل بود...چند بار بالا و پایین کردمش...نه...فایده نداشت...
    باصدای تیرداد با ترس برگشتم و نگاهش کردم:دستگیره رو کندی از جاش...نمی بینی قفله؟
    جلوتر آمد و کلیدی از جیب شلوارش درآورد و در حیاط را باز کرد.با اخم نگاهش میکردم که سرشو برگردوند و نگاهم کرد
    -چته؟برو دیگه...چیکار داشتی اونجا؟...
    همانطور خیره نگاهش میکردم که بازومو گرفت و هلم داد داخل حیاط،خودشم پشت سرم آمد و در رابست گفت:چی؟چیه؟چرا 
    اینجوری زل زدی به من؟
    با تمام خشمم فریاد زدم- واسه چی به من دست میزنی کثافت؟
    با تعجب نگاهم کرد وگفت:چته وحشی ؟چرا داد میزنی؟
    -حرف دهنت رو بفهما...!وحشی خودتی و هفت جد وآبادت...
    یه دفعه بلند زد زیر خنده،با خنده گفت:احیانا جد وآباد ما یکی نیستن؟!
    از سوتی که داده بودم بیشتر عصبانی شدم،با حرص فریاد زدم:نخند لعنتی...!
    خم شد سمت زانوهاشو بلندتر خندید،به اطرافم نگاه کردم تا بتونم یه چیزی پیدا کنم بزنم تو سرش،به سمت چوب رفتم و برداشتمش
    رفتم سمتش،خواستم با چوب بزنم تو سرش ولی با تمام قدرتش پرتم کرد عقب ،خیلی سعی کردم نیفتم ولی بی فایده بود،نیشخندی
    زد و گفت:کوچولو مامانت بهت یاد نداده با بزرگترت چطور باید رفتار کنی؟
    بلند شدم و گفتم:چرا...یادم داده...اما اینم یادم داده که جواب مردای هرزه رو هم باید داد...
    جلوتر آمد و گفت:نمیترسی یه وقت مردای هرزه اوفت کنن...؟
    قدمی به عقب برداشتم و گفتم:تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی....
    لبخندی زد وگفت:امتحانش ضرر نداره...میخوای نشونت بدم میتونم یا نه....!
    دستشو به سمت صورتم دراز کرد،با ترس گفتم:جیغ میکشما...برو عقب...
    به اطرافمان اشاره کرد و گفت:ما تنهاییم...دوست داری جیغ بکشی؟...بکش...ولی فقط خودتو اذیت میکنی...هیچ کس خونه نیست!
    قدمی دیگر به عقب برداشتم و گفتم:جراتش رو نداری...تو ...نه جراتش رو داری و نه ....
    -شوخیت گرفته دختر؟تو الآن تو جایگاهی نیستی که بخوای جرات منو بسنجی...یه کاری نکن اینجا جدی جدی یه بلایی سرت بیارما...!
    دیگه واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم،نزدیک بود بزنم زیر گریه که در حیاط باز شد و برادر پروانه نگاهی به ما انداخت لبخندی زد وگفت:سلام...مادر جون رو گذاشتم خونمون،شامم آوردم که سه تایی باهم بخوریم...
    من همانطور زل زده بودم بهش،تیرداد رفت سمتش و در حالی که پشتش بهم بود گفت:شام چیه پرهام؟...نگو که بازم قرار پیتزا بخوریم...
    -نه داداش نگران نباش،رفتم از خونمون غذا آوردم... 
    به پرهام نگاه کردم،نگاهش خالص بود،لبخندی به رویم زد وگفت:دخترخاله بیا دیگه...
    داخل رفتیم و پرهام برای هممون داخل بشقاب غذا کشید،در سکوت شاممان را میخوردیم که پرهام گفت:تینا خانم شما مدرک پارسالتونو دارید؟
    -چطور مگه؟
    با تردید نگاهم کرد و گفت :واسه ثبت نام پیش دانشگاهیتون دیگه...
    چیزی نگفتم،سرمو انداختم پایین و خودمو مشغول خوردن نشان دادم.
    تیرداد سرفه ای کرد و گفت:جوابشو ندادی...!
    با خشم نگاهش کردم و گفتم:به شما هیچ ربطی نداره...من بعدا خودم با آقا پرهام راجب این موضوع صحبت میکنم...
    شانه اش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت.
    شامم رو نصفه خوردم وبلند شدم ،به اتاقم رفتم،از ترس اینکه یه وقت بخواد بیاد و بلایی سرم بیاره تا صبح خوابم نبرد،قفل بودن در اتاق هم چیزی از ترسم نمی کاست.مثل دیونه ها هی روی تخت از این پهلو به اون پهلو میشدم،در آخر بلند شدم و از داخل کیفم کتابی درآوردم و کمی از کتاب خوندم و نفهمیدم چی شد که خوابم برد...!
    این کابوسی که در این چند وقت داشت عذابم میداد امشبم گریبانگیرم شده بود،با ترس در حالی که نفس نفس میزدم از روی تخت برخاستم،پنجره را باز کردم و سعی کردم نفسی راحت بکشم...قفسه سینه ام درد میکرد،دستمو روی سینه ام فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم...به حیاط نگاه کردم ،شالمو سرم کردم و از اتاق بیرون آمدم،به ساعت روی دیوارنگاه کردم 12ظهر بود،از پله ها پایین رفتم و به اطراف نگاه کردم،تیرداد روی مبل لم داده بود و مثل بابابزرگا پیپ میکشید...نگاه دیگری به اطراف انداختم،پرهام و مادرجون کجان؟...
    با صدای تیرداد دوباره قلبم از ترس داشت می اومد تو دهنم...
    -چطوری خانم کوچولو؟؟؟
    جلو رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم گفتم:تو چطوری آقا بزرگ؟
    خندید گفت:خوشم میاد بعداز اون جریانات دیشب هنوزم پررویی...!
    از روی میز موزی برداشتم و گفتم:مگه دیشب چی شده؟
    با لبخند موذی اش خیره شد به صورتم و شانه ای بالا انداخت و گفت:چیزی نشده...!
    سرمو تکون دادم و گفتم:آقا پرهام کجان؟
    -فکر کنم الآن باید میپرسیدی مادرجون کجاست...نه پرهام...
    شانه ام را بالا انداختم ودر حالی که موزم رو پوست میکندم گفتم:چه فرقی میکنه؟
    -رفتن خونه خالت...
    -چرا تو رو با خودشون نبردن...
    لبخندی زد و گفت:قرار شد بمونم از تو مراقبت کنم...!
    -تو خودت نیاز به مراقبت داری...
    خندید وسرشو تکیه داد به صندلی،آهسته گفت:حوصله ندارم جوابتو بدم بچه...برو به پروپای من نپیچ...
    موزمو خوردم گفتم:تو دقیقا کیه منی؟
    نگاهم کرد و پکی به پیپش زد و در همان حال که دودشو از دهانش خارج میکرد گفت:یه جورایی ...پسرداییت...!
    -پسر کدوم دایی؟
    -تو ندیدیش...!اینجا نیست...آلمان زندگی میکنه...
    -پس تو چرا اینجایی؟
    کمی خودشو جلو کشید و گفت:به تو هیچ ربطی نداره...
    شانه ای بالا انداختم و گفتم:فقط یه کنجکاوی ساده بود...میتونستی بگی دلم نمیخواد بگم...
    -خوب جواب منم یه جورایی همون معنی رو میداد...
    -نه ببین تو گفتی که به تو ربطی نداره...اما...
    زد زیر خنده گفت:دست بردار تینا...حوصله داری به خدا...
    -به هر حال خیلی بی ادبی...
    خندید و عمیق نگاهم کرد،دوباره تکیه داد به صندلی گفت:میدونی معنی اسمت یعنی چی؟
    واقعیتش هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم،موزم رو تمامش کردم و تکیه دادم به صندلی گفتم:هیچ وقت کنجکاو نشدم که بدونم!
    -واقعا؟؟
    سرمو تکون دادم،پیپ رو روی میز گذاشت گفت:نمی خوای معنیشو بدونی؟
    -برام زیاد مهم نیست...
    بلند شد و نفس عمیقی کشید گفت:اگه یه روزی خواستی بدونی بیا تا بهت بگم...!من میرم بخوابم،غذا تو یخچال هست...!
    از نشیمن بیرون رفت،تینا؟تینا؟...چطور ممکنه من تا به حال به اسمم فکر نکرده باشم؟...عجب آدم بی خیالی هستم من...!
    به اتاقم رفتم و نشستم روی تخت،معنی اسمم بدجوری داشت میرفت رو مخم...در کوله ام را باز کردم و دفترچه ام را بیرون کشیدم رویش چند بار اسمم را نوشتم تا شاید بتوانم از این چهار حرف یک کلمه بیرون بکشم ولی فایده نداشت،از اینکه توانسته بود ذهنم رو به این خوبی معطوف معنی اسمم کند ازش بیش از پیش متنفر شدم...خیلی آدم مزخرفی بود 
    دوباره پایین رفتم و بعداز خوردن غذام جلوی تلوزیون نشستم و کانال ها رو بالا پایین کردم...تلوزیون هم چیزی نداشت،خاموشش کردم و به کتابی که روی میز بود نگاه کردم،برداشتمش،بیشتراز هرچیزی نام نویسنده اش مرا مجذوب کرد((تیرداد تیگران))
    فامیلی مادرم بود...تیگران...لم دادم روی صندلی و کتاب را ورق زدم،باورم نمیشد که او یک نویسنده باشد،این کتاب جلد اولش بود یعنی الآن فروشش چطوره؟...کتابش مورد علاقه من نبود،راجب سیاست و تارخ و این چیزا بود،اما واسم جالب بود که او نویسندس..
    کتاب را روی میز برگرداندم و به حیاط رفتم و داخل آلاچیق نشستم،چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم،آهسته زیر لب گفتم:مامان؟ اینجا اثلا خوب نیست...کاش میتونستم برگردم تهران...دلم شهر خودمو میخواد...شهر آلوده ی خودمو...مامان میشنوی؟دیگه بس نیست؟...دیگه بس نیست؟؟؟؟...به خدا منم آدمم...دیگه نمی کشم...دیگه نمیتونم...!
    چشمامو باز کردم و به زمین نگاه کردم،دلم می خواست از این خونه لعنتی برم بیرون،حتی شده برای یکساعت...
    به اتاقم رفتم و لباسمو عوض کردم،کوله ام را روی شانه ام انداختم،همزمان با بیرون آمدنم از اتاق در حمام نیز باز شد،
    تیرداد با بالا تنه لخت از آن بیرون آمد ،حوله کوچکش را روی موهایش کشید وبعد روی شانه اش انداخت،نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت:خیر باشه آبجی...کجا تشریف میبرید؟بگید برسونمتون...
    از لحنش بدم اومد،طرز کلامش طوری بود که انگار من نباید هیچ جایی برم و بدون اجازه او حق آب خوردنم ندارم...!
    دستمو به بند کوله ام گرفتم و گفتم:به شما ربطی نداره من کجا تشریف میبرم،در ضمن من آبجی تو نیستم...
    سرشو خاروند و گفت:اولا بهتره آبجیم باشی تا ما اینجا تلفات ندیم...دوما...اینکه تو کجا میری ،کجا میای ،باکی میری،با کی میای کاملا به من مربوط میشه...خوب؟ حالا کجا تشریف میبرید؟...
    مصمم گفتم:یه بار گفتم به تو مربوط نیست پس دیگه انقد گیر نده...
    خواستم از کنارش رد شم جلوم ایستاد گفت:حرف آدم حالیت نمیشه بچه؟...تو جایی رو نمی شناسی کدوم گوری میخوای بری اونم این وقت بعدازظهر...تازه الآن فصل چیدن هلوئه...خبر نداشتی؟
    به چشماش نگاه کردم و گفتم:میخوام برم بیرون...
    -صبرکن حاضرشم باهم میریم...!
    نشستم روی مبل،راستش حوصله نداشتم گم شم،نگاهی بهم کرد و به اتاقش رفت.دقایقی بعد بیرون آمد وگفت:بریم...!
    با بی حوصلگی بلند شدم و رفتیم پایین،سوار ماشینش شدیم،ماشینش پژو 405مشکی بود،دقیقا عین ماشین بابا بود...سرمو به شیشه چسباندم و او ماشین را به حرکت درآورد...دقایقی گذشته بود گفت:کجا بریم تینا؟
    آهسته زیرلب گفتم:نمیدونم...
    -میخوای بریم آرامگاه سعدی رو نشونت بدم؟
    -برام فرقی نمیکنه...
    -بی ذوق نباش دختر،بگو کجا بریم...
    سرمو از شیشه جدا کردم وگفتم:زیاد از آرامگاه واینا خوشم نمیاد...
    -مطمئنی نمیخوای ببینی؟خوبه ها...ضرر میکنی !...
    -کلا از شیراز خوشم نمیاد...
    -جدی میگی؟؟؟؟...من عاشقشم...به نظرم که جای معرکه ایه...
    -پس تو تهران نیومدی تا به حال...
    نگاهش کردم،لبخندی زد و گفت:من تهران به دنیا اومدم...اونقدرام که تعریفشو میکنن عالی نیست...
    -هرچی که هست از شیراز بهتره...
    خندید و گفت:
    ((که نه بیرون ز پارس منزل نیست
    شام و روم است و بصره و بغداد
    دست از دامنم نمی دارد
    خاک شیراز و آب رکن آباد))
    لبخندی زدم وگفتم:تو که تهران به دنیا اومدی چرا انقدر عاشق اینجایی؟

    اروم جونم

    مقدمه:

    مـــــڹ تــــــــــو را ڪہ داشتہ باشم . . .

    مهم نيسٺ ڪجاۍ ايڹ دنيا زندگۍ ڪنم . . .

    مهم نیسٺ چند روز دیگر قرار اسٺ زنده بمانـــــم . . .

    مهم نیسٺ چہ بلایۍ میخواهد سرم بیاید . . .

    تــــــــــو تـــــنـها ســـــهم مـــــڹ از ايڹ دنيايۍ . . .

    مــــــڹ تــــــــــو را ڪہ داشتہ باشم . . .

    بہ تمام آرزوهايم رسيده ام . . .

    مـــــڹ از خــــــــــدا فقط تــــــــــو را طلـــــب دارم . . .

    هـــــمــــــــــیـــــڹ . . .

        با صدای مامانم چشمامو باز کردم

        ساینا پاشو پاشو ببینم مگه کلاس نداری پاشو اروم لایه پلک هامو باز کردم و با صدا خواب الود گفتم

        نمیرم مامان خوابم میاد

        مامانم با دست پتو رو از رو زد کنار با صدا بلندش گفت: پاشو ببینم هر چی هیچی نمیگم پاشو

        من:اوف مامان اوففففف

        پاشدمو بدون نگاه به اینه رفتم بیرون که دستو صورتمو بشورم

        اومدم برم که سینا از اتاقش اومد بیرون

        به به جنگلی از خواب پاشود بلاخره چه عجب من که میدونم تو با این کارات اخر پشت کنکوری میمونی

        با حرص رومو برگردوندم طرفش تو یه جمله دوبار از کلمه هایی که من بهشون الژی دارم استفاده کرد

        اولا كه جنگی خودتی دوما حالا میبینی که بهترین داشگاه قبول میشم

        سینا با صدای بلند خندید:توو برو قلقلکمون نده اوله صبحی بعد دوباره خندیدو از از پله ها رفت پایین

        پشت سرش شکلک دراوردمو رفتم تو دستشویی دستو صورتمو شستمو اومدم بیرون رفتم تو اتاقم رفتم جلو اینه به خودم نگاه کردم من یه دخترم با قد متوسط و هیکل متوسط صورت توپول چشای مشکی با دماغ متوسط و لبای کوچیک و در کل قیافم بد نبود مو هامم مشکی که لختو تا پایین کمرم از دیدن خودم تو اینه دست کشیدم ساعت 9 بود و من 10:30کلاس کنکور داشتم من یه سال کنکور خوندمو به خاطر یه سری مشکل اون چیزی که می خواستمو قبول نشدم برای همین دارم دوباره میخونم داره دیرم میشه رفتم سر کمدم یه شلوار جین مشکی لوله تفنگی با یه مانتوی طوسی و مقنعه ی مشکی پوشیدم رفتم دم اینه یکم برق لب به لبام زدم یکمم مداد چشم تو چشام کشیدم ارایشم درکل همین بود به نظر همین برای صورتم کافی بود رفتم بیرون مامان وقتی صدای پامو شنید با صدای بلند گفت: صبحونتو بخور دیرت شد رفتم اشپز خونه با صدا بلند گفتم سلام صبح همه اهل بیت بخیر همه جوابمو دادن نشستم رو صندلی همون موقع موبایل بابام زنگ خورد رفت منم شروع کردم به خوردن صبحونم

        رو به سینا گفتم

        داداشییییییییی جونم

        یه نیم نگاهم بهم ننداخت

        من نمی رسونمت کار دارم خودت سر خیابون تاکسی بگیر برو

        اما داداش جونم دیرم شده

        میخواستی زودتر پاشی

        اما.. نذاشت حرفمو كامل بزنم

        اما و اگر نداره ساینا به خدا کار دارم وگرنه میرسوندمت برو دیگه اگه دیرت شده سریع تر برو

    با حالت قهر پاشدم :خیلی نامردی بعد رفتم کتونیای طوسی مشکیمو پا کردمو رفتم سمت در حیاط از در حیاط اومدم بیرون رفتم سمت خیابون که تاکسی بگیرم برم اموزشگاه

    ****

    اوف نگار چه قدر حرف زد این استاده من جاش فک م درد گرفت

    نگار:اره والا مخم داره سوت میشه

    خوب دیگه بریم من دارم غش میکنم دیگه ...انقدر که از مغزم کار کشیدم که دیگه نا ندارم راه برم

    نگار اوهومی گفت اونم حال حرف زدن نداشت داشتیم تو سکوت راه میرفتیم نگار دوستم بود که از اول راهنمایی باهم دوستیم جفتمو میخوایم مهندسی معماری قبول شیم ولی اونم عین من نتیجه ی خوبی نگرفت این شد که جفتی داریم میخونیم که بلکه امسال به امید خدا بشه رفتیم سمت خیابون

    نگار:داداشت میاد دنبالت

    اوهوم توهم میرسونیم

    نوچ می خوام برو خونه ی خالم راهم به شما نمی خوره فعلا

    باشه هر جور راحتی

    منتظر تاکسی شد وقتی تاکسی براش نگهداشت برا من دست تکون داد و رفت منم منتظر سینا شدم

    که جلوم ترمز زد سلام خانم برسونمت سوار شدم:نمک نریز برو سریع خونه خسته ام

    سینا:چشم قربان امر دیگه بعدم زیر لب جوری که من بشنوم غر زد:انگار با نوکرش حرف میزنه از بس لوسش کردن

    چشمامو بستم تکیه دادم به صندلی

    با ایستادن ماشین چشمامو باز کردم بی توجه به سینا پیاده شدم رفتم طرف خونه درو باز کردم هیچ کس خونه نبود برای همین یه راست رفتم اتاقم لباسام رو عوض کردمو خوابیدم

    *****

    مهداد

    خسته از دفترم اومدم بیرون رو به منشیم گفتم:من میرم کارتون تموم شد شمام بیرین به اصغر اقا هم بگو

    صولتی با همون لحن پر عشویه ی خودش گفت:چشم اقا خسته نباشید نیم نگاهی بهش انداختم :شما خسته نباشید خدافظ

    امدم بیرون سوار ماشینم شدم رفتم خونه ماشینو تو پارکینک پارک کردم رفتم سمت اسانسور که گوشیم زنگ خورد

    الو سلام اقا جون

    :سلام پسرم خسته نباشی کجایی

    خونه چطور کاری دارید

    اره بیا باغ

    باغ چرا؟

    اره پسرم مادرتو عموت اینجان توام بیا

    چشم الان میام

    ذهنم مشغول شد اقا جون هيچ وقت بی دلیل همه رو توی هفته اونم باغ دعوت نمیکنه

    در خونه رو باز کردم رفتم یه دوش گرفتم لباسام رو عوض کردم راه افتادم سمت باغ به باغ که رسیدم بوق زدم مش رحمان در رو باز کرد رفتم تو با پارک کردن ماشین رفتم تو خونه همه چشم ها به من بود انگار همه منتظر من بودن رفتم سمت بقیه با صدای بلند:سلام ببخشید دیر شد

    اقاجون:بیا بشین پسرم اشکال نداره نشستم کنار اقاجون،سکوت کرده بود که عمو گفت:اقاجون اتفاقی افتاده داریم نگران میشیم

    اقاجون:راستش می خوام درباره ی مهداد حرف بزنم و شما هم به عنوان بزرگ گفتم بیاین ،با تعجب گفتم:چیزی شده من کاری کردیم اخه دربا...

    مهداد جان صبر کن میگم تو چند سالته هان؟

    من؟خب 28 چطور؟

    -خب به نظرت وقتش نیست که دیگه بری سر خونه زندگی خودت؟؟؟

    -من اقاجون خودتون میدونین که اوضاع من با بقیه فرق داره

    -فرق نداره بیخودی بهونه نیار تازه شنیدم که شرکتت بدجور به مشکل خورده

    -اره ولی این دوتا چه ربطی به هم دارن

    -میگم حالا که هر چی که من با زبون خوش بهت میگم زن بگیر بهونه میاری این سری یه شرطی برات میزارم

    -چی؟؟؟

    -شرکتت به پول احتیاج داره من این پول رو بهت میدمو شرکتتو نجات میدی در عوضش تو به من یه سند میدی اگه تا 6 ماه دیگه رفتی سر خونه زندگیت که هیچی ولی اگه نری سهام شرکتت فروخته میشه

    -اقاجون....

    نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم:لازم نیست الان جواب بدی برو سر فرصت فکر کن بعد جوابشو بهم بگو

    از جاش یلند شد:چیزی وقت نداری... بعدم رفت تو اتاقش 

    .. پاشدم از خونه رفتم بیرون نشستم رو پله ها که مارال اومد پیشم: داداش می خوای چیکار کنی؟

    هیچی،نمیدونم فعلا خودم با اقا جون حرف میرنم نگران نباش تنهاتون نمیزارم مارال میخواست یه چیزی بگه ولی نگفت پاشد رفت ،درکش میکنم بعد مرگ بابا خیلی به من وابسته شده از طرفی هنوز زوده نباید تنهاشون بزارم

    *****

    ساینا

    مامان امروز به من گفت که می خوایم بریم مسافرت بر خلافه غر هایی که به مامان زدم که من درس دارم در کل از ته دل به این مسافرت واقعا احتیاح داشتم رفتم پیش :مامان،ماماننن جونممم میشه زنگ بزنی رخساره جون

    مامان:چرا اونوقت؟

    میگم که نگارم عین من خسته اس اجازشو بگیر اونم بیاد خواهش میکنمم مامان جونم

    بعد با قیافیه ی لوس و مظلومم که مخصوص این جور موقع هاست به مامان نگاه کردم

    مامان:خیلی خوب اینجوری نگام نکن زنگ میزنم

    من:ایول مامان دمت گرم کرتیم به مولا

    سینا اومد تو اشپزخونه:مگه چاله میدونه اینجا ؟

    نخیر خونه اس اشتب امدی داش

    سینا:من اخر یه روز تو رو ادم میکنم

    من:نه بابا تلاش نکن فرشته ها ادم نمیشن

    سینا چشم غره ای بهم رفت:مگه داری با همسنت حرف میزنی

    من:سن نه تو بزرگتری ولی عقلت قد ماهی قرمزای عیدم نیست

    سینا دوید دنبالم منم رفتم پشت بابا قایم شدم:بابا این میخواد منو بزنه

    بابا:چیکارش کردی باز هان ؟

    من:هیچی به جون خودش

    سینا:جون عمت

    بابا خندید و به سینا گفت مگه هم سن توه هوم

    سینا:دو روز فقط دو روز منو با این تنها بزارید ادبش می کنم

    بعدم رفت سمت اتاقش بابا همیشه هوای منو داشت به قول سینا یکی یه دونه ی خول دیونه ی بابام بودم

    بابا دوباره سرش گرم تی وی شد مامانم داشت با مامان نگار حرف زد منم رفتم تو اتاق و نشستم سر کتابم که محض رضای خدا دوتا دونه تست بزنم

    ******

    مهداد: تو دفتر داشتم به کارام میرسیدم تلفن زنگ خورد:بله خانم صولتی

    -اقای مهندس امیر خان اومد ابرو هام پرید بالا امیر اینجا چیکار میکرد به صولتی با لحن جدی همیشه ام گفتم:بگو بیاد

    صولتی:چشم قربان

    امیر اومد تو: به به مهداد عزیز گل و گلاب خودم

    من:راه گم کردی یا کارت پیش من گیر کرده اومدی اینجا

    امیر:نه به جون داداش اومدم خودتو ببینمو دعوتت کنم

    من:کجا؟

    امیر:اولا که باید بیای دوما که داریم با برو بچه ها میرم شمال به جون مهداد خوش میگذره

    من:كار دارم مامان اینام تنهان

    امیر:کار که همیشه هست مامانت اینام دو روز بفرست پیش مامان من اصلا میگم مامان منوبره اونجا ببین مهداد اینجوری که نمیشه

    پاشدم رفتم جلوش نشستم :چجوری نمیشه؟

    اینکه خودتو فدای مامانت اینا میکنی نمیگم برو زن بگیر این شخصیه ولی حداقل یکم به خودت استراحت بده بخدا برای دو روز مارالو خاله از پس خودشون بر میان تکیه دادم صندلی میدونستم اگه بخوام کش بدن این موضوعو تا فردا نصیحت های امیر رو باید بشنوم از طرفی اینم میدونستم فرستادن امیر کار اقا جونه

    من:خیلی خب کی میرین؟چندروزه اس؟

    امیر :افرین حالا شد،فردا راه می افتیم دو سه روزه هم بر میگردیم

    من:خیلی خوب پس فردا باهم هماهنگ می کنیم

    *******

    ساینا:داداش من و نگار با تو میایما گفته باشم،سینا:خیلی خوب،

    -ایول نگار تا خود شمال بزن و برقص داریم اینا رو میگفتمو تند تند ابروهامو می نداختم 

    نگار:حالا خوبه به یک سوم راه نرسیده عین خرس تا خود شمال می خوابی؛من:من؟کی برو بابا دفعه ی قبل خسته بود،نگار:اره تو راست میگی،رفتم تو ماشین سینا نشستم سینا و نگارم سوار شدنو راه افتادیم دست کردم تو جیب ماتنومو فلشمو دراوردم زدم به سیستم ماشین بعدش چندتا اهنگ عقب جلو کردم تا رسیدم به اهنگ مورد نظر

    تکون بده

    تکون بده

    بدنو تکون بده

    تکون بده

    تکون بده بگو بهم

    تنگ شده واسم بگو دلت

    کسی اومد جلو بگو بره

    هنرتو به من نشون بده

    همه ی پسرا تو کفتن

    تو نخ دامنو پیرهنتن

    منم که دنبال جیگرتم

    تو دلم مونده بود اینو بگم

    صدای اهنگ رو تا ته زیاد کردم همین طوری با اهنگ می خوندیم و منو نگار تو جامون ول میخوردیمو حرکت موزون انجام میدادیم و سینا هم با دستش رو فرمون ماشین ضرب گرقته بود

    تکون بده

    تکون بده

    بدنو تکون بده

    تکون بده

    هی

    دنبالمو بیا

    ناز نکن بیا

    تو دل برو

    دیوونه دیوونتم

    هی

    دنبالم بیا

    دورشو از اینا

    تو دل برو

    میدونی دیوونتم

    تکون بده

    بیا جلو

    بیا بدو

    میدونی چیجوری میخوام تورو

    بیا بیا جلو

    بیا بیا بدو

    دلمو بگیرو بردار برو

    عسلی مسلی شیرین من

    از لبو دهنت میریزه قند

    دیوونتم بدون خلاصه من

    تکون بده تو واسه من

    تکون بده

    تکون بده

    بدنو تکون بده

    ********

    مهداد:رسیدم در خونه ی امیر اینا چندتا بوق زدم تا اومد سوار ماشین شد قرار بود امیر با ماشین من بیاد امیدو و رضا علی تو ماشین رامین بود

    امیر:به به داداش سلام علیک

    علیک

    امیر:همین فقط علیک دوباره از دنده ی چپ پاشدی

    جون امیر خوابم میاد حتما باید کله سحر راه می افتادین

    امیر:به کشتنمون ندی یا امام زاده بیژن من ارزو دارم جوونم ،مي خوام زن بگیرم

    :ای بابا انقدر ننه من غریبم بازی در نیار نترس بادمجون بم افت نداره

    امیر:تو می خوای پیر پسر بشی در راه خانواده، انگیزه ی زندگی نداری من دارما پس بده من رانندگی کنم

    :ببین منو، این ماشین چپ کنه بی افته تو دره اتیش بگیره تو باز چیزیت نمیشه

    امیر چپ چپ نگام کرد:میگم این ماسماسکتو صدا بده ببینم چی میگه بعدم صداشو زیاد کرد اهنگ بدون کلام ارامش بخشی تو ماشین پیچید

    امیر:ای بابا توام که همه سی دی های تو ماشینت خواننده هاش لالن میگم اگه میدونستم یه سی دی می اوردم

    یه نیم نگاه بهش انداختمو به جاده زل زدم اونم وقتی دید جوابشو ندادم گفت:ای بابا علاوه بر خواننده ها راننده ی ماشینم لاله

    وای امیر میدونی که بعد این سه سال این اولین باریه که تنهاشون میکنم فکر پیش شونه

    امیر:بیخیال داداش مارال دختر بزرگه از پس خودش بر میاد،خاله هم تازه مامانمم پیش شونه..

    :میدونم ولی دلم اروم نمیگیره

    امیر:اه بابا بسه ای خانم بزرگ خدا بیاموز هی غر میزنه و میگه دلشوره دارم تو رو جون داش امیرت این دو سه روز رو بیخیال باشه؟

    :باشه بابا برا صبحونه برنامه داریم؟

    امیر:نه گفتیم همه تو خونه شون یه چیزی بخورین برای ناهار وایستیم تو چیزی خودی؟

    اره یه چیزایی خوردم حله

    ******

    ساینا پاشو ای بابا مگه قرار نبود تا خود شمال بترکونی دوباره خوابیدی که با توام ای بابا، داشتم صدای نگار رو میشنیدم ولی حال اینکه چشم هامو باز کنم نداشتم نگار:داداش سینا این پانمیشه ،از اون ور سینا با صدای بلندی گفت:ولش کن این نمیخوره سر راه براش کیکی،کلوچه ای چیزی می خریم بخوره با شنیدن اسم غذا چشم هام تا اخرین حد ممکن باز شد و مثل فنر از جام پریدم نگار:خواب بودی که بخواب ،از ماشین پیاده شدم در بستم سینا:فقط شیکمش....نزاشتم حرفشو ادامه بده در و باز کردم دوباره کوبیدم بهم سینا تا اومد بهم حرفی بزنه یه لبخند مسخره زدمو رفتم تو باز شدن در همانا وارد شدن منو یه چیزی عین گلوله اومد تو بغلم همانا منم نتونستم وزن عامل این بدبختی رو تحمل کنمو پخش زمین شدم از خودم جداش کردم که دیدم ملیکاس منم شروع کردم فش دادن:ای خبر مرگت رو برام بیارن که محبتت هم برام دردسر

    ملیکا:لیاقت نداری همینطوری داشتم با ملیکا دختر عموم سرو کله میزدم متوجه شدم هنوز رو زمین ولویم منم با هول پاشدم و تنها کاری که کردم این بود که به حاضرین تو رستوران که با بهت به ما نگاه میکردن یه لبخند مسخره بزنم که لبخند زدن من همانا رستوران عین بمب رفتن رو هوا همانا هیچی ما دوتا هم اومدیم جیم شیم بریم بیرون که دیدیم سینا با 6 تا پسر که از شانس من 3 تاشونم خیلی خوشکل بودن داشنن به ما می خندید دیگه دو سه تاشون کم مونده بود زمینو گاز بزنن منم دیدم اوضاع خیلی خیته نمیشه رفت بیرون دست ملیکا گور به گوری رو گرفتم رفتم سر میزی که مامان اینا بودن عین بچه ادم نشستن و سرمو انداختم پایین بعد دو سه دقیقه دیدم یکی داره با ارنج میزنه به پهلوم:هان چیه پهلوم سوراخ شد 

    نگار سر به روبه روش اشاره کرد:شاهکارت داره میاد بعد زد زیر خنده منم به مسیری که اشاره کرده بود نگاه کردم وای خاک عالم این چرا داره میاد طرف ما

    یکی از اون شیش تا پسرا اومد سمت ما حالا من یه عادت مزخرف دارم که یه پسر خوشگل میبینم هول میشم حالا هم به خاطر شاهکارم هول شده بودم هم به خاطر عادتم پسره همراه سینا اومد معلوم بود با دیدن من داره از خنده میترکه ولی جلو خودشو گرفته اینو از لبخند کنترل شدش فهمیدم نگام افتاد سمت ملیکا که اصلا بالا رو نگاه نمیکنه نگارم که اون گوشه داره ریز ریز میخنده البته به ملیکا حق میدم من که از همه تو فامیل پررو ترم دارم اب میشم وای به حال ملیکای خجالتی با صدای سلام سرمو برگردوندم اون پسر خوشگله با سینا جلو میز ما بودن سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم و نقاب بیخیالیم رو زدم در صورتی که از درون خدا خدا میکردم زودتر این بره ما هم غذامونو بخوریم بیریم بیرون این ابرو ریزی جمع شه با این که میدونستم که این قضیه تو ذهن من ثبت میشه هر بار با یاد اوریش از خجالت اب میشم

    سینا:بابا ایشون مهندس مهداد پارسا هستن رئیس شرکت مهندسی پارسا همون پروژه ای که به من سپرده بودین

    بابا:اهان بعدم به احترامش پاشد دست داد بهشو ادامه داد:پس مهندس پارسا که میگن شمایید مشتاق دیدار

    زکی خداا شانس ما رو ببین اد باید این یارو اینجا باشه نمیشد یه جا دیگه اشنا شیم مثلا تو یه مهمونی منم خوشگل کرده باشم اونم بیاد باهام برقصه یه دل نه صد دل عاشقم شه

    از فکر خودم خنده گرفت که متوجه موقعیت خودم شدم دستمو زدم زیر چونه ام زل زدم به گلدون رو میز دارم میخندم بدتر هم اینکه بابام داره صدام میکنه چشای همه به خصوص اون پسر خوشگله هم که الان میدونم اسمش مهداده... وای چه اسمی مهداد مهداد

    بابا:سااااااایناااااااا یهو دو متر از جا پریدم که فهمیدم وای زل زدم به این پسره وای امروز همه ی نیرو های طبیعی و غیر طیبعی دنیا دست به دست هم دادن منو جلو این پسره ضایع کنه

    من:بله بابا چیشده باز همه زندن زیر خنده برا همین اخم کردم گفتم:خوبه دیگه موجب شادیتون شدم خوش گذشته بهتون سینا: حالا که چیزی نشده

    من:میخواستین دیگه چی بشه شدم دلقک مجلس موجب شادی ملت تو یه حرکت ناگهانی بلند شدم سوئیچ ماشین سینا که دوزگیرش از جیبش بیرون بود رو کشیدم رفتم طرف در:من تو ماشین منتظرم

    سینا لهنش دلجوانه بودگفت:خواهری بیا ناهارتو بخور جوجه برات سفارش دادما

    من:نوش جون شما تو ماشینم

    و همه رو تو بهت اینکه من از خیر شیکمو غذای مورد علاقم گذشتم،گذاشتم این برای همه یعنی این که حالا حالا با کسی حرف نمیزنم

    ****مهداد

    از اقا نيازی خدافظی کردم اومدم سر میز خودمون مثل هميشه رامین و امیر داشتن با هم کل کل میکرد که با نشستن من حواس شون پرت شد

    امید:میگم رفته بودی پیش میز این دوتا دختر دست پا چلفتی ها چی میگفتی

    با این حرفش همه یاد نیم ساعت پیش افتادن و خندیدن رامین:ناموسا داداش گفتم بیای خوش میگزره ها تا اخر عمرت سوژه به این باحالی پیدا کنی

    امیر: راستی چرا گوشیت خاموشه

    به گوشیم نگاه کردم: اره شارژش تموم شده

    امیر:خاله زنگید نگران بود منم بهش گفتم شارژش تموم شده الان داره با یکی از دوستاش حرف میزنه اومد بهش میگم زنگ بزنه

    : باشه گوشیتو بده

    امیر گوشیش داد اونجا نمیشد با سروصدای اینا رفتم بیرون

    شماره خونه رو گرفتم با اولین بوق مامان ورداشت:الو

    من:سلام چه خبرا ما رو نمیبینی خوشیا

    مامان:سلام به روی ماهت نه چه خوشی مگه میشه تو رو نبینم خوش باشم

    معلوم بود اگه بحث رو كش بدم مامان دوباره میزنه زیر گریه از بغض تو صداش معلوم بود

    :چه خبرا خاله عطیه خوبه مارال خوبه؟ 

        مامان:خوبن همه سلام میرسونن ناهار خوردین

        :نه الان تازه اومدیم یه چیزی بخوریم دوباره حرکت کنیم

        مامان:پس برو پسرم مزاحمت نشم

        :باشه مواظب خودتون باشید خدافظ

        مامان:نگران نباش پسرم خدانگهدارت

        اومدم برم تو که چشم خورد به دختر اقا سعید نشسته بود تو ماشین داشت عین بچه ها یواشکی یه چیزی می خورد خندم گرفت از کارش این دختره هم سن مارال ولی اخلاقش زمین تا اسمون باهم فرق داره

        متوجه ی سنگینی نگام شد سرشو اورد بالا که دید من دارم نگاش میکنم اولش هول شدولی بعد اخم کرد از ماشین پیدا شد اومد جلو من وایساد

        دختر اقا سعید:چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم جناب پارسا

        ****ساینا

        وای دارم از گشنگی میمیرم کاشکی لج نکرده وای خدا در ماشینو باز کردمو پیاده شدم اومدم این ور رو نگاه کردم که بلکه یه دکه ای ،مغازه چیزی باشه ولی دریغ دوباره با ناامیدی نشستم تو ماشین از بیکاری شروع کردم به کنکاش تو ماشین سینا همین که در داشبورد رو باز کرد که یه بسته بیسکوبیت دیدم وای خدا جون ایول نوکرتیم اقایی به مولا شروع کردم به خوردن تند تند می خورد که یکی نیاد مچمو بگیره که سنگینی نگاهی رو،رو خودم حس کردم سرمو بلند کردم دیدم این مهداده داره با خنده نگام میکنه اولش هول شدم ولی بعد اخم کردم انگار من مسخره اینم هی با نیش باز به من زول میزنه از ماشین پیاده شدم درو به هم کوبیدم رفتم جلوش

        من:چیز خنده داری هست بگو ماهم بخندیم جناب پارسا ،جناب پارسا رو با حرص گفتم اولش از روی زیادی که من دارم ابروش پرید بالا ولی بعد خیلی خونسرد و جدی جواب داد:اره دلقک بازیای تو بعد بدون اینکه صبر کنه من جوابشو بدم راهشو کشید رفت منم با دهنی باز زول زده بودم جایی که تا دو دقیقه پیش اونجا بود این چی گفت به من گفت دلقک!!!!!!؟؟ بعد با حرص برگشتم پاهامو از حرص میکوبیدم رو زمینو رفتم نشستم تو ماشین درو به هم کوبیدم از طرفی هم دلم برای در ماشین بیچاره سینا سوخته بود از طرفی داشتم حرص میخوردم بیسکوبیتو دوباره گزاشتم تو داشبورد اینم کوفتم شد تکیه دادم به صندلی چشامو بسته و انقدر فکر کردم که خوابم برد

        ********

        ساینا جونم ضد حال نزن دیگه خواهش بزار این مسافرت تموم شه بعد قهر کن،همینطور که ساکمو از ماشین برمی داشتم گفتم:قهر نیستم،نگار:اره معلومه،من:تو هم عالمو ادم مسخره ات کنن حالت گرفته میشه،نگار پرید بغلم شروع کرد به ب*و*س کردنم:اه باشه،باشه بابا توفیم کردی بزار اینو ببرم تو ویلا دستم افتاد،نگار:اشتی؟؟،من:اره بابا حالا ول کن برم،نگار ازم جدا شد ملیکا:وای ساینا واییی بدبخت شدیم،من:چی شده باز؟،ملیکا:داداشت..،من:چیییی؟داداشم داداشم چی شده؟حالش خوبه؟واییییی تصادف کرده خاک تو سرم تازه اول جوونیش بود می خواستیم براش زن بگیریم دیگه واقعا داشت گریه ام در میومد:کو کجاس می خوام ببینمش داداش عزیزم اومدم برم ملیکا دستمو گرفت:چیه داداشت چیزیش نشده که؛یه نفس راحت کشیدم:پس چی شده میمیری زود تر بگی،ملیکا چپ چپ نگام کرد:مگه تو میزاری ادم حرف بزنه سریع کولی بازی در میاری،من:من کولی نیستم بعدم با ملیکا شروع کریم جر و بحث کردن نگار:بسسسهه بگو ملیکا چی شده ؟،ملیکا که انگار یه چیزی یادش اومده باشه تکیه شو داد به ماشین گفت:الان بابا و داداشت رو دیدم... نزاشتم حرفشو بزنه:زحمت کشیدی این بود خبر مهمت بعدم پشتمو بهش کردم برم:دیدی که دیدی چشت روشن،ملیکا:اه ساینا بزار حرفمو بزنم داشتن با مهداد حرف میزدن یهو برگشتم طرفش اسم مهداد اشنا بودا ولی یادم نمی اومد کیه:مهداد کیه؟،نگار:اه ساینا خنگ شدیا همون پسره که اومد دم میزمون،من:اهان همون رو مخه بعد رو به ملیکا گفتم:حالا چی میگفتن؟،ملیکا:مثل اینکه چندتا از این پسرا نوه ی همون دوست بابا بزرگه که اومده ببینتش،من:وای نه با اون ابروریزی همینو کم داشتیم،ملیکا:تازه بزار بقیه شو بگم،عمو و سینا هم هی اسرار کردن که اینجا بمونیدو جا هستو میتونید تو ویلای ناصر بمونیدو از این حرفا ،نگار:خب اون چی گفت؟،ملیکا:اولش هی میگفت نه مزاحم میشیم از این حرفا ولی بعد که بابایی بهش گفت زنگ زدم پدربزرگتم بیاد دورهم باشیم اونم قبول کرد

        من:وای ....همنیطوری نشستم رو زمین:بدبخت شدیم حالا یه هفته میشیم سوژه خنده اینا،نگار:بیخیال هر چی حساسیت نشون بدی بدتره،راست میگه بیخیال شونه مو بالا انداختم رفتم تو ویلا ملیکا و نگار دنبالم اومدن

        نگار:کجا؟؟؟من:خودت گفتی بیخیال منم دارم میرم یه دوش بگیرم لباسام رو عوض کنم بیام یه چیری کوفت کنم از گشنگی دارم میمیرم شما هم برید لباساتونو عوض کنید افرین دخترای خوب اومدم برم که دیدم اینا بلاتکلیف وایستادن وسط سالن:اخه ببخشید یاد نبود بیاین اتاقاتونو نشونتون بده ،اینجا دوتا ویلا بغل هم بود که یکیش برا ما بود یکیش برا عمو ناصر اینا ولی از اونجایی که اونا میخوان ویلا عمو اینا بمونن عمو اینا میان پیش ما با هم رفتیم بالا ولی چون فقط چهارتا اتاق هست قرار شد من تو اتاق خودم ،نگار و ملیکا تو یه اتاق ،زن عمو و عمو با بابا و مامانم که تو دوتا اتاق باقی مونده سینام لابد میره پیش اونا

    بعد از این که رفتم حموم اومدم به شلوار مشکیم با یه بلیز قرمز با نوشته های مشکی و از اونجایی که هوا سرد بود سوئیشرت مشکیمم پوشیدم موهای لختمو باز گذاشتم کلاه کپ مشکی با حرفA به رنگ قرمزمم گذاشتم سرم رفتم جلو اینه رژ صورتیمو زدم،خط چشم و ریملم کشیدمو اومدم بیرون من خودم وقتی خونه ایم می خوایم بیریم بیرون مرعات میکنم ولی مسافرتا منطقه ازاده دیگه نه بابا نه سینا بهم گیر نمیدن از اتاق اومدم بیرون رفتم دم اتاق اون دوتا در رو باز کردم رفتم تو:حاضرید،نگار:به تو یاد ندادن در...... چشمش که به من افتاد برگشت طرفم:جوووووون چه جیگری شدی من پشت چشم براش نازک کردم گفتم:جیگر بودم ،ملیکا اومد طرفم :جیگرتو بخورم ؛جفتشون که دیگه اماده شده بودن عین این پسرای هیز نگام میکردنو می امدن طرفم منم به مسخره صدامو نازک کردم جیغ زدم ولم کنید عوضیا چی از جونم می خوای همینطوری داشتیم مسخره بازی در می اوردیم من هی جیغ جیغ میکردم یهو پا گیر کرد به یه چیزی منم نتونستم تعادلمو حفظ کنم داشتم می افتادم لباس نگار رو گرفتم اونم چون غیر منتظره بود نتونست تعادلشو حفظ کنه جفتی افتادیم رو تخت اونم تو چه موقعیتی من افتاده بودم رو تخت نگارم رو من اصلا موقیت خوبی نبود هر کی ما رو میدید برداشت بد میکرد همچین بدم نه چون جفتی دختریم ولی در حال از اونجایی که من خیلی خوش شانسم همون موقع در باز شد سینا با مهداد یکی دیگه از این پسر خوشگلا اومد تو سینا چی شد..... با دیدن موقعیت منو نگار حرف تو دهنش ماسید ما دوتا هم عین فنر وایسادیم اونا هم با دهنای باز و چشمای اندازه ی توپ بسکتبال زول زده بودن به ما

     

    ***مهداد

    با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم انقدر خسته بودم که از وقتی اومدم بیهوش شدم از روی میز گوشیمو برداشتم:الو

    مامان:سلام پسرم رسیدین جات راحته؟ همین طوری که روی تخت دراز کشی

    :سلام اره اومدیم ویلای پسر دوست اقاجون خودشم قرار بیاد

    مامان:اره میدونم تلفنتو جواب نمیدادی زنگ زدم به امیر،خواب که نبودی

    :نه دیگه باید پا میشدم مارال خوبه ؟

    مامان:اره خوبه اتفاقا می خواست باهات حرف بزنه ولی داره تو اتاقش درس میخونه بزار صداش کنم

    :نه نمی خواد خودم بعدا بهش زنگ میزنم بزار درس شو بخونه

    مامان:باشه پسرم مزاحمت نشم

    :شما مراحمی خانم مواظب خودتون باشید کار نداری؟

    مامان:نه پسرم بهت خوش بگذره خدافظ

    :خدافظ

    پاشدم رفتم یه دوش گرفتم لباسامو عوض کردم رفتم بیرون

    امیر:امید بسه خوشگل شدی بیا بریم

    رفتم بغل امیر وایستادم نگاه کردم به امید که داشت موهاشو جلو اینه درست میکرد

    :چشه این؟

    امیر:هیچی باز چشمش به دوتا دختر افتاده

    امید:بلاخره باید برم سر خونه زندگیم

    رفتم یه دونه زدم پس کله اش:بزار بیست سالته پر شه بعد به فکر زن گرفتن باش ا

    بعدم با امیر اومدیم بیرون ویلا امید پشت سرمون اومد:حالا شما بگید اخر من یکی از این سه تا رو عروس خانواده پارسا می کنم

    امیر:اووو بابا تو هنوز پولتو جیبی تو از بابا میگیری اونوقت می خوای عروس بیاری

    دوتایی زدیم زیر خنده تا امید اومد جواب بده سینا اومد:بد نگذره همینطوری که با هم ،میرفتیم سمت بچه های دیگه:به کوری چشم بعضیا نمیگذره،سینا:اره بزار......تا سینا اومد حرف بزنه امیر پرید وسط حرفش:بچه ها از تو صدا جیغ نمیاد؟سینا:من که چیزی نشنیدم،امیر:صبر کن یه لحظه

    عوضیا ولم کنید چی از جونم میخواین سینا که به وضوح رنگش پریده بود:یا خداصدا صدا سایناس بعدم دوید تو منو امیر دونبالش رفتیم همینطوری صدا داشت بلند تر میشد سینا در یه اتاقو باز کرد رفت تو ما پشتش رفتیم سینا:چی شد.... خشک شد منو امیر همینطوری داشتیم به صحنه ی مقابلمون نگاه میکردیم اوناهم تا ما رو دیدن از جاشون پاشدن وایستادن سرشونو انداختن پایین سینا هم که انگار خیالش راحت شده بود گفت: اینجا چه خبره ؟ اون دوتای دیگه سرشون پایین بود ولی ساینا سرشو اورد بالا یه لحظه با دیدنش به امید حق دادم که ازش خوشش اومده قیافش وحشیو بانمک در کل قیافش با تموم دخترا دیگه که دیدم فرق داره 

    ساینا:والا قبلنا هر کی می خواست وارد یه جایی بشه در میزد بعد دستشو زد به کمرش طلبکارانه وایساد هم از طرز وایستادنش خندم گرفته بود،هم از حرفش تعجب کرده بودم سینا:اینجا رو گذاشتی رو سرت من از ترس سکته کردم تازه طلبکارم هستی

    ******ساینا

    سینا:اینجا رو گذاشتی و سرت من از ترس سکته کردم تازه طلبکارم هستی،دیدم اوضاع خیلی بده سینا یکم دیگه میاد میزنم منم روش کار رو تغییر دادم قیافمو مظلوم کردم:داداش داشتیم شوخی میکردیم نمی دونستم صدا انقدر بلند نمی خواستم نگرانت کنم بعدم مظلوم زول زدم بهش همه حتی خود سینا هم از رفتارم تعجب کرده بودن سینا:از دست تو ساینا بعدم رفت اون دوتا هم دنبالش رفتن رفتم در رو بستم

    ملیکا:وای ابرومون دوباره رفت اه،نگار:ابروی ما دوتا رفت حالا درباره مون چیا که فکر نمی کنن،من:بیخیال حالا که دیگه کار از کار گذشت بياين بريم بیرون بهش فکر نکنید، بدون اینکه منتظر جوابشون باشم رفتم بیرون همه دم ساحل دور اتیش جمع بودن رفتم نشستم بغل دست سینا،پسرا داشتن با هم حرف میزدن منم که حوصله ام سر رفته بود پاشدم رفتم گیتار سینا رو از اتاقش اوردم گرفتم جلو،سینا:این چیه،از گوشه چشم نگاش کردم دبه ترشیه خوب معلومه دیگه گیتار،سینا چپ چپ نگام کرد:میدونم ایکیو چرا اوردیش

    من:اوردمش باهاش ماهی بگیری خوب برادر من حرفا میزنیا با گیتار چیکار میکنن ،سینا چپ چپ نگام کرد امیر:بلدی داداش ایول بزن ببینیم،سینا تو عمل انجام شده قرار گرفته مجبور شد بزنه،جاشو درستش کردو تنظیمش کرد شروع کرد :

    سردرگمم دلواپسم

    حال و هوامو درک کن سکوت نکن

    همین یه بار این عادتتو ترک کن

    یه کاری کن آروم بشم

    به غیر تو امیدی نیست

    دردای من فقط همین چیزایی که شنیدی نیست

    یه عمری رازمو با گریه پوشوندم

    ولی هنوز تو کار عشق تو موندم

    تو این بارون دلتنگی و تنهایی

    بهم چیزی بگو بفهمم اینجایی

    کنار من بمون با زندگیم کنار بیا

    منی که اینروزا نمیدونم کیم کجام

    خسته شدم نذار بدتر از این بیاد سرم

    بیگناه تر از منی من از تو بیگناه ترم

    یه عمری رازمو با گریه پوشوندم

    ولی هنوز تو کار عشق تو موندم

    تو این بارون دلتنگی و تنهایی

    بهم چیزی بگو بفهمم اینجایی

    (اهنگ یه بار از بابک جهانبخش)

    صدا دست همه بلند شد

    مهداد:دمت گرم چه صدایی داری

    با این حرفش توجه م بهش جلب شد شب بود نور اتیش صورتشو روشن کرده بود مهداد با چشمای قهوه ای و دماغ و دهن متوسط با موهای قهوه ای قیافش مردونه اس با قد بلند و هیکل ورزشکاری بغلشم امیر بود امیرم تقریبا شیبه اونه از طرفی اون موهاش و چشماش مشکیه امیر خوشگل تره ولی مهداد جذاب تره بقیه شونم قیافه هاشو معمولیه ولی یکیشون که بهش میخوره 20,21 سالش باشه خیلی شبیه امیره فکر کنم برادرش باشه

    نگار:ساینا،ساینا،من:هان،چته؟،نگار:چی شده ساکتی عاشق ماشق که نشدی؟،من:یعنی نگار خاک تو سرت تو انتظار داری با اون گندی که تو رستوران زدم پاشم این وسط بندری برقصم

    نگار:باشه بابا بیا منو بخور،من:خوردنی نیستی اخه،نگار:ولی تو امشب خوردنی شدی جیگر،من:برو باو،نگار:نه جون ساینا جدی میگم ندیدی این مهداده چطوری زول زده بود بهت

    یهو برگشت سمت نگار با نیش باز گفتم:کی چرا من ندیدم

    نگار:خوب حالا هول نشو همون موقعی که سینا داشت می خوند تو زول زده بودی به اتیش حواست نبود اونم زول زده بود بهت داشت نگات میکرد

    چیزی نگفتم نگاش کردم حواسش نبود داشت با امیر حرف میزد،همون موقع گوشیش زنگ خورد به گوشیش نگاه کرد نمیدونم کی بود هر کی بود باعث لبخند بزنه پاشه بره اونور جواب بده

    نگار:تو میگی دوست دختر داره،شونه مو بالا انداختم:نمیدونم داشته باشه به ما چه،نگار:خیلی جذابه نه،من:مبارک صاحبش

    نگار:بیا ببینیم کیه بهش چی میگه بلند شد که بره دستشو کشیدم نشوندمش: بشین بابا به تو چه اخه،نگار:شنیدی چی شد؟،من:نه چی شده، نگار:وقتی بابا بزرگت با بابابزرگش حرف میزد شنیدم شرط گذاشته كه مهداد زن بگیره،با تعجب گفتم:نه بابا ،نگار:والا ، من:خب،به ما چه؟،نگار:اتفاقا به تو خیلیم ربط داره

    من:من؟چی میگی نگار؟،نگار:خره بابا بزرگه گفت که اگه خودش نگیره من باید وارد عمل شم خودم یه دختر خوب براش پیدا کنم،من:خب این چه ربطی به من داره،من:خره اگه تو جز اونایی باشی که بابا بزرگه انتخاب میکنه ..،یه دونه زدم تو سرش:خاک تو سرت من تازه 20 سالمه الاغ،نگار:خره چه ربطی به سن داره اومدو 5 سال دیگه همچین ادمی دیگه گیرت نیومد خره خوشگل هست،پولدار هست،با شخصیت دیگه چی می خوای،با دستم اشاره کردم به سرش:اینجا تاب برداشته،تاب بعدم پاشودم که برم سینا:ساینا؟،برگشتم طرفش:بله داداش،سینا:کجا میری،من:میرم بخوابم بعد رو به بقیه گفتم فعلا شب بخیر رفتم طرف خونه سینا دنبالم اومد مجبورم کرد وایسم:چی شده نگو که خوابم میاد که خوب میشناسمت مگه میشه تو از اتیش لب ساحلو بزن برقصو سیب زمینی تنوری بگذری،راست میگفت میگفت نمیشد ولی نمیدونم چم شده اصلا حوصله هیچی رو نداره برای همین رو به سینا گفتم:راستش سرم درد میکنه داداش، سینا مشکوک نگام کرد که گفتم:باور کن میرم اگه حالم بهتر شد دوباره میام، سینا معلوم بود قانع نشده:خیلی خب پس فعلا،من:بابای داداش سینا بعد رفتم بالا تو اتاقم رو تخت ولو شدم 

        صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم بدون نگاه کردن به گوشیم جواب دادم:الو

        سلام با شنیدن صداش عین فنر نشستم:آ..آرش؟؟؟

        آرش:اره سایناخودمم صدام داشت میلرزید:چرا به من زنگ زدی؟،آرش:زنگ زدم باهات حرف بزنم تقریبا داشتم داد میزدم:خفه شوووو خفه شووو عوضی اشغال ازت متنفرم همینطوری داشتم فحش میدادم بهشو داد میزدم در باز شد همه ریختن تو اتاق صداش از پشت تلفن رو مخم بود جیغ زدم گوشیمو پرت کردم تو دیوار خرد شد سینا اومد جلو باهام حرف میزد ولی من نمیفهمید فقط خاطره ها بود که عین فیلم از جلو رد میشد دستمو گذاشته بودم رو سرم سينا هول دادم زدم هر چی رو که دم دستم بود رو شکستم اینطوری میخواستم اروم شم سینا سعی میکرد جلومو بگیره ولی نمیشد فقط اخرین لحظه یه سوزشی تو دستم احساس کردم بعد دیگه چیزی حالیم نشد

        ***مهداد

        سینا:بزار ساینا بیاد حالتو میگیره،ملیکا:کی؟ساینا؟،سینا:اره سایناا،فاطمه خانم همینطوری که شربتو میزاشت رو میز:بچه م نیست.....،سینا:نیست بهتر بزار یه روز از دست زلزله خانوم راحت باشیم،رضا به نگار رو ملیکا که داشتن تو سرو کله ی هم میزدن اشاره کرد:بنظر که از این دوتا اروم تره،کلا بعد از اینکه ساینا رفته بود اتاقش همه با هم صمیمی تر شدن ولی نمیدونم چرا یه چیزی تو دلم میگفت کاش اونم اینجا بود،شربتمو بر داشتم که بخورم،سینا:اره ساینا ارومه؟الان خسته شده وگرنه این دختر از صدتا پسر بچه ی تخس و شیطون بدتره همیشه بابا مدرسه بود برای خرابکاریاش امیر:واقعا، سینا:اره بابا یه بار از مدرسه اخراجش کردن حتی

        رامین:والا من پسر بودم انقدر که میترسیدم طرف دفتر نمیرفتم ،اقا ناصر:حالا که انقدر پسر خوبی بودی طرف ناظمتون نمیرفتی بیا با من بریم خرید برا شام رامین که زیر لب معلوم نبود چی غر میزد پاشد رفت امید و رضاهم گفتن حوصله مون سر رفته اونا هم رفتن باهاشون

        سینا. که همینطوری داشت از شاهکار های خودشو ساینا حرف میزد و ما میخندیدم

        خفهههه شوو خفه شو اشغال صدا ساینا داشت از بالا می اومد سینا اول یه نگاه به نگارو ملیکا کرد اونام با شک بهش نگاه کردن صدا جیغ و فحش هاش قطع نمیشد همه دویدم سمت اتاقش رفتیم تو ساینا داشت با گریه جیغ میزد و گریه میکرد یهو گوشیشو پرت کرد گوشیش خورد به دیوار صد تیکه شد دستشو گذاشت رو سرش گریه میکرد همون کپ کرده بودیم یعنی اون دختری سینا داشت پایین ازش تعریف میکرد اینه؟سینا:ساینا چی شده؟کیه؟،جوابشو نداد یهو سینا زد کنار رفت زد همه چیز رو میشکست فاطمه خانم جیغ میزد و گریه میکرد سینا نگهداشته بود اقا سعید :الان یه بلایی سر خودش میاره لیلا خانم:ملیکا مامان برو از تو ساک من ببین ارام بخشی چیزی داریم ،ملیکا همینطوری که گریه میکرد دوید رفت چند دقیقه اومد با یه امپول اومد تو:مامان اینه؟،لیلا:اره بده من ،بعدم لیلا خانم امپولو زد بهش دو سه دقیقه دیگه بیهوش شد

        همه از اتاق اومدیم بیرون اعصاب همه داغون بود رفتیم طبقه ی پایین،امیر:چرا انجوری شد دختره که خیلیم شوخ شیطونه بهش نمیاد اینطوری باشد بعد برگشت طرف:به نظرت کی بوده ..... پریدم تو حرفش:امیر ما چیزی نمیدونیم بیا درموردش حرف نزنیم ،امیر:باشه بابا چرا جوش میاری،چپ چپ نگاش کردم:سینا اعصابش خیلی ریخت بهم ،امیر:اره دیگه منم همینو میگم لابد یه چیزی هست دیگه -بیخیال بریم اونو بزار راحت باشن امیر سرشو به معنی باشه تکون داد رفتیم بیرون که رامین اینا اومدن رضا:اا کجا میرید ،رفتم طرفشون:میرن اونور ،رامین که از قیافه ی ما یه چیزایی فهمیده بود:چیزی شده،همینطوری که میرفتم طرف ویلا:بیاین بهت تون بگم ،اوناهم که فضول دنبال ما راه افتادن،ناصر:کجا میرید،امیر برگشت:الان میایم ،ناصر:باشه پس زود بیاین رفت تو ما هم اومدیم تو رامین :چی شده ،نمی خواستم چیزی بفهمن ما چیزی نمیدونستیم شاید اونا نمیخواستن ما هم بفهمیم برای همین قبل از حرف زدن امیر خودم گفتم:ساینا دختر اقا سعید حالش بد شد همه نگران عصبی شدن ما هم گفتیم بیایم راحت باشن ،امید:ما که کاریش نداریم اون تو اتاقشه من گشنمه پاشیم بریم،با اخم نگاش کردم:دو دقیقه جلو شکم تو بگیر اگه صدامون نکردن میریم بیرون یه چیزی میخوریم بعدم رفتم بیرون از خونه

        بیرون چشمم خورد به سینا که با اعصاب خورد نشسته بود لب ساحل میتونستم درکش کنم خودمم خواهر دارم برای همین رفتم کنار نشستم متوجه حضور من شد نگام کرد بعد دوباره نگاشو دوخت به دریا منم چشمم دوختم دریای روبه روم که تو تاریکی غرق شده و ارامش عجیبی داشت:میگم درکت میکنم چون خودمم خواهر دارم میدونم وقتی یه اتفاقی می افته فقط خودش نیست که آسیب میبینه ما هم به اندازه ی اونا عذاب میکشیم ،سینا دستشو کلافه کرد تو موهاش انگار می خواست یه چیزی بگه ولی نمی تونست شایدم نمی خواست یه نگاه بهم کرد دوباره نگاشو ازم گرفت

        صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم بدون نگاه کردن به گوشیم جواب دادم:الو

        سلام با شنیدن صداش عین فنر نشستم:آ..آرش؟؟؟

        آرش:اره سایناخودمم صدام داشت میلرزید:چرا به من زنگ زدی؟،آرش:زنگ زدم باهات حرف بزنم تقریبا داشتم داد میزدم:خفه شوووو خفه شووو عوضی اشغال ازت متنفرم همینطوری داشتم فحش میدادم بهشو داد میزدم در باز شد همه ریختن تو اتاق صداش از پشت تلفن رو مخم بود جیغ زدم گوشیمو پرت کردم تو دیوار خرد شد سینا اومد جلو باهام حرف میزد ولی من نمیفهمید فقط خاطره ها بود که عین فیلم از جلو رد میشد دستمو گذاشته بودم رو سرم سينا هول دادم زدم هر چی رو که دم دستم بود رو شکستم اینطوری میخواستم اروم شم سینا سعی میکرد جلومو بگیره ولی نمیشد فقط اخرین لحظه یه سوزشی تو دستم احساس کردم بعد دیگه چیزی حالیم نشد

        ***مهداد

        سینا:بزار ساینا بیاد حالتو میگیره،ملیکا:کی؟ساینا؟،سینا:اره سایناا،فاطمه خانم همینطوری که شربتو میزاشت رو میز:بچه م نیست.....،سینا:نیست بهتر بزار یه روز از دست زلزله خانوم راحت باشیم،رضا به نگار رو ملیکا که داشتن تو سرو کله ی هم میزدن اشاره کرد:بنظر که از این دوتا اروم تره،کلا بعد از اینکه ساینا رفته بود اتاقش همه با هم صمیمی تر شدن ولی نمیدونم چرا یه چیزی تو دلم میگفت کاش اونم اینجا بود،شربتمو بر داشتم که بخورم،سینا:اره ساینا ارومه؟الان خسته شده وگرنه این دختر از صدتا پسر بچه ی تخس و شیطون بدتره همیشه بابا مدرسه بود برای خرابکاریاش امیر:واقعا، سینا:اره بابا یه بار از مدرسه اخراجش کردن حتی

        رامین:والا من پسر بودم انقدر که میترسیدم طرف دفتر نمیرفتم ،اقا ناصر:حالا که انقدر پسر خوبی بودی طرف ناظمتون نمیرفتی بیا با من بریم خرید برا شام رامین که زیر لب معلوم نبود چی غر میزد پاشد رفت امید و رضاهم گفتن حوصله مون سر رفته اونا هم رفتن باهاشون

        سینا. که همینطوری داشت از شاهکار های خودشو ساینا حرف میزد و ما میخندیدم

        خفهههه شوو خفه شو اشغال صدا ساینا داشت از بالا می اومد سینا اول یه نگاه به نگارو ملیکا کرد اونام با شک بهش نگاه کردن صدا جیغ و فحش هاش قطع نمیشد همه دویدم سمت اتاقش رفتیم تو ساینا داشت با گریه جیغ میزد و گریه میکرد یهو گوشیشو پرت کرد گوشیش خورد به دیوار صد تیکه شد دستشو گذاشت رو سرش گریه میکرد همون کپ کرده بودیم یعنی اون دختری سینا داشت پایین ازش تعریف میکرد اینه؟سینا:ساینا چی شده؟کیه؟،جوابشو نداد یهو سینا زد کنار رفت زد همه چیز رو میشکست فاطمه خانم جیغ میزد و گریه میکرد سینا نگهداشته بود اقا سعید :الان یه بلایی سر خودش میاره لیلا خانم:ملیکا مامان برو از تو ساک من ببین ارام بخشی چیزی داریم ،ملیکا همینطوری که گریه میکرد دوید رفت چند دقیقه اومد با یه امپول اومد تو:مامان اینه؟،لیلا:اره بده من ،بعدم لیلا خانم امپولو زد بهش دو سه دقیقه دیگه بیهوش شد

        همه از اتاق اومدیم بیرون اعصاب همه داغون بود رفتیم طبقه ی پایین،امیر:چرا انجوری شد دختره که خیلیم شوخ شیطونه بهش نمیاد اینطوری باشد بعد برگشت طرف:به نظرت کی بوده ..... پریدم تو حرفش:امیر ما چیزی نمیدونیم بیا درموردش حرف نزنیم ،امیر:باشه بابا چرا جوش میاری،چپ چپ نگاش کردم:سینا اعصابش خیلی ریخت بهم ،امیر:اره دیگه منم همینو میگم لابد یه چیزی هست دیگه -بیخیال بریم اونو بزار راحت باشن امیر سرشو به معنی باشه تکون داد رفتیم بیرون که رامین اینا اومدن رضا:اا کجا میرید ،رفتم طرفشون:میرن اونور ،رامین که از قیافه ی ما یه چیزایی فهمیده بود:چیزی شده،همینطوری که میرفتم طرف ویلا:بیاین بهت تون بگم ،اوناهم که فضول دنبال ما راه افتادن،ناصر:کجا میرید،امیر برگشت:الان میایم ،ناصر:باشه پس زود بیاین رفت تو ما هم اومدیم تو رامین :چی شده ،نمی خواستم چیزی بفهمن ما چیزی نمیدونستیم شاید اونا نمیخواستن ما هم بفهمیم برای همین قبل از حرف زدن امیر خودم گفتم:ساینا دختر اقا سعید حالش بد شد همه نگران عصبی شدن ما هم گفتیم بیایم راحت باشن ،امید:ما که کاریش نداریم اون تو اتاقشه من گشنمه پاشیم بریم،با اخم نگاش کردم:دو دقیقه جلو شکم تو بگیر اگه صدامون نکردن میریم بیرون یه چیزی میخوریم بعدم رفتم بیرون از خونه

        بیرون چشمم خورد به سینا که با اعصاب خورد نشسته بود لب ساحل میتونستم درکش کنم خودمم خواهر دارم برای همین رفتم کنار نشستم متوجه حضور من شد نگام کرد بعد دوباره نگاشو دوخت به دریا منم چشمم دوختم دریای روبه روم که تو تاریکی غرق شده و ارامش عجیبی داشت:میگم درکت میکنم چون خودمم خواهر دارم میدونم وقتی یه اتفاقی می افته فقط خودش نیست که آسیب میبینه ما هم به اندازه ی اونا عذاب میکشیم ،سینا دستشو کلافه کرد تو موهاش انگار می خواست یه چیزی بگه ولی نمی تونست شایدم نمی خواست یه نگاه بهم کرد دوباره نگاشو ازم گرفت

     

    اقایی که اون باشه

     

    خلاصه :

     

    آقایی که ایشون باشه معلومه چی در میاد یه مرد پولدار و از خود راضی،البته از چشم هاش می‌شه حس کرد که مرد مهربون و با احساسیه. اما اینقدر تو ناز و نعمت بزرگ شده، اینا براش کمرنگ شدن ! اگه من پزشک شخصی ایشونم دوباره اینا رو یادش میارم!

     

     

     

    ممنون.

     

    توجه:

     

    این رمان ارباب و برده ای نیست. تنها روایتی ساده و تخیلی از زندگی پولدارترین پسر تهران و یه پزشک هست که از گذشته سرنوشت شون به هم گره خورده!

     

     

     

     

    مقدمه:

     

    سکوت کردم فریاد زدی!

     

    نمی‌دونم چرا ما باید به خاطر خانواده هامون تقاص پس بدیم اما سرنوشت اینه

     

    شاید باید من ازت دور باشم تا آرامش بگیری ؛

     

    نمی‌دونم آخرش چی می‌شه اما همیشه دوست خواهم داشت!

     

    ***

     

    پروا:

     

    مانتوی سفیدم رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم.از بابا خداحافظی کردم و آپارتمان رو ترک کردم.

     

    امروز باید به یکی از روستاهای اطراف تهران می‌رفتم.مریضم آبله گرفته بود و امکانات درمانی هم زیر صفر!

     

    سر خیابون یه تاکسی گرفتم برای خارج شهر راهی شدم .

     

    ***

     

    معاینه که تموم شد دخترک رو خوابوندم و رو به مادرش گفتم:

     

    _ لطفا تمام چیزایی که گفتم رعایت کنین و این قرصا رو می‌فرستم براتون به موقع استفاده کنه.

     

    _ چشم خانم دکتر،واقعا ممنونیم.

     

    لبخند زدم.

     

    _ خواهش می‌کنم، کاری نکردم!

     

    و با خداحافظی کلبه رو ترک کردم، که گوشیم زنگ خورد:

     

    _ پروا ....برین بیرون ....بیا خونه..

     

    با بهت گفتم:

     

    -چی شده بابا؟ چه خبره؟

     

    _ زود بیا.

     

    و تق گوشی قطع شد. سریع با سرعتی زیاد مشغول دویدن شدم. چی شده بود؟

     

    از روستا که خارج شدم، سریع ماشین گرفتم و بعد دادن آدرس خواستم به سرعت برونه!

     

    تموم وجودم رو استرس گرفته بود،از طرفی هم هرچی بابا رو می‌گرفتم، جواب نمی‌داد! خدایا خودت کمک کن!

     

    وقتی رسیدم تهران سریع آدرس آپارتمان مون رو دادم. من رو که رسوند، با عجله پیاده شدم و رفتم جلو ساختمون که دهنم از تعجب باز موند با چیزی که دیدم!

     

    ماشین پول دارترین پسر تهران،جلو آپارتمان ما با کلی محافظ؟!

     

    سریع رفتم بالا، صدای داد همسایه ها می اومد.

     

    رسیدن من ،همزمان شد با داد یکی از محافظا گفت :

     

    _ خفه شین!

     

    نگاه بابا به من که پشت به پاکان( پولدارترین پسر تهران) و محافظش بودم افتاد.

     

    پاکان به طرفم برگشت و گفت:

     

    _ به به! خانوم شماهم مال این ساختمونی ؟

     

    ماتم برده بود ،محافظش داد زد:

     

    _ نشنیدی آقا چی گفتن؟

     

    به آرومی گفتم:

     

    _ مال... همین جام!

     

    پاکان نیشخندی زد و رو به بقیه گفت:

     

    _ خوب من دیگه می‌رم، آپارتمان شما آخرین آپارتمان این منطقه بود که من شخصا اومدم بهتون هشدار دادم،مجوزش و همه کاراش جور شده و انجام شده. آپارتمان ها رو تا یه ماه دیگه تخلیه کنین وگرنه هر چی شد پای خودتونه!

     

    و بی هیچ حرف دیگه همراه محافظش رفت و نگاه متعجب من رو روی خودش جا گذاشت!

     

    با دو رفتم پیش بابا و گفتم:

     

    _ بابا جریان چیه؟

     

    همسایه ها میزدن تو سر خودشون و گریه زاری می‌کردن که بابا دستم رو کشید و تو خونه رفتیم.

     

    _ باید تخلیه کنیم!

     

    با گنگی گفتم:

     

    _ چی؟

     

    بابا کلافه گفت:

     

    _ باید اینجا رو تخلیه کنیم وبریم از این منطقه. نه ما بلکه تمام ساکنان منطقه!

     

    با بهت گفتم:

     

    _ چرا ؟

     

    _ چون آقا کل زمین های اینجا رو خریده و تصمیم داره مجتمع بسازه!

     

    با عصبانیت گفتم:

     

    _ مگه شهر هرته که یهو این همه آدم رو آواره کنه؟

     

    با لحن خاصی گفت:

     

    _ دارندگی و برازندگی!

     

    و از کنارم رد شد. من یه دکتر عمومی بودم، بعد مرگ مادرم تو ۳ سالگیم بابا سخت کار کرد تا زندگی متوسطی داشته باشیم و من درس بخونم،همه چی خوب بود. ولی حالا آخه چطور ممکن بود؟ تو یه ماه خونه پیدا کنیم؟ و بعد اسباب کشی؟

     

    سردرد گرفته بودم؛ کف سالن نشستم. بغض کردم،خدایا چرا من هرچی بیشتر تلاش می‌کردم،بدتر زمین می‌خوردم؟

     

    اشکام سرازیر شد . این دیگه نهایت بدبختی بود ! باید پاکان رو می‌دیدم، نباید بذارم اینجاها رو خراب کنه! اما چطور؟!

     

    از جا بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم؛ نه امکان نداش بذارم اتفاقی برای اینجا بیوفته !

     

    ***

     

    پاکان:

     

    "چشمای قهوه ای رنگش ترسون بود؛ از من می‌ترسید!نمی‌تونستم صورتش رو ببینم فقط چشاش جلوم بود!چشاش بارونی شد،خواستم جلو برم، که هراسون از من دور شد "

     

    از خواب پریدم . اولین باری بود که یه همچین خوابی می‌دیدم! اون کی بود؟

     

    از روی تخت بلند شدم، سرم درد می‌کرد . به محض پلک زدن یه جفت چشم قهوه ای جلوم می‌اومد. این کی بود؟ کی بود که همش تو ذهنم بود و از من می‌ترسید ؟

     

    رفتم یه دوش گرفتم تا سرم بهتر بشه/حدود ۲۰ دقیقه بعد بیرون اومدم و مشغول حاضر شدن شدم .باید می‌رفتم دوباره به اون منطقه و نگاه دقیق تری می انداختم .موهای بلندم رو پشت سرم بستم و همراه محافظا از خونه بیرون رفتم.

     

    به بنگاه رسیدیم.از ماشین پیاده شدم.لبخندی رو لبم نشست.

     

    به زودی اینجا ، کل منطقه۶ در اختیار من بود. برای تحقق بخشیدن به خواسته هام.خواستم حرکت کنم که صدایی آشنا، متوقفم کرد!

     

    _ آقا! یه لحظه.

     

    برگشتم. برای لحظه ای چشام گرد شد. این همون چشما بودن، همونا که تو خواب می‌دیدم!

     

    _ آقا! بهم اجازه بدین باهاتون حرف بزنم .

     

    به محافظایی که جلوم گارد گرفته بودن دستور دادم کنار برن .

     

    _ تو کی هستی؟

     

    نگاهش ترسون شد! آره،اینا همون چشما بودن!

     

    _ من؟! یکی از ساکنای این منطقه.

     

    به خاطر آوردم .اولین باری که دیدمش، اون رو خیلی ترسونده بودم، این همون دختر بود!

     

    خیره اش بودم. بعد چند ثانیه به خودم اومدم و گفتم:

     

    _ بسیار خوب .

     

    سوار ماشین شدیمو به راننده ام دستور دادم همین اطراف یه دوری بزنه!

     

    _ خوب بگید!

     

    تو چشام خیره شد. ناخواسته لرزه به وجودم افتاد! تا به حال از ملاقات باکسی اینطوری نشده بودم.

     

    گوش به حرفاش سپردم.

     

    _ آقا! من ازتون می‌خوام تصمیم تون برای ساخت مجتمع عوض کنید!

     

    _ چرا؟

     

    اخم کرد.

     

    _ آقا! با این کار کلی مردم آواره می‌شن!

     

    لبخندی زدم و جواب دادم :

     

    _ این طورا هم که می‌گی نیست. می‌تونن تو این وقتی که دادمدنبال خونه بگردن.

     

    با صدای لرزونی پاسخ داد :

     

    _ تو این مدت کم؟

     

    ابروهام رو تو هم گره زدم. افکار زیادی تو ذهنم بود؛ ولی خوب خودشون یه راهی پیدا می‌کنن دیگه!

     

    _ متاسفم؛ نمی‌شه!

     

    ناله کنان گفت :

     

    _ اما آقا! شما...

     

    بلند گفتم:

     

    _ نگه دار!

     

    راننده نگه داشت. گفتم :

     

    _ اما و اگر نداره. حرفاتونم زدید ، بفرمایید!

     

    از ماشین پیاده شد.نگاهی بهم کرد و ازمون دور شد.

     

    سرم رو به عقب تکیه دادم و به راننده ام دستور برگشت به بنگاه رو دادم.

     

    نگاه آخر اون دختر عصبیم کرده بود! هیچ کس تا حالا این طوری به من نگاه نکرده بود!

     

    نمی‌دونم چرا تو تصمیمم دو دل شده بودم؛ به خاطر اون بود؟

     

    نمی‌دونم!

     

    ***

     

    پروا :

     

    یه هفته از زمانی که پاکان برا تخلیه داده بود گذشته بود.اما من هنوز نتونسته بودم خونه پیدا کنم.ای خدا لعنتت کنه ، آقا! به دور و اطرافم نگاه کردم به زودی اینجا یه ویرونه می‌شد! از جام بلند شدم.پوف کنان؛ خواستم برم آشپزخونه که گوشیم زنگ خورد.رفتم از رو اپن برش داشتم.مریم بود.

     

    _ به به مریم خانوم! کم پیداییا.

     

    خندید و گفت:

     

    _ والا ما کم پیدا نیستیم، شما سرت شلوغه!

     

    _ خوب چه خبرا ؟

     

    _ خبر که دارم توپ!

     

    با کنجکاوی پرسیدم :

     

    _ خونه پیدا کردی؟!

     

    _ نه بابا دیوانه، از اون بهتر!

     

    کلافه گفتم:

     

    _ وای مریم! میخوام خفت کنم!

     

    خندید.

     

    _ وایسا خبرم رو بدم، بعد خفم کن.

     

    _ چیه؟!

     

    _ پروا خبرداری آقا مریض شده؟!

     

    _ آره چطور ؟! می‌گن تا حالا دکترا زیادی براشون اومدن. نفهمیدن چی شده!

     

    موزیانه گفت:

     

    _ اینم می‌دونی که هرکس درمانش کنه، آقا قول داده هرچی بخواد انجام بده؟!

     

    متعجب گفتم:

     

    _ واقعا؟!

     

    _ آره ، ببینم نظرت چیه بری ببینی چه خبره؟

     

    _ دیوونه ایا! من؟

     

    _ حالا تو برو!

     

    و بدون این که بذاره چیزی بگم قطع کرد. به فکر فرو رفتم، بی راهم نمی‌گفت!

     

    اگه می‌شد چی می‌شد!

     

    ساعت ۸ صبح بیدار شدم. گوشیم رو تو کیفم گذاشتم و بعد از خداخافظی از بابا خونه رو ترک کردم.رتواین مدت، بابا همش می‌گفت کاربه کار آقا نداشته باشم. زیاد تو کاراش،دخالت نکنم و من واقعا دلیل رفتارش رو نمی‌فهمیدم. به قول مریم شاید نگران بود بیشتر لج کنه! اما... در هرحال ، من باید شانسم رو امتحان می‎کردم. به مریم زنگ زدم . اون هم بعد کلی امیدواری دادن گفت که تو موفق می‌شی و قطع کرد .شماره ای از کیفم در آوردم. من این شماره رو از اطلاعیه ای که آقا تو اینترنت داده بود،گرفته بودم .

     

    زنگ زدم به اون شماره و اطمینان دادم می‌تونم آقا رو درمان کنم، اونا هم آدرس عمارت آقا رو دادن!

     

    سر خیابون که رسیدم یه تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم. اونم پاش رو گذاشت رو گاز. پیش به سوی مسیر!

     

    ***

     

    پاکان:

     

    چشام از زور درد، باز نمی‌شد!توی سرم انگار تبل می‌کوبیدن. داشتم دیوونه می‌شدم.

     

    بدنم کاملا کوفته بود. اصلا نمی‌تونستم تکون بخورم. هر چند ساعت یه بار خون بالا می‌آوردم و حتی خوردن آب هم حالم رو بد می‌کرد. نمی‌دونستم چم شده، تا حالا همچین بیماری نگرفته بودم! هر دکتری یه چیز می‌گفت. داروهایی هم که می‌دادن حالم رو بدتر می‌کرد!

     

    تو اوج درد پوزخند زدم! پس پایان من اینطوریه، اه!

     

    چشام و دندونام رو ، روهم از درد فشار می‌دادم. یکی از محافظا گفته بود یه دکتر دیگه هم داره میاد، اما من امیدی نداشتم.

     

    صدای خدمتکار که گفت دکتر اومدن رو شنیدم. با صدای باز و بسته شدن در، یکی شد. اومد کنارم نشست و دستم رو گرفت. گرمای دستش به دست سردم، هجوم آورد. به سختی چشم باز کردم تا دکتر رو ببینم که با دیدنش، متعجب و عصبی از درد دستم رو از دستش بیرون کشیدم. اون ؟ اینجا؟!

     

    نگاهش رو تو نگاهم گره زد، آروم زمزمه کرد:

     

    _ لطفا اجازه بدین درمانتون کنم!

     

    چشام رو بستم. من که آب از سرم گذشته بود؛ پس لزومی نداشت مخالفت کنم! دوباره دستم رو گرفت. مشغول معاینه شد. چندی بعد هم بلندشد، از اتاق بیرون رفت. می‌دونستم هیچ کس نمی‌تونه حالم رو خوب کنه! چندی بعد در دوباره بازشد. اومد داخل و با یکی از محافظا مشغول صحبت شد. گیج بودم،دقیقا متوجه نمی‎شدم چی می‎گفت که اومد کنارم نشست؛ دستش رو روی پیشونیم گذاشت و زمزمه کرد:

     

    _به زودی خوب می‌شین ؛ نگران نباشین!

     

    جمله اش ،لبخندی هرچند از سر ناباوری رو لبم آورد.

     

    نزدیک تر اومد، مشغول ماساژ دادن شونه ها و دستام شد. آروم تر شده بودم.دستش که رو زانوهام نشست،با خودم گفتم:

     

    _ این دختر، یه فرشته اس!

     

    بدنم کمی از اون حالت در اومده بود. حس کردم حالم داره بهم می‌خوره. سریع اومد روبه روم ، یه دستش رو زیر گلوم گذاش و دست دیگه اش رو، پشت سرم و آروم سرم رو به سمت چپ برد. خونی که بالا آوردم داخل ظرفی که کنارم بود ریخت . صداش به گوشم خورد:

     

    _ بازم می‌خواین بالا بیارین؟!

     

    شکسته گفتم:

     

    _ نه !

     

    دوباره آروم سرم رو روی بالشت خوابوند. گفت :

     

    _ تا زمانی که داروها و چیزایی که گفتم بیاد، باید تحمل کنید؛ اما نگران نباشید. شما خوب می‌شید، حتما خوب می‌شید!

     

    کلماتش به همراه ماساژایی که به بدنم می‌داد حالم رو بهتر کرده بود. امیدم دوباره برگشته بود. خدایا دیدی ناامیدم، بهترین فرشته تو فرستادی؟!

     

    با احساس خفگی از خواب بیدارشدم.

     

    صداش دوباره به گوشم خورد.

     

    _ بیدار شدین؟! حالتون چطوره؟

     

    نگاهش کردم و آروم گفتم:

     

    _ خوبم.

     

    قرصی رو با یه لیوان آب جلو آورد. روی عسلی کنار تخت گذاشت شون و بعد جلو اومد. سرم رو بلند کرد و بالشتم رو کمی بالا برد . سپس قرص رو دستم داد و کنارم ایستاد. لیوان رو که دستش دادم،بلافاصله پرسیدم:

     

    _ اسمت چیه؟!

     

    تو چشام خیره شد.

     

    _ پروا رادخو.

     

    _ پروا! اسم زیبایی برات گذاشتن.

     

    لبخند زد

     

    _ ممنون

     

    _ هدفت چیه ؟

     

    متعجب گفت:

     

    _ کدوم هدف؟!

     

    پوزخندی زدم.

     

    _ نگو که همین طوری برای درمانم اومدی!

     

    _ قصد من خوب شدنتون بود.

     

    خنده ام گرفت.

     

    _چرا باید باور کنم؟!

     

    لبخند تلخی زد

     

    _ من همین قصدم بود.باور کردن یا نکردنش ، باشماس! الانم حالتون کاملا خوبه. پس دیگه نیازی به من نیست.داروها رو به موقع بخورین!

     

    و خواست بره، داد زدم :

     

    _ اجازه ندادم بری!

     

    ایستاد. محافظام رو صدا زدم سریع اومدن.

     

    _ امرتون آقا؟!

     

    روی تخت نشستم . ساعت ۲ نصفه شب بود .

     

    _ همه رو خبر کنین. بگید بیان اینجا!

     

    اونا هم سری تکون دادن و رفتند. پروا متعجب به طرفم برگشت

     

    _ می‌خواین جی کار کنین؟!

     

    لبخندی زدم

     

    _ عجله نکن. می‌فهمی!

     

    ***

     

    پروا:

     

    با تعجب بهش خیره بودم. چی تو ذهنش بود؟!

     

    کمی بعد عده ای خدمتکار و محافظ داخل اتاق شدند. پاکان به حرف اومد.

     

    _ همه تون می‌دونید مدتیه پزشک شخصی من فوت شده و من برای درمان بیماری مجبور بودم. دست به دامن هرکسی بشم!

     

    نگاهی بهم کرد.

     

    _ولی دیگه نه! تصمیم دارم کسی رو انتخاب کنم!

     

    بعد کمی مکث روبه من گفت

     

    _ کسی که خیلی راحت من رو درمان کرد!

     

    روم زوم شد.

     

    _خانم دکتر پروا رادخو!

     

    چشام گرد و دهنم نیمه باز موند! من؟!

     

    همه مشغول پچ پچ شدن. کمی بعد پاکان گفت

     

    _ این تصمیم منه !

     

    و رو به من گفت :

     

    _ من همه چیو هماهنگ می‌کنم. تو هم وسایلت رو جمع می‌کنی. میای اینجا! از این به بعد اینجا زندگی می‌کنی!

     

    با اعتراض گفتم:

     

    _ اما من...

     

    تو حرفم پرید.

     

    _ نگران نباش. تصمیمم عوض شده، فردا اعلام می‌کنم که نیازی نیست شماها از اون منطقه برین!

     

    قلبم لبریز ازشادی شد. اما لحظه ای بعد گفتم:

     

    _ من نمی‌تونم اینی که شما می‎گین رو قبول کنم!

     

    اتاق غرق سکوت شد! پاکان نگاهی به بقیه کرد و گفت

     

    _بقیه برید!

     

    اتاق در کثری از ثانیه خالی شد.روبه من حرفش رو تکرارکرد. دوباره گفتم :

     

    _ چرا درک نمی‌کنید ؟ من نمی‌تونم!

     

    عصبی شد.یک آن دستم رو کشید و من رو به طرف خودش پرت کرد.صورتامون، فاصله کمی داشت!

     

    خیره من بود.منم هنگ کرده بودم، قدرت هیچی نداشتم!

     

    کمی بعد به خودم اومدم. خواستم کنار بکشم دستم رو محکم تر گرفت.گفت:

     

    _ حرف من هرگز دوتا نشده! کاری که می‌گم رو بکن؛ به نفع خودته!

     

    و دستم رو رها کرد. به مچ دستم نگاه کردم، قرمز شده بود.

     

    _ چرا من؟! چرا کس دیگه نه؟!

     

    نگاهش رو تو نگاهم قفل کرد.مشکی چشماش، عصبی و بی حوصله بود. گفت:

     

    _ چون من می‌گم! دیگه هم حرف نباشه؛ یا اینو قبول کن یا با خونت خداحافظی کن!

     

    قلبم داغون شد .

     

    آروم زمزمه کردم:

     

    _ باشه،هرچی شما بگید.

     

    و کنارش نشستم. دراز کشید روی تخت.چشماش رو بست و گفت:

     

    _ بیماریم چی بود؟!

     

    _ منم نمی‌دونم.

     

    متعجب نگاهم کرد و گفت:

     

    _ یعنی چی؟ پس چطور درمانم کردی؟

     

    تو چشماش خیره شدم.

     

    _ من فقط معاینه تون کردم.بعد تموم کارایی که بلد بودم رو کردم.نمی‌دونستم خوب می‌شید یا نه.فقط براتون دعا کردم و همه تلاشم رو کردم.

     

    دوباره چشماش رو بست. گفتم :

     

    _ برای همین می‌گم نمی‌تونم. من یه پزشک عمومی ام. دانشم در حد یه پزشک شخصی نیست.

     

    به طرفم برگشت.

     

    _ عیب نداره!

     

    و دوباره چشماش رو بست. منم سکوت کردم. نمی‌دونستم تو ذهنش چی می‌گذره و همین دیوونم می‌کرد.

     

    ***

     

    پاکان:

     

    نوری که به چشام می‌خورد بیدارم کرد. چشم باز کردم ، حالم خیلی خوب شده بود. اوف از این دختر! پرده ها رو چرا کنار زده بود؟ اطرافم رو نگاه کردم، نبود! متعجب از جا بلند شدم که نوشته روی عسلی توجهم رو جلب کرد . برش داشتم.

     

    " من تا بیدار شید می‌رم خونه. تا با پدرم حرف بزنم و وسایلم رو بیارم! لطفا از نبودم تعجب نکنید!" نوشته رو روی تخت انداختم، لباسام رو در آوردم و رفتم یه دوش گرفتم. خیلی آرامش بخش بود.

     

    بعد اینکه از حموم بیرون اومدم به حیاط رفتم . همه از خوب شدنم ابراز شادی می‌کردن. خودمم خوشحال بودم حالم خوب شده. هنوز خیلی کارا بود که نکرده بودم !محافظ شخصیم رو که کنارم ایستاده بود فرستادم بره دنبال پروا! بعد اومدنش هم باید پیش مامان می‌رفتم.

     

    باید بهش می‌گفتم که حالا حالا ها نمی‌خوام ازدواج کنم. برام دنبال دختر نگرده!

     

    پوزخندی زدم. هه ازدواج؟! کی می‌تونه لایق توجه من باشه؟!

     

    بادی که می‌وزید و تو موهای بلندم رو حرکت می‌داد! حس خوبی بود. کمی که تو حیاط موندم به داخل عمارت برگشتم. رفتم تو اتاق کارم،روی صندلی کلافه خودم رو رها کردم.

     

    حالا باید با مهندس آریایی دنبال یه جای دیگه واسه مجتمع ساختن می‌گشتیم! حیف مجوز ایناهم داشتم. چی شد که به پروا اون حرف احمقانه رو زدم!؟

     

    پوفی کردم، کاری که شده بود، شده بود!

     

    ***

     

    چن ساعتی تو اتاق کارم مشغول بودم. که در اتاق به صدا دراومد.

     

    _ بیا داخل .

     

    یکی از خدمتکارا داخل اومد و گفت :

     

    _ آقا! پزشک تون اومد.

     

    _ خیلی خوب! همراهیش کنین داخل، منم الان میام.

     

    _ چشم.

     

    و از اتاق بیرون رفت. از جا بلند شدم، چنگی به موهام زدم و از اتاق بیرون رفتم . داخل سالن اصلی که شدم، پروا مشغول صحبت با خدمتکارا بود. داد زدم:

     

    _ چه خبره اینجا؟!

     

    همه سیخ شدن؛ از جمله پروا! جلو تر رفتم، همه کنار رفتن. روبه روی پروا ایستادم و گفتم:

     

    _ تو این جایی برا اینکه پزشک من باشی نه هم صحبت اینا! پس حد خودت رو بدون!

     

    اخم کرد.

     

    _ چه ایرادی داره باهاشون صحبت کنم؟! یعنی چی حد خودم رو بدونم ؟ اوناهم آدمن! مثل من و شما!

     

    همه با چشایی گشاد نگاهش کردن. پوزخندی زدم.

     

    _ چون با محیط آشنا نیستی بهت چیزی نمی‌گم. اما یادت باشه هر حرفی مال هرجایی نیست.

     

    و رو به یکی از خدمتکارا گفتم:

     

    _ اتاق حاضره ؟!

     

    _ بله آقا!

     

    _ راهنمایی شون کن.

     

    _ چشم.

     

    روم رو از پروا گرفتم؛ خواستم برم که صداش متوقفم کرد!

     

    _ واقعا واسه آدمایی مثه شما متاسفم!

     

    با بهت و چشایی گرد شده به طرفش برگشتم.

     

    صدای خدمتکارا و محافظا به گوش می‌خورد.

     

    _ وای!

     

    _ یاخدا!

     

    ***

     

    پروا :

     

    برگشت طرفم و گفت:

     

    _ چی گفتی؟!

     

    از حرفم پشیمون شده بودم .ولی لعنت به این سماجتی که داشتم!

     

    _ واسه آدمایی مثه شما که دیگران رو برده و کمتر از خودشون می‌دونن، فقط به خاطر پول شون،متاسفم!

     

    پوزخندی زد. بی هیچ حرفی نگاه سنگینی بهم کرد و رفت! نفسم رو بیرون دادم. منتظر بودم تا خفم کنه!

     

    خدمتکاری که پاکان گفته بود، منو ببره کنارم اومد .

     

    _ عزیزم خیلی رو حرفات تمرکز کن. ببین چی می‌گی، آقا خیلی حساسن!

     

    به طرفش برگشتم.

     

    _ مگه دروغ می‌گم؟!

     

    خندید و گفت:

     

    _ نه اما کلا حواست رو جمع کن، حالاهم بیا بریم.

     

    دنبالش تو اتاقم رفتم. اتاق بزرگ و شیکی بود.

     

    به وسایلم نگاه کردم، یاد حرفای بابا افتادم.بغض کردم . " حق نداری بر پروا! وگرنه دیگه دختر من نیستی!" " پروا حاضری پدرت رو ، به جای اون داشته باشی؟!" بغضم ترکید. آخه چرا بابا؟ اگه من نمی‌اومدم یه ایل آدم آواره می‌شدن .چرا باهام این طوری کردی؟چرا؟!

     

    در بازشد. برگشتم،پاکان بود. با دیدنم اخمی کرد و گفت :

     

    _ برای چی گریه می‌کنی؟!

     

    حوصله هیچ کس رو نداشتم! مخصوصا آدمی که باعث شده بود بابام بهم بگه" دیگه دختر من نیستی"

     

    _ خواهش می‌کنم برید بیرون.

     

    تای ابرویی بالا داد. ناخودآگاه داد زدم :

     

    _ برید بیرون!

     

    تو یه لحظه بهم هجوم آورد،بدنم رو محکم به دیوار کوبوند.

     

    _ آخ!

     

    فشار دستاش رو بازوهام هر لحظه بیشتر میشد؛ داد زد:

     

    _ نه! تو خیلی پررو شدی! باید آدمت کنم!

     

    ***

     

    دوباره داد زد :

     

    _ فکر کردی جوابتو ندادم لالم ؟! یا ازت می‌ترسم؟ دختره ی لعنتی! کی هستی که صدات رو برام بلند می‌کنی؟! ها؟

     

    از زور درد نمی‌تونستم دهن باز کنم. دستام رو به زور بلند کردم. به بازوش زدم. برای رها شدن تقلا می‌کردم!

     

    عصبانیتش فروکش کرد. ولم کرد.منم سر خوردم و روی زمین نشستم.

     

    دستام قرمز و دردناک بودن. کبودی شون حتمی بود!

     

    نگاهش کردم. کلافه چنگی توی موهاش زد.گفت:

     

    _ بار آخرت باشه! دفعه بعد بدتر ازاین سرت میارم.

     

    و روش رو ازم گرفت.خواست بره که از جا به سختی بلند شدم. گفتم:

     

    _ دیگه دخترش نیستم!

     

    متعجب به طرفم برگشت:

     

    _ چی؟!

     

    اشکام گونه هام رو خیس کرد.

     

    _ پدرم گفت اگه به اینجا بیام دیگه دخترش نیستم. دیگه منو نمی‌خواد. گفت واقعا حاضرم ترکش کنم؟ با اینکه می‌دونست چرا من می‌رم اما اینطوری کرد. اون دیگه من رو نمی‌خواد.

     

    گریه ام شدت گرفت. گفتم :

     

    _ من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم.

     

    ناباورانه نگام کرد. روبه روم اومد. شونه هام رو گرفت و گفت:

     

    _ من که...تصمیمم رو لغو کردم. چرا از...

     

    حرفش رو خورد و بغلم کرد.از بغلش تعجب نکردم. اون لحظه واقعا محتاج یه آغوش بودم!

     

    هق می‌زدم و اون محکم بغلم کرده بود و نوازشم می‌کرد.

     

    _ هیچ پدری نمی‌تونه از بچه اش جداشه. مطمئن باش بعد یه مدت همه حرفاش یادش می‌ره!

     

    پیرهنش رو خیس اشک کرده بودم.حس می‌کردم آروم تر شدم. تو آغوش گرم پاکان!

     

    ***

     

    پاکان:

     

    من اینجا، کنار پروا ، تو این حالت، چیکار می‌کردم؟ خدا می‌دونه!

     

    دلم براش سوخت. فکر نمی‌کردم پدرش این رفتار رو بکنه. هرچند یه جورایی حق داشت!

     

    آروم تر از چند لحظه قبل شده بود.شونه هاش رو گرفت. ازخودم جداش کردم وگفتم :

     

    _ دیگه هم گریه نکن!

     

    چشمای درشت و قهوه ای رنگش دیگه از من نمی‌ترسید ! آروم سرش رو تکون داد. منم سریع از اتاق خارج شدم. نمی‌دونم چرا حس کردم نباید بیشتر ازاین بمونم.

     

    رفتم تو اتاقم. سریع یه دوش گرفتم، بعد روی تختم ولو شدم.کلافه بودم. چرا؟ خدا می‌دونه!

     

    باید می‌رفتم پیش مامان. دوباره بحث و جدل همیشگی به راه بود!

     

    شاید برای همین کلافه بودم. آره حتما همینه!

     

    از جام بلند شدم. سراغ کمد لباسام رفتم. یه دست کت و شلوار مشکی براق تنم کردم موهام رو بستم و ازاتاق بیرون رفتم.تنها آرزوم این بود که لیلا دوباره پیش مامان نباشه!

     

    داخل ماشین نشستم. تصمیم داشتم خودم برونم. محافظامم مرخص کرده بودم. کمربندم رو بستم و بعد از روشن کردن ماشین پام و رو گاز گذاشتم. فقط لیلا پیش مامان نباشه،واقعا حوصله شو ندارم!

     

    ضبط رو روشن کردم. صداش رو تا ته بالابردم.

     

    "می‌خوای بری از پیشم. دیگه عشق من بی همسفر

     

    می‌ری سفر

     

    دلواپسم واسه تو

     

    دلواپسم واسه تو عشق من

     

    برو

     

    تنها برو

     

    اما بخند

     

    این لحظه های آخر رو

     

    تورو خدا نذار یه امشبم با گریه های من تموم شه

     

    قراره دیدنت از امشب آخه آرزوم شه

     

    نذار که اشک چشم من بریزه پشت پای تو

     

    کی میاد جای تو؟

     

    دقیقه های آخره می‌ری واسه همیشه

     

    منم همون که عشق تو تموم زندگیشه

     

    همون که دلخوشی نداره

     

    بعد تو تموم می‌شه

     

    کی مثل تو می‌شه..."

     

    مرتضی پاشایی_ دقیقه های آخر

     

    اشکام رو پاک کردم.هه! مرد و گریه؟

     

    لیلا ببین بامن چیکار کردی!

     

    جلوی عمارت پدریم ترمز کردم. از ماشین پیاده شدم و داخل رفتم .

     

    وارد سالن اصلی که شدم. کم بود نفس کم بیارم! لیلا پیش مامان بود.هه پس مامان می‌خواد اون رو زن من کنه!

     

    روبه روی مامان نشستم.لیلا اومد و کنارم نشست.بلند شدم. مامان گفت:

     

    _ بشین پاکان!

     

    ایستاده گفتم:

     

    _ حرفتون رو بگید.

     

    لیلا هم بلند شد. رو شونه هام افتاد. گفت:

     

    _ بذارید راحت باشه،مادر!

     

    چشمام گردشد. مادر؟!

     

    لیلا رو پس زدم. نشستم و گفتم:

     

    _ مادر، من کلی کاردارم. لطفا زودترکارتون رو بگید!

     

    مامان نگاهی به من کرد. گفت:

     

    _ حاشیه نمی‌رم! تو باید عروسی کنی!

     

    پوزخندی زدم. ادامه داد:

     

    _ از اونجایی هم که کسی رو معرفی نکردی خودم برات انتخاب کردم.

     

    بی اختیار خندیدم. سعی کردم جمعش کنم ولی نمی‌شد! به زور خودم رو نگه داشتم. گفتم:

     

    _ دست شما دردنکنه.خیلی تو زحمت افتادین! راضی نبودم.

     

    مامان با اون صدای پرصلابتش کشیده گفت:

     

    _ پاکان!

     

    لبخند زدم.

     

    _ جونم؟

     

    لیلا به طرفم برگشت.

     

    _ پاکان ما باید ازدواج کنیم! یادمه من رو خیلی دوس داشتی. نظرت عوض شده؟!

     

    پوزخندی زدم. تو چشماش نگاه کردم و گفتم:

     

    _ چی‌شده لیلا خانوم؟ راهت رو گم کردی؟ اینجا خونه عماد نیستا! اشتباه گرفتین!

     

    صدای مامان حرفم رو قطع کرد.

     

    _ ساکت شو پاکان!

     

    برگشتم طرف مامان؛ گفتم:

     

    _ چرا ساکت شم مادر؟ می‌دونین دارین چیکار می‌کنین؟ زنی که می‌خواین عروستون کنید همونیه که دوسال پیش تو دوران نامزدی مون به چه سادگی من رو ول کرد! یادتون رفته؟

     

    عصبانیت تموم وجودم رو گرفته بود. تموم اون لحظات جدایی مون مثل فیلم از پیش چشام گذشت! 

     

    مادر داد زد:

     

    _ پاکان!

     

    _ همون که اومد به من گفت دوست ندارم.فقط به اجبار پدرم اینجام. درحالی که ما خیلی هم رو دوس داشتیم.لااقل من که این طور بودم!

     

    بلند شدم. به طرف لیلا که بااخم نگام می‌کرد برگشتم و گفتم :

     

    _ یادته می‌گفتی دوست دارم با عشق ازدواج کنم؟ یادته بهم گفتی عماد پسرداییت رو ،دوست داری؟ هه یادم نبود تو فقط عاشق ثروتی!گفتی خودش تاجر،پدرش تاجر،کی از این بهتر؟! چیه؟! عماد طلاقت داده تازه یاد من افتادی؟!

     

    رو به مامان کردم و گفتم:

     

    _ من رو خفه کنید،بکشید،هرکاری هم بکنید، من هرگز ازدواج نمی‌کنم!

     

    و اونجا رو بدون توجه به مامان و لیلا که صدام می‌زدن ترک کردم.داخل ماشین نشستم و به سرعت روندم. بغضم گرفت. جلوش رو نگرفتم! این مرد خیلی وقت بودکه نابود شده بود!

     

    مردی که چه ساده و چه آسون خوردش کردن! برام عجیب بود چرا مادرم اینقدر اصرار به این عروسی داشت؟! اون که دید من بعد رفتن لیلا به مرز جنون رسیدم!

     

    سوژه اخبار،خودکشی ناموفقم،گوشه گیر شدنم،همه به خاطر این زن بود! زنی که حالا،هیچ حسی جز نفرت بهش ندارم. ضبط رو روشن کردم و گوش به موزیک سپردم!

     

    "یادته چقد می‌گفتی شاید از من دل بکنی

     

    یادته چقدر می‌گفتم

     

    تا ابد دیگه مال منی

     

    حالا داری می‌ری می‌بینی که دارم من جون می‌کنم

     

    تو رو خدا بگو دروغه

     

    من رو اینجور پس نزن عشقم....

     

    " یادته _ مرتضی پاشایی"

     

    ***

     

    پروا:

     

    کنار پنجره ایستاده بودم. به بیرون نگاه می‌کردم. دلم آشوبی بود.مریم که می‌گفت دختره دیوونه!خوش به حالت! پزشک شخصی آقا؟ می‌دونی الان چند نفر به خونت تشنن؟؟؟

     

    تو دلم پوزخندی زدم. اگه دست خودم بود الان پیش بابام بودم یا داشتم مریضی رو درمان می‌کردم. کاری که بیش ترین انرژی رو بهم می‌داد! اما اینجا توی این قفس...

     

    ماشین لامبورگینی مشکی رنگ پاکان توجهم رو جلب کرد.از ماشین پیاده شد در رو،محکم بهم کوبید. یا خدا!چرا عصبانیه؟! لبخندی زدم عصبانیتش جذاب ترش می‌کرد! سرم رو تکون دادم.دوباره به حیاط نگاه کردم نبود!

     

    کلافه روی تخت دراز کشیدم. که در یهو بازشد. پاکان اومد داخل و دستم رو کشید،بلندم کرد.چنگ انداختم شال رو تخت رو برداشتم. دنبال خودش راه انداخت. متعجب همش صداش می‌زدم. ولی انگار نه انگار! همش می‌گفت فقط دنبالم بیا!

     

    دیدم تقلا فایده نداره.دنبالش سوار ماشین شدم و راه افتاد.

     

    _ کجا می‌ریم ؟!

     

    _ می‌شه اینقدر سوال نپرسی؟ دو دقیقه آروم باشی؟

     

    ساکت به روبه رو خیره شدم. هوا ابری بود و آماده باریدن! درست مثل حال من!

     

    از تهران خارج شدیم . تو جاده ای خلوت نگه داشت. ماشین رو خاموش کرد و سرش رو ، روی فرمون گذاشت. بهش خیره بودم که زمزمه کرد:

     

    -تا حالا عاشق شدی؟

     

    تعجب کردم

     

    _ نه!

     

    خندید.

     

    _ خوش به حالت!

     

    کمی مکث کرد وبعد ادامه داد:

     

    _ من چرا،یه بار! همون یه بار کافی بود تا همه چیم نابودشه!

     

    چشام گردتر شد،این مرد و عاشقی؟؟

     

    _ واقعا؟

     

    سرشو بلند کرد،تو چشمام خیره شد و گفت :

     

    _ بهم نمیاد؟

     

    تند و سریع گفتم:

     

    _ نه،منظورم این که...

     

    لبخند تلخی زد، گفت:

     

    _دلم خیلی پره،از همه چی ،همه کس! دلم میخواست با یکی حرف بزنم. نمی‌دونم چرا اومدم سراغ تو!

     

    و بعد بی مقدمه گفت:

     

    _عاشق شدم.۲۳ سالم بود. زیبا و معصوم بود؛ مثل یه فرشته،اونقدر دوستش داشتم.همیشه بهترین چیزا رو براش فراهم می‌کردم!می‌گفت عاشقمه منم باور کردم.پاکان مغرور شده بود شاد و سرزنده!۱ سال باهم بودیم.بعد به خانواده هامون اطلاع دادیم.همه چی عالی بود،اون هر لحظه؛ منو بیشتر عاشق می‌کرد و من انگار تو بهشت بودم.تا اینکه تو دوران نامزدی یه روز اومد گفت پاکان من دیگه دوستت ندارم! یعنی از اول نداشتم،واسه اجبار بود باور کن.من عماد،پسر داییم رو دوست دارم!

     

    صدای مردونه اش می‌لرزید.به حالی شدم.دستم رو رو دستش گذاشتم تاشاید آروم شه و منم آرامشی تجربه کنم. این روزا کنار پاکان مردی که از جنس احساس بود!

     

    ***

     

    نگاهی به دستامون کرد. حرفی نزد.ادامه داد:

     

    _ خورد شدم. شاید عاشق نشده باشی،اما می‌تونی درک کنی که حال اون موقعم چی بود.دلم زیر پای دختری به اسم لیلا کاملا لگد مال شد و من از اون موقع یاد گرفتم آدما با محبت وحشی می‌شن. فکر می‌کن وظیفته! اگه خشک و خشن باشی بهتر از اینه که این بلا سرت بیاد.

     

    قطره اشکی رو گونه اش نشست. پوزخندی زد

     

    _ مرد و گریه می‌بینی؟ من آدمی بودم که حتی برای مرگ پدرم گریه نکرده بودم! بعد رفتن لیلا من جنون پیدا کرده بودم. وسایل رو می‌شکوندم. الکی به همه حمله ور می‌شدم. به همه چی گیر می‌دادم. اوضاع وقتی بدترشد که اخبار جداییم شایعه های مرتبط با اون همه جا پخش شد! اون زمان همه چی برام تموم شده بود. خودکشی آخرین راهم بود. برای همین تو روز تولدم یه لحظه از جمع خارج و رفتم داخل حموم اتاقم تیغ رو برداشتم. پوست دستم رو از بازو به پایین خراش دادم.درم قفل کردم تا کسی نجاتم نده؛ اما دوست صمیمیم فرزاد که نگرانم بود وقتی اومد تو اتاقم صدام زد فهمید من تو حموم حرفی نمی‌زنم در رو شکوند و با هزار بدبختی من رو بردن بیمارستان و نجات پیدا کردم.

     

    تو چشام خیره شد

     

    _ و حالا شدم همون پسر مغرور و عصبی،سرد تر و خسته تر ازگذشته!

     

    به خودم که اومدم گونه هام خیس بود. آره منم دوسال پیش خبر جنون و جدایی پاکان رو شنیده بودم؛ اما چیزی که گفته بودن با حرفای پاکان خیلی فرق داشت. تو اون زمانم کسی تکذیبیه نداد و من...!

     

    _ آقا!من متاسفم!

     

    تعجب کرد.

     

    _ چرا؟

     

    تو چشماش زل زدم.

     

    _ واسه تموم فکرایی که بدون دونستن حقیقت داشتم متاسفم!

     

    لبخند تلخی زد.دستش رو گونه هام نشست. اشکام رو پاک کرد. آروم زمزمه کرد:

     

    _ از این به بعد من رو پاکان صدا کن!

     

    ***

     

    پاکان:

     

    نمی‌دونستم چرا بودن کنار پروا آرومم می‌کرد. خودمم نمی‌دونستم چرا برای اون از خودم و گذشته ام گفتم.

     

    یا حتی اینکه چرا بهش گفتم پاکان صدام کنه!

     

    نگاه متعجبش اذیتم می‌کرد. گفتم:

     

    _ اگه این جوری راحت نیستی همون آقا صدام کن.

     

    لبخندی زد

     

    _نه راستش یکم تعجب کردم. اما ممنونم که اجازه دادید اسم تون رو صدا کنم!

     

    گفتم:

     

    _ صدام کن.

     

    سرش رو پایین انداخت. آروم گفت:

     

    _ پاکان!

     

    دستم رو زیر چونه اش گذاشتم. مجبورش کردم؛تا نگام کنه!

     

    _ دوباره.

     

    قهوه ای درشت چشماش تو نگاهم گره خورد.

     

    _ پاکان!

     

    لبخندی زدم.خواستم حرفی بزنم که صدای شکمش در اومد. خنده ام گرفت، خودش هم خندید. تازه متوجه چال گونه های ظریفش شدم چقدر زیبا بود.

     

    _ گشنته؟

     

    با خنده گفت:

     

    _ آره،خیلی!

     

    لبخندی زدم

     

    _ الان می‌ریم خونه غذا می‌خوریم.

     

    سری تکون داد. منم ماشین رو دوباره راه انداختم و ضبط رو روشن کردم.

     

    "تو به جای منم داری زجر می‌کشی. یکی عاشقته که تو عاشقشی.

     

    تو به جای منم پر غصه شدی. نذار خسته بشم نگو خسته شدی

     

    نگران منی که نگیره دلم واسه دیدن تو داره می‌ره دلم

     

    نگران منی مثل بچگیام تو خودت می‌دونی من ازت چی می‌خوام

     

    مگه میشه باشی و تنها بمونم محاله بذاری محاله بتونم

     

    دلم دیگه دلتنگیاش بی شماره هنوزم به جز تو کسی رو نداره

     

    عوض می‌کنی زندگیم رو تو یادم دادی عاشقیم رو

     

    تو رو تا ته خاطراتم کشیدم به زیبایی تو کسی رو ندیدم

     

    نگو دیگه آب از سر من گذشته مگه جز تو کی سر نوشت و نوشته

     

    تحمل نداره نباشی دلی که تو تنها خداشی

     

    .." نگران منی_ مرتضی پاشایی

     

    تو حیاط عمارت توقف کرد.ماشین رو که خاموش کرد ، محافظا اومدن درا رو باز کردند. پیاده شدیم.

     

    همراهش رفتم. داخل عمارت کتش رو در آورد. داد دست خدمتکار. به طرف من برگشت گفت:

     

    _ خب!غذا چی می‌خوری؟

     

    با لبخند نگاش کردم:

     

    _ فرقی نداره.هرچی!

     

    بلند خندید. تعجب کردم،محو تماشاش شدم، گفت:

     

    _ اینقدر گشنته که مهم نیست چی باشه؟ خیل خوب!الان می‌ریم تالارغذاخوری.

     

    تالار غذاخوری؟

     

    _ بابا بیخیال!

     

    داخل تالار شدیم.چشام گرد شد،گوشه گوشه این عمارت زیبا و گیرا بود.

     

    صدای پاکان من رو به خودم آورد.

     

    _ چی رو بیخیال؟ اگه گشنت نیست بگم برات غذا نیارن!

     

    مثل یه بچه لجباز محکم پام رو، روی زمین زدم و گفتم:

     

    _ اهه بدجنس! من غذا می‌خوام!

     

    قهقهه زد. خدمتکارا متعجب نگاش می‌کردن و پچ پچ می‌کردن.انگار از آخرین باری که خندیده بود خیلی گذشته بود!

     

    _ باشه پروا جان!آروم! بهت می‌رسه!

     

    با خنده پشت میز نشستیم . روبه روش نشستم و مشغول غذا خوردن شدیم. زیر چشمی نگام می‌کرد و می‌خندید. عصبی شدم. بفرما پروا خانوم! سوژه خنده آقا شدی!

     

    آهنگ مرتضی تو تالار پخش شد. لبخندی زدم. منم عاشق این مرد خوش صدا بودم!

     

    چشات ، من رو داده به دستای باد

     

    دلم عشقت رو از کی بخواد؟

     

    دل تو با دلم به سادگی راه نمیاد

     

    ببین دل من در و رو همه بست

     

    تو دلم کی به جز تو نشست؟

     

    آخه عاشقتم ، تو به عاشقی می‌گی هــ ـو*س

     

    همش هوسه تورو داره دلم

     

    دیوونته چاره نداره دلم

     

    به تو دل و بسته دوباره دلم

     

    عشق تو کاره دلم

     

    نفس نفسم تورو داد می‌زنه

     

    نفس توی سینه صدات می‌زنه

     

    نگاه تو مثل جواب منه

     

    تعبیر خواب منه

     

    دلم دیگه درگیر عاشقیه

     

    توی قلب تو آخه کیه

     

    که بهم نمی‌گی ما دوتا دلمون یکیه

     

    نذار دیگه سر به سر دل من

     

    اگه در به در دل من

     

    ولی جای توئه دیگه تو دل غافل من

     

    آره ، هوسه تورو داره دلم

     

    دیوونته چاره نداره دلم

     

    به تو دل و بسته دوباره دلم

     

    عشق تو کاره دلم

     

    نفس نفسم تورو داد می‌زنه

     

    نفس توی سینه صدات می‌زنه

     

    نگاه تو مثل جواب منه

     

    تعبیر خواب منه

     

    خواب منــه "

     

    نفس_ مرتضی پاشایی

     

    غذا که هیچ! پاکان با اون خنده ها کوفتم کرده بود. دلم میخواست بهش بگم مرض به چی می‌خندی؟

     

    ولی بیخیال شدم. سعی کردم بی تفاوت غذا بخورم. بنابراین دیگه نگاش نکردم.

     

    سرمو ، پایین انداختم،مشغول شدم. آخ گور پدر خنده هاش! گشنگی رو بچسب!

     

    حالا یه جوری می‌گم انگار نخوردم! ولی خدایی خیلی گشنه بودم. دو ساعتم که پای درد و دل سرکار آقا نشسته بودم سرم رو بالا کردم.

     

    یکی از خدمتکارا با لوندی اومد برای پاکان آب ریخت. یه جوری ام خم شده بود که کم مونده بود بره تو حلق پاکان!

     

    عصبی محکم زدم رو میز و گفتم:

     

    _ منم آب می‌خوام.

     

    با اینکه پاکان توجهی به حرکات خدمتکار نداشت اما بدجوری حرصم گرفته بود. اومد برای منم آب ریخت و رفت. دختره ی استغفرالله!

     

    بعد خوردن غذا تشکر کردم ندیمه ها هم به گرمی جواب دادند و همراه پاکان از تالار غذا خوری بیرون رفتیم. خوب بود که دیگه به این کارام گیر نمی‌داد. طفلی عادت کرده بود، چه زود! در اتاقم رو که باز کردم دیدم پاکان هم اومد داخل!

     

    متعجب گفتم:

     

    _ چیکار می‌کنی؟!

     

    لبخندی زد وچشمای مشکیش بهم زل زدند. گفت:

     

    _ چرا روم حساسی؟

     

    وای! سریع گفتم:

     

    _ من؟

     

    با همون لبخند گفت:

     

    _ نه پس من سر حرکات خدمتکار غیرتی شدم!

     

    پوزخندی زدم.

     

    _ توهم زدی. برو می‌خوام بخوابم.

     

    لبخندش عمیق ترشد. جلو میومد عقب می‌رفتم تا که به دیوار خوردم. اونم اومد و با فاصله کمی ازم روبه روم ایستاد. سرش رو جلو آورد و تو شالم کرد. متعجب از حرکتش سرجام خشک شدم در حالی که نفس های گرمش گردنم رو قلقلک می‌داد!

     

    ***

     

    پاکان:

     

    به خودم اومدم و سریع ازش جدا شدم و از اتاق بیرون رفتم.

     

    یه ماه بعد:

     

    در به صدا در اومد.

     

    _ بیا داخل.

     

    یکی از ندیمه ها داخل شد و گفت:

     

    _ آقا! آقای محمدی اومدن.

     

    از جام بلند شدم.

     

    _ راهنمایش کن داخل.

     

    سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت .

     

    چندی بعد فرزاد( آقای محمدی) اومد داخل . باخنده گفت :

     

    _ به به داداش!

     

    لبخندی زدم،بغلش کردم و گفتم:

     

    _ سلام بی معرفت!

     

    ازم جدا شد و با اخم گفت:

     

    _ چرا داداش؟ به خدا خارج درگیر بودم. اون شرکتی که سهام دارش بودم مشکل پیدا کرده بود. خدا شاهده واقعا گرفتار بودم!

     

    خندیدم و رو شونه اش زدم

     

    _ می‌دونم ولی دلم برات تنگ شده بود.

     

    دوباره بغلم کرد

     

    _ منم داداش!

     

    یهو ازم جدا شد و مشکوک نگاهم کرد. با تعجب گفتم:

     

    _ چیه؟

     

    با همون حالت گفت:

     

    _ شنیدم پزشک شخصی گرفتی!

     

    پروا! مثل پتکی محکم تو سرم خورد. بعد اون روز باهام دوباره رسمی و سرد شده بود. حقم داشت! با صدای فرزاد از فکر در اومدم.

     

    _ چیه پاکان؟

     

    لبخندی زدم

     

    _ هیچی!

     

    خواست حرفی بزنه که در صدا خورد.گفتم:

     

    _ بیا داخل!

     

    در باز و پروا داخل شد. با دیدن فرزادکمی مکث کرد و گفت :

     

    _ آقا! اگه مهمون دارید من برم.

     

    فرزاد قبل از من به حرف اومد

     

    _ شما پزشک شخصی پاکانین،درسته؟

     

    _ بله،خودمم.

     

    _ نه پروا مشکلی نیست.بگو چیکار داشتی؟

     

    همون طورکه سرش پایین بود گفت:

     

    _ برای معاینه شبانه اومدم.

     

    فرزاد نگاهش رو پروا قفل شده بود.عصبی شدم.رو به فرزاد گفتم:

     

    _ داداش تو سالن اصلی منتظرم باش. الان میام بریم باشه؟

     

    _ باشه پس منتظرم.

     

    جلو رفت رو به پروا دست دراز کرد

     

    _ خوشبختم از آشنایی تون!من فرزاد محمدی هستم دوست صمیمی پاکان!

     

    سرش رو بلند کرد. دستش رو فشرد و گفت:

     

    _ همچنین!

     

    فرزاد که رفت نگاه عصبی من رو پروا افتاد!

     

    ***

     

    روی تخت دراز کشیدم. اومد کنارم نشست. کیفش رو کنار خودش قرار داد و مشغول معاینه شد.

     

    گفتم:

     

    _ پروا؟

     

    _ بعله آقا؟

     

    دستش رو گرفتم.اون یکی دستمم زیر چونه اش گذاشتم و سرش رو بالا دادم

     

    _ چرا با من این طوری می‌کنی؟

     

    بی تفاوت گفت:

     

    _ متوجه نمی‌شم.

     

    دستش رو کشیدم. تو بغلم افتاد.

     

    معترض خواست ازم دورشه.

     

    _ چیکار می‌کنین؟

     

    محکم گرفتمش

     

    _ تو اسم من رو بلد نیستی؟ چرا این طوری هستی؟

     

    _ چرا باید شما رو با اسم صدا کنم؟

     

    به بازوهاش فشار آوردم.

     

    _ پروا! بس کن. داری آزارم می‌دی.

     

    بازم خواست کنار بره.یاد نگاه های فرزاد افتادم.عصبی شدم .دوباره چرا ؟ نمی‌دونستم. یه حسی عذابم می‌داد. دو دستم رو ،روی صورتش گذاشتم.صورتم رو جلو بردم و بی وقفه فاصله بین صورتامون رو کم کردم.

     

    بی حرکت بود. حس شیرینی تموم وجودم رو پر کرد.حسی که اسمش رو نمی‌دونستم. نمی‌دونستم یا...

     

    چندی بعد صورتم رو کنار بردم. بغض کرده بود.آروم گفت:

     

    _ چرا باهام این طوری می‌کنی؟

     

    گونش رو نوازش کردم.

     

    _ نمی‌دونم. فقط دوست ندارم باهام سرد شی. نگاه دیگران رو روت دوست ندارم. دوست ندارم برای کسی بخندی. می‌خوام خنده هات فقط مال من باشه!

     

    اشکاش سرازیر شد

     

    _ من فقط پزشک توام.چرا برات مهمه؟

     

    نگاهم رو توی نگاهش گره زدم

     

    _ چون...چون من...چون...

     

    دلم لرزید. دوباره از سرخط ؟ دوباره احساس و عاشقی ؟

     

    عشق؟ عاشق؟ من عاشق شده بودم؟

     

    با گریه گفت:

     

    _ چرا با من بازی می‌کنی؟

     

    اشکاش رو پاک کردم. گفتم:

     

    _ بازی؟ نه من فقط روت حساسم.

     

    ولش کردم.کنار رفت.بلند شدم،داشتم می‌رفتم که دوید و از پشت بغلم کرد.

     

    ایستادم که گفت:

     

    _ من حق ندارم این طوری باشم. چرا کاری می‌کنی که این حس رو پیدا کنم؟

     

    به سمتش برگشتم .

     

    _ چه حسی؟

     

    تو چشمام زل زد 

     

    _ شاید همون حسی که تو زمانی به لیلا داشتی!

     

    بی اختیار بدون حرفی دوباره فاصله بین صورتامون برداشته شد. نمی‌دونستم چیکار می‌کنم. نمی‌دونستم درسته که به این حس اعتماد کنم یا نه.

     

    تنها چیز که می‌خواستم بودن با پروا بود!

     

    ***

     

    پروا:

     

    ازم جدا شد.لبخندی زدم. دستم رو بوسید و گفت:

     

    _ من سریع برمی‌گردم. باشه؟

     

    سرتکون دادم و گفتم:

     

    _ باشه،منتظرم.

     

    با همون لبخند از اتاق خارج شد.

     

    روی تختش نشستم.دستم رو لبم کشیده شدو لبخندم عمیق تر شد. احساس بی نظری داشتم. حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم!

     

    یه آن لبخندم رنگ باخت! من می‌تونستم کنار پاکان باشم؟

     

    من لیاقت عشقش رو داشتم؟

     

    روی تخت دراز کشیدم. اونقدر افکار مختلف توی سرم بود که سریع به خواب رفتم.

     

    پاکان:

     

    با لبخند پایین کنار فرزاد رفتم.

     

    من رو که دید بلند شد. بی مقدمه گفتم:

     

    _ فرزاد! عاشق شدم.

     

    بهت زده با خنده گفت :

     

    _ مسخره!

     

    گفتم:

     

    _ جدی می‌گم.

     

    با همون حالت گفت:

     

    _ خب!کی هست ایشون؟

     

    با لبخندی پیروزمندانه گفتم:

     

    _ پروا! پزشک شخصیم!

     

    لبخندش رنگ باخت. گفت:

     

    _ همین که...

     

    سر تکون دادم.خواست حرفی بزنه که در با صدای بدی بازشد و مادر داخل عمارت شد و محافظاشم پشتش!

     

    اومد کنارمون.فرزاد گفت:

     

    _ سلام خانوم بزرگ.

     

    مادر نگاهی به فرزاد کرد؛ عصبی نگام کرد و گفت:

     

    _ تو،خجالت نمیکشی؟!

     

    با خنده گفتم

     

    :_ چرا؟

     

    کشیده محکمش ،صورتمو ،برگردوند!

     

    فرزاد با تعجب،گفت:

     

    _ خانم بزرگ!

     

    پوزخندی زدم،تو چشمای مادری نگاه کردم،که حیف لقب،مادر بود! هرگز،یه مادر؛ نبود.

     

    گفت:

     

    _ با لیلا،قرارعقد میذاری ،بعد نمیری ؟

     

    از حرص،خندیدم؛ گفتم:

     

    _ من؟ والا شما گذاشتین ،منم گفتم نمیام!

     

    فرزاد با دهنی باز،متعجب خیره ما بود.

     

    مادر گفت:_ تو غلط کردی! صداتو ،بیار پایین!

     

    بی حرفی،سریع به طرف اتاقم رفتم،در رو باز کردم،پروا رو،بلند کردم ،متعجب گفت:

     

    _ چی شده ؟ چرا،

     

    _ بعدا میگم.

     

    و دنبال خودم،بیرون بردمش!

     

    پیش مادرم رفتیم .فرزاد و مادرم نگاه شون به دستای گره خورده ما بود.

     

    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

     

    _ مادر! پروا دختریه که من دوستش دارم!

     

    همه خدمتکارا و محافظا پچ پچ کنان نگاه مون می‌کردن.مادر حرفی نمی‌زد ،فقط با بهت ودقتی خاص روی پروا زوم شده بود.

     

    چندی بعد جلو اومد و تو چشمای پروا دقیق شد. هر سه تامون متعجب بودیم. آروم گفت:

     

    _ تو کی هستی؟

     

    پروا نگاهش رو پایین داد و گفت:

     

    _ پروا رادخو پزشک شخصی آقا!

     

    مادر انگار پتکی محکم تو سرش خورد و با ناباوری گفت:

     

    _ تو دختر سپهر رادخویی؟

     

    پروا متعجب جواب داد:

     

    _ بله. شما پدرم رو می‌شناسین ؟

     

    مادر دیگه حرفی نزد. بغض کرده بود. متعجب و بهت زده نظاره گر مامان بودم که زمزمه کرد:

     

    _ پس بالاخره به حرفش عمل کرد!

     

    و نه نه کنان سریع رفت. هر سه تامون مات و مبهوت بودیم.فرزاد گفت:

     

    _ پاکان چند ماه نبودم،چه خبره؟

     

    به پروا نگاه کردم،گفت:

     

    _ چطور آخه...

     

    فکرم درگیر شده بود.اینجا چه خبر بود؟

     

    فرزاد کمی دیگه موند و بعد رفت. یه کار فوری داشت. خودشم نمی‌خواست بره. با اصرار من رفت.بهش قول دادم که حتما همه چی رو براش تعریف کنم. با پروا به اتاقم رفتم. روی تخت نشست،کنارش نشستم و گفتم:

     

    _ پروا؟

     

    _ جونم؟

     

    موهاش رو نوازش کردم.

     

    _ من نمی‌دونم ماجرا چیه؛ اما قول می‌دم بفهمم! تا اون موقع لطفا سعی کن بهش فکر نکنی خوب؟

     

    چشمای درشتش حیرون بود

     

    _ باشه!

     

    سرش ر و بوسیدم.بلند شد،در اتاق رو که باز کرد و گفت:

     

    _ کاری نداری؟

     

    دوست داشتم بگم بمون؛ اما به دلم،پشته پا زدم.

     

    _ نه ،خداحافظ!

     

    لبخندی زد و بیرون رفت و من موندم و عطر پیرهنش! ای کاش نمی‌رفت!

     

    سردرد بدی داشتم. از خواب پریدم،ساعت یازده شب بود. گرمم شده بود.پتو رو کنار زدم وبلند شدم. پنجره رو باز کردم، هنوز گرمم بود،داد زدم:

     

    _ علی!

     

    یکی از محافظام سریع داخل شد و با دیدن حالم مضطرب گفت:

     

    _ الان پزشک تون رو خبر می‌کنم.

     

    و سریع از اتاق بیرون رفت.خواستم به طرف تخت حرکت کنم که چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم.

     

    ***

     

    پروا:

     

    سریع همراه محافظ داخل اتاق شدم. پاکان رو تخت نبود. اطراف تخت چرخیدم که دیدمش. با دیدنش تو اون حالت هینی گفتم و به طرفش رفتم. با کمک محافظ روی تخت خوابوندمش. کیفم رو که کنار در انداخته بودمبه سرعت برداشتم و مشغول معاینه شدم. تمام تنش داغ بود.خدایا!

     

    تب و لرز کرده بود. سریع دست به کار شدم. به صورتش نگاه کردم،خیس عرق بود. از محافظ خواستم یه تشت آب خنک بیاره اونم سریع بیرون رفت. موهای بلندش رو کنار زدم،اخم غلیظی کرده بود و مدام زمزمه می‌کرد.صداش خفیف بود،دقیقا متوجه نمی‌شدم اما مطمئن بودم داشت کابوس می‌دید. نیم ساعت گذشته بود،حالش بهتر بود؛ اما هنوز تب داشت و بدنش داغ بود. سوز سرما بلندم کرد. پنجره رو بستم. آخه مرد ناحسابی تو این هوای سرد زمستون کی پنجره رو باز می‌ذاره ؟!

     

    دوباره رفتم کنارش و دستم رو، روی گونه اش کشیدم.خوندم

     

    _ عروسک قشنگ من چشمات رو باز کن!

     

    به محض برداشتن دستم دو جفت تیله مشکی بهم زل زده بودند. لبخندی زدم،آروم گفت:

     

    _ می‌خواستم بگم نری!

     

    دستش رو محکم گرفتم.اونم دستم رو فشرد.گفتم:

     

    _ من نمی‌رم همیشه پیشتم پاکان!

     

    لبخندی رو لب آورد،گفت:

     

    _ پروا؟

     

    _ جونم؟

     

    اشاره کرد تا گوشم رو جلو ببرم. گفت:

     

    _ دوست دارم! 

     

    تو چشماش خیره شدم، چشمایی که حالا می‌دونستم مال منن.

     

    گفتم:

     

    _ منم دوست دارم.

     

    _ پروا بهم یه قول بده.

     

    گفتم:

     

    _ هرچی باشه!

     

    چشماش از اشک پرشد. زمزمه کرد:

     

    _ هرگز از پیشم نرو. هیچ وقت!

     

    صداش لرزید و گفت:

     

    _ پروا واسه من دیگه عاشقی مثل جاده یکطرفه ست. اگه این بار بشکنم، شکستم!می‌میرم پروا، این دفعه واقعا می‌میرم.

     

    محافظ داخل شد. تشت آب خنک با پارچه رو کنارم گذاشت و گفت:

     

    _حالشون چطوره؟

     

    گفتم:

     

    _ خیلی بهتره.

     

    سر تکون داد و بیرون رفت. پارچه رو توی آب فرو کردم. آبش رو گرفتم و رو سر پاکان گذاشتم.

     

    گفتم:

     

    _ من بیخ ریشتم آقا پاکان! جایی نمی‌رم، مطمئن باش!

     

    و خم شدم و بـ ــوسه ای رو لباش کاشتم. لبحندی بلند بالا زد. گفت:

     

    _ آرزوم بود دوباره به زندگی برگردم!

     

    تو چشمام زل زد.

     

    _ ممنونم پروا! تو من رو برگردوندی!

     

    دوباره پارچه خنک رو، روی صورتش کشیدم.

     

    _ پاکان، من ...

     

    _ چی؟

     

    _ خیلی دوست دارم. واسه این حس ممنونم پاکان!

     

    چشماش رو بست و لبخندش پهن تر شد. دوباره رو صورتش خم شدم و دستاش دورم حلقه شد. تو آغوشش گم شدم که بعدش حسی شیرین از پیوستن من و پاکان!

     

    بـ ــوسه هاش ما رو تا صبح همراهی کرد. صبحی متفاوت تر از بقیه روزا!

     

    ***

     

    پاکان :

     

    چشام رو که باز کردم پروا کنارم بود. دیشب و اتفاقاتش که از سرم گذشت لبخندی زدم و موهای پروا رو نوازش کردم.

     

    به ساعت روی دیوار نگاه کردم . ۳ صبح بود. دوباره چشمام رو بستم و به خواب رفتم. وقتی این فرشته کنارم بود از بابت همه چی خیالم تخت بود.با تکونای کسی بیدار شدم. صدای مخملیش تو گوشم پیچید.

     

    _ بلند شو پاکان!

     

    روی تخت نشستم. چشماش رو بست و گفت:

     

    _ لباس بپوش بیا پایین صبحونه درست کردم.

     

    با خنده گفتم:

     

    _ چشمات رو چرا بستی؟

     

    ابریشم و عشق


    نه اندوهی در چشمانم


    ونه ملالی در سر انگشتانم


    که نامت را می نویسم...


    چشم هایم


    در پیله ای از ابریشم وعشق


    خواب تورا می بینند


    شاید نخستین دیدارمان


    امروز باشد


    با سلامی در سکوت...


    **************


    فصل اول) بهراد


    نگاهمو از نقشه ی لوله شده ای که روی صندلی جلو کنار کیف لپ تاپم گذاشته بودم گرفتم وبه جاده خیره شدم.مدتها می شد که واسه یه مسافت طولانی رانندگی نکرده بودم.


    به حدی ذهنم درگیر ماجراهای این چند وقت اخیر بود که نمی تونستم رو جاده وطبیعتش تمرکز کنم.کجا داشتم می رفتم وقرار بود با چه چیزی روبرو بشم چندان مهم نبود.چیزی که واسه م اهمیت داشت برآورده کردن آخرین خواسته ی بابا بود.


    قبل از پروازم از بخارست به ایران،مامان باهام تماس گرفت.مثل اینکه حال بابا ایندفعه خیلی بد شده بود ودکترها علنا جوابش کرده بودن.دیگه شیمی درمانی هم بی فایده بود.


    فکر اینکه امکان داره به زودی بابا رو از دست بدم باعث شد یک آن به خودم بیام وببینم واقعا کجای این دنیا وایستادم وچقدر از داشته های با ارزشم تو زندگی دورم.بابا برام بدون شک با ارزش ترین چیزی بود که داشتم.منم مثل هرپسر دیگه ای مهم ترین سرمایه وپشتوانه م حضور پدرم بود.


    اما برام در کنار همه ی اینا یه افتخار عمیق قلبی وجود داشت.اینکه پسر استاد همایون صدر نائینی طراح بزرگ فرش ابریشم بودم.


    بابا واسه م بیشتر از هرکسی تو زندگی قابل احترام وستایش بود.نه به خاطر فقط هنرش.اون یه جورایی برام الگو بود.


    با اینکه حدود دو سالی می شد به خاطر دخالتهای مامان واسه خودم یه خونه ی مجردی تهیه کرده ومستقل شده بودم،اما هنوز خودمو به خونواده م به خصوص بابا وابسته می دونستم.


    این زندگیه مجردی هم یه بهونه بود واسه لاپوشونی کارهایی که هر مرد جوونی با استفاده از امکاناتی که در اختیارش هست می تونه انجام بده.البته من هرگز پامو از گلیمم درازتر نمی کردم.اما خب اون خونه واسه گاهی لب تر کردن با رفقا و داشتن آزادی بیشتر جای خوبی بود.از گیر دادن های مامان هم دیگه خبری نبود.


    لااقل واسه من که پا به بیست وهشت سالگی گذاشته بودم و تودنیای کار حرفه ایم واسه خودم کسی بودم دیگه دوره ی این سخت گیری های مادرانه گذشته بود.


    حدود سه سالی می شد که به عنوان کارشناس در بخش تحقیقات هواشناسی موسسه ی ژئوفیزیک دانشگاه تهران مشغول به کار بودم.وزندگیم خلاصه شده بود تو سفرهایی که به مراکز و ایستگاههای هواشناسی کشور داشتم وبه عنوان مدرس در طرح پودمانی آموزش کارورز وکار آموز این رشته خدمت می کردم.


    البته گهگداری هم سفرهایی به خارج از کشور برای شرکت در جلسات وکنفرانس های بین المللی به پستم می خورد.که سفر اخیرم به بخارست یکی از همونا بود.


    وقتی از اونجا برگشتم یک راست به خونه ی پدریم سری زدم ومامان مثل همیشه با کلی غرغر ازم استقبال کرد.


    بهناز خواهر بزرگترمم اونجا بود وطبق معمول داشت با دوتا وروجکش درسا ودنیا سروکله می زد.بعضی اخلاقاش درست عین مامان بود.واین منو واسه آینده ی اون دوتا نگران می کرد.


    داریوش شوهر خواهرمو برخلاف انتظارم اونجا ندیدم.واز ندیدنش هم ناراحت نشدم.زیاد باهاش راحت نبودم.اختلاف سنی ده ساله وطرز فکر متفاوتمون باعث این فاصله بود.


    بابا مثل همیشه پشت میز کارش ایستاده و از زوایای مختلف به نقشه ای که کشیده بود نگاه می کرد.خیلی لاغر شده بود. وپوست صورتش به خاکستری می زد.


    با دیدنم لبخند نیمه جونی روی لبش اومد


    _بلاخره اومدی پسر.


    بغض ناخودآگاه به گلوم نشست وصدامو دورگه وخشن کرد.


    _سلام بابا.


    دستاشو باز کرد و من دوباره همون بهراد پنج ،شش ساله شدم و به آغوشش پناه بردم.با این تفاوت که این بار بدن نحیف وچهره ی شکسته ی اون بین دستا وآغوش من پنهون شد.


    سرشو بالا گرفت وبا لذت بهم نگاه کرد.


    _منتظر برگشتنت بودم.باید واسه م یه کار کنی.


    آب دهانمو قورت دادم تا این بغض لعنتی دست از سرم برداره


    _چه کاری؟


    منو به طرف میز کارش کشوند


    _این نقشه رو می بینی...دیگه تقریبا تموم شده.باید اینو به دست یه استاد فرش باف تو کاشان برسونی.دوست دارم آخرین طرحمو،استاد رحیمی ببافه.این فرش رو واسه نمایشگاهی می خوام که قراره سازمان میراث فرهنگی به افتخار آثارم تو این سی ساله ی اخیر، برگذار کنه.دلم می خواد تازنده ام این نمایشگاهو ببینم وخودم توش حضور داشته باشم.این اثر هم میشه آخرین کارم ویه جورایی امضای پای این تلاش سی ساله م.


    به نقشه ی فرش نگاهی انداختم.خودم تا حدودی از اون سر در می آوردم.زمینه وحاشیه بر اساس نقشه ی مرسوم فرش کاشان بود.


    ترنج مرکزی با نقش هندسی لوزی شکل متمایل به بیضی از تعداد زیادی ترنج متحد المرکز درست شده بود واسلیمی های گل دار در تمام سطح زمینه وجود داشت.حاشیه ی اصلی هم به عادت همیشه شامل نقش های درشتی بود.


    _تار وپودش هم قراره از ابریشم باشه؟


    _آره هم پرز، هم تار وپود.رنگ نخش هم از رنگای طبیعیه.با آقای شریفی که از دوستای قدیمی ویکی از کارکنان خانه ی فرش توکاشانه صحبت کردم.قراره واسه تهیه ی مواد اولیه کمکت کنه.یه فرش نه متریه...ببینم بهراد میتونی برام اینکارو بکنی؟


    نگاه غمگینی به چشماش انداختم وبا خودم گفتم(می تونم نکنم بابا؟...این آخرین خواستته)


    به سختی سرمو تکان دادم و اون به حرفش ادامه داد


    _مزاحمت زیادی برات ندارم.فقط میری کاشان وبا استاد رحیمی قرارداد می بندی.قرار شده آقا شریفی همه چیو آماده کنه...موقع بستن قرار داد هرجور که استاد خواست باهاش راه بیا.اما تاکید کن فرصتمون کمه.گره اول رو که زدن تو برگرد.من خودم تلفنی از شریفی می خوام دنبال کار بافت فرش باشه.


    خیلی بی مقدمه گفتم:شما نگران نباش.من خودم رو کار نظارت می کنم.


    بابا با نگرانی پرسید


    _پس ماموریت های کاریت چی میشه؟


    _یه جوری حلش میکنم...شاید با استاد علی اکبری حرف زدم وازش خواستم ماموریت های این دو سه ماهه ی اول سال رو برام نزدیک تر وکوتاهتر انتخاب کنه تا بتونم برسم هفته ای یه بار به کاشان سر بزنم.


    زیر لب با خشنودی زمزمه کرد


    _خیلی خوبه .خیالمو راحت کردی...فقط بهراد جان هر طور میتونی راضیش کن مهلت تحویل کارش رو کمتر کنه.من فرصت چندانی ندارم.


    _بابا


    اعتراض خودخواهانه ام لبخند غمگینی رو به لبش آورد


    _میتونم از این حقیقت فرار کنم یا حتی نادیده ش بگیرم؟


    برای اینکه این بحث نا امید کننده رو عوض کنم ناشیانه پرسیدم


    _حالا چرا استاد رحیمی؟


    با کمی مکث گفت:اینو بهش بدهکارم...قول داده بودم آخرین طرحمو اون ببافه.


    نقس عمیقی کشید واز کنارم گذاشت تا روی تختش بشینه.من همونطور مات پشت میز ایستادم ومتفکرانه به نقشه خیره شدم.نمی خواستم باور کنم این آخرین طرح اونه.


    زانتیای نقره ای رنگی ازم سبقت گرفت وبدجوری جلو ماشینم پیچید.باعث شد فرمون رو بی اختیار کج کنم وماشین کمی انحراف به راست پیدا کنه


    _ای بر پدرت...


    صدای زنگ تلفن همراهم ادامه ی فحشمو تو دلم نگه داشت


    _الو بگو


    صدای هرهر خنده ی کوروش بی اختیار لبخند به لبم آورد


    _من کشته مرده ی این آداب معاشرتتم...قدیما یه سلام احوالپرسی رسم بود به گمونم.


    _ببین آقاپسر خوب ومودب من الآن تو جاده م.زود حرفتو بزن.چون نمی تونم حواسمو به رانندگیم جمع کنم.


    _توجاده؟!!...کجا داری می ری؟


    ازیه پراید مشکی سبقت گرفتم و واسه راه دادنش به نشانه ی تشکر بوق زدم


    _تو راه کاشانم.


    _ماموریت داری میری؟


    _آره ...اما یه ماموریت شخصی


    با نگرانی پرسید


    _اتفاقی افتاده بهراد؟


    این نگرانی وجدی شدن اصلا به کوروش نمی اومد.اون صمیمی ترین دوستم والبته همکارم بود


    _چیز خاصی نیست...دارم می رم با یه استاد بافنده ی فرش تو کاشان قرار داد ببندم.پدرم ازم خواسته.


    _ای بابا...پس چرا اینقدر بی خبر؟...میگفتی ماهم در رکابت می بودیم.


    _دلت خوشه ها کوروش .تو این مهدوی رو نمی شناسی؟واسه جور شدن مرخصی خودم کلی بالا پایین زدم.حالا یه کاره میومدی توهم درخواست می دادی دیگه عمرا واسه منم راضی می شد؟در ضمن من کارم مشخص نیست چند روزی طول بکشه اگه میومدی از کار وزندگی می افتادی...راستی ماموریتی چیزی به پستت نخورده؟


    _فعلا که نه.البته یه دوره ی دو روزه تو زنجان بود که تا پیشنهاد شد آقای چای شیرین رو هوا زدش.


    باحرص نفسمو فوت کردم


    _خوبه دیگه...هرچی ماموریت نزدیک وکوتاه مدته این نوری باید بره.


    کوروش با لحن بامزه ای گفت:آخ خ خ گفتی...نمی دونی واسه جورشدنش چطور جلو اساتید پاچه خواری میکرد.حقا که لقب چایی شیرین برازنده شه.


    از آینه جلو متوجه ی حرکت یه سمند سفید که به نظرم گشت نامحسوس اومد، شدم


    _ببین من نمی تونم دیگه صحبت کنم.رسیدم بهت زنگ می زنم.


    _باشه خداحافظ.


    گوشی رو سریع رو صندلی کناری پرت کردم.سمند اومد وازم سبقت گرفت.ظاهرا اشتباه کرده بودم.


    حوالی یازده صبح بود که وارد کاشان شدم.قبلا یه چند باری اینجا اومده بودم و کمی هم خیابونها رو می شناختم.


    پرسان پرسان با آدرسی که از آقای شریفی داشتم خونه شون رو پیدا کردم.یه خونه ی ویلایی قدیمی بود.زنگ رو زدم و بدون اینکه کسی جوابی بده منتظر موندم.چند لحظه بعد پسر بچه ی هشت،نه ساله ای اومد درو باز کرد


    _بله بفرمایین.


    _سلام عمو جون...اینجا خونه ی آقای شریفیه؟


    با لبخند سر تکان داد ومنتظر به چشام خیره شد


    _خودشون هستن؟


    _نه...رفته سر کار.


    زن مسنی با چادر گل دار جلوی در اومد


    _بفرمایین آقا کاری داشتین؟


    _راستش من امروز با آقای شریفی قرار داشتم.اما هرچی به گوشیشون تماس میگیرم جواب نمی دن.


    _با کدوم شریفی؟...پسرم یا پدرش؟آخه احسان صبح ها دادگاه داره،گوشیش معمولا خاموشه.


    به حالت نفی سر تکان دادم


    _نه منظورم آقای شریفی بزرگ هستن.


    _متوجه شدم...راستش صبح گفت یه جلسه ای تو خانه ی فرش دارن که طول میکشه.فکر نمی کنم بتونین تا قبل از ظهر موفق به دیدنش بشین.شما آقای؟


    با ناراحتی سرم رو پایین انداختم


    _صدر هستم.پسر یکی از دوستای آقای شریفی.


    _واقعا شرمنده ام.مثل اینکه پیش شما بدقول شد.


    _خواهش میکنم این چه حرفیه...اگه ایرادی نداره من همینجا تو ماشینم منتظرشون می مونم.


    تعارف زد


    _تشریف بیارین داخل.


    به طرف ماشین رفتم


    _نه مرسی مزاحمتون نمی شم.


    سوارشدم وصندلیمو خوابوندم.احتیاج شدیدی به یه چرت کوچیک داشتم.


    صدای برخورد دستی به شیشه ی ماشین باعث شد چشمامو باز کنم.مرد مسنی همراه اون پسر بچه داشت با لبخند نگاهم میکرد.


    چشمامو مالیدم .با کوفتگی مختصری که تو بدنم احساس می کردم درو باز کردم.


    _سلام آقای شریفی


    _سلام پسرم خوش اومدی...از حاج خانوم شنیدم کلی اینجا منتظر موندین.پیشتون خجالت زده شدم.


    با لبخند نگاهش کردم .ریش یک دست سفید وصورت مهربونی داشت.


    _این چه حرفیه...اتفاقا این منم که شرمنده م.براتون مزاحمت ایجاد کردیم.


    دستش رو پشتم قرار داد ومنو به طرف در خونه راهنمایی کرد.


    _تا باشه از این زحمتا.استاد به گردن ما بیشتر از این حق دارن...بفرمایین داخل در خدمتون باشیم.


    _نه مرسی من دیگه تو نمی یام.فقط اگه میشه آدرس استاد رحیمی روبدین رفع زحمت کنم.


    لبخند پدرانه ای زد وگفت:عجله نکن جوون...حاج خانوم تدارک ناهار دیدن.یه لقمه غذا باهم میخوریم وبعدش می ریم سراغ آقای رحیمی.


    _آخه اینجوری که...


    حرفمو با مهربونی قطع کرد


    _نترس نمک گیرت نمیکنه.


    سرمو با خجالت پایین انداختم ویالله گویان وارد شدم.همسر آقای شریفی جلو اومد ودوباره سلام واحوالپرسی کرد.


    نگاهی به اون خونه ی قشنگ وحیاط بزرگش که پر از گل محمدی بود انداختم.عطر غنچه های باز شده هوش از سرم می برد...باز هم اردیبهشت ومثل همیشه فصل گلابگیری بود.


    با راهنمایی آقای شریفی از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم.مرد تقریبا جوونی جلو آمد وباهام دست داد.به نظرم اومد ازم چندسالی بزرگتر باشه.آقای شریفی مارو به هم معرفی کرد.


    _پسرم احسان...ایشونم آقای صدر،پسر استاد صدر بزرگ


    با اون دوباره دست دادم وصمیمانه گفتم:بهرادم.


    خیلی رسمی گفت


    _از آشنایی باهاتون خوشبختم.


    به نظرم زیادی اتو کشیده اومد.شایدم تصورش این بود که ازم خیلی بزرگتره.که البته بعد از چیزی که آقای شریفی گفت متوجه شدم تصورش پربیراه هم نبوده


    _این آقا پسر مهربونم که می بینین کیان،نوه ی من وپسره احسانه.


    چشمام از تعجب گرد شد.اصلا به پسر آقای شریفی نمی اومد بچه ای به این سن داشته باشه.


    سعی نکردم مثل احمق ها بهشون زل بزنم.خیلی عادی سرتکون دادم و دست نوازشی روی موهای کیان کشیدم.


    بعد از خوردن ناهار خوشمزه ای که حاج خانوم تدارک دیده بود یه استراحت کوتاه کردیم وبلاخره راهی خونه ی استاد رحیمی شدیم.


    ماشین رو سر یه کوچه ی تنگ وپر رفت وآمد پارک کردم.به نظرم اومد این منطقه زیادی شلوغه.


    آقای شریفی بی مقدمه گفت:اسم این محل لَتحره.خود مردمش میگن لتر.دلم نمی خواد حرف نا مربوطی در موردشون بزنم.اما درگیری ونزاع خیابونی تو این محل زیاده...ولی آدمای با مرامی هستن.لااقل ما درب جوشقانی ها باهاشون مشکلی نداریم.


    لبخند عجولانه ای زدم وبدون اینکه در مورد حرفاش قضاوتی داشته باشم همراهش شدم.انتهای کوچه جلوی یه در کرم رنگ ایستاد وزنگ زد.


    صدای کشیده شدن دمپایی رو سنگ فرش حیاط وبعد صدای ناپخته ای که پرسید


    _کیه؟


    _بی زحمت درو باز کنید.


    یه پسر نوجوون چهارده،پونزده ساله که تازه پشت لبش سبز شده بود درو باز کرد وبا تردید نگاهمون کرد


    _با کی کار دارین؟!


    آقای شریفی تسبیح دانه یاقوتیشو داخل جیبش گذاشت و گفت:


    _با بابات کار داریم...بگو اسدالله شریفی...خودش می شناسه.


    پسرک سری تکان داد وبرگشت.


    با نگرانی پرسیدم


    _در این مورد باهاشون از قبل هماهنگی نکردین؟


    _نه...آخه از آقای رحیمی مدتها میشه بی خبر بودم.به خود استاد هم گفتم فکر نمی کنم دیگه سفارشی قبول کنه...از رفقا شنیدم خودشو بازنشسته کرده.


    _بفرمایین داخل.


    صدای پسرک باعث شد نگاه متعجبمو از آقای شریفی بگیرم وبه درخونه بدوزم.


    مرد میانسالی هم همراهش بود


    _سلام شریفی جان خوش اومدی...بفرما.


    همراه آقای شریفی وارد شدم واستاد با گرمی ازما استقبال کرد.


    چهره ی تقریبا ظریف وریز نقشی داشت.موهای جلوی سرش کم پشت بود و یه خط اخم عمیق بین دو ابروش وجود داشت.به نظرم در کل مسن تر از سنش دیده می شد.


    آقای شریفی با دست منو نشون داد وگفت:ایشون آقا بهراد،پسره استاد صدر هستن...استاد روکه میشناسی؟


    استاد رحیمی تکان خفیفی خورد


    _مگه میشه نشناسمش...حالشون چطوره؟خوبن؟


    با ناراحتی سرمو پایین انداختم


    _والله چه عرض کنم.


    _آقا یوسف مهموناتو چرا تو حیاط نگه داشتی؟


    سر بلند کردم وبه زنی که تو چارچوب در ورودی قرار گرفته بود خیره شدم.به نظرم اومد همسرش باشه.استاد رو به ما کرد وگفت:شرمنده م...بفرمایین تو.


    وارد یه راهروی باریک شدیم وبعدش اتاق کم نوری که با یه دست مبل راحتی،یه جفت فرش دست بافت شش متری وتلویزیون کوچیکی پر شده بود.


    با تعارف مجدد استاد نشستیم.واعضای خانواده ش که تا اون لحظه فقط شامل پسر نوجوون وهمسرش می شد به ما ملحق شدند.


    استاد رحیمی با بی قراری پرسید


    _نگفتی پسرم حال پدرتون چطوره؟


    با کمی مکث گفتم:فعلا خوبه اما...


    آقای شریفی حرفم رو قطع کرد


    _راستش رحیمی جان مارو استاد فرستاده ومی خواد یه کاری براش انجام بدی.


    خط اخم بین دو ابروی استاد کمی محو شد وبا تعجب نگاهمون کرد


    _چه خدمتی ازم بر می یاد؟!!


    اینبار من رشته ی صحبت رو به دست گرفتم


    _قراره یه نمایشگاه به خاطر کارهای بابا برگزار بشه .که یه جورایی از خدماتی که تو این سالها به این رشته وهنر داشته قدر دانی شه.بابا هم مایل بود به عنوان حسن ختام کارش آخرین نقشه ای رو که کشیده بافته شه.اونم فقط به دست شما.


    _اما من...آخه چرا من؟!!


    از سر ندانستن سر تکان دادم


    _نمی دونم.فقط بهم گفت اینو به شما مدیونه.وقول داده بوده آخرین طرحشو شما ببافین.


    قبل از اینکه استاد جوابی بده صدای سلام گفتن ضعیفی وبعد ورود دختر جوون وباریک اندامی که سینی چای رو تو دستاش گرفته بودبا عث شد ناخود آگاه سرمو بالا بگیرم وبهش زل بزنم.


    یه چادر گل دار سفید سرش بود که به زیبایی صورت سبزه وریز نقشش رو قاب گرفته بود.قد بلند به نظر می رسید وخیلی آروم وبا اطمینان قدم بر می داشت.


    چای را اول جلوی آقای شریفی گرفت وبعد از اینکه به استاد تعارف کرد به طرف من چرخید.لبخند محوی روی لباش بود ونگاهش انگار با من هزار سال آشنا.


    آروم سر تکان داد وسینی را جلوم پایین آورد.بی اختیار دست پیش بردم وفنجانی چای برداشتم.وتا به خودم بیام اون مثل یه نسیم خنک بهاره از کنارم گذشت وبه طرف مادرش رفت.


    باورم نمی شد از دیدنش اینهمه تحت تاثیر قرار بگیرم.اون نه زیبایی خاصی داشت نه اونقدر جالب توجه بود که بخواد از بهرادی که به قول کوروش سر وگوشش حسابی می جنبید دلبری کنه.واقعیتش این بود که اصلا دلم رو هم نبرده بود فقط نمی دونم چرا برام اینقدر آشنا میومد...کجا دیده بودمش؟!!


    هیچی به ذهنم نمی رسید.با ناامیدی سرتکان دادم وزیر چشمی اونو که کنار مادرش نشست تحت نظر گرفتم.


    صدای استاد باعث شد به طرفش برگردم


    _اما پسرم من نمی تونم این کارو بکنم.


    بی اختیار پرسیدم


    _آخه چرا؟!!...من هر مقدار دستمزدی که بخواین پرداخت می کنم.


    دستهاشو جلو آورد وزیر رو کرد


    _ای کاش می تونستم اما اینا دیگه توانایی ندارن حتی یه گره بزنن...جفت مچ دستهام آرتروز دارن.دو سالی میشه دیگه کار نمی کنم.


    اون جمله ی آخری رو با ناراحتی گفت وسرشو پایین انداخت


    _اما بابا خیلی به این قضیه امید وار...


    بقیه ی جمله مو با دلخوری خوردم.اما نمی تونستم به همین آسونی سکوت کنم.نفس عمیقی کشیدم وادامه دادم


    _راستش استاد برای من گفتن این موضوع خیلی سخته.اما...بابا داره روزای آخر زندگیشو میگذرونه ودیدن این فرش هم آخرین خواسته ی اونه


    بغض به گلوم فشار آورد و باعث شد دوباره سکوت کنم.


    _خیلی دلم میخواست...اما من از خودم مطمئنم دیگه توانایی بافتن ندارم.


    آقای شریفی گفت:این همش تقصیر کم کاریه منه.باید از قبل با آقای رحیمی هماهنگی می کردم تا شما اینهمه راهو...


    _من اون فرش رو می بافم.


    آقای شریفی ناخودآگاه سکوت کرد.همگی مون با تعجب به طرف اون دختر چرخیدیم


    _گلاره!!


    لحن توبیخ گر وپراز سرزنش آقای رحیمی باعث شد کمی جابخورم.اما گلاره حتی یه ذره هم از جاش تکان نخورد.هنوزم اون لبخند مطمئن وحالا به نظرم یه جورایی مهربون رو لبش بود


    _بابا من اون فرشو می بافم.


    _تو تجربه شو نداری


    _ولی نقشه خونیم حرف نداره...اینو خود شما گفتین.


    آقای رحیمی با نا امیدی سر تکان داد


    _استاد قبول نمی کنه.


    _اگه این استاد بفهمه من از پدرم خیلی بهتر می بافم چی؟


    واقعا از این همه جسارت واعتماد به نفس دهنم باز مونده بود.


    آقای شریفی دخالت کرد


    _فکر نمی کنم استاد صدر همچین ریسکی کنه.


    استاد رحیمی نگاه گذرایی به گلاره انداخت و رو به من گفت:تجربه ی اون در حد بافتن قالیچه وسجاده ست.اما من بهش اعتماد دارم.اون درست میگه کارش از من خیلی بهتره.


    _بابا!!


    اینبار لحن گلاره با سرزنش همراه بود.رو به من کرد وخیلی جدی گفت:مطمئن باشین می تونم اون فرش رو ببافم.


    با تردید نگاهش کردم


    _آخه مسئله اصلا این نیست.راستش پدرم میخواست اقای رحیمی اون فرش رو ببافه.


    _اینکه مشکلی نیست با پدرتون تماس بگیرین و ازش بپرسین شرایط جدید رو قبول میکنه یا نه.


    به نظرم اومد خیلی مسائل رو ساده می گیره.ابرویی بالا انداختم وبا تمسخر نگاهش کردم.


    _به فرض که پدرم با این موضوع کنار بیادوقبول کنه کس دیگه ای اون فرشو ببافه.به نظرتون شانس انتخاب شما بین اینهمه استاد بافنده ی فرش تو این شهر چقدره؟


    بازهم همون لبخند پر از اطمینان وصمیمی، ونگاهی که انگار داشت بهم القا می کرد،تو اشتباه میکنی.


    _خیلی زیاد...من تو کمترین زمان سفارش رو تحویل می دم.


    آقای شریفی گفت:صحبت از یه فرش ابریشم نه متریه دخترم.


    _باشه اما من به مهارتم ایمان دارم...اگه اون فرش رو تو کمتر از دوماه تحویل دادم چی؟


    استاد رحیمی اعتراض کرد


    _گلاره رویایی فکر نکن...حساب کردی تو هر روزش باید چند هزارتا گره بزنی؟


    _من می تونم بابا...نگران نباش.بذار آخرین خواسته ی استاد برآورده شه.


    مادرش با تردید سربلند کرد وگفت:منم کمکش می کنم.


    دیگه کسی چیزی نگفت ومن نگاه بی طاقتم رو از چند جفت چشمی که منتظر به دهنم خیره بودند گرفتم وبا خودم فکر کردم باید با بابا تماس بگیرم.


    وقتی موضوع رو فردای اون روز باهاش درمیون گذاشتم بیشتر از هرچیزی انتظار داشتم از شنیدنش ناراحت بشه اما اون برخلاف تصورم پشت گوشی خندید وهمون خنده ی ریز وشادش لبخند رو به لبم آورد


    _به چی می خندین بابا؟


    _به دور تکرار این زندگی.


    باکنجکاوی پرسیدم


    _نمی خواین بیشتر توضیح بدین؟


    _همه چی برمی گرده به یه خاطره ی خیلی دور...حدود بیست وپنج سال قبل...اونروز هم یه جوونی مثل همین دختر خانومی که تو ازش حرف زدی با جسارت پا جلو گذاشت وخواست طرحی رو که برای کشیدنش کلی وقت وانرژی گذاشته بودم ببافه.چون استادش نمی تونست و وقت نداشت.خب اگه من مثل الآن از هرچی شهرت ومحبوبیت تو این هنر سیر بودم بی برو برگرد به نگاه مطمئن اون جوون اعتماد می کردم وفرش رو می دادم تا ببافه.اما در نهایت نه غرورم اجازه داد نه کسی که قرار بود فرش براش بافته شه گذاشت اون پسر جوون این کارو بکنه.نقشه رو به یکی دیگه دادیم و اون اینقدر امروز و فردا کرد که نه تنها کارش خیلی دیر تموم شد بلکه وقتی فرش رو دیدیم کاملا از دور داد می زد دو دست بافته شده.وبراش زحمت زیادی نگذاشتن...نتیجه ی کار ر و که دیدم بی چک وچونه رفتم سراغ اون جوون وازش عذر خواهی کردم.وقول دادم بهترین کارمو هم بدم اون ببافه.اما اون جوون که همین استاد رحیمی ما باشه گفت بهترین کار رو نمی خواد...آخرین کارو میخواد.ومنم قبول کردم.


    البته بعداز اون ماخیلی باهم کار کردیم واون فرش های زیاد ی رو با نقشه هایی که من کشیدم بافته. اما وقتی از اصفهان مهاجرت کردیم وساکن تهران شدیم خود به خود ارتباطمونم قطع شد، بدون اینکه قولی که بهش دادم از یادم بره.


    نفس بلندی کشید وادامه داد


    _حالام که به اینجا رسیدیم ،من آخرین نقشه ی زندگیمو کشیدم اما اون نمی تونه ببافه.ودخترش ...


    دوباره خندید وبرای چند لحظه سکوت کرد.به خودم جراتی دادم وپرسیدم


    _نگفتین بلاخره من چیکار کنم؟


    بابا انگار داشت واسه خودش زیر لب زمزمه می کرد


    _دلم می خواد فرشی که با دستای اون دختر جسور بافته می شه رو ببینم ولمس کنم.


    پس راضی بود.یا لااقل از حرفاش اینطور برداشت کردم که میخواد اون نقشه رو گلاره ببافه.


    هه...گلاره...چه زود هم با اسمش صمیمی شده بودم.هنوزم حرفای جسورانه ش واون لبخند مهربونش تو ذهنم مدام تکرار می شد.


    خب باید قبول می کردم یه جورایی خاص بود.اما اینکه از لحاظ احساسی بخواد درگیرم کنه...نه...دخترهایی به مراتب زیباتر از اون تو زندگیم می اومدن ومی رفتن ومن هیچ وقت دلبسته شون نمی شدم.اگه گوش شیطون کر کسی هم به دلم بند می شد بلافاصله یه سوال مسخره می اومد تو ذهنم که (بهراد سهم تو از رندگی اینه؟)و واقعا چقدر زیاده خواه ومغرور بودم که بلافاصله جواب نه می دادم.


    گاهی احساس می کردم دارم از دیگرون سواستفاده می کنم.فرقی هم نداشت طرف مرد باشه یا زن.مهم این بود منافع من به خطر نیفته وبه قول کوروش خیلی از خود متشکر بودم که اگه شکستی هم تو یه رابطه داشتم خودمو هرگز مقصر ندونم...واقعا شخصیت مزخرفی داشتم


    ذهنم دوباره به طرف گلاره پرکشید وطرح اون لبخندهای لعنتی که دست از سرم بر نمی داشت.باید تصمیم بابا رو با خونواده ی رحیمی درمیون می گذاشتم.


    وقتی به آقای شریفی همه چیو گفتم خیلی خوشحال شد وخواست هرچه زودتر این خبرو بهشون بدیم.


    اما من با شیطنت مانع شدم وته دلم گفتم(بذار یکم دیگه صبر کنه و مزه انتظار رو بچشه...نباید خیال کنه راحت تونسته به خواسته ش برسه)


    با آقای شریفی از کارگاه فرش بافیش و دار فرشی که برای اون دختر به پا کرده بود،دیدن کردم.و همون جا هم رنگ وجنس نخ هارو که از ابریشم بود بررسی کردم.


    بنا به نقشه،زمینه ی فرش سفید عاجی بود ورنگ نخ ها هم عموما از خاکستری،قهوه ای،توتونی،عاجی وسیاه تشکیل می شد.


    همه چیز در ظاهر عالی بود اما دوایراد اساسی داشت.اول اینکه،کارگاه محل پر رفت وآمدی بود وعموماً هم مردها بیشتر از زن ها بودند.واین کار رو برای گلاره ی جوون سخت می کرد.شاید هم من خیال میکردم براش سخت به نظر می یاد.


    دوست نداشتم این فرش زیر نگاه اینهمه آدم بافته شه...به خودم تشر زدم(دروغ نگو بهراد...تو دوست نداری اون زیر نگاه اینهمه مرد فرش ببافه...خب چرا؟مگه نمی گی بهش احساسی نداری؟)


    نه من واقعا بهش هیچ حسی نداشتم.فقط کمی غیرتی با این موضوع داشتم برخورد می کردم.شاید چون برام آشنا می زد، به حساب همون نمی خواستم اینجا کار کنه.


    و اون دلیل دوم،که قانع کننده تر بود(مسافت راه).


    فکر نمی کردم استاد رحیمی اجازه بده گلاره هرشب ساعت هشت این مسیر رو تنها تا خونه بره.


    آقای شریفی پرسید


    _خب نظرتون چیه؟راضی هستین؟


    خیلی رک گفتم:هم آره ...هم نه.


    جاخورد وبا بهت نگاهم کرد.


    _آخه چرا؟!!


    این چرا برای اون (نه)بود که خیلی قاطعانه به زبون آورده بودم.


    _خب کارگاه شما محیط خوبیه اما من دنبال یه جای آروم تر وکم رفت وآمدتر می گردم.


    آقای شریفی سعی کرد قانعم کنه.


    _اما اکثر کارگاه ها همین قدر پر رفت وآمدن.


    منظورش این بود که جای خلوت تر نمی تونه پیدا کنه.


    _خب شاید بهتره به جای کارگاه دنبال یه خونه باشیم.


    _اما این هزینه برداره


    _کیفیت کار بیشتر از هزینه برام اهمیت داره.


    جوابم کمی مغرورانه بود.حالا انگار امکانات مالیم چقدر بود که بخوام اینقدر راحت ،مثل ریگ پول خرج کنم.خودم رو با این دلیل که هدفم برآورده کردن آخرین خواسته ی بابا به بهترین وجهه،راضی کردم.


    آقای شریفی با ناراحتی پرسید


    _دنبال چه جور جایی هستین؟


    مطمئن بودم به خاطر حاضر جوابیم واینکه تعارف گونه بامسئله برخورد نکردم ازم دلخوره.خب باید احترام ریش سفیدش رو نگه می داشتم.کمی نرمش تو لحنم به خرج دادم وگفتم:یه خونه ی ویلایی تقریباً نزدیک همون محل که توش زندگی میکنن..دنبال بزرگ وجادار بودنش نیستم.فقط نورگیر باشه وفضای مناسبی برای گذاشتن دار قالی...منوببخشید آقای شریفی واقعاً براتون جز دردسر چیزی نداشتم.انشالله بتونم از خجالتتون در بیام.


    چیزی نگفت.شاید اون هم تصمیم گرفته بود که بی تعارف برخورد کنه.


    قرار شد بعد از گرفتن خونه خبر رو به خانواده ی رحیمی بدیم.فکر نمی کردم لااقل تا دو روز آینده چنین اتفاقی بیفته.


    به هتلم برگشتم ومثل روز قبل منتظر تماس آقای شریفی شدم.شب حوالی ساعت ده بود که تماس گرفت وگفت خونه ی مورد نظرمو پیدا کرده.دروغ نبود اگه بگم حسابی جا خوردم.خب انتظار داشتم بیشتر از اینها طول بکشه.قرار شد صبح از خونه دیدن کنیم واگه من راضی بودم برای اجاره ش قول نامه بنویسیم.


    از اون خونه چیزی تو ذهنم تصور نکرده بودم.اما وقتی آقای شریفی در کوچیک سبز رنگش رو با یه کلید وا کرد و وارد شدیم.دهنم از تعجب باز موند.و همون حس آشنا باعث شد از ترس تکان بخورم.به خدا قسم من این خونه رو قبلا دیده بودم...اما چطوری؟!!!...


    نگاهم به در چوبی واون شیشه های کوچیک رنگی خیره شد.حوض لوزی شکل وسط حیاط وفواره ای که به نظر سرش شکسته بود.با اون گلدان های شمعدانی هفت رنگ دورش ،جلو چشام بودن وباغچه های دو طرف حیاط پر از گل محمدی ...وجالب اینجا بود که عطرش برام به طرز دردآوری آشنا بود.


    احساس می کردم باید کنج دیوار یه دوچرخه ی کوچیک قرمز رنگ که روی جفت فرمون هاش نوارهای رنگی آویزونه افتاده باشه.اما اون دوچرخه اونجا نبود.


    نگاهمو با حیرت دور حیاط چرخوندم وبی اعتنا به آقای شریفی از پله ها بالا رفتم.در ورودی قفل بود.تا اون به خودش بجنبه دستمو دو طرف گیجگاهم حایل کردم و با کنجکاوی به شیشه ی قرمز رنگی چسبیدم.


    _بذارین درو براتون باز کنم.


    به سختی خودمو کنار کشیدم و اون سریع درو باز کرد.اولین چیزی که به مشامم خورد بوی ماندگی وگرد وخاک بود.بی اختیار عطسه کردم وبا خودم گفتم(باید بدم یکی تمیزش کنه)


    یه هال تقریباً بیست متری بود که با دوپنجره ی بزرگی که داشت نورگیر به نظر می رسید.درِ آشپزخانه درست روبروی در ورودی بود وکنارش دو تا در کوچیک که به نظرم اومد سرویس بهداشتی وحموم باشه.دو تا اتاق خواب هم سمت چپ قرار داشت.که فکر کردم اولی باید بزرگتر وروشن تر باشه.


    آقای شریفی درهارو یکی یکی باز میکرد و هربار نظرمو درموردشون جویا می شد.


    درنهایت پرسید.


    _بلاخره پسندیدین؟


    هنوزم شوکه بودم.


    -آره...همینجارو می خوام.


    _فردا به بچه ها میگم بیان یه دستی به سر و روش بکشن و دارقالی رو برپا کنن.


    حرفی نزدم اونقدر فکرم مشغول بود که ترجیح می دادم سکوت کنم...من این خونه رو می خواستم.


    عصر همون روز به دیدن خونواده ی استاد رحیمی رفتیم واینبار اونها برخلاف دفعه ی قبل آمادگی روبرو شدن با ما رو داشتن.


    وقتی گلاره با لبخند درو باز کرد بی اختیار اخم کردم.نمی دونم چرا می خواستم نذارم به همین آسونی از قضیه سر در بیاره.


    وقتی با تعارف خانوم رحیمی روی اون مبل های راحتی جا خوش کردیم استاد پرسید


    _خب با،بابا حرف زدین؟


    _بله...


    کمی مکث کردم.همه شون منتظر به چشام خیره بودن.استاد با ناراحتی،خانوم رحیمی با نگرانی،پسر نوجوونش با التماس وگلاره مطمئن با همون لبخند همیشگی.


    خدای من اصلا واسه این بشر چیزی به عنوان ترس ودلشوره وجود نداشت.نگاهمو به سختی ازش گرفتم وبه طرف استاد برگشتم.


    _اون قبول کرد.


    صدای نفس بلندی که خانوم رحیمی وپسرش همزمان از سر راحتی خیال کشیدن لبخند رو به لبم آورد.مطمئن بودم اونا به این کار نیاز داشتن.وحالا از داشتنش احساس آرامش می کردند.به خودم قول دادم نصف مبلغ قرار داد رو قبل از شروع کار بدم.


    نگام بی اختیار به طرف گلاره چرخیدکه حتی به اندازه ی یه اینچ هم تو صورتش تغییر به وجود نیومده بود.


    خیلی رک پرسیدم


    _شما خوشحال نشدین؟!


    ابرویی بالا انداخت وبا خنده سرتکون داد


    _چرا خیلی...


    به زبونم نیومد بپرسم(پس واسه چی اینقدر آرومی وخوشحالیتو نشون نمی دی؟)فقط عین احمق ها بهش زل زدم واون که سوال نپرسیده مو از چشام می خوند گفت:مطمئن بودم قبول میکنن.


    نفسمو با حرص فوت کردم.ونگاهمو به زمین دوختم.این اعتماد به نفس زیادی عجیب بود.کمتر دختری رو تو زندگیم می شناختم که اینقدر محکم وبا اطمینان برخورد کنه.حتی اون چند تایی که به داشته هایی مثل زیباییو ثروت و تحصیلات مغرور بودن هم اعتماد به نفس اینو نداشتن.شخصیت این دختر برام شده بود عینهو یه معما که تا حلش نمی کردم آروم نمی گرفتم.


    وقتی آقای شریفی از وضعیت خونه حرف زد گلاره ومادرش باذوق وشوق مسئولیت تمیز کردن اونجارو به عهده گرفتن.واستاد از اینکه مکان مناسبی رو برای بافت فرش درنظر گرفته بودم کلی قدردانی کرد.


    از فردا صبح همراه اونها دنبال کارهای خونه افتادم.دارقالی که به پا شد با آقای شریفی حساب،کتاب کردم وبعد از عوض کردن قفل های خونه یه کلید برای خودم برداشتم وبقیه رو به گلاره سپردم.


    دیگه فرصت چندانی برای موندن نبود، باید به تهران برمی گشتم وماموریتی که برام در نظرگرفته بودن رو می رفتم.


    شب حوالی ساعت نه،نه ونیم به خونه رسیدم.با اینکه خستگی وخواب حسابی بهم فشار می آورد یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و خودمو رو تختم پرت کردم.


    دلم برای اینجا حسابی تنگ شده بود.نگاهمو از وسایل مورد علاقه م گرفتم وبه طرف در برگشتم


    _یا خدا...


    دستمو با ترس روی قلبم گذاشتم.کوروش مثل اجل معلق جلو روم تو چارچوب در وایساده بود.


    _اینجا چه غلطی میکنی عزرائیل؟


    دستشو به کمرش زد وبا عشوه گفت:ایششش ...خو معلومه دیگه،اومدم جونتو بگیرم


    سرجام نیم خیز شدم


    _از کی اینجایی؟...یعنی منظورم اینه که چطوری اومدی تو؟


    _وا خب با کلید دیگه.


    خیلی تلاش کردم جلوی خنده مو بگیرم


    _کوروش به خدا می کشمت...کلید رو چه جوری جور کردی؟


    باخنده جلو اومد و خودشو کنارم روی تخت انداخت.یکی از شلوارهای راحتیم تنش بود.


    _حالا یه جوری جور کردم نمیشه بی خیال شی؟...مهم اینه دلم برات خیلی تنگ شده بود.


    نوک بینی شو به موهام نزدیک کرد ویه نفس عمیق کشید


    _به چه خوش بوئه...شامپوت چیه؟


    هنوزم ازجوابش قانع نشده بودم وداشتم چپ چپ نگاش میکردم


    _بِلنداکس مشکی.


    چشم هاشو ریز کرد وگفت:پس چرا من اینو تو حمومت ندیدم نامرد؟


    هلش دادم اون ور وبا خنده گفتم:داری پررو میشی هااااا


    _برو بابا خسیس


    از جاش بلند شد.این بشر یه دیقه آروم وقرار نداشت.به گمونم بچه گی بیش فعالی داشته وکسی تشخیص نداده این طفلی هم بی دوا درمون بزرگ شده.


    _نگفتی اینجا چه غلطی میکنی؟


    مثل بچه ها لب ولوچه ش آویزون بود


    _به تو چه؟


    به طرفش خیز برداشتم وصدامو به شوخی بالا بردم


    _دیگه داری اون روی سگ منو بالا می یاری هااا...نذار کلاهمون تو هم بره.بد می بینی.


    خودشو کنار کشید وبا تشر گفت:خب بابا جوش نیار می گم...با جمیله دعوام شد از خونه زدم بیرون.


    جمیله مادرش بود.که فقط چهارده سالی ازش بزرگتر بود.یه زن زیبا ومهربون.وبه قول کوروش (جای خواهر)،زیباییش واقعا بی حد واندازه بود.


    _باز چه غلطی کردی حیف نون؟...میمیری یه روز تن اون خدایبامرزو تو قبرش نلرزونی؟


    پدر کوروش ده سالی می شد فوت کرده بود.


    _تو بمیری ایندفعه دیگه تقصیر اون بود.


    _خودت بمیری...مگه چی شده؟


    ابروهاش تو هم گره خورد وبا دلخوری گفت:واسه ش خواستگار اومده


    بی اختیار زدم زیر خنده.واون با این کار حسابی عصبانی شد


    _زهرمار...خنده داره؟


    _نه ...اما این ناراحتی تو آدمو به خنده میندازه...خب مرد نا حسابی میخواستی خواستگار نیاد؟جمیله خانوم فقط چهل و دوسالشه...یعنی حق زندگی نداره؟...بی انصاف نباش کوروش از سی ودو سالگی بیوه بوده.


    با لجبازی نگاهشو ازم گرفت


    _خب همون اوایل ازدواج می کرد.چرا حالا که وقت زن گرفتن منه؟


    دیگه خداییش این یکی جوک بود ونتونستم جلو خنده مو بگیرم


    _نه بابا، تازه یادت افتاده؟...چطور تا دیروز که با هزار نفر می پریدی ومادرت حرص می خورد واصرار داشت ازدواج کنی زیر بار نمی رفتی..درضمن اونروز که بابات به رحمت خدا رفت جنابعالی هیجده سالت بود.خداییش اونموقع راضی می شدی با کسی ازدواج کنه؟


    _من الآنشم مخالف ازدواجش نیستم.فقط همه ی حرفم اینه که زمانش مناسب نیست.


    تو جام نشستم وبهش تشر زدم


    _دیگه داری دیوونه م میکنی هاااا...اون بنده خدارو تو یه خونه ی خالی تنها رها کردی اومدی اینجا که چی؟غیرتی شدی کوچولو؟


    دستشو تو موهای قهوه ایش فروبرد ومتفکرانه بهم زل زد.عاشق این تضاد قشنگ موهای روشن وچشم های مشکیش بودم یه جورایی خاص بود.


    _برو خونه تون کوروش وسعی کن بزرگی شی...به مامانتم بگو از این مکمل های غذایی کودک برات بخره،بخوری وزودتر عقل رس شی عمو جون.


    شوخیم جواب داد واخماش کم کم واشد و باخنده گفت:گم شو عوضی،واسه خودت نسخه بپیچ...در ضمن جمیله تنها نیست.خاله م اومده پیشش...


    هلم داد اونور وبازم روی تخت افتاد.منم که دوباره داغ دلم تازه شده بود گفتم:هوی وحشی نگفتی کلیدارو از کجا آوردی؟


    خودشو به خواب زد وبا بی حالی گفت:از یکی از دوست دخترات گرفتم.


    یه مشت درست ودرمون حواله ی کمرش کردم


    _زر مفت نزن کوروش.من دوست دخترامو اینجا نمی یارم.توکه می دونی من هرچقدرم عوضی باشم اهل اینجور کثافت کاریها نیستم .چه برسه به اینکه کلید بدم دستشون.


    یهو از تخت پایین پرید ودر حالیکه کمرشومی مالید .مثل احمق ها نگام کرد


    _ای بابا...پس اونی که من هفته ی پیش اینجا دیدم وقیافه ش خفن آشنا می زد،دوست دختر خودم بود؟!!


    آروم آروم خودمو جلو کشیدم وبا تهدید نگاش کردم


    _حالا دیگه دختر می یاری اینجا؟


    به طرف در خیز برداشت


    _وایسا کوروش که کشتنت برام حلال شد.


    یه جیغ زنونه ی بنفش کشید واز اتاق بیرون دوید


    _به جون خودت شوخی کردم.


    دم در اشپزخونه بهش رسیدم ویقه شو گرفتم


    _راستشو بگو کوروش از کجا آوردی؟


    _آذر جون ازم خواست کلیدهاتو یه جوری گیر بیارم تا بتونه گهگداری اینجا یه سر بزنه...منم ازت کش رفتم اما بهش ندادم.


    دستم رو یقه ش شل شد.با ناباوری نگاش کردم.نمی تونستم قبول کنم مامان تا این حد بخواد تو زندگی خصوصیم دخالت کنه.


    _باورکن بهراد اون نیت بدی نداشت فقط نگرانت بود.


    با دلخوری خودمو کنار کشیدم.مچ دستمو با التماس گرفت


    _به مرگ خودم بهش ندادم.


    سرمو با ناراحتی تکون دادم.وحرفاشو باور کردم.چون کوروش محال بود به دروغ مرگ خودشو قسم بخوره.


    بدون اینکه چیزی بگم به طرف اتاق خوابم به راه افتادم


    _یه چیزی بیارم بخوریم از این حال و هوا بیایم بیرون؟!


    برگشتم ونگاش کردم


    -نه من نمی خورم می ترسم خوابم سنگین بشه...تو اگه خواستی بخور...جاشو که می دونی؟


    _آره اما تنهایی مزه نمی ده.بریم بخوابیم که صبح باید با قیافه ی نحس مهدوی وچایی شیرین روبرو بشیم...اوه اوه طراوتی رو یادم رفت بگم...این دختره ی جز جیگر گرفته تو این چند روز غیبتت مخمو تیلیت کرد تا سر دربیاره تو کجایی...


    یه لبخند غمگین رو لبم نشست


    _خب بهش حقیقتو می گفتی.


    _حرفا می فرماییدهاااا...خداییش دیدن قیافه ی فضول ونگرانش که عین ذرت بو داده بالا وپایین می پرید موهبتیه که هر سی هزار سال خورشیدی یه بار نصیب آدم میشه...بس که این آدم از خود متشکره.


    بازم چیزی نگفتم واونکه چونه ش واسه حرف زدن گرم شده بود پرسید


    _راستی چه خبر از کاشان؟ خوش گذشت؟...قرارداد بستی؟


    رو تخت دراز کشیدم


    _چه خوش گذشتنی...آره بستم اونم با یه دختره هفده،هیجده ساله


    _واقعا؟!!...یعنی استاد اینهمه راه تورو فرستاده که با یه الف بچه قرار داد ببندی؟


    _چی بگم والله...پیش اومد.


    کوروش کنارم دراز کشید.چپ چپ نگاش کردم.بی خود نبود که اینهمه تلاش کرد واسه اتاقم تخت دو نفره بخرم.نامرد فکر این روزهارو می کرد.


    _حالا دختره خوشگله؟


    بی اختیار فکم منقبض شد


    _واسه خوشگلیش باهاش قرارداد نبستم.


    سری گارد رفت


    _خب چرا ترش میکنی داشش...یه چیزی پرسیدمااا


    با دلخوری بهش خیره شدم.


    _کوروش آدم شو.


    _آخه چه نیت بدی باید پشت سوالم باشه؟خودتم که گفتی کوچیکه...واسه خاطر کنجکاوی پرسیدم دیوونه.


    یکم نگاش کردم وبی مقدمه گفتم:خوشگل نیست اما بانمکه...قد بلند ولاغر وسبزه ست...چهره ی ظریفی داره وچشماشم اگه اشتباه نکرده باشم قهوه ایه سوخته ست.


    کاملا به طرفم برگشت وبالبخند یه مشت آروم به شونه م کوبید.


    _ای مرده شور اون چشم هیزه تو ببرن...همه ی اینارو تو یه نگاه آمار گرفتی؟


    بلند بلند خندیدم


    _تازه چادرم سرش بود.


    _بدبخت اون جای بچه ته خجالت بکش.


    بازم خندیدم اینبار اونم همراهیم کرد.


    _ازشوخی گذشته فکرمو خیلی مشغول کرده...احساس میکنم می شناسمش.اما هرچی فکرمیکنم عقلم قد نمی ده.


    _شاید قبلا باهاشون ارتباط خونوادگی داشتین؟


    _نه بابا فکر نکنم.کاشان زیاد رفتم اما همیشه مجردی.اینکه اونو تو همین سفرها دیده باشم به نظرم بعیده.حالا این به کنار،واسه بافتن فرش ،یه خونه اونجا اجاره کردم .باورت نمیشه وقتی برا اولین بار پامو توش گذاشتم احساس می کردم زیادی برام آشناست...تاحالا شده یه جایی ویه کسی رو ببینی یا یه چیزی بشنوی وبعد احساس کنی قبلا همه شو تجربه کردی؟


    کوروش فقط سرتکان داد ومن نفسم رو با حرص فوت کردم.


    _دقیقا بیشتر اتفاقاتی که برام اونجا افتاد همین حسو بهم می داد اینکه...


    چشم های کوروش بی اختیار بسته شد وباقی حرف تو دهنم ماسید. ظاهرا خوابش برده بود.سرمو بالا گرفتم وبه سقف اتاق خیره شدم.چهره ی گلاره با اون لبخند آشنا از جلو چشام محو نمی شد.


    ماموریتمون توشهر مرزی وشمالی آستارا بود.من وکوروش و نوری یا همون چایی شیرین موسسه،راهی اونجا بودیم.یه دوره ی پنج روزه بود.


    فرصت نشد قبلش به بابا سری بزنم ونتیجه کارمو کامل توضیح بدم.یه چیزایی مختصر از پشت تلفن گفتم واونم برای این سفر پنج روزه و ماموریتم آرزوی موفقیت کرد.


    خوشبختانه کارم تو این دوره کمی آسون تر بود.تدریس روش های محاسبه ی فشار جو رو به من داده بودن.سرفصل هاش کم اما وقت گیر بود.کوروش بیچاره هم آموزش کدهای جدید دیده بانی رو به عهده داشت.مبحثش آسون بود اما سرفصل برای تدریس زیاد داشت.


    تو این سفر واقعا به همه مون خوش گذشت.آب وهوای خنک وبهاری شمال حسابی بهم روحیه داد.نه از پشه خبری بود نه بارون.درجه ی رطوبت هوا هم متعادل و خوب بود.


    وقتی برگشتم بی برو برگرد به بابا اینا سر زدم.البته ایندفعه جو خونه کمی آروم تر بود.


    مامان تا منو دید شروع کرد


    _چه عجب شازده افتخار دادن چشممون به جمالشون روشن شه.


    نگام به سنگ کاریهای براق روی لباسش افتاد وبی اختیار پوزخند زدم.عادت داشت همیشه مثل چلچراغ بدرخشه.موهاشو کوتاه کرده بود ورنگش روشن تر از همیشه به نظر می رسید.


    با سردی گونه شو بوسیدم.هنوزم به خاطر قضیه ی اون کلید ها ازش دلخور بودم


    _خوبی مامان؟


    با طعنه گفت:باید خوب باشم؟


    واقعا خسته بودم.یه لحظه پشیمون شدم از اینکه چرا یکراست اومدم اینجا...بحث با مامان اعصاب فولادی می خواست.


    _تورو خدا شروع نکن...یا لااقل امروزو بی خیال شو.من تازه رسیدم.


    نفس های مامان تند وعصبی شد.با دلخوری لب ورچید وروی چونه ش دو تا چروک بد افتاد.


    _تو به من کی وقت می دی که شروع کنم.همیشه ی خدا از این خونه وخونواده فراری هستی.خیال میکنی نمی دونم داری تو اون خونه چه غلطی میکنی؟


    خودمو روی کاناپه جلوی تلویزیون پرت کردم. وبا حرص گفتم:خب بگو چه غلطی میکنم؟...مامان چشاتو واکن.من پسرتم.یعنی تو به اندازه ی دوسال از این بیست وهشت سال به من اعتماد نداری؟...


    ازشدت عصبانیت بازم لهجه ی آذریش عود کرد.مادرم اصالتا تبریزی بود.


    _گیرم که کاری نمی کنی پس واسه چی خونه گرفتی؟


    بغض کرد وکنارم بادلخوری نشست


    _به خاطر اون زهرماری ها که میخوری یا دوستات؟...من که مانعت نمی شدم.تا حالا شده به خاطرشون سرت نق بزنم؟


    ریز خندیدم وبغلش کردم


    _کم نه...


    سریع بینیشو بالا کشید وبا دستای سفید و تُپلیش اشکاشو پاک کرد


    _اصلا حالا که خونه گرفتی باید زن بگیری


    باخنده گفتم:باشیوا دولانیم.سنی آلله اَل چَک منَنن.(دورت بگردم تورو خدا دست بکش از من)


    مامان لبخند مهربونی زد وبا لذت نگام کرد.


    _چند روز پیش آیسان رو دیدم.ماشالله بزنم به تخته روز به روز خوشگل تر میشه...مهتاج میگفت یه چند تا خواستگار سمج وکله گنده داره ولی دختره راضی نیست.می ترسم پاجلو نذاریم این یکی هم بپره.


    آیسان دختر دوست صمیمی مامان بود وپنج سالی هم ازم کوچیک تر...خوشگل و تو دل برو بود.از اونا که کوروش اگه می دید آب دهنش واسه شون راه می افتاد.


    یه ماچ گنده از لپش گرفتم وگفتم:حرص نخور مامان جون،شیرت خشک میشه ...منم تلف میشم هااا


    دستشو رو صورتش کشید ومنو پس زد


    _گم شو اونور پسره ی گنده خجالتم نمی کشه...نیگا کن تورو خدا چقدم تف به این صورت مالیده.


    ازجام بلند شدم.


    _خب دیگه مثل اینکه آتش بس اعلام شد.ما بریم سراغ استاد که چشم بسته مرید شیم.


    مامان نفسشو با حرص فوت کرد


    _اولمیییم سنی گوروم آدام اولموسان بالام (نمیرم وببینم آدم شدی عزیزم)


    با خنده نگاهمو ازش گرفتم وبه طرف اتاق کار بابا رفتم.همیشه از حرف زدن با پدرم احساس آرامش بیشتری می کردم.اون فوق العاده صبور ومهربون بود.وبهتر از هرکسی با روحیات من آشنا...


    فردای اونروز با اینکه هنوز خستگی ماموریتو رو شونه هام حس میکردم راهی کاشان شدم.خدا اموات استاد علی اکبری رو بیامرزه که واقعا همه جوره باهام راه می اومد.


    جلوی در سبز رنگ ایستادم و دستمو توی جیبم کردم.اما قبل از اینکه درو بازکنم.اول یه دو باری زنگ درو زدم که از اومدنم باخبر بشن.


    باچرخش قفل داخل کلید و باز شدن در ،صدای آشنای کسی نگاهمو به عقب برگردوند.پسر استاد با لبخند پشت سرم ایستاده بود ودو تا نون بربری داغ تو دستاش بود.


    _سلام آقای صدر حالتون خوبه؟


    به گرمی دستی رو که به سمتم دراز شده بود فشردم


    _بهتره بهراد صدام کنی


    با خوشحالی گفت:منم امیرم...تازه از راه رسیدین؟


    سر تکان دادم وهمراهش وارد خونه شدم.


    _رفته بودم واسه عصرونه ی مامان اینا نون بخرم...بفرما داغ داغه.


    یه تیکه از نونی که به طرفم گرفته بود کندم ویالله گویان از پله ها بالا رفتیم.


    خود استاد درو برامون باز کرد


    _خوش اومدی پسرم.


    صورتشو با علاقه بوسیدم وبه گلاره ومادرش که پشت دارقالی نشسته بودن سلام وخسته نباشید گفتم.


    چشمم به فرش نیمه بافته افتاد ولبخند بی اختیار روی لبم اومد.کار داشت سریع پیش می رفت.


    استاد بهم یه صندلی تعارف کرد و منم روش نشستم.نگاهی سرسری به خونه ی خالی انداختم وبه نظرم اومد یه چیزایی کم داره.


    خانوم رحیمی ازجاش بلند شدتا بساط عصرونه رو برپا کنه.و گلاره با مهارت رو پرداخت فرش،که همون قیچی زدن پرزها بود کار می کرد.


    استاد با مهربونی بهش تذکر داد


    _حواست باشه ارتفاع پرز ها باید نیم سانت بشه نه بیشتر نه کمتر.


    چیزی نگفت وفقط سرتکان داد.زیرچشمی داشتم نگاش می کردم.یه مانتوی استخونی تنش بود که اندامش رو پُرتر نشون می داد و شال آبی روشن روسرش که فوق العاده بهش می اومد.از برجستگی پشت سرش معلوم بود موهاش بلنده وبرای پوشوندنشون مجبوره اونارو چند دور بپیچه و با یه کلیپس بالای سرش محکم کنه.


    استاد چیزی گفت ومن متوجه نشدم با شرمندگی پرسیدم


    _چی فرمودین؟


    _گفتم فضای اینجا خیلی نور گیر و عالیه.


    سرتکان دادم وحرفشو تایید کردم.


    _همه ی هدف منم همین بود...دنبال یه جای روشن با تهویه ی هوای مناسب می گشتم.


    خانوم رحیمی امیر رو صدا زد و استاد هم ببخشیدی گفت واز جاش بلند شد.


    _مامان عصرونه رو تو حیاط بخوریم؟


    امیر بود که این سوال رو پرسید.خانوم رحیمی با خجالت نگام کرد


    _ببین آقای صدر کجا راحت ترن همونجا میخوریم.


    پا از رو پا برداشتم ودستامو به حالت تسلیم بالا بردم


    _تورو خدا منو با این حرفا خجالت ندین.راستش من مزاحم شما نمی شم.بفرمایید هرجا دوست دارین عصرونه تون رو میل کنین.


    استاد گفت:این حرفا چیه پسرم.یه لقمه نون پنیر که تعارف نداره.هم سفره مون شو ودل این صفورا خانوم رو نشکن.


    _من اصلا اهل تعارف نیستم.حالا که اصرار دارین چشم درخدمتتونم.


    صفورا خانوم خجالت زده گفت:محبت می کنین آقای صدر.


    _ای بابا این حرفا چیه...منم جای برادر کوچیکتون.


    خیلی صادقانه نگام کرد


    -به مولا برام مثل امیر میمونین.


    استاد با خنده گفت:حالا یه بار یکی خواست این صفورا خانوم مارو چندسال جوون تر نشون بده ببین تورو خدا خودش نمی خواد.


    چشام از تعجب گرد شد.


    _مگه غیر از اینه؟...من که خدایی نکرده جای پسرشون نمیتونم باشم.


    همه به خنده افتادن وصفورا خانوم از خجالت سرخ شد. وبه آشپزخونه برگشت.استاد به حیاط رفت وامیر هم برای کمک به مادرش راهی آشپزخونه شد.حالا من وگلاره تنها مونده بودیم.واون تند تند با انگشت تاروپود رو میگرفت و گره می انداخت.


    _دستت درد نکنه کار خیلی جلو رفته.


    یه لحظه مکث کرد وبا صدای آرومی گفت:خواهش میکنم.


    خیلی بی مقدمه پرسیدم


    _این کار به درست لطمه نمی زنه؟...خب به هر حال باید هر روز مدرسه بری مگه نه؟


    برگشت وبا بهت نگام کرد.منم بی اختیار غرق اون چشمای معصوم شدم...تکان خوردن شونه هاش وبعد طنین لطیف اون خنده های ریز وشادی بخش باعث شد از رویا بیرون بیام وحسابی جابخورم


    _شما فکر میکنین من مدرسه می رم؟


    مثل احمق ها فقط نگاش کردم.لبهای مات صورتیشو به سختی رو هم می فشرد تا نخنده.


    _من بیست وچهار سالمه آقای صدر.


    بی اختیار به جلو خم شدم.این یکی دیگه غیر قابل باور بود.


    _بیست وچهار سال؟!!


    با خنده سرتکان داد و روشو ازم گرفت.با این کار به خودم اومدم وخیلی معذب و دستپاچه از جام بلند شدم


    _وای منو ببخشید.خیال میکردم خیلی سنتون پایین باشه.اون لحن صمیمی حرف زدنمم به خاطر...


    حرفمو قطع کرد وآروم وشمرده گفت:متوجه شدم... عذرخواهی لازم نیست.


    با خجالت سرمو پایین انداختم واز خونه بیرون زدم تا تو حیاط یه نفس عمیق بکشم.خنده های ریز گلاره هنوز ذهنمو قلقلک می داد.


    بعد از خوردن عصرونه که من جلوشون هزار بار رنگ عوض کردم،راهی همون هتل همیشگی شدم ویه اتاق گرفتم.هرچی هم استاد تعارف زد شب رو خونه شون بگذرونم قبول نکردم.


    صبح با انرژی بیشتری از خواب بیدار شدم وتصمیم گرفتم این بارکمی تو شهر بگردم.با بروشوری که تو هتل بهم داده بودن یه سر به مسجد و مدرسه ی آقا بزرگ زدم.واقعا اون دوتا مکان ،معماری خارق العاده ای داشتن.


    حوالی ساعت دوازده ظهر بود که به خونه رسیدم.بازم دوبار زنگ زدم و درو باز کردم.


    ایندفعه فقط گلاره وپدرش بودن.استاد با دیدنم جلو اومد وگفت:کجا بودی بهراد جان؟...از صبح منتظرت بودیم


    _یه سر به بناهای تاریخی شهرتون زدم...ببینم اتفاقی افتاده؟


    _راستش من وبچه ها دیشب که رفتیم خونه یه فکری به سرمون زد...این اتاق اولی نزدیک در هال،بزرگ وجاداره.میشه توش یه تخت گذاشت تا موقعی که میای کاشان ازش استفاده کنی و هتل نری...نظر خودت چیه؟


    پیشنهادش کمی غیر منتظره بود.دستی به موهای کوتاهم کشیدم وگفتم:اینکه خیلی خوبه اما...من نمی خوام مزاحم گلاره خانوم ومادرشون بشم.


    گلاره برگشت وبا لبخند مهربونی گفت:اینجا که خونه ی خودتونه آقا بهراد.من ومامان هم ساعت کاریمون مشخصه.از هفت ونیم صبح تا هشت شب.


    سر تکان دادم وبا قدردانی گفتم:این لطف بزرگی به منه....خوب می دونم اینجور چیز ها تو فرهنگ شما پذیرفته نیست.پس سعی میکنم رفت وآمد هامو کمتر کنم.


    استاد دستشو پشتم گذاشت ولبخند پدرانه ای به روم پاشید


    _شما جوون فهمیده ای هستی ومنم بهت اعتماد دارم.


    این حرفش درست مثل یه وزنه ی دویست کیلویی روشونه هام افتاد وچشمامو بی اختیار به زمین دوخت.


    _شما لطف دارین استاد.


    _خب پس تا غروب اوضاع اتاق رو مرتب می کنیم...فعلا بهتره بریم خونه که صفورا خانوم واسه مهمون عزیزمون کوفته ریزه درست کرده.


    گلاره از جاش بلند شد وچادر مشکیش رو سر کرد. وجلوتر از من وپدرش از خونه بیرون رفت.هرکاری کردم نذاشتن از زیر این دعوت در برم.یه جورایی خجالت می کشیدم مزاحمشون بشم.


    خوردن اون کوفته های کوچولو که تو کره سرخ شده بود وعطر دلپذیری داشت با سبزی خوردن وترشی ونان جوی کاشانی که ترد وخوش طعم بود در کنار خونواده ی صمیمی و مهربون استاد بهم واقعا چسبید.


    دیدن اینهمه خونگرمی ومهمون نوازی آدمو شرمنده می کرد.دلم می خواست یه جوری جبران کنم اما چیزی به ذهنم نمی رسید.


    بعد از ظهر من وامیر برای خریدن تخت خواب وسایل مورد نیاز خونه به بازار رفتیم.واون بهم تو انتخابشون واقعا کمک کرد.


    با اینکه فقط شونزده سال داشت اما پسر خوش سلیقه ای بود.وایده های خوبی هم می داد.بهش که خیره می شدم چشم های گلاره وخنده های خاص اونو می دیدم.واین منو به خاطر قولی که به استاد داده بودم عذاب می داد.


    اولین شب حضورم تو اون خونه واقعا خیال انگیز بود.تا یازده شب تو حیاط نشستم به آسمون کویر خیره شدم.وتحسینش کردم.بی نظیر بود.


    قبل از خواب یه دوش سبک گرفتم ورو تختم دراز کشیدم.وهوای آشنای خونه رو به ریه هام سپردم.به فکرم رسید اگه قسمت بود ،این خونه رو از صاحب اصلیش بخرم.


    صبح از صدای خنده ی شاد گلاره چشام واشد.بی اختیار از جام بلند شدم وپشت پنجره رفتم.


    چادرشو از سرش برداشته بود وبا سبکبالی تو باغچه ها قدم می زد وغنچه ها رو می بویید.گاهی هم به مادرش چیزی می گفت.اون بنده خدا هم با ناراحتی مدام تذکر می داد یواش تر صحبت کنه تا من از خواب بیدار نشم.


    پنجره ی اتاقم پرده نداشت.خودمو از دیدشون پنهون کردم وبه دیوونه بازیهاش خیره شدم.


    از وجود اینهمه شور زندگی تو چشمای اون دختر، قلبم بی اراده تندتر تپید.


    رفت گوشه ی حوض نشست وروی شمعدانی ها آب پاشید.وبعد دستای خیسشو رو به آسمون بالا گرفت و چشماشو بست.


    دیدن این صحنه برام درست مثل تصور یه رویای بهشتی بود.اما...


    چشامو از سر ناچاری بستم و خودمو کنار کشیدم.استاد بهم اعتماد کرده بود.


    دلم نمی خواست منو با این سر و وضع ژولیده ببینن.پس سریع لباسمو عوض کردم وبرای گفتن سلام وصبح به خیر از اتاقم بیرون اومدم.


    صفورا خانوم و گلاره از پله ها بالا اومدن وبا دیدنم دهنشون از تعجب باز موند.


    _سلام صبحتون به خیر.


    _شمابیدارین آقا بهراد؟


    نگاهی به ساعتم انداختم وگفتم:من عادت دارم صبح زود بیدار شم مادر.


    از دیروز که نمک گیر دستپخت صفورا خانوم شده بودم.مادر صداش می زدم.به نظرم اومد اینجوری اون بنده خدا هم راحت تره.


    گلاره با کنجکاوی پرسید.


    _پس سرو صدای ما بیدارتون نکرده؟


    با بدجنسی نگاش کردم وگفتم:بد نیست گاهی هم آدم از صدای خنده ی کسی بیدارشه.


    صفورا خانوم گلاره رو به طرف جلو هل داد وزیر لب زمزمه کرد


    _دیدی گفتم بیدار می شه.


    گلاره با بی خیالی شونه شو بالا انداخت


    _خب چیکار کنم نتونستم جلوی ذوق وشوقمو بگیرم.


    سرجام وایسادم وبالبخند به اون دوتا که زیر گوش هم پچ پچ می کردن وازم دور می شدن خیره شدم.


    بوی خاک خیس تو ریه هام پر شد وذهنمو هوشیارتر کرد.برگشتم وبه حیاط نگاه کردم.همه چیز برای شروع یک روز فوق العاده مهیا بود.


    ازپله ها پایین رفتم وکنار حوض نشستم.دستمو بی اختیار تو آب خنکش فرو بردم.وبا خودم فکر کردم چقدر این کار لذت بخشه.


    چند مشت آب به صورتم پاشیدم وبعد مثل گلاره دستامو بالا گرفتم وچشامو بستم...چه حس خوبی بهم می داد.انگار نور با شتاب بیشتری تو چشام می ریخت وتمام وجودمو روشن می کرد.


    صدای صفورا خانوم باعث شد نا خودآگاه چشام باز شه.


    _پسرم صبحونه ت آماده ست.


    سریع از جام بلند شدم وبه طرفش رفتم.


    _به خدا شما منو با این کارها شرمنده می کنین...به نظرم بهتربود تو همون هتل بمونم.


    صفورا خانوم اخم دلپذیری کرد وگفت:دیگه از این حرفا نزنین.واقعا ناراحت می شم...بیاید بریم تو.


    عقب وایسادم تا اول اون وارد بشه.گلاره پشت دار نشسته بود و داشت چله ها رو بررسی می کرد.سرمو پایین انداختم ومثل پسر های خوب وسر به زیر از کنارش گذشتم.


    از دیروز که واسه آشپزخونه یه میز چهارنفره واجاق گاز رومیزی خریده بودم.استفاده از اونجا راحت تر شده بود.


    صفورا خانوم فنجانی چای جلوم گذاشت واز آشپزخونه بیرون رفت.چون خونه تقریبا خالی بود حتی صدای پچ پچ اونها هم تو فضا می پیچید.


    _بهت نگفتم کمتر از این دیوونه بازیها در بیار...بیا تحویل بگیر اون بنده خدا رو هم به درد خودت دچار کردی...رفتم صداش کنم بیاد صبحونه بخوره دیدم ای دل غافل، دستاشو مثل تو ،رو به آسمون بالا گرفته.


    صدای خنده های ریز گلاره تو هال پیچید ولبخند رو مهمون لبهام کرد.


    _خنده داره دیوونه؟...دوفردای دیگه که جوون مردم با این خل بازیهای تو از دست رفت می فهمی یه من ماست چقدر کره داره.


    _خب به من چه...مگه رو پیشونیم نوشته تورو خدا از من تقلید کنید؟


    _فعلا که دلقک بازیهای تو به مذاق آقا خوش اومده.


    _خودتو ناراحت نکن مامان جون...دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.


    دوباره ضربآهنگ خنده های شادش بلند شد و ذهنمو بیشتر درگیر خودش کرد.


    از کاشان که برگشتم،همش کلافه بودم.حتی حوصله ی قراری که آخر هفته تو رستوران شاندیز با یلدا گذاشته بودم رو نداشتم.


    با اینکه اون دختر خوش سر وزبونی بود وبه حد کافی جذاب...اما نمی دونم چرا دیگه مثل قبل نمی تونستم باهاش راحت باشم.تغییر رفتارم به حدی چشم گیر بود که حتی اونو که معمولا کم گلایه می کرد به حرف آورد.اما من حقیقتا جوابی نداشتم که بدم.


    بعد از سفارش غذا،که طبق روال همیشه مال من شیشلیک بود ومال اون ماهیچه،توسکوت شاممون رو خوردیم و دوستانه از هم جدا شدیم.وشاید اونقدر این آخرین برخوردمون سرد بود که دیگه به زبون هیچ کدوممون نیومدبا هم قراری بذاریم.


    یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده بود وداشت از درون پوکم میکرد.دیگه نمی تونستم مثل گذشته از زندگیم واتفاقات دور وبرش لذت ببرم.


    هر روز که می گذشت یه برگ از درخت عمر بابا می افتاد وترس از دست دادنش همه ی دلخوشی هامو ازم گرفته بود.اونقدر ناامید بودم که حتی فرصت کوتاهی که برامون مونده بود ومی شد باهاش یه خاطره ی خوب از روزهای آخرش بسازیم رو از دست رفته می دیدم.


    داشتم یه جورایی از حقیقت فرار می کردم وشاید مامان حق داشت بگه از خونه فراری ام.


    درو با بی حالی باز کردم و وارد شدم.اینبار دیگه دیدن کوروش تو خونه شوکه م نکرد.دفعه ی قبل هر کاری کردم اون کلید هارو ازش پس بگیریم،نشد که نشد.


    _چه زود برگشتی


    کت اسپرت سفیدی رو که تنم بود در آوردم و رو کاناپه پرت کردم.


    _تو که باز اینجایی.


    دستشو تو هوا تکان داد وبه طرف آشپزخونه رفت


    _برو بابا...از این حرفای تکراری و بی نتیجه خسته نشدی؟


    با خنده دنبالش راه افتادم وبرای اینکه حرصشو در بیارم پرسیدم


    _باز چی شده؟جمیله جون خواستگار داره؟


    نگاه تهدیدآمیزی بهم انداخت و یه تابه کوچیک رو گاز گذاشت.


    _شام خوردی؟


    یه لیوان آب از بطری ای که رو میز بود برای خودم ریختم وگفتم:آره توچی؟


    سوالم یه ذره بی معنی بود.در یخچال رو باز کرد و دوتا تخم مرغ برداشت.


    _الآن می خوام بخورم.


    _اگه می دونستم اینجایی واسه ت یه پرس سفارش می دادم.


    _بی خیار باو،نیمرو رو عشقه...نگفتی چرا زود برگشتی؟


    یه نگاه به ساعتم انداختم وگفتم:همچینم زود نیست.


    _خب یادمه قبلا با یلدا جون بیشتر خوش میگذشت.


    آب رو یه جا سر کشیدم و لیوانو رو میز گذاشتم واز جام بلند شدم.


    _دیگه نمی گذره.


    _این قضیه که به اون گیس گلابتون کاشانی ربطی نداره؟


    پوزخندی بی اختیار روی لبم اومد


    _برو بابا دلت خوشه.


    شونه بالا انداخت


    _چه می دونم.گفتم شاید دونستن سن واقعیش احساسات جنابعالی رو دگرگون کرده.


    به طرف در آشپزخونه رفتم


    _نترس از این خبرها نیست.


    تخم مرغ هارو با ارتفاع داخل تابه انداخت وروغن از توش بیرون پرید


    _هوی الاغ،مثل آدم آشپزی کن.


    واسه م یه چشم غره ی اساسی رفت


    _سرمن داد نزن هاااا...یتیم گیر آوردی پاپتی؟


    دستمو رو سرم گذاشتم وگفتم:ای خدایه شوهر خوب واسه جمیله جون پیدا کن بلکه افاقه کرد واین اینقدر سنگ یتیمیشو به سینه نزنه.


    با خنده ادای منو در آورد


    _ای خدا یه کاری کن این خرشه جمیله رو بگیره.اونوقت من به گوربابام بخندم اگه بگم یتیمم.


    اخم هام به شوخی تو هم رفت


    _خجالت نمی کشی این چرت وپرت ها رو میگی؟


    _وا برای چی؟تو که از فیلتر خودم ردشدی وهمه جوره تایید شده ای.خداییش حیف نیست بابای هلویی مثل تورو بذارم وبه این کور وکچل ها بچسبم....بیا یه بار خریتتو ثابت کن و شوهرننه م شو...توبمیری کیف داره هاااا.


    _گم شو بابا.

     

    ان شب سیاه


    خلاصه


    شهناز دختری ساده و روستایی دل به پسر عمه خود رضا می‌بندد و پنهانی با او دوست می شود، رضا که به شهناز علاقه شدیدی دارد در خواست دوستی شهناز را قبول می کند. بعد از چند ماه شهناز و رضا نامزد می‌شوند اما با سرد شدن رضا و حضور پررنگ شخصی دیگر در زندگی شهناز، همه چیز بهم می‌ریزد.


    اسامی همه مستعار می‌باشد.



    مقدمه:


    دلم بهانه تو را دارد.


    تو می دانی بهانه چیست؟


    بهانه همان است که شب ها


    خواب از چشم من می‌دزدد.


    بهانه...


    همان است که روزها


    میان انبوهی از آدم


    چشمانم را پی تو می‌گرداند


    بهانه...


    همان صبری است


    که به لبانم سکوت می‌دهد


    تا گلایه نکنم از نبودنت.


    *****


    به بیرون نگاهی انداختم. ماه سفید درست وسط آسمون بود و ابرهای بی رنگی دورش رو گرفته بودند. کوچه خلوت خلوت بود وهیچ خبری نبود. پس کجاست؟ مائده نگاهی بهم انداخت و به بافتن شال صورتی رنگ ادامه داد:


    - منتظر نباش. شَهره. امشب نمیاد.


    پرده سفید رو انداختم و روی زمین نشستم. زانوهام رو در آغوش گرفتم و به مائده نگاه کردم. بی دغدغه، بی استرس. همیشه همین طور بود. اهمیت نمی‌داد به هیچ کس و هیچ چیزی،فقط خودش در اولویت قرار داشت. سرش رو بالا آورد و به چشم هام خیره شد.زمزمه کرد:


    - چته؟


    رک گفتم:


    - دلم براش تنگ شده.


    بافتنی رو داخل پلاستیک سیاهی که کنارش قرار داشت، کرد و به سمتم اومد. کنارم نشست و به چشم هام خیره شد.


    - رابطه تو و رضا اشتباهه شهناز. اگه بابا بفهمه....


    با شنیدن صدای مامان ساکت شد.


    -دخترا!شهناز!مائده!بیاید سفره رو پهن کنید.


    از جام بلند شدم و آروم آروم به سمت درچوبی رفتم. امشب هم باید بدون دیدن رضا سر کنم. پس کی میای رضا؟ وارد هال شدم. اتاقی کوچک بود با گلیمی قهوه ای کهنه و چند پشتی زرشکی و یک صندلی چوبی که گوشه خونه افتاده بود؛یک تلویزیون قدیمی و خراب هم داشتیم که محمد همیشه باهاش بازی می‌کرد و دکمه هاش رو فشار می‌داد. سفره یاسی رنگ رو از گوشه خونه برداشتم و وسط حال پهن کردم. مائده سبزی و نون رو داخل سفره گذاشت و فرامرز با بسم الله جلوی سفره نشست. مامان قابلمه رو، روی فرش گذاشت و داخل هر کاسه یه ملاقه آبگوشت ریخت. همه نشسته بودیم. من، مامان، مائده، محبوبه، محمد، فرامرز، فریبرز، حسام. جای خالی پدرم بیش از بهم چشمک می‌زد. آهی کشیدم. پدرم، اولین تکیه گاه شکسته من، در این شب سرد کجایی؟


    *******


    مامان ظرف های نشسته رو داخل سبد قرار داد و جلوی در گذاشت و با صدای بلند گفت:


    - مائده، شهناز. پاشید ببینم، پاشید. برید سر آب، ظرفا رو بشورید.


    از جام بلند شدم و گفتم:


    - باشه. مائده پاشو.


    مائده نفسی کشید و جواب داد:


    - من حال ندارم. محبوبه، پاشو ببینم.


    محبوبه مشتی به بازوی مائده زد و گفت:


    - خودت برو ببینم.


    سبد رو توی دستم گرفتم و به زور بلند کردم. مامان سری به افسوس برای مائده و محبوبه تکون داد و روبهم کرد و گفت:


    - برو قربونت بشم عزیزم. برو ظرفا رو بشور. می خوای محمد باهات بیاد تا نترسی؟


    آروم زمزمه کردم:


    - نه، خودم می‌برم.


    به سمت در رفتم که صدای دورگه فرامرز اعصابم رو بهم ریخت.


    - روسریت رو بکش جلو ببینم.


    سبد رو ، روی زمین گذاشتم و روسریم رو جلو کشیدم. پالتوی تقریبا کهنه مشکی رنگ رو پوشیدم و سبد به دست، راهی سر آب شدم. جایی که همیشه یواشکی با رضا قرار می گذاشتیم. روستای ما دوتا سر آب داشت. یکی خیلی نزدیک به خونه مون بود و اون یکی تقریبا بالای ده. همیشه به خاطر این که کسی ما رو نبینه قرار های یواشکی مون را بالای ده می‌گذاشتیم. اما امشب...باید به سر آب نزدیک می‌رفتم. اونقدر هوا سرد بود که پاهام کرخت و دست هام داشت قندیل می‌بست. به سر آب که رسیدم خنده روی لبای یخ زدم نشست. سبد رو، روی سنگ سیاه رنگ گذاشتم. شیر آب رو به زور با دستای یخ زدم باز کردم اما آب یخ زده بود. از شیر خارج نمی شد. چند بار محکم روی شیر آب زدم اما هیچی به هیچی. مأیوس سبد رو برداشتم و به خونه برگشتم. چند بار از شدت سرما پام روی سنگ ها لغزید و نزدیک بود که بیوفتم. به زور و کشون کشون تا در خونه رسیدم. سنگ رو برداشتم و چند بار روی در زدم. محمد در رو باز کرد و با دیدن سبد ظرف های نشسته با همون زبون کودکانه اش گفت:


    - آجی...چرا ظرفا رو نشستی؟


    هولش دادم به سمت داخل و گفتم:


    - برو تو ببینم. بچه پرو!


    از راهروی کوچیک خونه گذشتم و سبد رو جلوی آشپزخونه گذاشتم. مامان با دیدن سبد اخمی کرد و گفت:


    - چرا نشستی؟


    کمر خشک شدم رو صاف کردم و گفتم:


    - آب یخ زده بود.


    فرامرز با نیشخند گفت:


    - نه بابا؟


    اخمی بهش کردم و به سمت اتاق رفتم. حوصله کل کل کردن با فرامرز مثلا غیرتی رو نداشتم. از پدرم که غیرتی ندیدم، از فرامرز می‌دیدم؟


    غیرتی شدن های فرامرز بی جا بود. در اصل فرامرز پسری تند خو و خشن بود که رفتارهای نابه جا و خسته کننده ای داشت. الکی غیرتی می‌شد، الکی داد می‌زد و هزار تا رفتار از این الکی ها داشت.


    البته تقصیر خودش هم نبود. سال ها بود که مخارج ما رو تامین می‌کرد و فشار زیادی روش بود. همین فشار ها باعث شده بود که فرامرز نتونه یه فرد مهربون و خوش اخلاق باشه


    { از تو شعر نمی‌گویم...


    به صلاح مملکت قلبم نیست...


    همه به تو رای خواهند داد..!}


    دست هام را داخل لباس های نشسته کردم و با آخرین توانم چنگ زدم. شیر آب رو باز کردم و دوباره لباس ها رو چنگ زدم و زیر آب گرفتم. موهام رو از روی صورتم کنار زدم و شیر آب رو بستم. آب لباس ها رو گرفتم و انداختم داخل تشت. تشت رو به سمت مائده حل دادم و گفتم:


    - مائده، تشت رو ببر خونه.


    پوفی کشید و تشت سفید رو زیر بغلش زد و از تپه پایین رفت. از جام بلند شدم و لباسام رو مرتب کردم. گره روسریم رو سفت تر بستم و به سمت پله های سیمانی حرکت کردم. از تپه ی خاکی و پر از سنگ بالا رفتم. سنگ های درشت و ریز که کنار تپه بود و کنارش انواع سوسک و موش و حیوانات قرار داشت! 


    - شهناز!


    با شنیدن اسمم به سمت صدا برگشتم. با دیدن رضا زمزمه کردم:


    - رضا...تو اینجا...


    به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.چشم های مشکی رنگش خندون بودن. آروم گفت:


    - امروز اومدم ده؛ شب بازم برمی‌گردم، فردا باید برم سر کار.


    زمزمه کردم:


    - کار پیدا کردی؟


    روی پله که پایین تپه بود نشست و زمزمه کرد:


    - آره،با هزار بدبختی.


    از تپه پایین اومدم وکنارش روی پله های سیمانی نشستم و به صورت مردونش خیره شدم. ادامه داد:


    - می‌ریم و کولر نصب می‌کنیم. نمی‌دونی ملت چه خونه هایی دارن، اگه خودم رو بفروشم نمی‌تونم یکی شون رو بخرم.


    لبخندی زدم و پام رو تکون دادم. بهم خیره شد و گفت:


    - تو چی؟ تو چیکار کردی توی این چند روز؟


    با خجالت گفتم:


    - کارای همیشگی دیگه، این که پرسیدن نداره.


    با لحن بامزه ای گفت:


    - یعنی دلت برام تنگ نشده؟


    چشمام رو بستم و زمزمه کردم:


    - معلومه که آره.


    خندید. منم دلم می‌خواست بخندم؛اما توی روستا اگه صدای خنده یه زن بلند می شد، پشت سرش حرف و حدیثا هم بلند می شد. رضا خواست دستم رو بگیره که سریع پشتم قایم کردم. انگار دلخور شد.چون چشم هاش رو ازم دزدید و به آب داخل حوض نگاه کرد. با لحن غمگینی گفت:


    - چرا نذاشتی دستت رو بگیرم؟


    نفسم رو فوت کردم.نمی‌خواستم ناراحتش کنم، اصلا دلم نمیومد که چشم های مشکیش پر بشه از غم یا لبای همیشه خندونش دیگه نخنده. با لحن دلجویانه ای گفتم:


    - رضا،ما هنوز نامحریم.


    آهانی گفت و از جاش بلند شد. زمزمه کرد:


    - من باید کم کم برم.


    از جام بلند شدم و روبه روش واستادم. حس می‌کردم دلخوره. دلم نمی‌خواست با دلخوری بره. 


    - نرو.


    واستاد. برگشت به سمتم و بهم خیره شد.


    - اگه می‌خوای بری، برو. اما با دلخوری نرو.


    خندید و زمزمه کرد:


    - دیوونه.


    به سمتش رفتم. درسته که دوسش دارم، اما ما هنوز نامحرمیم. به چشم هام خیره شد و زمزمه کرد:


    - تو هر کاری کنی هم من ازت ناراحت نمی‌شم، هر کاری.


    و سریع دور شد. خندیدم ، این پسر یه دیوونه به تمام معنا بود، و عجیبه که من دیوونه ی این دیوونم.


    من دیوونه کسی بودم که برخلاف بقیه اطرافیانم؛ نه سرد بود، نه جدی و نه خشک. رضا خودش بود. یه آدمی با لب خندون و چشم های پر از شادی و نشاط. کسی که هر روز به هر دری می زد تا منو ببینه و از همون فرصت کم باهم بودن مون به خوبی استفاده می کرد.


    برای منی که پیش مادری خشک و جدی، برادری غیرتی و خواهر و برادرایی بی احساس بزرگ شده بودم وجود رضا یه نعمت بود.


    { درست می گویند


    پاها، قلب دوم اند...


    من همه جا بی دلیل


    به دنبال توام...!}


    پام و روی خاک های نرم زمین گذاشتم و به اطراف نگاه کردم. آفتاب درست بالای سرم قرار داشت و چشمام رو می زد. دستم رو سایه بون کردم و جلوی چشمم گرفتم. مائده سبد رو کنارم گذاشت و کمرش رو صاف کرد و گفت:


    - پس حسام کو؟ 


    دوباره به اطراف نگاه کردم و بعد از چند دقیقه گفتم:


    - اوناهاش. داره با گَله می‌ره بالای کوه.


    سبد رو برداشت و با زور گفت:


    - بدو شهناز، الان می‌ره .


    دویدن با اون دمپایی های زرد نسبتا کهنه خیلی برام سخت بود، اما مجبور بودم. نفس نفس زنون خودمو به کوه رسوندم و زمزمه کردم:


    - وای مامان! مردم.


    دستم رو روی زانوهام گذاشتم تا نفسی تازه کنم. مائده صداش رو کشید :


    - حسام، حسام.


    از شدت جیغش دستم و روی گوشم گذاشتم و گفتم:


    - چته؟


    صدای حسام از بالای کوه به سختی به گوشم رسید.


    - ها؟


    مائده دوباره جیغ کشید:


    - بیا اینم وسایلی که می خواستی.


    حسام با چند حرکت از سنگ ها پایین اومد و بالا سرمون ایستاد. دستاش رو به کمرش زد وبا لحن طلبکارانه ای گفت:


    - بده ببینم.


    مائده سبد رو ،روی سنگ گذاشت و بدتر از حسام جواب داد:


    - بیا بگیر، من و شهناز می‌ریم خونه.هزار تا کار رو سرمون ریخته.


    حسام سری تکون داد و پاش و روی سنگ دیگه ای گذاشت تا پایین بیاد. مائده دستم رو گرفت و با غرغر گفت:


    - اینم از فرامرز یاد گرفته، واسه من قلدر شده. بذار به مامان بگم، حالیش می شه که نباید باهام اینجوری حرف بزنه. پسره دیوونه!همش تقصیر این فرامرزه، هی تو خونه از این کارا می‌کنه که این بچه هم یاد می‌گیره. آخه یکی نیست که بگه، فرامرز تو بابامی؟! مامانمی؟! ما یه بابا داشتیم واسه هفت پشت مون بسه. پدرمون که گند زد به زندگی مون، ببینیم فرامرز می‌خواد با این کاراش باهامون چیکار کنه.


    ریز خندیدم و همراهش راه افتادم.راست می گفت! حسام درست کپی فرامرز بود. تمام اخلاق هاش، قلدری هاش، اخم هاش و... همه به فرامرز رفته بود. فرامرزی که ناخودآگاه و شاید هم ندونسته تاثیرات منفی گذاشت روی ما! روی ماهایی که اسطوره نداشتیم و زمانی که اسطورمون نبود، فرامرز جای اون رو گرفت! و اولین اسطوره هر کسی پدرشه.


    برعکس چند روز پیش که هوا به شدت سرد بود، الان آفتاب در اومده بود و مستقیم روی سرمون می تابید. فردا باید می‌رفتم مود. ( یکی از شهر های نزدیک روستا و در سی کیلومتری شهر بیرجند ) این چند روز تعطیلی زیادی بهم ساخته بود. حتی لای کتابا رو هم باز نکرده بودم. از درس زیاد خوشم نمیومد. اگه هم می‌خواستم درس بخونم فکر رضا توی سرم می‌چرخید و کلا حال و هوام رو عوض می‌کرد.اما همیشه سعی می‌کردم درسم رو خوب بخونم، دلم نمی‌خواست امسال که باید انتخاب رشته می‌کردم بی تفاوتی به درسم نشون می‌دادم.


    - باز رفتی تو فکر رضا؟


    سرم رو به معنای تایید تکون دادم که گفت:


    - ببین شهناز، اگه بابا بفهمه چه غلطی کردیـ...


    حرفش رو قطع کردم و گفتم:


    - نمی‌فهمه، رضا بهم گفته هر وقت که پول اومد تو دست و بالش میاد خواستگاری. 


    مائده با صدای بلند خندید و گفت:


    - باز تو خام حرفای این و اون شدی؟ آخه تو چقدر ساده ای عزیزم. از تو بهتر برای رضا ریخته. همین زهرا بانو، دخترخاله رضا هم می‌شه، خودش رو داره به زور به رضا می‌چسبونه.


    شوکه به مائده نگاه کردم ومات گفتم:


    - زهرا بانو؟


    نگاهی با تأسف بهم انداخت و گفت:


    - آره زهرا بانو.


    زهرا بانو، می‌شناختمش. دختر خوشگلی بود و بیش از حد خواستگار داشت. اما...اون و رضا!توی دلم پر از شک و تردید و غم شد . اگه رضا اونو بخواد چی؟ اگه بخواد با اون ازدواج کنه،بخواد...بخواد...اصلا نباید به اینا فکر کنم. رضا اگه منو دوست نداشت که باهام دوست نمی‌شد. می‌شد؟ مائده با بیخیالی گفت:


    - حالا بیا تو. نمی خواد اینقدر حرص و جوش بخوری، زشت می شی رضا نمی‌گیرتت.


    دمپایی هام رو در آوردم و داخل جاکفشی فلزی گذاشتم. به همراه مائده وارد خونه شدیم. مامان روی زمین نشسته بود و مشغول پاک کردن برنج ها بود و محمد هم داشت با دکمه های تلویزیون ور می‎رفت.عجیب بود که این موقع روز نخوابیده بود! مامان سرش رو بالا گرفت و گفت:


    - اومدید؟ سبد رو دادید به حسام؟


    مائده سری به علامت مثبت تکون داد وبا قدم های تند وارد اتاق شد. روی گلیم کنار مامان نشستم و زمزمه کردم:


    - مامان.


    بدون اینکه بهم نگاهی بندازه گفت:


    - بگو.


    بگم؟ بهش بگم که با رضا...نه نه! من رو می‎کشه. از اون گذشته، اگه بابا بفهمه چی؟ من رو زنده به گور می‌کنه. نفسم رو فوت کردم و از جام بلند شدم


    - هیچی.


    به سمت اتاق حرکت کردم و در رو باز کردم و وارد شدم. به سمت ساکم که گوشه اتاق افتاده بود رفتم و لباسامو داخلش ریختم. زیپ ساک رو بستم و کنارش دراز کشیدم. دو ساعت دیگه باید می‌رفتم خوابگاه.


    *******


    مامان محکم منو تو بغلش گرفت و گفت:


    - برو به سلامت عزیزم.


    اشک چشمم رو پاک کردم و از زیر قرآن رد شدم. مائده زیر زیرکی یه پاکت سفید بهم داد و زمزمه کرد:


    - رضا داده. حالا هم برو.


    لبخندی به روش زدم و با شنیدن صدای بوق موتور فرامرز با مائده هم خدافظی کردم.ترک موتور نشستم که فرامرز دوباه غر زد:


    - چقدر لِفت دادی دختر. دیرم شد، دوباره باید برگردم برم پیشـ...


    حرفش رو قطع کردم و گفتم:


    - بسه دیگه، راه بیوفت.


    درجه اخمش رو از این پشت می تونستم تشخیص بدم. توی دلم غوغا بود، دلم می‌خواست سریع تر به خوابگاه می رسیدم و نامه رضا رو می‌خوندم. تقریبا داشتیم از روستا دور می‌شدیم که صدای فرامرز رو شنیدم.


    - این رضا نیست؟


    ضربان قلبم چند برابر شد. برگشتم و به پشتم نگاه کردم. چرا خودش بود. دستم رو یواش براش تکون دادم که خندید، هر چند که خندش از شیشه کثیف پاترول آنچنان معلوم نبود. بوقی به نشونه سلام زد و راهش رو به سمت قسمت دیگه ای از ده کج کرد. دست اندازای جاده خیلی زیاد بودن ، برای همین مجبور بودم کمر فرامرز رو محکم بگیرم. فرامرز بی هیچ حسی به روبه رو نگاه می‌کرد. همیشه این طوری بود، بی حس. درست مثل بابا.


    ******


    روی تخت نشستم و پاکت رو از جیبم در آوردم. پاکت سفید رنگ که پشتش با خطی خوش نوشته شده بود. 


    " تقدیم به تو ای یار "


    ریز خندیدم و در پاکت رو باز کردم. نامه رو برداشتم و تاش رو باز کردم. ابروم رو بالا انداختم. لاش چندتا گل لاله خشک شده بود. از کجا می‌دونست که گل لاله خیلی دوست دارم؟ مشغول خواندن نامه شدم.


    " سلام شهنازم، می‌دونم که الان توی خوابگاه، روی تخت نشستی و داری با شوق و ذوق این نامه رو می‌خونی. شهناز عزیزم، نتونستم به خودت بگم...."


    - شهناز، شهناز.


    با صدای لیلا از جام پریدم. پر حرص گفتم:


    - چته؟


    - بیا می‌خوان موهارو نگاه کنن.


    پوفی کشیدم و نامه رو زیرملافه پنهون کردم. اگه گذاشتن تا بخونم چی نوشته. به ترتیب ایستادیم. مدیر با اخمی جدی مدادی توی دستش گرفت و با چندشی به موها نگاه کرد. به سیما که رسید داد کشید:


    - چرا موهات بلنده؟


    سیما با من من گفت:


    - مـ...موهام...موهام که آنچنان....بلند...نیست...فقط یکم...


    دوباره داد کشید:


    - زبونت هم که درازه. برو زنگ بزن دفتر بیان ببرنت آرایشگاه موهاتو کوتاه کنن بعد میای اینجا.


    بازوی سیما رو گرفت و از در اتاق پرت کرد بیرون، سیما زد زیر گریه و با هق هق گفت:


    - خانم...خانم به خدا!مامانم پول نداره.بابام حالش خوب نیست.


    با تمسخر گفت:


    - برو دختر جون! من گوشم پره از این حرفا، برو ببینم.


    در اتاق رو محکم بست و با چندشی گفت:


    - آره دیگه، رو بدی همینه.


    مدیر مون، یعنی خانم ولوی، بداخلاق ترین آدم جهان بود. موندم چطوری شوهرش تحملش می کنه. آه اصلا یادم نبود که خانم ولوی ازدواج نکرده. حتما بخاطر همین بد اخلاقیشه.


    بعد از یه دور چک موها بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت. لیلا پوفی کشید و گفت:


    -شمر از این بهتره به خدا. 


    به سمت تختم دویدم و روش نشستم. نامه رو آروم از زیر ملافه برداشتم و باز کردم. خطی که می خوندم رو پیدا کردم و شروع کردم به خوندن.


    " من مدتی نمیام روستا. اما وقتی که میام با دست پر میام. می‌خوام برای آینده مون پول جمع کنم. باهم دیگه زندگی مون رو شروع می‌کنیم. همیشه دوست دارم و خواهم داشتم "


    مات به جمله هاش خیره شدم. یعنی چی؟ 


    یعنی دیگه نمی‌بینمش؟ خدای من! دوباره اون جملش رو خوندم.


    " وقتی که میام با دست پر میام "


    نفسم رو فوت کردم و نامه رو زیر ملافه پنهون کردم، کافی بود که بیوفته دست این و اون، بدبخت می‌شدم. لیلا کنارم نشست و بهم خیره شد. ابروش رو بالا انداخت و گفت:


    - زیر روتختی چی قایم کردی شیطون؟


    به چشماش نگاهی انداختم و با بی حوصلگی جواب دادم:


    - بیخیال شو لیلا.


    ریز خندید و دم گوشم زمزمه کرد:


    - عاشق شدی؟


    مات بهش نگاه کردم. 


    - چی؟


    از جاش بلند شد و به طرف تختش رفت و با خنده گفت:


    - هیچی.


    اما من مات جملش بود، من عاشق شده بودم، خودم بهتر از هر کسی دیگه ای می‌دونستم. اما...افکارم سر و ته نداشت. فقط برام مهم بود که بدونم چرا، چطوری من عاشقش شدم. مگه رضا چی داشت که عاشقش شدم؟ سوالی که جوابش رو نمی‌دونستم. اما باید می فهمیدم، باید.


    **********


    - در این مسئله ، شما باید چند روش ارائه بدید، توی امتحان من ازتون یک روش رو قبول نمی کنم، باید حداقل دو روش حل این مسئله رو بنویسید تا...


    با صدای نکره زهره حرفش قطع شد


    - خانم زنگه.


    خانم مصطفوی گچ رو، روی زمین پرت کرد و مقنعه کج شده اش رو صاف کرد


    - بفرمایید بیرون.


    از جام بلند شدم و وسایلم رو داخل کیفم ریختم.این زنگ درسی رو داشتیم که ازش متنفرم بودم، علوم ! درس نفرت انگیزی بود. به اندازه نفرتم از علوم عاشق کارهای هنری بودم و دوست داشتم دائما کارهای تزئینی انجام بدم. از کلاس بیرون زدم و به طرف راهرو راه افتادم. گچ های دیوار های مدرسه در حال افتادن بود. کاغذهایی که به دیوار وصل کرده بودند به زودی می‌افتاد. از پله های لیز مدرسه پایین رفتم، هیچ وقت نفهمیدم چرا این پله ها اینقدر لیزه.شاید به خاطر سرایدار عزیزمون بود که نمی‌دونست کی باید پله ها رو تمیز کنه! 


    از در سالن خارج شدم و روی پله ها نشستم. معلوم نبود لیلا کجاست، چیکار می‌کنه. لیلا دوست صمیمیم بود. دوستی که از اول راهنمایی باهاش بودم تا الان. توی یه خوابگاه بودیم. با وضع مالی افتضاح، درسش رو می‌خوند تا بتونه خانوادش رو از این وضعیت نجات بده. هرچند که پدر معتادش مخالف درس خوندن لیلا بود. اما هوش لیلا حیف بود! خیلی هم حیف بود.


    - هی!


    سرم رو بالا آوردم، پریا بود. هیچ وقت ازش خوشم نمی‌اومد.دختر خوبی نبود، اینو بچه ها می‌گفتن! معلم ها هم که ازش متنفر بودن. منتظر نگاش کردم که کنارم نشست


    - به به! شهناز خانم، چطوری؟


    بعد از تموم شدن حرفش زد زیر خنده و ادامه داد:


    - می‌خوای چطوری باشی؟ عجب سوالایی می‌پرسم، حتما خوبی دیگه.


    از نظر من پریا کم داشت، شاید هم مشکل روانی، نمی‌دونم. اما همیشه سرخوش بود و می خندید، شاید هم اون تونسته بود معنای زندگی رو توی خندیدن و سرخوش بودن پیدا کنه، مثل من که معنای زندگی رو تو عمق چشمای رضا پیدا کردم. غرق در افکارم بودم که صداش رو شنیدم.


    - مصطفوی سر کلاس تون بود؟


    دلم می خواست بگم کیشمیش هم دم داره، اما حس کل کل نداشتم. همیشه سعی می کردم از پریا فاصله بگیرم.


    - آره.


    پاهاش رو روی زمین دراز کرد و به دیوار تکیه داد. به آسمون نگاه کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:


    - من خیلی نفرت انگیزم؟


    از این شاخه به اون شاخه م‌ پرید. انگار می‌خواست باهام حرف بزنه و مجبور بود یه مقدمه چینی داشته باشه. جوابش رو ندادم. حوصلش رو نداشتم. امروز بی حس بی حس بودم.


    - یا بی لیاقتم؟


    نمی‌فهمیدم چرا این حرفا رو می‌زنه، چرا می‌پرسه. فقط می‌خواستم بره، زودتر بره و دور شه. ادامه داد:


    - من لیاقت یه عشق رو هم ندارم ؟ هوم؟


    به اطراف نگاه کردم، لیلا کجایی؟ 


    - شهناز می‌شه جوابم رو بدی؟ من چجوریم؟ تو دیدگاه تویی که یه غریبه ای چه جوریم؟


    به چشماش خیره شدم و گفتم:


    - خوب....تو....دختر خوبی هستی...اما...


    منتظر بهم نگاه کرد، نمی‌دونستم چی بگم.چجوری ادامه جملم رو کامل کنم؟ فقط گفتم:


    - باید اخلاقت رو تغییر بدی.


    شونش رو بالا انداخت و پرسید:


    - چجوری؟


    من من کنان جواب دادم:


    - نمی‌دونم چجوری بهت بگم، اما...سعی کن اخلاقای بدت رو بشناسی، خودت رو تغییر بده. منظورم رو می‌فهمی؟


    - شهناز!


    با صدای متعجب لیلا سریع از جام بلند شدم و بهش نگاه کردم. با تعجب بهم نگاه می کرد. پریا دستش رو روی شونم گذاشت و با نگاهی بی هیچ حس و حالی گفت:


    - ببخشید که مزاحم شدم.


    و رفت. به قدماش که مثل یه لشکر شکست خورده بودن خیره شدم. پریا چه دردی داشت؟ لیلا با تعجب پرسید:


    - تو با پریا حرف می زدی؟


    فقط گفتم:


    -مجبورم کرد. 


    دوباره روی زمین سرد نشستم، حتی حال بلند شدن و روی پله ها نشستن رو هم نداشتم. به دست های کشیدم نگاه کردم. یادمه یه روزی بهم رضا بهم گفت که حلقه به دستم میاد. 


    لیلا پاهاشو روی زمین دراز کرد و گفت:


    - با پریا چیکار داری؟


    عجیب بود که امروز حتی حوصله لیلا که ناجیم بود رو هم نداشتم. لیلایی که همیشه دوست بود، همیشه خوب بود. همیشه مهربون بود. لیلایی که واقعا بامعرفت بود. و من...


    - بهتره بگی اون با من چیکار داشت.


    - خب...باهات چیکار داشت؟


    نگام رو به نقطه نامعلومی دوختم و زمزمه کردم:


    - حتی خودم هم نمی‌دونم.


    ********


    کتابا رو، روی تخت پرت کردم و فریاد کشیدم:


    - از علوم نفرت دارم.


    لیلا با صدای دورگه اش گفت:


    - منم همین طور. 


    سرمو توی دستام گرفتم و برای خودم زمزمه کردم:


    - ای خدا! آخه این علوم چی بود تو دامن ما انداختی؟حالا این هیچی، این مصطفوی رو چرا به جون مون انداختی؟خودت که می‌دونی هیچ حرفی حالیش نیست. 


    دوباره علوم رو به سمت دیوار پرت کردم، ای کاش ورقه هاش پاره می‌شدن و هر کدوم محکم می خوردن تو سر مصطفوی. سیما بهم تشر زد:


    - ببین، اون کتاب، کتاب علومِ، عشق مصطفوی. بفهمه با عشقش چیکار کردی در جا سرت رو می ذاره رو دفترش و یه صفر گنده به اندازه همون سرت می کشه.


    روی موکت های قهوه ای رنگ نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم، ای کاش یه جوری بهشون حالی می کردم که درد من علوم و مصطفوی و اون صفراش نیست. درد من نبودن رضاست. یهویی رفتنش، زمزمه های مائده درباره زهرا بانو، پوزخندهای عمه معصومه مادر زهرا بانو، همه این ها روی روحم خراش بر می‌داشت. اعصابم رو بهم می‌ریخت. درد من درمان نداره. درد من....


    لیلا کنارم، روی موکت های کثیف و پر از چرک نشست و دستم رو توی دستای سردش گرفت. زمزمه کرد:


    - هنوز هم نمی‌خوای بگی چت شده؟


    بهش نگاه کردم. چشم های درشت مشکی رنگش توی صورتش برق می زدن. موهای سیاهش رو شونه اش ریخته بود.


    - نمی‌دونم، فقط می‌دونم یه طوریم، حالم خوش نیست.


    - حالت به خاطر اون خوش نیست؟


    بدون توجه به مفهوم حرفش، گیج پرسیدم:


    - کی؟


    تره ای از موهام رو پشت گوشم انداخت و گفت:


    - همون پسره. همونی که هر روز قبل از بیرون اومدن مون از مدرسه، با پاترولش منتظر تو می‌مونه و تا خوابگاه باهامون میاد؟ همون؟ 


    سرم رو به معنای تایید تکون دادم و زمزمه کردم:


    - همون.


    به دیوار تکیه داد و زمزمه کرد:


    - عاشق شدی. نه؟


    عاشق؟! نه بابا! من و عشق؟! از جام بلند شدم و جلو روش ایستادم. هم قد بودیم. 


    - عشق نیست، دوست داشتنه.


    از جاش بلند شد و همون طور که پشت بلوزش رو که خاکی شده بود تکون می داد گفت:


    - خودتو با این حرفا گول بزن.


    و من اون موقع نفهمیدم منظورش چی بود، و ای کاش که می‌فهمیدم، ای کاش! ای کاش می‌فهمیدم تا....


    کوله خاکستری رنگم رو روی زمین پرت کردم و با خوش حالی دست هام رو بالا پایین کردم و کمرم رو پیچ و تاب دادم. 


    - آزادی، آزادی.


    مامان دستاشو به کمرش زد و همون طور که جارو رو بی حال روی زمین می‌کشید گفت:


    - دختر بیا بشین ببینم، همسایه ها موهای افشونت رو می‌بینن برامون دردسر می شه . بشین دختر، بشین ببینم.


    اما من با خوش حالی دور خودم می‌چرخیدم و بالا و پایین می پریدم، این یک هفته خیلی بهم سخت گذشته بود، شاید چون فکرم درگیر اون نامه بود. مائده سبد رو پرت کرد به سمت آشپزخونه و پرسید:


    - باز که تو پیدات شد.


    زبونم رو براش دراز کردم


    - از خدات هم باشه.


    سری به علامت تاسف تکون داد و به سمت اتاق راه افتاد. مامان دید که با جیغ جیغ حریفم نمی شه دستم رو کشید و گفت:


    - دختر بشین ببینم، آخه تو چقدرمگه انرژی داری؟ الان فرامرز میاد می‌بینه رفتی رو بالکن داری می‌رقصی، دونه دونه موهات رو می‌کنه. 


    از غرغر های مامان خندم گرفته بود .محمد غلتی زد و با چشم های درشتش به مامان که در حال جیغ جیغ بود نگاهی انداخت. بعد با بی حوصلگی بلند شد و به سمت اتاق حرکت کرد تا به ادامه بازی کردنش برسه.


    خودمو لوس کردم


    - مامان، نمی‌دونی چقدر حال می ده، بالاخره از اون مدرسه کوفتی اومدم بیرون، دو روز استراحت می کنم.


    سری به علامت تاسف تکون داد و زیر لب زمزمه کرد:


    - این دختر آدم بشو نیست که نیست.


    نفسم رو فوت کردم و دستم رو به نرده گرفتم. پاهامو به سمت بالا کشیدم تا خونه عمه رو ببینم. درختای جلوی خونه مون نمی‌ذاشت قشنگ ببینم اما انگار....آره خودش بود. چشمام رو درشت تر کرد و با دقت بیشتری نگاه کردم. خودش بود، مطمئنم. با دو به سمت اتاق حرکت کردم که محمد داد کشید:


    - مامان آجی دیوونه شده.


    چشم غره ای بهش رفتم که شونش رو بالا انداخت و نیش خندی زد.روسری بنفشم رو برداشتم و هول هولکی روی سرم کردم. با دو به سمت بیرون راه افتادم که مامان جلوم واستاد


    - کجا کجا؟


    پام رو با استرس روی زمین کشیدم. می‌ترسیدم بره و دیگه بر نگرده! رضا آدم غیرقابل پیشبینی بود. هیچ وقت نتونستم عکس العمل هاش رو پیش بینی کنم و حدس بزنم حرکت بعدیش چیه!


    - می خوام برم دور بزنم.


    - با این همه عجله؟ 


    نیشم رو باز کردم و جواب دادم:


    - مامان نمی‌دونی چقدر دلم برای این اطرافا تنگ شده. برای درختای سر آب.جک و جونورایی که اون ور حرکت می‌کنن، برای کِشمو* درخت های اونجا و کوه! تازه دیگه کم کم توتا هم داره می‌رسه!


    مامان سرش رو کج کرد و گفت:


    - باشه باشه باور کردم، حالا برو.


    به سمت در حرکت کردم که بازوم رو کشید و گفت:


    - کجا؟ نگفتم که برو بیرون. برو حیاط رو جارو کن ببینم.


    چشامو درشت کردم و گفتم:


    - مامان!


    به سمت آشپزخونه که انگار همدم این روزهاش بود حرکت کرد و جواب داد:


    - برو ببینم، زود باش.


    با زاری به سمت حیاط پشت خونه رفتم، پس این مائده و محبوبه تو خونه چیکارن که من باید همه کارا رو بکنم؟ آهی کشیدم و راهی حیاط پشتی خونه شدم. حیاط پشتی مون نسبتا بزرگ بود و پر از درخت! همیشه برگ هاش می‌ریخت و باید هر روز جا رو می‌شد. البته طویله هم اونجا بود و فوضولات حیوونا هم باید پاک می‌شد.


    ********


    یواشکی در خونه رو بستم و آروم آروم به سمتم بالای کوچه حرکت کردم، روسریم رو جلو کشیدم و با دو از خونه فاصله گرفتم. سنگای کوچه به پام گیر می‌کرد اما اهمیتی نداشت. باید سریع تر می‌رفتم خونه عمه، باید مطمئن می‌شدم اونی که دیدم رضا بود. باید مطمئن می‌شدم. پشت درخت قایم شدم و یواشکی نگاهی انداختم. هرچقدر فکر می‌کردم هیچ راهی به مغز معیوبم نمی‌رسید. از بس علوم خوندم خنگ شدم. چه کنم؟ چه نکنم؟ اگه عمه بفهمه چی؟ اگه رضا نباشه؟ اگه زهرا بانو و عمه معصومه باشن؟ 


    - سلام.


    جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم. با دیدن فرنوش پوفی کردم و گفتم:


    - وای فرنوش تویی.


    خندید و با زرنگی گفت:


    - ای ناقلا اینجا چیکار داشتی ؟


    پام رو با استرس تکون دادم. به اطراف نگاهی انداختم تا اثری از رضا ببینم. لعنتی نیست! نکنه توهم زدم؟! بیا به علاوه خل شدن، توهمی هم شدم!


    - هیچی.


    ابروش رو بالا برد و لبخند مزحکی زد.


    - هیچی؟


    لبم رو کج کردم و همون طور که چشم هام هی می‌چرخید این ور و اون ور جواب دادم


    - هیچی که نه....خب...


    نیشش رو باز کرد و گفت:


    - اومدی رضا رو...


    دستم رو جلوی دهنش گرفتم و زیر لب گفتم:


    - هیس! چه خبرته؟ می خوای کل ده بفهمن که...


    بعد از چند ثانیه مکث ادامه دادم:


    - اصلا تو از کجا می‌دونی؟ ها؟


    شونش رو بالا انداخت و با بیخیالی گفت:


    - رضا بهم گفت. 


    دستم رو کشید و ادامه داد:


    - اوا دیدی یادم رفت. برو سر آب، منتظرته.


    دستام رو با استرس بهم پیچیدم و گفتم:


    - باشه، من می‌رم.


    لباش رو کج کرد و به سمت باغی که روبه روی خونه شون بود رفت.


    *به زبان مردم اون روستا، به مزرعه ها و درخت هایی که کنار هم مرتب چیده شده باشند کِشمو گفته می شه.


    تا جایی که می‌تونستم می‌دوییدم، باید ازش می‌پرسیدم.می‌پرسیدم که اون نامه چه معنی می ده. نفهمیدم کی رسیدم، هیچی نمی‌فهمیدم اما وقتی دیدم که به درخت توت کنار حوض تکیه داده ضربان قلبم ده برابر و شاید بیشتر شد. نفسم رو فوت کردم و آروم آروم به سمتش رفتم. سرش رو بالا آورد و تکیش رو از درخت برداشت و به سمتم اومد. به سمتش دوییدم و روبه روش واستادم، نفهمیدم چطوری اما یکی محکم به گوشش زدم . وقتی صورتش به سمت دیگه خم شد تازه فهمیدم چیکار کردم.


    - چرا می زنی دختر؟


    دستامو به کمرم گرفتم و با غر غر گفتم:


    - اون نامه چی بود، ها؟ می‌خوای منو دق بدی؟ یعنی چی دیگه نمی‌بینمت؟ این چرت و پرتا چی بود نوشته بودی تو اون نامه؟ به جای یکی باید ده تا می‌زدم!


    خندید و دستاش رو، روی هوا تکون داد.


    - آروم آروم! چته دختر؟ می‌خواستم امتحانت کنم ببینم چیکار می‌کنی، که البته جزاش رو هم دیدم.


    روی سنگای کنار استخر کثیف و آلوده نشستم و گفتم:


    - راه های دیگه ای هم برای امتحان هست.


    کنارم نشست و پاهاش رو از لبه ی استخر آویزون کرد، یادمه وقتی بچه بودم توی این استخر می رفتم شنا می‌کردم، اما الان اینقدر لجن داره که دلم نمیاد بهش نگاه کنم، چه برسه به این که....


    - خیل خوب بابا، اینقدر اخم نکن. زشت می‌شی.


    پامو آویزون کردم و گفتم:


    - برو بابا، من همین جوری زشت هستم. 


    نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد:


    - اما من عاشق چشماتم.


    بهش نگاهی انداختم. نفسم رو فوت کردم و زمزمه کردم:


    - من عاشق خودتم.


    خندید و با خوش حالی گفت:


    - دیدی اعتراف کردی؟ دیدی؟ دیدی ازت اعتراف گرفتم؟


    از جاش بلند شد و با خوش حالی دور خودش چرخید و بالا و پایین پرید، دقیقا همون حرکتایی که توی خونه جلوی مامان انجام می‌دادم، حالا می‌فهمم چرا مامان اینقدر غر غر کرد. از یه طرفی خندم گرفته بود و از یه طرف دیگه می‌ترسیدم یکی سر و کلش پیدا بشه و بفهمه. بلند شدم و آستینش رو کشیدم و گفتم:


    - چیکار می‌کنی؟ بشین ببینم، آبرومونو بردی.


    اما گوش نمی کرد و فقط بلند بلند می گفت:


    - اعتراف کردی، دیدی؟ اعتراف کردی.


    پوفی کشیدم. از بس اینقدر این ور و اون می‌چرخید داشت سرم می‌چرخید. باید یه جوری ساکتش می کردم. آستینش رو به سمت استخر کشیدم و پرتش کردم. با فرو رفتن داخل لجن های استخر دهنش خود به خود بسته شد.


    ******


    ابروم رو بالا بردم و زیر لب زمزمه کردم:


    - مائده، بابا اومده؟


    نگاهی بهم انداخت و دوباره به اتاق نگاه کرد. 


    - آره.


    پوزخندی زدم. چه عجب! یادش موند که زن و بچه داره. کفشم رو در آوردم و وارد خونه شدم. بابا جلوی تلویزیون نشسته بود و مشغول نگاه کردن به صفحه تلویزیون بود. مامان مثل همیشه مظلومانه داخل آشپزخونه نشسته بود و مشغول آشپزی کردن بود. به سمت بابا رفتم که صدای نکره فرامرز گوشم رو خراشید:


    - کجا بودی تا این ساعت؟


    نگاه بابا به سمتم کشیده شد. لبخند زورکی زدم و گفتم:


    - خوش اومدی.


    فرامرز بازوم رو گرفت و گفت:


    - کجا بودی؟


    به چشم هاش نگاه کرد و بازوم رو از دستش کشیدم.باز هم رگ غیرتی شدنش گل کرده بود! 


    - بیرون، به توچه؟


    دستش برای زدنم بلند شد که بابا گفت:


    - فرامرز! بشین.


    به سمت اتاق حرکت کردم. هر چقدر که با رضا بهم خوش می گذشت فرامرز از دماغم در میاورد.روی گلیم نشستم و به دیوار خیره شدم. ای کاش فرامرز نبود. همیشه ناراحتم می‌کرد. 


    ******* 


    نفسم رو فوت کردم و به ابرهای بالای سرم نگاهی انداختم. تعطیلات داشت تموم می‌شد و من باید از رضا فاصله می‌گرفتم. خیلی برام سخت بود. من به رضا عادت کردم، اونقدر که بدون رضا زندگی برام هیچ معنی و مفهومی نداشت. پامو روی زمین داغ و سوزان گذاشتم. با این که دمپایی داشتم اما از شدت داغی هوا پام می‌سوخت. از کنار باغ رضا گذشتم که صداش رو شنیدم.


    - خوب؟ می‌گی برم حلقه بگیرم؟


    صدای فرنوش بود که به گوشم خورد


    - مگه تو شهناز رو دوست نداری؟ پس چرا دست دست می‌کنی؟ 


    کنار دیوار قایم شدم و به حرف هاشون گوش کردم. 


    - من شهناز رو دوست دارمـ...


    - شهناز؟


    با شنیدن اسمم از جام پریدم و هینی گفتم. به سمت صدا برگشتم که مائده رو با اخمی نسبتا غلیظ دیدم. نفسم رو فوت کردم و گفتم:


    - مائده. اینجا چیکار می‌کنی؟


    اخمی کرد و بازوم رو کشید و از دیوار فاصله گرفتیم. به اون ور کوچه حرکت کرد و با عصبانیت گفت:


    - دختر معلومه کجایی؟ کل ده رو دنبالت گشتم. 


    دست به سینه نگاش کردم. نکنه اینم مثل فرامرز غیرتی شده؟!


    - کجا می‌خواستم باشم؟ همین دور ورا.


    ادام رو در آورد و با دهن کجی گفت:


    - همین دور ورا ! دختر جون بابا و فرامرز شک کردن، خیلی این ور و اون ور می ری،بابا از صبح حرفش اینه که شهناز چشه که اینقدر بیرونه.


    داغ کردم. بعد از چند وقت برگشته بود و الان به فکرم افتاده؟ الان یادش اومده که یه خانواده دیگه داشته؟! الان؟! 


    - زندگی من به هیچکی ربطی نداره.


    پوفی کشید و آروم زمزمه کرد:


    - دختره دیوونه!حداقل این چند وقتی که بابا اینجاست آبرو داری کن.


    پوفی کشیدم و از کنارش رد شدم. دوباره به سمت باغ رفتم اما دیگه رضا نبود.درخت های گردو داخل باغ بهم دهن کجی می کردن. بدبخت تر از من وجود نداره!


    *******


    گوشت کوب رو بالای سرم گرفتم و با جیغ جیغ گفتم:


    - مامان آخه این چه وضعیه؟ چرا این گوشت کوبه کار نمی‌کنه؟ دو ساعته دارم گوشت ها رو له می‌کنم اما هیچی به هیچی. مامان!


    مامان بی حوصله بیرون اومد و با بهت جواب داد:


    - چته دختر؟ صدات تا کوه هم می‌ره.


    دوباره جیغ زدم


    - مامان! اصلا خودت بیا گوشتا رو له کن.


    گوشت کوب رو داخل ظرف رها کردم و لنگ لنگان به سمت اتاق رفتم. محبوبه مثل همیشه وسط حال دراز کشیده بود و مثلا داشت ریاضی هاش رو می‌نوشت. مائده گوشه اتاق اتاق نشسته بود.محمد با مداد رنگی هایی که معلوم نبود از کی گرفته بود، روی ورقه کاغذ شکل های نامفهوم می‌کشید. کنار مائده نشستم و گفتم:


    - هوی!


    بدون اینکه بهم نگاه کنه مشغول بافتنش شد. چهار زانو روی زمین نشسته بود و با دقت به هر یکی از بافت ها نگاه می‌کرد. می‌دونستم که هر چقدر بیشتر دقت کنه، خراب تر می‌کنه! 


    - هوم؟


    به چشم هاش نگاه کردم. قهوه ای تیره! خالص خالص! یه قهوه ای تلخ! برعکس من بود. منی که چشم هام درشت و عسلی رنگ بود.


    - بریم بیرون یه دوری بزنیم؟


    - نه!


    اه! ضدحال از این بدتر؟ کنارش دراز کشیدم. به سقف نگاهی انداختم، چوب هاش کم کم داشت پوسیده می‌شد. به کی می گفتیم؟! به بابا؟! اون که اصلا براش اهمیتی نداشت که این خونه روی سرمون می‌ریزه یا نه!


    - به نظرت بابا بفهمه چی می‌شه؟


    - چیو بفهمه؟


    دهن کجی کردم.خنگ بود دیگه! چیکارش می‌کردم؟! با این که خنگ بود، اما موقع مشکلات، موقع سختی ها مثل یه کوه پشتم می‌ایستاد.


    - چیو می‌خواد بفهمه؟ رابطه من و رضا رو.


    آهانی زیر لب زمزمه کرد و بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد:


    - می‌کشتت.


    ****


    - شهناز!


    با صدای رضا سریع از دیوار فاصله گرفتم و به سمتش رفتم. با تعجب گفت:


    - این وقت ظهر اینجا چیکار می‌کنی؟


    هول شده بودم. چی می‌گفتم؟ کمی این پا و اون پا کردم و گفتم:


    - اومـ...اومده بودم....خب....


    کلمه ها رو قاطی کرده بودم. نم‌ دونستم جوابش رو چی بگم. خندید و دستش رو به دیوار سیمانی زد.


    - خب؟


    تموم قدرتم رو جمع کردم و به چشم های درشت مشکی رنگش خیره شدم. صدام می‌لرزید.


    - اومده بودم ببینمت، می‌دونی که،آخرین روزیه که روستام.


    ابروش رو بالا انداخت و زمزمه کرد:


    - آخرین روز.


    نگاهی بهم انداخت. تقریبا هم قد بودیم. نه این که من خیلی بلند باشم، رضا قدش نسبتا به بقیه کوتاه تر بود. هرچند که از نظر من خوب بود.در مقابله با برادرهاش، رضا کوتاه و روبه متوسط بود. لبخندی زد و زمزمه کرد:


    - بری کی برمی‌گردی؟ 


    - نمی‌دونم، دیر یا زود داره، اما سوخت و سوز نداره.


    انگار یاد چیزی افتاد. ابروهاش توی هم رفت و ازم فاصله گرفت. نگاهی سرد اما پر از معنا بهم انداخت و تنها گفت:


    - به سلامت.


    از نوع حرف زدنش تعجب کردم، کلمش نسبتا سرد بود. این چه معنی می‌داد؟ لحن گرمش چرا یهو سرد شد؟ پشتش رو بهم کرد و به سمت خونه شون که درست روبه روی باغ بود حرکت کرد و بعد از چند دقیقه، صدای محکم بسته شدن در به گوشم رسید.


    ابروم رو بالا انداختم و به در قرمز رنگ خونه شون خیره شدم. این چش بود؟! اهمیتی ندادم و دستام رو توی جیب هام کردم و با خوش حالی به سمت خونه راه افتادم. می‌رفتم امتحانام رو می‌دادم و برمی‌گشتم. تا اون موقع هم رضا با عمه اینا حرف می‌زد. 


    *********


    بند کفشام رو محکم بستم و کتابام رو بالای سرم گرفتم. مائده با جیغ گفت:


    - نکن دختر! نکن! به خدا امتحانا رو مردود می‌شی اون وقت کتاب از کجا می‌خوای پیدا کنی؟ نکن!


    اهمیتی به حرفاش ندادم، مردودی کیلو چند بود؟ هر چند که با اون شاهکاری که توی ورقه علومم به وجود آوردم مردودیم صد در صد بود! کتابا رو کنارم رو لبه استخر گذاشتم و به ترتیب برداشتم. اولیش هم علوم بود! وسطش رو باز کردم، دقیقا همون جایی بود که مصطفوی ازش سوال آورده بود. یه طرف صفحه پر بود از فحش به مستفوی و اون طرف دیگه پر بود از اسم رضا با انواع مختلف. دلم نمیومد اسم رضا رو تو استخر پر از لجن بندازم؛ اما نفرتم به مصطفوی از عشقم به رضا بیشتر بود. برای همین کتاب رو بالای سرم گرفتم و با یه حرکت از وسط پاره اش کردم و مستقیم داخل لجنا انداختم. کتابای بعدی هم همین طور انداختم. با اینکه توی همه صفحه هاشون اسم رضا رو نوشته بودم. چقدر شانس آوردم که فرامرز ندیده، وگرنه الان من اینجا نبودم و رضا داشت سنگ قبرم رو می‌شست. البته من می‌دونم که داداشم اونقدر خوب هست که منو نکشه! تیکه تیکم می‌کنه، اما کشتن،نه فکر نکنم.


    مائده نگاهی به لجنا کرد و یهو مثل یه بمب ترکید


    - آخه من به تو چی بگم؟ ها؟ خاک تو سرت کنن دختره احمق. اگه درسا رو تجدید بشی می خوای چه خاکی بریزی رو سرت. از اون گذشته، این ورقه ها رو کی می تونه از توی این استخر در بیاره؟ خاک بر سرت کنن شهناز! خاک...


    اما من سرخوشانه خندیدم و دور خودم چرخیدم. تموم شد! تموم شد! آزادی! مائده دست هاش رو به کمرش زد و دوباره با غرغر گفت:


    - خدا بگم چی کارت نکنه دختر. کل استخر رو به گند کشیدی. نگا کن. همه جا پر شده از ورقه های کتابای تو. 


    محکم بغلش کردم که با جیغ گفت:


    - داری چیکار می کنی دختره پرو؟ ولم کن ببینم.


    با خوش حالی گفتم:


    - آزادی!


    ******** 


    جلوش واستادم. با چشمای لرزون به چشم هاش نگاه کردم. نفسم رو فوت کردم و با لحنی که سعی می‌کردم بدون بغض باشه گفتم:


    - کی برمی گردی؟


    لبخندی آروم گوشه لبش جاخوش کرد. نگاهی به صورتم که پر شده بود از نگرانی انداخت.


    - زود برمی‌گردم، نگران نباش.


    همیشه همین رو می‌گفت! می‌گفت زود برمی‌گرده و درست یک ماه بعد، برمی‌گشت!


    - می‌دونم زود برمی‌گردی، ولی آخه...


    - آخه چی؟


    لعنتی یعنی واقعا همه نگرانی رو درک نمی‌کرد؟! درک نمی‌کرد که قلبم داره تالاپ و تولوپ می زنه؟!


    - این خیابونی که داری می‌ری یه طرفه ست، بری دیگه رفتی!


    به خیابون پشت سرم نگاهی انداخت. خندید و گفت:


    - دیوونه. من هر هفته این خیابون رو می‌رم و میام.


    نمی‌فهمید. نمی‌فهمید که این هفته دلم بیشتر از روزهای دیگه بهش وابسته شده. نمی‌فهمید که قلبم الان که داره می‌ره، داره از جاش در میاد. نمی‌فهمید!


    لبخندی زد و آروم زمزمه کرد:


    - نگران نباش. چیزیم نمیشه. من که نمی‌رم بمیرم، می‌رم شهر کار کنم. هر هفته این کارو انجام می‌دم. باز، بر می‌گردم.


    این دفعه بغض توی صدام مشهود بود تا شاید یکم درک کنه!


    - مطمئن باشم؟


    خندید و گفت:


    - نکنه می‌خوای گریه کنی؟ دختر خوب گریه برای چی؟ من برمی‌گردم.


    ازش فاصله گرفتم و با لبخندی تلخ گفتم:


    - ای کاش نمی‌رفتی.


    به چشم هام نگاه کرد. انگار نگرانیم رو فهمید. باختنم رو درک کرد. فهمید که قلبم رو تمام و کمال باختم! فهمید و سکوت کرد. لبخندی زد و از کنارم رد شد و من فقط یک چیز شنیدم.


    - خدافظ شهنازم.


    صدای روشن شدن موتور ماشین، حرکت لاستیک ها بهم فهموند که رفت! رفت و معلوم نیست کی بر می‌گرده. به سمت همون خیابون برگشتم. آسفالت هاش تیکه تیکه شده بود. مثل قلب من!


    ***********


    زانوهام رو توی آغوشم گرفتم و چونمو روشون گذاشتم. صدای دعواهای مامان و بابا حتی از پشت در اتاق بسته هم میومد. محمد رو آروم توی بغلم گرفتم و زمزمه کردم:


    - هیچی نیست عزیزم، هیچی نیست.


    اما خودم بهتر از هر کس دیگه ای می‌دونستم که خیلی چیزا هست! خیلی چیزها، از همون چیزهایی که باعث شده، صدای مامان بلند بشه و بابا با بیخیالی از ناحقی هاش دفاع کنه


    - تو گفتی برم زن بگیرم، تو حامله نمی‌شدی، حالا کاسه کوزه ها سر من شکست؟


    صدای جیغ مامان باعث شد بیشتر محمد رو توی آغوشم پنهان کنم. محمد خیلی بچه تر از این بود که بخواد قاطی این کثافت کاریا بشه! خیلی بچه بود.


    - گفتم برو زن بگیر، نگفتم که من رو فراموش کن. گفتم؟ گفتم برو.نگفتم که دیگه نیا.رفتی پیش مقدس و کلا یادت رفت که یه اشرفی هم اینجا زندگی می‌کنه با یه عالمه بچه، من برات بچه آوردم، پسر آوردم، همونایی که می‌خواستی. اما اون مقدس چی آورد؟ یه پسر و دوتا دختر. اون شد عزیز دلت، من شدم نوکرت؟ نگفتی من چطوری این بچه ها رو بزرگ کنم؟ هر یه ماه یه بار بهمون سر می‌زنی با اینکه خونه هامون فوق فوقش ده متر فاصله داره. 


    صدای دورگه فرامرز به گوشم خورد:


    - مامان! بابا! چی شده؟


    محمد آروم دم گوشم با همون صدای بچه گونش زمزمه کرد:


    - شهناز، ما چرا خانواده خوش بختی نیستیم؟


    بغضم رو قورت دادم. محمد خیلی کوچیک تر از اونی بود که درک کنه دور و برش چه خبره. شاید خوشبختی که محمد ازش حرف می‌زد همون مداد رنگی هایی بود که نمی‌تونست به دست شون بیاره چون پول نداشتیم! ای کاش می‌فهمید که معنی خوشبختی چیه. منم نمی‌تونستم بهش بفهمونم، چون منم خوشبخت نبودم. منم طعم خوشبختی رو نچشیدم.


    محمد خوش بختی رو توی شکلات و مداد رنگی می‌دید.


    - خدا خوبیاش رو گذاشته بالای کمد، ماهم قدمون کوتاه!


    محمد با گیجی گفت:


    - چی؟ 


    با چشم های اشکی بهش نگاه کردم و زمزمه کردم:


    - هیچی عزیزم، هیچی.


    *******


    - شهناز! به خدا اینقدر ضایع بازی در میاری مامان بابا می‌فهمن.


    اشکام رو پاک کردم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم. دستش رو، روی شونم گذاشت و زمزمه کرد:


    - عزیز دلم! من که می‌دونم تو چقدر دل تنگشی. اما گلم، به خدا با این کارات همه ده می‌فهمن که تو و رضا باهم دوستید. اون وقت می‌دونی چی می شه؟ اجازه نمی‌دن تو و رضا بهم برسید، توهم توی خونه می‌پوسی.


    قلبم درد می کرد. خدایا! چرا هیچ کس درک نمی‌کنه؟ درک نمی‌کنه که حالم بده. مگه به این آدما درک ندادی؟ سرم رو روی زمین گذاشتم و به سقف پوشیده از چوب نگاه کردم.چوب هایی که کم کم داشت پوسیده می‌شد. مائده آروم موهام رو ناز کرد و همون طور برام درد دل کرد:


    - قربون اون چشمای خوشگلت برم. آخه عزیزم، چرا یهویی اینقدر بهش وابسته شدی؟ عشق درد داره، مگه نمی‌دونستی؟ اگه خدایی نکرده، مامان، بابا یا فرامرز بفهمن که بین تو و رضا چیزی بوده قیامت به پا می‌شه. کل ده میان تو و رضا رو سنگسار می‌کنن. این مردم دوروان؛ نبین که چه خوبن. منتظر یه آتوان که بشی خوراک غیبتاشون.


    از جام بلند شدم و به چشم های مائده نگاه کردم. راست می‌گفت. با این ضایع بازی های من و گریه های شبونم، هر کسی می‌فهمید که دل بستم. از جام بلند شدم و با قدم های شمرده شمرده به سمت در اتاق رفتم. مائده با ترس گفت:


    - کجا؟


    با صدای دورگه ام گفتم:


    - می رم صورتم رو بشورم.


    آهانی زیر لب گفت و دوباره نشست. در چوبی اتاق رو باز کردم و وارد حال شدم. محمد وسط حال طاق باز خوابیده بود و مامان مثل همیشه کناری ترین قسمت خونه رو برای سبزی پاک کردن پیدا کرده بود. اما من از دور هم می‌دیدم که هر چند لحظه یک بار اشک هاش رو پاک می‌کرد و بعد دوباره مشغول به پاک کردن سبزی می‌شد. اون قدر توی خیالاتش محو بود که حضور من رو حس نکرد. به سمت روشویی رفتم و با مشت محکم آب، صورتم رو شستم. سرم رو بلند کردم و دوباره آب رو به صورتم زدم. زیر لب زمزمه کردم:


    - هر چقدر صورتم رو می‌شورم، رد تنهایی باز هم توی آیینه ست.


    صدای مائده رو شنیدم که گفت:


    - تو تنها نیستی شهناز، تو فقط خودت رو تنها می‌بینی. من همه جوره پیشتم.


    انگار کسی توی آیینه خندید. با همون لبخند به سمت مائده چرخیدم و گفتم:


    - یه جوری گفتی همه جوره که حس کردم یه لشکر پشتمه.


    لباش رو غنچه کرد و گفت:


    - من از یه لشکر هم قوی ترم!


    این دفعه قهقه ام بود که به آسمون می‌رفت.


    ********


    مامان اخمی روی صورتش نشوند. بابا بیخیال مشغول نگاه کردن به تلویزیون شد و فرامرز با بهت گفت:


    - رضا؟!


    بابا همان طور که به تلویزیون نگاه می‌کرد گفت:


    - آره رضا. مگه مشکلی داره؟


    فرامرز بهم خیره شد و گفت:


    - مشکل که نداره؛ اما...


    بابا نگاهش رو از روی تلویزیون برداشت و به صورت لاغر فرامرز دوخت.


    - اما؟


    سرش رو پایین انداخت و بی هیچ حرفی گفت:


    - هیچی،مهم نیست.


    از جاش بلند شد و خودش رو داخل اتاق حبس کرد. بابا نگاهی به در اتاق انداخت و زمزمه کرد:


    - این بچه هم حیف شد!


    مامان پوزخند زد. من بیخیال به صفحه سیاه و سفید تلویزیون نگاه دوختم و هنوز هم به رفتار فرامرز مشکوک بودم. مگه عیبی داشت که رضا کار پیدا کرده بود؟


    ******


    با نگاهی خسته و پر از غم به فرنوش چشم دوختم. زمزمه کردم:


    - فرنوش! خواهش می‌کنم بگو چرا نمیاد؟


    فرنوش با اخم جواب داد:


    - شهناز! عزیزم، رضا شهره. کار داره. 


    فرنوش هم نمی‌فهمید! نمی‌فهمید که دل بستن درد داره. بغض کرده بودم اما مجبور بودم توی خودم بریزم.


    فرنوش تیکه انداخت.


    - داداشم کچل شد از دستت دختر! یکم غرور داشته باش. آخه این آویزون بازیا که در میاری به چه دردت می‌خوره؟


    قلبم شکست. از فرنوش انتظار نداشتم. نفسم رو فوت کردم و بدون حرف از کنار فرنوش گذشتم و با دو به سمت استخر و سر آب حرکت کردم. قلبم درد می‌کرد. صدای داد فرنوش رو شنیدم که گفت:


    - شهناز! شهناز کجا؟


    نفهمیدم کی به استخر رسیدم. اما وقتی که رسیدم تموم خاطره هامون، انداختن رضا داخل لجن ها، اعتراف به عشقم و همه این ها جلوی چشمم، مثل یه فیلم رد شد. روی خاک نشستم. چی می‌شد مثل همون روز بیاد و بگه همش یه امتحان بود. یه بازی بود. صدای پای کسی رو می‌شنیدم. اما اهمیتی ندادم. دست یکی روی شونم نشست. باز هم اهمیتی ندادم. فرنوش کنارم نشست و زمزمه کرد:


    - از حرفم ناراحت شدی؟


    با بغض گفتم:


    - بدترین زخما نه با بمب به وجود میاد نه با چاقو و نه با گلوله...فقط با کلمات! اونقدر که با چسب و پانسمان خوب نمی‌شن، به روح آدم می‌رسن.


    به چشم هاش نگاه کردم. مثل من بغض کرده بود. آروم گفت:


    - شهناز، رضا.....


    منتظر بهش نگاهی انداختم و گفت:


    - فراموشش کن.


    گیج زمزمه کردم:


    - چی رو؟


    از جاش بلند شد و نگاهی به استخر انداخت و تنها گفت:


    - هیچی! مهم نیست. ازم دلگیر نباش.


    اونقدر بهش خیره شدم که محو شد. بغضم باز هم می‌خواست سرباز کنه. دوباره به سمت استخر برگشتم و زمزمه کردم:


    - خدایا! کمکم کن.


    از جام بلند شدم و به سمت جاده خاکی که سرآب و روستا رو بهم وصل می‌کرد راه افتادم. این حجم از دلتنگی، غم، غصه بعید بود. 


    *********


    نگاهی به جمع مون انداختم. بابا نبود. آروم دم گوش مائده گفتم:


    - بابا کو؟


    زمزمه کرد:


    - پیش مقدس.


    پوزخندی زدم


    - پیش اون نباشه کجا می‌خواد باشه؟ سه روز اومد پیش مون فکر کرد که می‌بخشیمش. این یه عمر بی پدری رو چطوری می‌خواد جبران کنه؟


    - بابا حرفی از جبران نزد.


    از جام بلند شدم و به اتاق حرکت کردم. نگاهی به اتاق کوچیک مون انداختم. دستگاه قالی بافی توی اتاق اولین چیزی بود که به چشمم خورد.نخ های قالی ازش آویزون بود. پشتی های کهنه و چندتا بالشت که وسط خونه افتاده بود. روی گلیم نشستم و با آه زمزمه کردم:


    - ما فرش می‌بافیم، اما روی گلیم می‌خوابیم.


    زانوهام رو توی آغوشم گرفتم. امروز از همه دل گیر بودم. از خودم، از فرنوش، از رضا. از همه!باید برمی‌گشت، من بی اون نمی‌تونم زندگی کنم. باید برگرده! 


    ****** 


    دست به سینه به رضا نگاه کردم. با چشم های مات بهم خیره شد. دهن کجی کردم


    - برو دیگه نبینمت.


    خندید و گفت:


    - من شرمندم! به خدا مجبور بودم.


    قدمی به سمتش برداشتم و با حرص گفتم:


    - شرمندگیت به چه دردم می‌خوره آخه؟


    سرش رو پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد:


    - نمی‌دونی چه دردسرا کشیدم شهناز! غم دوریت و...


    ابروم رو بالا انداختم. چقدر این بشر پرو بود. رفته حاجی حاجی مکه و حالا...روی تنه درخت که کناری افتاده بود نشستم. به خاطر سیل از جاش کنده شده بود.


    - نمی‌خواد برام شعر بگی.


    خندید و روی زمین نشست. دقیقا وسط روستا بودیم و هر لحظه امکان داشت کسی بیاد و ما رو ببینه. زیر لب گفتم:


    - آخه اینجا هم جا بود که انتخاب کردی رضا!


    رضا نگاهی بهم انداخت. اخمی کردم و رومو برگردوندم. سرش رو جلوی صورتم آورد که رومو به سمت مخالفش کردم. پوفی کشید و گفت:


    - خیل خوب باشه تسلیم! بذار توضیح بدم.


    دست به سینه نگاش کردم و گفتم:


    - خوب؟!


    زمزمه کرد:


    - با مامان حرف زدم.


    ابروم رو بهم گره دادم و پرسیدم:


    - درباره چی حرف زدی؟


    به چشم هام نگاه کرد و زمزمه کرد:


    - درباره خودمون!


    *******


    - جدی می‌گی؟ بگو جون مائده.


    دستم رو، روی بینیم گذاشتم و گفتم:


    - هیس! می خوای کل دنیا بفهمن؟


    مائده با خوش حالی دست هاش رو بهم کوبید و از شدت هیجان بالا و پایین پرید.


    - وای باورم نمی‌شه، آجی جونم می خواد ازدواج کنه.


    با صدای خفه گفتم:


    - هنوز که خبری نشده،رضا فقط با عمه حرف زده. 


    به دور و برم نگاه کردم تا کسی نباشه. خدارو شکر توی اتاق کسی نبود و من و مائده تنها بودیم. 


    - مائده، اگه عمه قبول نکنه چی؟ اگه زهرا بانو رو بخواد چی؟


    دستم رو گرفت و لبخندی روی لب های صورتی رنگش نشوند. چشم های قهوه ای رنگش پر بود از شادی و خوش حالی.


    - نگران نباش! عمه خودش...


    - دخترا! دخترا!


    با صدای مامان از جام بلند شدم و با صدای بلند گفتم:


    - بله مامان؟


    - بیاید شام.


    ****** 


    علفا رو جلوی گوسفند ریختم و موهام رو کنار زدم. پشه هایی که توی طویله می‌چرخیدن خیلی اذیتم می‌کرد.ظرف سیاه رنگ رو کنار در فلزی گذاشتم و بیرون اومدم. به سمت خونه حرکت کردم. فقط چند قدم فاصله داشت تا برسم به پله ها و بالا برم. خوبی خونه این بود که طویله توی حیاط پشتی بود و برای رسیدگی به گوسفندها و مرغ و خروس نیاز نبود که زیاد راه بریم. هرچند که سختی های خودش رو داشت. فوضولات و شپش های گوسفندها بیش از حد بهمون آزار می‌رسوند. از پله ها بالا رفتم و در شیشه ای رنگ رو باز کردم. محمد پشت در با دهن باز خوابش برده بود و صدای خروپفش کل خونه رو برداشته بود.این بچه کمبود خواب داره. مائده با درساش مشغول بود و خبری از محبوبه نبود. کنار مائده نشستم که گفت:


    - کارات تموم شد؟


    سرم رو تکون دادم و به گل های روی قالی نگاهی انداختم. دلم کمی، فقط کمی، آسودگی و یک خواب راحت بدون استرس می‌خواست. استرس این که نکنه عمه مخالفت کنه. اگه زهرا بانو....افکار منفی رو پس زدم. من باید مثبت فکر می‌کردم. خانم رفعت همیشه یک حرف قشنگ می‌زد. اگه تلقین کنی به چیزی که می‌خوای می‌رسی! تلقین....صدای مائده رو شنیدم که گفت:


    - مامان رفته مود. برو تا نیومده پیش رضا.


    آروم زمزمه کردم:


    - خوب من الان رضا رو از کجا بیارم؟ اصلا شاید شهر باشه.


    مائده صداش رو آروم کرد و جواب داد:


    - فرنوش بهم گفت که رضا نرفته شهر. برو پیشش، هر چقدر که خانوادش مخالفت کنن، وقتی حمایت تو باشه اون قوی تر می‌شه.


    باشه ای زیر لب گفتم و از جام بلند شدم. سریع وارد اتاق شدم و مانتوی مشکی رنگم رو پوشیدم. روسری سفیدم رو چندبار محکم گره زدم و از اتاق خارج شدم. مائده نگاهی بهم کرد و گفت:


    - برو به سلامت.


    لبخندی به روش زدم و از خونه خارج شدم. خدایا! به امید تو.


    ********


    - رضا...هوی...رضا...


    رضا سرش رو بالا آورد و با دیدنم از جاش بلند شد. با خنده گفت:


    - دختر تو اینجا چیکار می‌کنی؟


    نگاهی به اطراف کردم تا کسی نباشه. خداروشکر کسی نبود. تا چشم دیده می‌شد درخت و علفزار بود. سریع به سمتش حرکت کردم. جلوش واستادم و زمزمه کردم:


    - مامان نبود، منم گفتم بیام ببینم چی شد. با عمه حرف زدی؟


    سرش رو پایین انداخت و گفت:


    - هنوز نه.


    جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:


    - هنوز نه؟ رضا تو...تو...ای خدا!


    کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغلم گرفتم. آروم گفت:


    - وا چی شده؟


    با عصبانیت و بدون اینکه متوجه بشم چی دارم می‌گم، گفتم:


    - چرا درک نمی‌کنی رضا؟ ها؟ من دارم اینجا جون می‌دم. هر لحظه استرس اینو دارم که نکنه عمه قبول نکنه، بگه زهرا بانو، بگه فلانی، بگه شهناز نه. اما تو چی؟ تو داری سرخوش و با خوض حالی می‌گی هنوز حرف نزدم، چرا اینقدرماجراها رو ساده می گیری ؟ رضا این عشقی که بین ما هست شوخی نیست، یه احساسه. قلبم از سنگ نیست، از خشت و چوب و آهن هم نیست، قلبم احساس داره، می‌فهمه. همه چیزو شوخی گرفتی، داری سرسری رد می‌شی. اینا نشون از بی مسئولیتیه! نشون از اینه که اصلا اهمیت نمی دی. تو احساس داری؟ درک داری؟ منو بفهم رضا! یکم درکم کن. می‌فهمی چه فشاری رومه؟ 


    نفس نفس زنان حرفم رو قطع کردم. با دیدن نگاه بهت زده رضا تازه به خودم اومدم. رضا از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد. نفسم رو فوت کردم و زمزمه کردم:


    - ببخشید! تند رفتم.


    پوزخندی زد و گفت:


    - هیچ وقت غرور یه مرد رو نشکن. چون مردی که غرورش بشکنه، دیگه عشق حالیش نمی‌شه، نه احساست رو هدف می‌گیره، نه غرورت رو، خودت رو هدف می‌گیره.


    و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه، از کنارم رد شد. با بهت زمزمه کردم:


    - رضا! صبر کن....کجا می ری؟! واستا!


    اما بی توجه به من راهش رو کشید و رفت. 


    ****** 


    مائده دستش رو، روی صورتش کشید تا اشک هاش رو پاک کنه. با بغض گفت:


    - ای کاش زبونم لال می‌شد و نمی گفتم بری پیشش. 


    زار زدم، هق زدم، گریه کردم. اما فایده ای نداشت! مامان وارد اتاق شد و با دیدن چشم های پر از اشکم و صورت ناراحت مائده زیر لب گفت :


    - چی شده بچه ها؟


    مائده سریع به خودش اومد و گفت:


    - هیچی! یکم دل مون گرفته.


    مامان لبخندی زد و جواب داد:


    - هر کسی رو بخواید گول بزنید، من رو نمی‌تونید.


    با چشم به مائده اشاره کرد که از اتاق بیرون بره.صدای قدم های مائده رو شنیدم که بیرون رفت و بعد از چند ثانیه در اتاق رو بست. مامان کنارم نشست و دستش رو، روی دستم گذاشت و گفت:


    - چیزی شده شهناز؟


    نمی دونم باید می‌گفتم یا نه! باید می‌گفتم که با رضا دوست بودم و...یا سکوت می‌کردم؟ مامان گفت:


    - نمی‌خوای بهم بگی؟


    با صدای دورگم جواب دادم:


    - مهم نیست مامان.


    دستش رو، روی موهای بافته ام کشید و گفت:


    - زندگی همین لحظه هاست، اگه بخوایم تلخش کنیم، دیگه نباید زندگی کنیم. 


    از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت و ادامه داد:


    - اگه جایی شکست خوردی، دوباره پاشو، دوباره زندگی کن.


    نفسم رو فوت کردم و جواب دادم:


    - ما همیشه خودمون رو برای زندگی آماده می‌کنیم، اما زندگی نمی‌کنیم.


    به سمتم برگشت و با لحن تلخ گفت:


    - راست می‌گی. من همیشه خواستم زندگی کنم، اما نشد...


    از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم. به چشم هاش نگاه کردم که دورش پر شده بود از چروک. مامان پیر شد تا تونست ما رو بزرگ کنه. بزرگ کردن چندین بچه به تنهایی .واقعا سخت بود! و سخت تر اون این بود که بدونی شوهر داری اما حمایتش رو نداری. بدونی که قانونی نه مطلقه ای و نه بیوه، اما وقتی که نگاه می کنی می‌بینی از هر مطلقه ای، مطلقه تر و از هر بیوه ای، بیوه تری.


    - تو خودت رو فدا کردی، بزرگ کردن ما،اونم بدون پدر...


    لبخندی زد و زمزمه کرد:


    - من می‌دونم دردت چیه. اما اینو بدون...


    سکوتی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:


    - مطمئن باش که اگه برای چیزی عذاب نکشی، وقتی که به دستش بیاری راحت از دستش می‌دی، اون وقته که عذاب م‌ کشی.


    و از اتاق بیرون رفت. روی زمین نشستم و نگام رو به گلیم دوختم. من هر لحظه، هر ثانیه، هر دقیقه دارم عذاب می‌کشم. عذاب نبودن رضا. عذاب! عذاب! عذاب. این کلمه چهار حرفی آدم رو از پا در میاره. 


    ***** 


    مائده سفره رو پهن کرد و فرامرز طبق عادت دیرینه اش، سفره رو جلوی خودش کشید. محبوبه با چشم و ابرو ازم خواست تا بلند شم و وسایل رو بیارم. مائده با چشم غره ای به محبوبه، نشست. مامان قابلمه رو کنار سفره گذاشت.


    - خوب بسم الله. شروع کنید.


    دلم هیچی نمی‌خواست، اصلا گشنم نبود. توی این سه روز، شاید سرجمع فقط دو وعده غذا خورده باشم و بیست ساعت خوابیده باشم. مامان متوجه حال بدم شد و گفت:


    - شهناز! از این غذا خوشت نمیاد؟


    لبخند زوری زدم و گفتم:


    - نه! خوبه.


    از جام بلند شدم تا به حیاط پشتی برم. فرامرز گفت:


    - کجا ؟


    جوابش رو ندادم. دلیلی نداشت که جواب بدم.فرامرز تنها چیزی که یاد گرفته بود غیرت بود! غیرتی که بی جا بود. و شاید هم به جا بود و من نمی‌فهمیدم. در شیشه ای رو باز کردم و وارد قسمت کوچکی که شبیه یک راهرو بود، شدم. روی اولین پله نشستم و به ماه توی آسمون نگاهی انداختم. خوبی روستا این بود که هوای نسبتا پاکی به شهر داشت و می تونستی به راحتی ماه و ستاره ها رو ببینی. یاد حرف رضا افتادم که بهم گفته بود:


    - اگه کسی رو دوست داری، نه براش ستاره باش، نه آفتاب! چون هر دوشون زودگذرن. براش آسمون باش که همیشه بالا سرش باشی.


    بغض توی گلوم ترکید. اشکام آروم آروم از چشم هام ریختن. دوباره به ستاره ها نگاه کردم. دستام می‌لرزید. هوا که سرد نبود! پس لرزش دستام برای چی بود؟


    با صدای باز شدن در سریع با آستین لباسم، اشکام رو پاک کردم. شخصی کنارم نشست. حدس می زدم یا مائده باشه، یا محبوبه. اما با شنیدن صدای مامان شوکه به سمتش برگشتم.


    - چرا گریه می‌کنی؟


    فین فین کنان گفتم:


    - مهم نیست.


    آروم زمزمه کرد:


    - مطمئنی؟


    سرم رو بالا و پایین کردم. مامان خندید و گفت:


    - من که می‌دونم دردت چیه،چرا بهم نمی‌گی؟


    وقتی مامان م‌ دونست دردم چیه، نمی‌دونست دلیل نگفتنم چیه؟ هیچی نگفتم. سکوت کردم! بهترین کار ممکن سکوت کردن بود.


    مامان با لحنی تقریبا جدی گفت:


    - وقتی بین بودن و نبودنت هیچ فرقی نیست، نبودن رو انتخاب کن، این طوری به بودنت احترام گذاشتی.


    به چشم هاش خیره شدم. می‌دونستم که تو دوره جوونیش از همه سرتر بود. زیبا بود اما بختش...


    ***** 


    صدای داد فرامرز چهار ستون خونه رو لرزوند. از ترس توی خودم جمع شدم.می ترسیدم ستون های خونه بریزه.


    - این همه پول بنزین بده، بیا برو تا مود، براش لباس بگیر، کفش بگیر، همه چی بگیر اونوقت مردود شده خانم! شهناز!


    بیشتر توی خودم جمع شدم. آه! لعنت بهت مصطفوی که باعث شدی همه معلم ها من رو بندازن. هرچند که خوب می‌دونم ربطی به مصطفوی بیچاره نداشت. مشکل از درس نخوندن من بود.


    مامان با صدای آرامش بخش گفت:


    - فرامرز! آروم باش پسرم. درس می‌خونه می ره تو شهریور امتحاناش رو می‌ده. 


    حرف مامان کاملا توی دیدگاه من منطقی بود، اما توی دیدگاه فرامرز عصبی،شاید غیر منطقی ترین حرفی بود که توی عمرش شنیده بود.


    - آخه مادر من! این دختر اگه درس خون بود که همه رو تجدید نمی‌شد. بیاید یه نگاه بندازید به این ورقه. تنها چیزی که تجدید نشده هنر بوده! چقدر براش خرج کردم؟ گفتید کفش نداره، از کفش خودم گذشتم برای شهناز کفش خریدم، گفتید کیفش پاره شده، براش کیف خریدم. چیکار نکردم براش؟ 


    آب دهنم رو قورت دادم. نمی‌دونستم چه کسی رو مقصر بدونم. خودم رو، مصطفوی، رضا، مائده، چه کسی رو؟ یاد کتاب های پاره پاره ام افتادم. وای! چجوری به فرامرز بگم که کتاب ها رو توی استخر پر از لجن ریز ریز کردم؟ ای خاک بر سرت کنن شهناز! خاک! دیگه به شهر هم نمی‌رفتیم تا کتاب بگیرم. جرئت گفتن به مامان رو هم نداشتم. به کی بگم؟


    بعد از چند لحظه سکوت صدای مامان بلند شد


    - شهناز! بیا فرامرز رفت.


    از پناهگاهم که این روزها توی نبود رضا بهش پناه می‌بردم، بیرون اومدم. پناهگاهم تو رفتگی کوچیک داخل دیوار بود. با قدم های پر از استرس به سمت در اتاق رفتم. در رو باز کردم و به مامان نگاهی انداختم. مامان اخمی کرد و سری از تاسف برای تکون داد. محبوبه بیخیال و ریلکس مشغول گاه کردن به تلویزیون بود و محمد هم که طبق معمول جلوی تلویزیون با دهن باز خوابش برده بود! 


    مامان اخمی کرد و گفت:


    - دیدی چه المشنگه ای به پا کردی؟


    دست به سینه به مامان نگاه کردم و گفتم:


    - خوب مامان! درس خوندنم نمیاد.


    محبوبه زد زیر خنده که مامان تشر زد:


    - محبوبه! پاشو برو حیاط رو جارو کن ببینم. زود باش!


    محبوبه که فرصت رو غنیمت شمرده بود، جواب داد


    - مامان! شهناز نمره هاش رو بد داده، به اون بگید بره حیاط رو جارو کنه.


    چشم غره توپی به محبوبه رفتم که زبونش رو برام در آورد. مامان بعد از چند لحظه سکوت گفت:


    - راست می‌گه! برو حیاط رو جارو کن ببینم.


    اخمی کردم و با اعتراض گفتم:


    - مامان! 


    بازوم رو گرفت و به سمت در برد. با بداخلاقی گفت:


    - برو برو.


    ***** 


    فرامرز چشم غره ای بهم رفت و مائده با چشم و ابرو ازم پرسید که چی شده. لبخند زوری زدم و به خواستگارا که به پشتی تکیه داده بودن، نگاهی انداختم. زیر لب زمزمه کردم:


    - گندت بزنن فرامرز.


    دلم یه جیغ بلند می‌خواست؛ از اونایی که خواستگارا با شنیدنش دمشون رو بذارن روی کولشون و فرار کنن. نمی‌دونم چقدر توی فکر بودم، اما وقتی به خودم اومدم دیدم بحث سر مهریه ست! 


    - ما تو فامیل مون رسمه که مهریه یه کله قند و شمعدون و آیینه و این خرت و پرتا با دوتا سکه ست. 


    نتونستم خودم را کنترل کنم و با بهت گفتم:


    - کله قند؟!


    فرامرز دوباره چشم غره ای بهم رفت و مادر شاه داماد دوباره گفت:


    - خوب رسمه دیگه. رسومات رو که نمی‌شه کاری کرد.


    دستم رو مشت کردم که خودم رو کنترل کنم. وای خدا! اینا بریدن و دوختن حالا حاضر و آماده گذاشتن جلوم می‌گن بپوش! به پسر که حتی اسمش رو هم نمی‌دونستم نگاهی انداختم. از من لاغر تر بود! اخمی کردم و تموم جرئتم رو جمع کردم


    - کجای دنیا مهریه یه کله قنده با دوتا سکه؟


    این بار مامان به جای فرامرز بهم چشم غره رفت.زن لبخند زوری روی صورتش نشوند و گفت:


    - دخترم، مهریه رو کی داده کی گرفته؟


    حرصم در اومده بود.چقدر پرو بودن! گلوم رو صاف کردم و جواب دادم:


    - ما قبل از عقد می‌گیریم.


    چشم های مائده از چاخانی که در آورده بودم گرد شد.مامان اخمی کرد و فرامرز با عصبانیت نگام کرد.مائده زیر لب گفت:


    - شهناز چی واسه خودت می‌گی؟


    فرامرز ابرو بالا انداخت و تا خواست ماست مالی کنه سریع گفتم:


    - من مهریه یه کله قندی نمی‌خوام. والسلام!


    چیزی تا انفجار مائده و فرامرز و مامان نمونده بود. البته مائده از خنده منفجر می‌شد و فرامرز و مامان از شدت عصبانیت. مهمونا ازجاشون بلند شدن و این نشون می‌داد که موفق شدم. 


    حاج خانم با لحنی سرد گفت:


    - خوب انگار شهناز خانم راضی نیستن، ما هم دیگه می‌ریم.


    به سمت در خونه حرکت کرد و به سمت اتاق دویدم تا دست فرامرز بهم نرسه. بعد از چند ثانیه صدای عربده فرامرز تا خونه عمه هم رفت.


    - شهناز!


    رفتم و زیر پتو ها قایم شدم. با این که اونجا هوا نبود، اما بهتر از هرجایی بود.


    صدای جیغ جیغای فرامرز گوشم رو کر می‌کرد. خندم گرفته بود. دلم می‌خواست اونقدر بخندم که از شدت خنده بمیرم! ولی خوب حق با من بود. آخه کی یه کله قند رو به عنوان مهریه قبول می‌کنه که من قبول کنم؟ وجدانم تشر زد که دوتا سکه کنارش هم بود، اما من اهمیتی به وجدانم ندادم. مسئله، کله قند بود!


    ****** 


    عمه خندید و زیر لب گفت:


    - ای شیطون! آخه این چه کاری بود که کردی؟


    چاییم رو هورت کشیدم و با هیجان تعریف کردم"


    - وای عمه نمی‌دونی! یه پسره دیلاقی بود. اصلا نگاش رو از گل فرش مون برنداشت، مثلا می‌خواست بگه چشم پاکه. مامانش هم که نمی‌دونی عمه، خدای اعتماد به نفس! اولش که هی چپ و راست بهم می‌گفت دخترم، دخترم! بعد که گفتم کله قند نمی‌خوام گفت شهناز خانم! می‌خواستم بگم اون شهناز خانمت تو سرت بخوره.


    عمه دوباره خندید و من نیش باز به گل های حیاط شون نگاه کردم.انواع گل ها توی باغچه شون بود.


    دلم می خواست از رضا بپرسم، اما جرئتش رو نداشتم. عمه دستم رو گرفت و گفت:


    - بالاخره هر دختری ازدواج می‌کنه، تو هم باید ازدواج کنی. نمی‌دونم فرامرز با کدوم عقلی قبول کرده که خواستگار بیاد توی خونتون، توهنوز شونزده سالته! باید درس بخونی، دانشگاه بری.


    با آوردن اسم درس، چهار ستون بدنم لرزید. من هیچی نخونده بودم، اصلا کتاب نداشتم که بخونم! عمه از جاش با بسم الله آرومی بلند شد تا از پله ها بالا بره. استرس توی وجودم وول می‌خورد. خدایا! آخه با ما هم لجبازی؟ از جام بلند شدم و مانتوم رو تکوندم. به سمت گل داخل باغچه که چشمک می‌زد رفتم. چقدر قشنگ بود. قرمز قرمز بود! دستم رو آروم روش کشیدم، گل برگاش خیلی نرم و لطیف بود. برای چند لحظه از فکر و ترس و استرس امتحانایی که نخونده بودم و تا چشم به هم می‌زدم زمانش میومد دور شدم. حتی نبود رضا رو هم از یادم بردم.


    صدای عمه رو شنیدم که گفت:


    - شهناز! دخترم بیا بالا.


    باشه ای گفتم و به سمت پارچه ای که روش نشسته بودیم رفتم. وسایل رو از روی پارچه برداشتم و داخل سبد کردم. پارچه رو تا کرده، داخل سبد سبز خوشرنگ گذاشتم. سلیقه عمه همیشه ستودنی بود.


    از پله ها بالا رفتم و سبد رو جلوی در خونه گذاشتم. کمرم رو صاف کردم و کفشام رو در آوردم و وارد خونه شدم. 


    خونه عمه از خونه ما بزرگ تر و دلباز تر بود. همه چیز سر جاش و مرتب و با سلیقه چیده شده بود. به پشتی تکیه دادم و به تلویزیون نگاهی انداختم. خاموش بود! عمه با شیرینی کنارم نشست و گفت:


    - اینا رو معصومه آورده، بیا دهنتو شیرین کن.


    عمه معصومه؟! یاد زهرا بانو که افتادم معدم تیر کشید. بدشانسی منم که تمومی نداره.


    - عمه معصومه اینجاست؟ 


    عمه سری تکون داد و گفت:


    - آره دیروز اومد. دیشب هم رفتن.


    نفسی از سر راحتی کشیدم. بالاخره یه جا شانس آوردم! بالاخره.


    دلم نمیومد از شیرینی ها بخورم. اما به خاطر عمه هم که شده، یکی برداشتم و گذاشتم تو دهنم. از زهر هم بدتر بود. از سر اجبار با چایی قورتش دادم. 


    از جام بلند شدم و گفتم:


    - خوب دیگه عمه، من می‌رم خونه. مامان دست تنهاست.


    و بعد با خدافظی سرسری از پله ها پایین اومدم.همیشه باید یه جوری به حالم گند بزنن.خدایا آخه مگه چیکارت کردم که داری این بلا ها رو سرم میاری؟! دوباره به گل سرخ نگاهی انداختم. از در خونه عمه بیرون زدم که صدای آشنایی به گوشم خورد.


    - شهناز! 


    به سمت صدا برگشتم، با دیدن رضا هجوم اشک رو توی چشمام حس کردم.برگشته بود! بالاخره،بعد از چند هفته،بعد از... با بغض زمزمه کردم:


    - رضا...


    رضا به سمتم اومد و پرسید:


    - اینجا چیکار می‌کنی؟


    اشک چشمام رو پاک کردم و جواب دادم:


    - اومدم به عمه سر بزنم.


    آهانی زیر لب گفت و بهم خیره شد. سرم رو پایین انداختم، نفسم بالا نمی اومد. از هیجان، از عشق، از دوری! آروم پرسیدم:


    - کجا بودی؟


    آهش رو شنیدم. به آسمون آبی رنگ نگاه کرد و زمزمه کرد:


    - رفتم تا آروم شم.


    با بغضی که گلوم رو سخت فشرده بود، گفتم:


    - ببخشید. من نمی‌دونستم که...


    حرفم رو قطع کرد.


    - اون روز، با حرفات خیلی ناراحتم کردی، وقتی روبه روم واستادی و چشمات رو بستی و دهنت رو باز کردی، اون حرفایی که می‌گفتی....


    مکثی کرد و با دَم بلندی، هوا رو بلعید. ادامه داد:


    - انگار تو نبودی، انگار شهنازی که می‌شناختم نبود. شهنازی که براش می مردم انگار جلو روم مرده بود. یه شهناز دیگه اومده بود. بهم گفتی بی عرضه و یه عالمه صفت های ناجور. اون روز انگار برام شب بود. یه شب سیاه! یه روز، که نقش یه شب رو برام بازی می کرد. من به مامان چیزی نگفتم چون خاله معصومه خونه بود. اون روز رفتم شهر. قسم خوردم که فراموشت می‌کنم، اما نشد..


    لبخندی گوشه لبم جا گرفت، نشد! می‌خواست فراموشم کنه، اما نشد! من هم سعی کردم فراموشش کنم، اما نشد! 


    با اشتیاق به حرف هاش گوش کردم.ادامه داد:


    - توی شهر، انگار دیگه رضا نبودم. مثل یه ربات می رفتم کار می‌کردم و برمی‌گشتم خونه. دیشب....


    - رضا؟!


    با شنیدن صدای عمه سریع زیر درخت قایم شدم. خاک به سرم! عمه فکر می‌کرد رفتم خونه. مثلا می‌خواستم برم کمک مامان!


    زیر لب جوری که فقط رضا بشنوه گفتم:


    - عمه نباید بفهمه اینجام.


    رضا باشه ای زیر لب گفت.


    - رضا ؟!


    وای عمه هم بیخیال نمی‌شه. رضا سرش رو بالا گرفت و جواب داد:


    - بله مامان؟


    - وای پسرم خودتی؟ کجا بودی؟


    عمه هم مثل من تعجب کرده بود. رضایی که یهویی رفته بود، حالا یهویی برگشت.


    رضا خندید و جواب داد:


    - همین دور و برا! 


    عمه از نرده ها خم شد و به اطراف و کوچه نگاهی کرد.


    - داشتی با کسی حرف می‌زدی؟


    - نه بابا! با کی می‌خوام حرف بزنم؟


    و به سمت در خونه راه افتاد. به سمتم برگشت و چشمکی حوالم کرد.این یعنی آشتی! لبخند زدم و با ذوق به سمت خونه راه افتادم. امروز رو هیچ کسی نمی‌تونه خراب کنه. نه فرامرز، نه مامان و نه هیچ کس دیگه ای. سرم رو به سمت آسمون بردم و با خوش حالی گفتم:


    - مرسی!


    و بعد با دو وارد خونه شدم. 


    *******


    کنار فرامرز نشستم و گفتم:


    - ناراحتی؟


    روش رو اونور کرد و به تلویزیون خیره شد. مائده سری به علامت تاسف تکون داد و به سمت آشپزخونه راه افتاد. از جام بلند شدم که فرامرز گفت:


    - یه بار دیگه تکرار شه من می‌دونم با تو.


    نیشم رو باز کردم و با ذوق گفتم:


    - باشه، باشه.


    به سمت اتاق دویدم. روی زمین نشستم و دفترچه خاطراتم رو از لونه ی کوچولویی که داخل دیوار کنده بودم، در آوردم و بازش کردم. خودکارم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن. باید یه جوری هیجانم رو خالی می کردم و تنها راه نوشتن بود.


    " امروز روز خیلی خوبی بود. خوب که چه عرض کنم، عالی بود. با رضا و فرامرز آشتی کردم. دفتر خوبم، رضا بهم قول داده که با عمه حرف می‌زنه، یعنی نگفتا! ولی چشماش می‌گفت که با عمه حرف می‌زنه. دفتر خوبم، به نظرت تو مجلس خواستگاری چی بپوشم؟ وای دفتر جون! حتما داری می‌گی هنوز نه به داره، نه به باره؛ ولی من قلبم بهم می گه که به زودی یه اتفاق خوب میوفته. من و رضا باهم ازدواج می‌کنیم و می‌ریم سر خونه زندگی مون. اما دفتر خوبم، اگه عمه موافقت نکنه چی؟ یا شوهر عمه بگه زهرا بانو چی؟ وای دفتر خوبم، بهتره بهش فکر نکنم. انرژی منفی کم تو زندگیمه، اینم روش. بیا اصلا دفتر خوبم به یه چیز خیلی خوب فکر کنیم. مثلا لباس عروسی! من دوست دام لباس عروسم شلوغ باشه، پر از این جینگیلی مینگیلی ها! اما رضا ساده دوست داره. یا مثلا خونه مون کجا باشه؟ تو شهر یا تو روستا؟ وای دفتر خوبم ! اصلا حواسم نبود که کار رضا توی شهره. خوب دیگه دفتر خوبم، خیلی خستت کردم. بیا برو بخواب ! منم بگیرم بخوابم. راستی دفتر خوبم! این که می گن برو بگیر بخواب، یعنی چی رو بگیرم؟ "


    - شهناز! بیا شام.


    پوفی کشیدم و جواب دادم:


    - باشه الان میام.


    دوباره شروع کردم به نوشتم


    " دفتر خوبم، خوب بخوابی. بـ ـوسـ! شهناز"


    از جام بلند شدم و دفتر رو توی همون لونه موش انداختم و سریع از اتاق بیرون رفتم.


    ***** 


    صبح بود، برای نماز بیدار شدم و بعد هر کاری کردم نتونستم بخوابم. صدای خروپف مائده کنار گوشم، یکی از دلیلای بی خوابیم بود. اما دلیل اصلیم، حضور پررنگ رضا توی افکار بی سروتهم بود. فکر رضا، آینده ای که با هم دیگه داشتیم و بازی های سرنوشت همه افکارم رو مشغول خودش کرده بود. مانع آن چنانی سر راه مون نبود. حتی حضور زهرا بانو هم من رو نمی‌ترسوند. وقتی که من و رضا هر دو همدیگه رو دوست داشتیم نیازی به نگرانی نبود. اما....هر وقت که حلقه توی انگشتم جا می‌گرفت دلم و افکارم راحت می‌شدند. از روی تشک بلند شدم و به سمت پنجره حرکت کردم. هوا هنوز آبی پررنگ بود. نفسم رو فوت کردم. 


    دل می خواست با یکی حرف بزنم. از خوش حالیام بگم. از این که رضا باهام آشتی کرد. از همه پستی و بلندی های زندگیم بگم. مائده یه سنگ صبور بود. اما حس می‌کنم این روز ها دیگه حوصله شنیدن به درددل هام رو نداره. چه کسی بهتر از فرنوش؟ با یاد فرنوش سریع به سمت چوب لباسی رفتم و مانتوم رو برداشتم اما با دیدن ساعت مانتو رو سر جاش انداختم. مطمئنم فرنوش توی خواب زمستونیه.


    - شهناز. بیداری دختر؟


    صدای مامان بود. به سمتش برگشتم و گفتم:


    - آره، بعد نماز خوابم نبرد.


    مامان نگاهی بهم انداخت و گفت:


    - برو سر آب، آب بیار. 


    باشه ای زیر لب گفتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. بنکه های ریز و درشت رو برداشتم و به سمت در خونه حرکت کردم، دمپایی های زرد رنگم رو پوشیدم و به راه افتادم.


    ******


    در آخرین بنکه رو هم بستم و به آسمون نگاه انداختم. هوا روشن شده بود. ابرهای سفید ریز ریز کل آسمون رو گرفته بود. لبخندی روی لبم اومد. از پله ها بالا اومدم و بنکه ها رو زیر بغلم زدم و به سمت خونه راه افتادم. به استخر پر از لجن هم نگاهی انداختم. ای کاش این استخر رو درست می‌کردن. حیف! از راه وسط روستا که یه جورایی محل کشت و کار بود حرکت کردم تا شاید عمه یا رضا رو ببینم.


    توی راه نه فرنوش رو دیدم نه عمه و نه رضا! حتی شوهر عمه رو هم ندیدم. چشمام همش دنبال رضا بود، جوری که حواسم نبود و نزدیک بود بخورم زمین. زیر لب زمزمه کردم:


    - آه رضا! هوش و حواس برام نذاشتی.


    لحنماز حسرت پر بود. نمی دونم چرا اما حسرت در میون تک تک کلمه هام موج می زد. حسرت برای چی؟ من رضا رو داشتم. شاید نصفه و نیمه، اما بالاخره پیشم بود. قلبش، فکرش، روحش متعلق به من بود. چیزی نبود که بخوام به خاطرش با لحنی حسرت بار بگم:


    " هوش و حواس برام نذاشتی ."


    این روز ها اصلا حواس درست و حسابی نداشتم. همه کارام قاطی شده بود. حتی از زمانی که رضا نبود هم بدتر بودم. 


    شاید استرس این بود که رضا با عمه حرف بزنه و جواب عمه....نمی‌خواستم حتی فکر کنم که جواب عمه منفی باشه و بعد از این که مخالفت کنه بگه:


    " یا زهرا بانو، یا هیچکس! "


    وقتی افکارم تموم شد به خونه رسیدم. باید سریع تر این افکار بی سرو ته رو تموم می‌کردم.


    *********


    لباس ها رو داخل تشت سفید انداختم. مشتی آب به صورتم زدم که صدای مائده رو از کنار گوشم شنیدم.


    - خبری از رضا نیست! عجیبه!


    بهش نگاه کردم. موهای مشکی و چشم های قهوه ای رنگش زیر آفتاب برق می زد.


    - کجاش عجیبه؟!


    مائده تشت رو زیر بغلش زد و گفت:


    - اونجاش عجیبه که امروز زهرا بانو اومده روستا.


    قلبم لرزید. با بهت به سمتش برگشتم.ابروهش رو بالا انداخت و بعد از نگاه کوتاهی بهم، به سمت جاده رفت. نگاهی به آب داخل حوض کردم. زهرا بانو! روستا! چه خبره اینجا؟! از جام بلند شدم و با دو به سمت جاده حرکت کردم. باید می‌فهمیدم چی شده! باید!از جام بلند شدم، خاک های پشت لباسم رو تکون دادم و از پله ها بالا اومدم. نفسم رو فوت کردم و به درخت های توت روبه روی حوض خیره شدم. زمزمه کردم:


    - نمی‌ذارم!


    ******


    - دوسم داره! دوسم نداره! دوسم داره! دوسم نداره! دوسم داره! دوسم نداره! 


    آخرین گل برگ رو داخل حوض انداختم و گفتم:


    -دوسم داره!


    فرنوش خندید و زمزمه کرد:


    - یه پا عاشقیا !


    لبم رو کج کردم و به چشم های مشکیش خیره شدم. موهای خوشرنگش دورش رو گرفته بود و کافی بود تا رضا بفهمه که موهاش رو بیرون می ریزه و قیامت می‌شد!


    - نمی گی چی شده؟


    لباش رو غنچه کرد.


    - بابا چیز خاصی نیست، اومدن مهمونی.


    اداش رو در آوردم و با دهن کجی گفتم:


    - اومدن مهمونی، منم باور کردم.


    فرنوش پوفی کشید و من مثل همیشه با نگاهی پر از غم، غصه و دلتنگی، به ماه خیره شدم. نگرانی، استرس و تمام حس هایی که یه عاشق باید تجربه کنه رو داشتم. من می‌ترسیدم از این که رضا رو از دست بدم. با این که نصفه و نیمه بود؛اما وجودش گرما بود توی زندگیم. رضا، امید بود،رضا آینده بود.


    فرنوش با بی حوصلگی گفت:


    -خیل خوب بابا! زانوی غم بغل نکن.امشب شاید با مامان اینا حرف بزنه.


    به سمتش برگشتم و با بهت گفتم:


    -جدی؟!


    نگاهی بهم انداخت و گفت:


    -قیافشو.آره به جون تو؛خودش بهم گفت.


    نفسم رو فوت کردم و با خوش حالی به ماه خیره شدم و زمزمه کردم:


    -بذار پیشم بمونه،ازم نگیرش.


    ***** 


    انگشت هام رو از شدت استرس بهم گره کردم. باورم نمی‌شد. یعنی جدی جدی رضا با عمه و شوهر عمه حرف زده بود؟ یعنی واقعا جربزش رو داشت که بتونه کاری کنه که باهم بمونیم؟ توی خونه راه می‌رفتم و زیر لب دعا می‌خوندم. صدای صلوات فرستادن مائده هم از گوشه اتاق میومد. مامان نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت:


    - تو و مائده خیلی مشکوک می‌زنید. 


    مائده لبخند زورکی زد و جواب داد


    - مشکوک؟ مشکوک کجا بود مادر من؟ چند روز دیگه امتحانای شهناز شروع می‌شه، من به جای اون استرس دارم.


    مامان پوزخندی زد و به سمت محمد که طبق معمول با دهن باز جلوی تلویزیون خوابیده بود، رفت. نفسم رو فوت کردم و به ساعت نگاهی انداختم. دو بود! خدایا چرا اینقدر این دقیقه ها کند می‌گذرن؟! 


    روی زمین نشستم و به این فکر کردم که وقتی رضا رو ببینم چه عکس العملی نشون بدم.


    شاد باشم؟ بخندم؟ بی توجه باشم؟ گریه کنم؟ چی کار کنم؟


    به این هم فکر می‌کردم که شاید رضا اصلا با عمه حرف نزده باشه. یا فرنوش دروغ گفته باشه؛ البته دروغ گویی تو کار فرنوش نبود. می پیچوند اما دروغ نمی‌گفت!


    - شهناز! به جای اینکه بشینی به در و دیوار خیره شی و بری تو هپروت، پاشو برو حیاط پشتی رو تمیز کن دوباره پر شده از آشغال. زود باش . 


    نگاه ما ت و مبهوت من رو که دید دوباره گفت:


    - پاشو! زود باش!


    از جام بلند شدم و به سمت در شیشه ای رفتم. لعنتی! آخه چرا الان؟ تمیز کردن حیاط پشتی دو ساعت طول می کشه. من با رضا ساعت سه قرار دارم.


    ****


    کمر خشک شدم رو صاف کردم و با ناله گفتم:


    - مامان! وای مامان! کمرم.


    مامان سری به علامت تاسف تکون داد و گفت:


    - آخه این آه و ناله ها چیه دختر؟! انگار بار اولته که حیاط رو جارو می‌کنی، با این تنبلی که تو داری فردا پس فردا ازدواج می‌کنی بعد دو روز می‌فرستنت اینجا و می‌گن بیاین نخواستیم دخترتونو، اون وقت من باید ترشی بندازم.


    مائده به جای من با خیره سری جواب داد:


    - مامان آخه کی میاد این شهناز رو بگیره؟ تو باید از همین الان ترشی بندازی.


    جیغی از شدت حرص کشیدم که محمد از جاش پرید. 


    - مگه من چمه؟!


    مامان دوباره سری به علامت تاسف تکون داد و به سمت آشپزخونه راه افتاد. نیشکونی از بازوی مائده گرفتم و گفتم:


    - خاک به سرت کنن، مگه من چمه که برام شوهر نیاد؟ برای من ریخته.تو یه فکری به حال خودت بکن.


    مائده ادام رو در آورد و گفت:


    - برای من ریخته! آخه به غیر از رضا کی تو رو می‌خواد؟ همون مرده کله قندیه؟ لیاقت همون مرده ست.


    دوباره بازوش رو نیشکون گرفتم که جیغش رفت هوا!


    مامان با داد گفت:


    - چی کار می‌کنید شما دوتا؟ بس کنید ببینم.


    ******* 


    شال رو روی سرم انداختم و با دو به سمت در رفتم که مامان داد زد:


    - کجا شهناز؟!


    - الان میام مامان.


    با دو به سمت سر آب حرکت کردم. وای خدا! دیر کرده بودم حسابی.رضا می‌رفت، اگه می رفت تا هفته دیگه نمی‌تونستم ببینمش. راه یک ربعه رو در عرض پنج دقیقه رفتم. با دیدن رضا نفسم رو فوت کردم.... آخیش! نرفته بود.


    ******


    کنارش آروم نشستم، فکر می کردم منو نمی‌بینه، اما بدون این که برگرده و به صورتم نگاه کنه گفت:


    - چقدر دیر کردی.

    یک دقیقه یلدایم باش

    رمان یک دقیقه یلدایم باش | زهرا بهاروند

     

    خلاصه:

    شخصیت هایِ رمانِ من،

    نه مغرور و از خود راضین،نه اعصاب خُرد کن!

    نه اسامیِ عجیب و غریب دارن و نه عقایدی که سال هاست تویِ خانواده ی ایرانی جریان داره رو زیر پاهاشون له می کنن!

    شخصیت هایِ رمانِ من کامل و ناب نیستن!

    اشتباه و ضعفایِ خودشونو دارن!

    بهتره با من همراه بشید تا طعم رمانی نزدیک به واقعیت رو بچشید.

    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید