تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 0
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته :
  • بازدید ماه :
  • بازدید سال :
  • بازدید کلی :
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 52.15.112.69
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته :
    بازدید ماه :
    بازدید کل :
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    Alternative content


    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    اقایی که اون باشه

     

    خلاصه :

     

    آقایی که ایشون باشه معلومه چی در میاد یه مرد پولدار و از خود راضی،البته از چشم هاش می‌شه حس کرد که مرد مهربون و با احساسیه. اما اینقدر تو ناز و نعمت بزرگ شده، اینا براش کمرنگ شدن ! اگه من پزشک شخصی ایشونم دوباره اینا رو یادش میارم!

     

     

     

    ممنون.

     

    توجه:

     

    این رمان ارباب و برده ای نیست. تنها روایتی ساده و تخیلی از زندگی پولدارترین پسر تهران و یه پزشک هست که از گذشته سرنوشت شون به هم گره خورده!

     

     

     

     

    مقدمه:

     

    سکوت کردم فریاد زدی!

     

    نمی‌دونم چرا ما باید به خاطر خانواده هامون تقاص پس بدیم اما سرنوشت اینه

     

    شاید باید من ازت دور باشم تا آرامش بگیری ؛

     

    نمی‌دونم آخرش چی می‌شه اما همیشه دوست خواهم داشت!

     

    ***

     

    پروا:

     

    مانتوی سفیدم رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم.از بابا خداحافظی کردم و آپارتمان رو ترک کردم.

     

    امروز باید به یکی از روستاهای اطراف تهران می‌رفتم.مریضم آبله گرفته بود و امکانات درمانی هم زیر صفر!

     

    سر خیابون یه تاکسی گرفتم برای خارج شهر راهی شدم .

     

    ***

     

    معاینه که تموم شد دخترک رو خوابوندم و رو به مادرش گفتم:

     

    _ لطفا تمام چیزایی که گفتم رعایت کنین و این قرصا رو می‌فرستم براتون به موقع استفاده کنه.

     

    _ چشم خانم دکتر،واقعا ممنونیم.

     

    لبخند زدم.

     

    _ خواهش می‌کنم، کاری نکردم!

     

    و با خداحافظی کلبه رو ترک کردم، که گوشیم زنگ خورد:

     

    _ پروا ....برین بیرون ....بیا خونه..

     

    با بهت گفتم:

     

    -چی شده بابا؟ چه خبره؟

     

    _ زود بیا.

     

    و تق گوشی قطع شد. سریع با سرعتی زیاد مشغول دویدن شدم. چی شده بود؟

     

    از روستا که خارج شدم، سریع ماشین گرفتم و بعد دادن آدرس خواستم به سرعت برونه!

     

    تموم وجودم رو استرس گرفته بود،از طرفی هم هرچی بابا رو می‌گرفتم، جواب نمی‌داد! خدایا خودت کمک کن!

     

    وقتی رسیدم تهران سریع آدرس آپارتمان مون رو دادم. من رو که رسوند، با عجله پیاده شدم و رفتم جلو ساختمون که دهنم از تعجب باز موند با چیزی که دیدم!

     

    ماشین پول دارترین پسر تهران،جلو آپارتمان ما با کلی محافظ؟!

     

    سریع رفتم بالا، صدای داد همسایه ها می اومد.

     

    رسیدن من ،همزمان شد با داد یکی از محافظا گفت :

     

    _ خفه شین!

     

    نگاه بابا به من که پشت به پاکان( پولدارترین پسر تهران) و محافظش بودم افتاد.

     

    پاکان به طرفم برگشت و گفت:

     

    _ به به! خانوم شماهم مال این ساختمونی ؟

     

    ماتم برده بود ،محافظش داد زد:

     

    _ نشنیدی آقا چی گفتن؟

     

    به آرومی گفتم:

     

    _ مال... همین جام!

     

    پاکان نیشخندی زد و رو به بقیه گفت:

     

    _ خوب من دیگه می‌رم، آپارتمان شما آخرین آپارتمان این منطقه بود که من شخصا اومدم بهتون هشدار دادم،مجوزش و همه کاراش جور شده و انجام شده. آپارتمان ها رو تا یه ماه دیگه تخلیه کنین وگرنه هر چی شد پای خودتونه!

     

    و بی هیچ حرف دیگه همراه محافظش رفت و نگاه متعجب من رو روی خودش جا گذاشت!

     

    با دو رفتم پیش بابا و گفتم:

     

    _ بابا جریان چیه؟

     

    همسایه ها میزدن تو سر خودشون و گریه زاری می‌کردن که بابا دستم رو کشید و تو خونه رفتیم.

     

    _ باید تخلیه کنیم!

     

    با گنگی گفتم:

     

    _ چی؟

     

    بابا کلافه گفت:

     

    _ باید اینجا رو تخلیه کنیم وبریم از این منطقه. نه ما بلکه تمام ساکنان منطقه!

     

    با بهت گفتم:

     

    _ چرا ؟

     

    _ چون آقا کل زمین های اینجا رو خریده و تصمیم داره مجتمع بسازه!

     

    با عصبانیت گفتم:

     

    _ مگه شهر هرته که یهو این همه آدم رو آواره کنه؟

     

    با لحن خاصی گفت:

     

    _ دارندگی و برازندگی!

     

    و از کنارم رد شد. من یه دکتر عمومی بودم، بعد مرگ مادرم تو ۳ سالگیم بابا سخت کار کرد تا زندگی متوسطی داشته باشیم و من درس بخونم،همه چی خوب بود. ولی حالا آخه چطور ممکن بود؟ تو یه ماه خونه پیدا کنیم؟ و بعد اسباب کشی؟

     

    سردرد گرفته بودم؛ کف سالن نشستم. بغض کردم،خدایا چرا من هرچی بیشتر تلاش می‌کردم،بدتر زمین می‌خوردم؟

     

    اشکام سرازیر شد . این دیگه نهایت بدبختی بود ! باید پاکان رو می‌دیدم، نباید بذارم اینجاها رو خراب کنه! اما چطور؟!

     

    از جا بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم؛ نه امکان نداش بذارم اتفاقی برای اینجا بیوفته !

     

    ***

     

    پاکان:

     

    "چشمای قهوه ای رنگش ترسون بود؛ از من می‌ترسید!نمی‌تونستم صورتش رو ببینم فقط چشاش جلوم بود!چشاش بارونی شد،خواستم جلو برم، که هراسون از من دور شد "

     

    از خواب پریدم . اولین باری بود که یه همچین خوابی می‌دیدم! اون کی بود؟

     

    از روی تخت بلند شدم، سرم درد می‌کرد . به محض پلک زدن یه جفت چشم قهوه ای جلوم می‌اومد. این کی بود؟ کی بود که همش تو ذهنم بود و از من می‌ترسید ؟

     

    رفتم یه دوش گرفتم تا سرم بهتر بشه/حدود ۲۰ دقیقه بعد بیرون اومدم و مشغول حاضر شدن شدم .باید می‌رفتم دوباره به اون منطقه و نگاه دقیق تری می انداختم .موهای بلندم رو پشت سرم بستم و همراه محافظا از خونه بیرون رفتم.

     

    به بنگاه رسیدیم.از ماشین پیاده شدم.لبخندی رو لبم نشست.

     

    به زودی اینجا ، کل منطقه۶ در اختیار من بود. برای تحقق بخشیدن به خواسته هام.خواستم حرکت کنم که صدایی آشنا، متوقفم کرد!

     

    _ آقا! یه لحظه.

     

    برگشتم. برای لحظه ای چشام گرد شد. این همون چشما بودن، همونا که تو خواب می‌دیدم!

     

    _ آقا! بهم اجازه بدین باهاتون حرف بزنم .

     

    به محافظایی که جلوم گارد گرفته بودن دستور دادم کنار برن .

     

    _ تو کی هستی؟

     

    نگاهش ترسون شد! آره،اینا همون چشما بودن!

     

    _ من؟! یکی از ساکنای این منطقه.

     

    به خاطر آوردم .اولین باری که دیدمش، اون رو خیلی ترسونده بودم، این همون دختر بود!

     

    خیره اش بودم. بعد چند ثانیه به خودم اومدم و گفتم:

     

    _ بسیار خوب .

     

    سوار ماشین شدیمو به راننده ام دستور دادم همین اطراف یه دوری بزنه!

     

    _ خوب بگید!

     

    تو چشام خیره شد. ناخواسته لرزه به وجودم افتاد! تا به حال از ملاقات باکسی اینطوری نشده بودم.

     

    گوش به حرفاش سپردم.

     

    _ آقا! من ازتون می‌خوام تصمیم تون برای ساخت مجتمع عوض کنید!

     

    _ چرا؟

     

    اخم کرد.

     

    _ آقا! با این کار کلی مردم آواره می‌شن!

     

    لبخندی زدم و جواب دادم :

     

    _ این طورا هم که می‌گی نیست. می‌تونن تو این وقتی که دادمدنبال خونه بگردن.

     

    با صدای لرزونی پاسخ داد :

     

    _ تو این مدت کم؟

     

    ابروهام رو تو هم گره زدم. افکار زیادی تو ذهنم بود؛ ولی خوب خودشون یه راهی پیدا می‌کنن دیگه!

     

    _ متاسفم؛ نمی‌شه!

     

    ناله کنان گفت :

     

    _ اما آقا! شما...

     

    بلند گفتم:

     

    _ نگه دار!

     

    راننده نگه داشت. گفتم :

     

    _ اما و اگر نداره. حرفاتونم زدید ، بفرمایید!

     

    از ماشین پیاده شد.نگاهی بهم کرد و ازمون دور شد.

     

    سرم رو به عقب تکیه دادم و به راننده ام دستور برگشت به بنگاه رو دادم.

     

    نگاه آخر اون دختر عصبیم کرده بود! هیچ کس تا حالا این طوری به من نگاه نکرده بود!

     

    نمی‌دونم چرا تو تصمیمم دو دل شده بودم؛ به خاطر اون بود؟

     

    نمی‌دونم!

     

    ***

     

    پروا :

     

    یه هفته از زمانی که پاکان برا تخلیه داده بود گذشته بود.اما من هنوز نتونسته بودم خونه پیدا کنم.ای خدا لعنتت کنه ، آقا! به دور و اطرافم نگاه کردم به زودی اینجا یه ویرونه می‌شد! از جام بلند شدم.پوف کنان؛ خواستم برم آشپزخونه که گوشیم زنگ خورد.رفتم از رو اپن برش داشتم.مریم بود.

     

    _ به به مریم خانوم! کم پیداییا.

     

    خندید و گفت:

     

    _ والا ما کم پیدا نیستیم، شما سرت شلوغه!

     

    _ خوب چه خبرا ؟

     

    _ خبر که دارم توپ!

     

    با کنجکاوی پرسیدم :

     

    _ خونه پیدا کردی؟!

     

    _ نه بابا دیوانه، از اون بهتر!

     

    کلافه گفتم:

     

    _ وای مریم! میخوام خفت کنم!

     

    خندید.

     

    _ وایسا خبرم رو بدم، بعد خفم کن.

     

    _ چیه؟!

     

    _ پروا خبرداری آقا مریض شده؟!

     

    _ آره چطور ؟! می‌گن تا حالا دکترا زیادی براشون اومدن. نفهمیدن چی شده!

     

    موزیانه گفت:

     

    _ اینم می‌دونی که هرکس درمانش کنه، آقا قول داده هرچی بخواد انجام بده؟!

     

    متعجب گفتم:

     

    _ واقعا؟!

     

    _ آره ، ببینم نظرت چیه بری ببینی چه خبره؟

     

    _ دیوونه ایا! من؟

     

    _ حالا تو برو!

     

    و بدون این که بذاره چیزی بگم قطع کرد. به فکر فرو رفتم، بی راهم نمی‌گفت!

     

    اگه می‌شد چی می‌شد!

     

    ساعت ۸ صبح بیدار شدم. گوشیم رو تو کیفم گذاشتم و بعد از خداخافظی از بابا خونه رو ترک کردم.رتواین مدت، بابا همش می‌گفت کاربه کار آقا نداشته باشم. زیاد تو کاراش،دخالت نکنم و من واقعا دلیل رفتارش رو نمی‌فهمیدم. به قول مریم شاید نگران بود بیشتر لج کنه! اما... در هرحال ، من باید شانسم رو امتحان می‎کردم. به مریم زنگ زدم . اون هم بعد کلی امیدواری دادن گفت که تو موفق می‌شی و قطع کرد .شماره ای از کیفم در آوردم. من این شماره رو از اطلاعیه ای که آقا تو اینترنت داده بود،گرفته بودم .

     

    زنگ زدم به اون شماره و اطمینان دادم می‌تونم آقا رو درمان کنم، اونا هم آدرس عمارت آقا رو دادن!

     

    سر خیابون که رسیدم یه تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم. اونم پاش رو گذاشت رو گاز. پیش به سوی مسیر!

     

    ***

     

    پاکان:

     

    چشام از زور درد، باز نمی‌شد!توی سرم انگار تبل می‌کوبیدن. داشتم دیوونه می‌شدم.

     

    بدنم کاملا کوفته بود. اصلا نمی‌تونستم تکون بخورم. هر چند ساعت یه بار خون بالا می‌آوردم و حتی خوردن آب هم حالم رو بد می‌کرد. نمی‌دونستم چم شده، تا حالا همچین بیماری نگرفته بودم! هر دکتری یه چیز می‌گفت. داروهایی هم که می‌دادن حالم رو بدتر می‌کرد!

     

    تو اوج درد پوزخند زدم! پس پایان من اینطوریه، اه!

     

    چشام و دندونام رو ، روهم از درد فشار می‌دادم. یکی از محافظا گفته بود یه دکتر دیگه هم داره میاد، اما من امیدی نداشتم.

     

    صدای خدمتکار که گفت دکتر اومدن رو شنیدم. با صدای باز و بسته شدن در، یکی شد. اومد کنارم نشست و دستم رو گرفت. گرمای دستش به دست سردم، هجوم آورد. به سختی چشم باز کردم تا دکتر رو ببینم که با دیدنش، متعجب و عصبی از درد دستم رو از دستش بیرون کشیدم. اون ؟ اینجا؟!

     

    نگاهش رو تو نگاهم گره زد، آروم زمزمه کرد:

     

    _ لطفا اجازه بدین درمانتون کنم!

     

    چشام رو بستم. من که آب از سرم گذشته بود؛ پس لزومی نداشت مخالفت کنم! دوباره دستم رو گرفت. مشغول معاینه شد. چندی بعد هم بلندشد، از اتاق بیرون رفت. می‌دونستم هیچ کس نمی‌تونه حالم رو خوب کنه! چندی بعد در دوباره بازشد. اومد داخل و با یکی از محافظا مشغول صحبت شد. گیج بودم،دقیقا متوجه نمی‎شدم چی می‎گفت که اومد کنارم نشست؛ دستش رو روی پیشونیم گذاشت و زمزمه کرد:

     

    _به زودی خوب می‌شین ؛ نگران نباشین!

     

    جمله اش ،لبخندی هرچند از سر ناباوری رو لبم آورد.

     

    نزدیک تر اومد، مشغول ماساژ دادن شونه ها و دستام شد. آروم تر شده بودم.دستش که رو زانوهام نشست،با خودم گفتم:

     

    _ این دختر، یه فرشته اس!

     

    بدنم کمی از اون حالت در اومده بود. حس کردم حالم داره بهم می‌خوره. سریع اومد روبه روم ، یه دستش رو زیر گلوم گذاش و دست دیگه اش رو، پشت سرم و آروم سرم رو به سمت چپ برد. خونی که بالا آوردم داخل ظرفی که کنارم بود ریخت . صداش به گوشم خورد:

     

    _ بازم می‌خواین بالا بیارین؟!

     

    شکسته گفتم:

     

    _ نه !

     

    دوباره آروم سرم رو روی بالشت خوابوند. گفت :

     

    _ تا زمانی که داروها و چیزایی که گفتم بیاد، باید تحمل کنید؛ اما نگران نباشید. شما خوب می‌شید، حتما خوب می‌شید!

     

    کلماتش به همراه ماساژایی که به بدنم می‌داد حالم رو بهتر کرده بود. امیدم دوباره برگشته بود. خدایا دیدی ناامیدم، بهترین فرشته تو فرستادی؟!

     

    با احساس خفگی از خواب بیدارشدم.

     

    صداش دوباره به گوشم خورد.

     

    _ بیدار شدین؟! حالتون چطوره؟

     

    نگاهش کردم و آروم گفتم:

     

    _ خوبم.

     

    قرصی رو با یه لیوان آب جلو آورد. روی عسلی کنار تخت گذاشت شون و بعد جلو اومد. سرم رو بلند کرد و بالشتم رو کمی بالا برد . سپس قرص رو دستم داد و کنارم ایستاد. لیوان رو که دستش دادم،بلافاصله پرسیدم:

     

    _ اسمت چیه؟!

     

    تو چشام خیره شد.

     

    _ پروا رادخو.

     

    _ پروا! اسم زیبایی برات گذاشتن.

     

    لبخند زد

     

    _ ممنون

     

    _ هدفت چیه ؟

     

    متعجب گفت:

     

    _ کدوم هدف؟!

     

    پوزخندی زدم.

     

    _ نگو که همین طوری برای درمانم اومدی!

     

    _ قصد من خوب شدنتون بود.

     

    خنده ام گرفت.

     

    _چرا باید باور کنم؟!

     

    لبخند تلخی زد

     

    _ من همین قصدم بود.باور کردن یا نکردنش ، باشماس! الانم حالتون کاملا خوبه. پس دیگه نیازی به من نیست.داروها رو به موقع بخورین!

     

    و خواست بره، داد زدم :

     

    _ اجازه ندادم بری!

     

    ایستاد. محافظام رو صدا زدم سریع اومدن.

     

    _ امرتون آقا؟!

     

    روی تخت نشستم . ساعت ۲ نصفه شب بود .

     

    _ همه رو خبر کنین. بگید بیان اینجا!

     

    اونا هم سری تکون دادن و رفتند. پروا متعجب به طرفم برگشت

     

    _ می‌خواین جی کار کنین؟!

     

    لبخندی زدم

     

    _ عجله نکن. می‌فهمی!

     

    ***

     

    پروا:

     

    با تعجب بهش خیره بودم. چی تو ذهنش بود؟!

     

    کمی بعد عده ای خدمتکار و محافظ داخل اتاق شدند. پاکان به حرف اومد.

     

    _ همه تون می‌دونید مدتیه پزشک شخصی من فوت شده و من برای درمان بیماری مجبور بودم. دست به دامن هرکسی بشم!

     

    نگاهی بهم کرد.

     

    _ولی دیگه نه! تصمیم دارم کسی رو انتخاب کنم!

     

    بعد کمی مکث روبه من گفت

     

    _ کسی که خیلی راحت من رو درمان کرد!

     

    روم زوم شد.

     

    _خانم دکتر پروا رادخو!

     

    چشام گرد و دهنم نیمه باز موند! من؟!

     

    همه مشغول پچ پچ شدن. کمی بعد پاکان گفت

     

    _ این تصمیم منه !

     

    و رو به من گفت :

     

    _ من همه چیو هماهنگ می‌کنم. تو هم وسایلت رو جمع می‌کنی. میای اینجا! از این به بعد اینجا زندگی می‌کنی!

     

    با اعتراض گفتم:

     

    _ اما من...

     

    تو حرفم پرید.

     

    _ نگران نباش. تصمیمم عوض شده، فردا اعلام می‌کنم که نیازی نیست شماها از اون منطقه برین!

     

    قلبم لبریز ازشادی شد. اما لحظه ای بعد گفتم:

     

    _ من نمی‌تونم اینی که شما می‎گین رو قبول کنم!

     

    اتاق غرق سکوت شد! پاکان نگاهی به بقیه کرد و گفت

     

    _بقیه برید!

     

    اتاق در کثری از ثانیه خالی شد.روبه من حرفش رو تکرارکرد. دوباره گفتم :

     

    _ چرا درک نمی‌کنید ؟ من نمی‌تونم!

     

    عصبی شد.یک آن دستم رو کشید و من رو به طرف خودش پرت کرد.صورتامون، فاصله کمی داشت!

     

    خیره من بود.منم هنگ کرده بودم، قدرت هیچی نداشتم!

     

    کمی بعد به خودم اومدم. خواستم کنار بکشم دستم رو محکم تر گرفت.گفت:

     

    _ حرف من هرگز دوتا نشده! کاری که می‌گم رو بکن؛ به نفع خودته!

     

    و دستم رو رها کرد. به مچ دستم نگاه کردم، قرمز شده بود.

     

    _ چرا من؟! چرا کس دیگه نه؟!

     

    نگاهش رو تو نگاهم قفل کرد.مشکی چشماش، عصبی و بی حوصله بود. گفت:

     

    _ چون من می‌گم! دیگه هم حرف نباشه؛ یا اینو قبول کن یا با خونت خداحافظی کن!

     

    قلبم داغون شد .

     

    آروم زمزمه کردم:

     

    _ باشه،هرچی شما بگید.

     

    و کنارش نشستم. دراز کشید روی تخت.چشماش رو بست و گفت:

     

    _ بیماریم چی بود؟!

     

    _ منم نمی‌دونم.

     

    متعجب نگاهم کرد و گفت:

     

    _ یعنی چی؟ پس چطور درمانم کردی؟

     

    تو چشماش خیره شدم.

     

    _ من فقط معاینه تون کردم.بعد تموم کارایی که بلد بودم رو کردم.نمی‌دونستم خوب می‌شید یا نه.فقط براتون دعا کردم و همه تلاشم رو کردم.

     

    دوباره چشماش رو بست. گفتم :

     

    _ برای همین می‌گم نمی‌تونم. من یه پزشک عمومی ام. دانشم در حد یه پزشک شخصی نیست.

     

    به طرفم برگشت.

     

    _ عیب نداره!

     

    و دوباره چشماش رو بست. منم سکوت کردم. نمی‌دونستم تو ذهنش چی می‌گذره و همین دیوونم می‌کرد.

     

    ***

     

    پاکان:

     

    نوری که به چشام می‌خورد بیدارم کرد. چشم باز کردم ، حالم خیلی خوب شده بود. اوف از این دختر! پرده ها رو چرا کنار زده بود؟ اطرافم رو نگاه کردم، نبود! متعجب از جا بلند شدم که نوشته روی عسلی توجهم رو جلب کرد . برش داشتم.

     

    " من تا بیدار شید می‌رم خونه. تا با پدرم حرف بزنم و وسایلم رو بیارم! لطفا از نبودم تعجب نکنید!" نوشته رو روی تخت انداختم، لباسام رو در آوردم و رفتم یه دوش گرفتم. خیلی آرامش بخش بود.

     

    بعد اینکه از حموم بیرون اومدم به حیاط رفتم . همه از خوب شدنم ابراز شادی می‌کردن. خودمم خوشحال بودم حالم خوب شده. هنوز خیلی کارا بود که نکرده بودم !محافظ شخصیم رو که کنارم ایستاده بود فرستادم بره دنبال پروا! بعد اومدنش هم باید پیش مامان می‌رفتم.

     

    باید بهش می‌گفتم که حالا حالا ها نمی‌خوام ازدواج کنم. برام دنبال دختر نگرده!

     

    پوزخندی زدم. هه ازدواج؟! کی می‌تونه لایق توجه من باشه؟!

     

    بادی که می‌وزید و تو موهای بلندم رو حرکت می‌داد! حس خوبی بود. کمی که تو حیاط موندم به داخل عمارت برگشتم. رفتم تو اتاق کارم،روی صندلی کلافه خودم رو رها کردم.

     

    حالا باید با مهندس آریایی دنبال یه جای دیگه واسه مجتمع ساختن می‌گشتیم! حیف مجوز ایناهم داشتم. چی شد که به پروا اون حرف احمقانه رو زدم!؟

     

    پوفی کردم، کاری که شده بود، شده بود!

     

    ***

     

    چن ساعتی تو اتاق کارم مشغول بودم. که در اتاق به صدا دراومد.

     

    _ بیا داخل .

     

    یکی از خدمتکارا داخل اومد و گفت :

     

    _ آقا! پزشک تون اومد.

     

    _ خیلی خوب! همراهیش کنین داخل، منم الان میام.

     

    _ چشم.

     

    و از اتاق بیرون رفت. از جا بلند شدم، چنگی به موهام زدم و از اتاق بیرون رفتم . داخل سالن اصلی که شدم، پروا مشغول صحبت با خدمتکارا بود. داد زدم:

     

    _ چه خبره اینجا؟!

     

    همه سیخ شدن؛ از جمله پروا! جلو تر رفتم، همه کنار رفتن. روبه روی پروا ایستادم و گفتم:

     

    _ تو این جایی برا اینکه پزشک من باشی نه هم صحبت اینا! پس حد خودت رو بدون!

     

    اخم کرد.

     

    _ چه ایرادی داره باهاشون صحبت کنم؟! یعنی چی حد خودم رو بدونم ؟ اوناهم آدمن! مثل من و شما!

     

    همه با چشایی گشاد نگاهش کردن. پوزخندی زدم.

     

    _ چون با محیط آشنا نیستی بهت چیزی نمی‌گم. اما یادت باشه هر حرفی مال هرجایی نیست.

     

    و رو به یکی از خدمتکارا گفتم:

     

    _ اتاق حاضره ؟!

     

    _ بله آقا!

     

    _ راهنمایی شون کن.

     

    _ چشم.

     

    روم رو از پروا گرفتم؛ خواستم برم که صداش متوقفم کرد!

     

    _ واقعا واسه آدمایی مثه شما متاسفم!

     

    با بهت و چشایی گرد شده به طرفش برگشتم.

     

    صدای خدمتکارا و محافظا به گوش می‌خورد.

     

    _ وای!

     

    _ یاخدا!

     

    ***

     

    پروا :

     

    برگشت طرفم و گفت:

     

    _ چی گفتی؟!

     

    از حرفم پشیمون شده بودم .ولی لعنت به این سماجتی که داشتم!

     

    _ واسه آدمایی مثه شما که دیگران رو برده و کمتر از خودشون می‌دونن، فقط به خاطر پول شون،متاسفم!

     

    پوزخندی زد. بی هیچ حرفی نگاه سنگینی بهم کرد و رفت! نفسم رو بیرون دادم. منتظر بودم تا خفم کنه!

     

    خدمتکاری که پاکان گفته بود، منو ببره کنارم اومد .

     

    _ عزیزم خیلی رو حرفات تمرکز کن. ببین چی می‌گی، آقا خیلی حساسن!

     

    به طرفش برگشتم.

     

    _ مگه دروغ می‌گم؟!

     

    خندید و گفت:

     

    _ نه اما کلا حواست رو جمع کن، حالاهم بیا بریم.

     

    دنبالش تو اتاقم رفتم. اتاق بزرگ و شیکی بود.

     

    به وسایلم نگاه کردم، یاد حرفای بابا افتادم.بغض کردم . " حق نداری بر پروا! وگرنه دیگه دختر من نیستی!" " پروا حاضری پدرت رو ، به جای اون داشته باشی؟!" بغضم ترکید. آخه چرا بابا؟ اگه من نمی‌اومدم یه ایل آدم آواره می‌شدن .چرا باهام این طوری کردی؟چرا؟!

     

    در بازشد. برگشتم،پاکان بود. با دیدنم اخمی کرد و گفت :

     

    _ برای چی گریه می‌کنی؟!

     

    حوصله هیچ کس رو نداشتم! مخصوصا آدمی که باعث شده بود بابام بهم بگه" دیگه دختر من نیستی"

     

    _ خواهش می‌کنم برید بیرون.

     

    تای ابرویی بالا داد. ناخودآگاه داد زدم :

     

    _ برید بیرون!

     

    تو یه لحظه بهم هجوم آورد،بدنم رو محکم به دیوار کوبوند.

     

    _ آخ!

     

    فشار دستاش رو بازوهام هر لحظه بیشتر میشد؛ داد زد:

     

    _ نه! تو خیلی پررو شدی! باید آدمت کنم!

     

    ***

     

    دوباره داد زد :

     

    _ فکر کردی جوابتو ندادم لالم ؟! یا ازت می‌ترسم؟ دختره ی لعنتی! کی هستی که صدات رو برام بلند می‌کنی؟! ها؟

     

    از زور درد نمی‌تونستم دهن باز کنم. دستام رو به زور بلند کردم. به بازوش زدم. برای رها شدن تقلا می‌کردم!

     

    عصبانیتش فروکش کرد. ولم کرد.منم سر خوردم و روی زمین نشستم.

     

    دستام قرمز و دردناک بودن. کبودی شون حتمی بود!

     

    نگاهش کردم. کلافه چنگی توی موهاش زد.گفت:

     

    _ بار آخرت باشه! دفعه بعد بدتر ازاین سرت میارم.

     

    و روش رو ازم گرفت.خواست بره که از جا به سختی بلند شدم. گفتم:

     

    _ دیگه دخترش نیستم!

     

    متعجب به طرفم برگشت:

     

    _ چی؟!

     

    اشکام گونه هام رو خیس کرد.

     

    _ پدرم گفت اگه به اینجا بیام دیگه دخترش نیستم. دیگه منو نمی‌خواد. گفت واقعا حاضرم ترکش کنم؟ با اینکه می‌دونست چرا من می‌رم اما اینطوری کرد. اون دیگه من رو نمی‌خواد.

     

    گریه ام شدت گرفت. گفتم :

     

    _ من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم.

     

    ناباورانه نگام کرد. روبه روم اومد. شونه هام رو گرفت و گفت:

     

    _ من که...تصمیمم رو لغو کردم. چرا از...

     

    حرفش رو خورد و بغلم کرد.از بغلش تعجب نکردم. اون لحظه واقعا محتاج یه آغوش بودم!

     

    هق می‌زدم و اون محکم بغلم کرده بود و نوازشم می‌کرد.

     

    _ هیچ پدری نمی‌تونه از بچه اش جداشه. مطمئن باش بعد یه مدت همه حرفاش یادش می‌ره!

     

    پیرهنش رو خیس اشک کرده بودم.حس می‌کردم آروم تر شدم. تو آغوش گرم پاکان!

     

    ***

     

    پاکان:

     

    من اینجا، کنار پروا ، تو این حالت، چیکار می‌کردم؟ خدا می‌دونه!

     

    دلم براش سوخت. فکر نمی‌کردم پدرش این رفتار رو بکنه. هرچند یه جورایی حق داشت!

     

    آروم تر از چند لحظه قبل شده بود.شونه هاش رو گرفت. ازخودم جداش کردم وگفتم :

     

    _ دیگه هم گریه نکن!

     

    چشمای درشت و قهوه ای رنگش دیگه از من نمی‌ترسید ! آروم سرش رو تکون داد. منم سریع از اتاق خارج شدم. نمی‌دونم چرا حس کردم نباید بیشتر ازاین بمونم.

     

    رفتم تو اتاقم. سریع یه دوش گرفتم، بعد روی تختم ولو شدم.کلافه بودم. چرا؟ خدا می‌دونه!

     

    باید می‌رفتم پیش مامان. دوباره بحث و جدل همیشگی به راه بود!

     

    شاید برای همین کلافه بودم. آره حتما همینه!

     

    از جام بلند شدم. سراغ کمد لباسام رفتم. یه دست کت و شلوار مشکی براق تنم کردم موهام رو بستم و ازاتاق بیرون رفتم.تنها آرزوم این بود که لیلا دوباره پیش مامان نباشه!

     

    داخل ماشین نشستم. تصمیم داشتم خودم برونم. محافظامم مرخص کرده بودم. کمربندم رو بستم و بعد از روشن کردن ماشین پام و رو گاز گذاشتم. فقط لیلا پیش مامان نباشه،واقعا حوصله شو ندارم!

     

    ضبط رو روشن کردم. صداش رو تا ته بالابردم.

     

    "می‌خوای بری از پیشم. دیگه عشق من بی همسفر

     

    می‌ری سفر

     

    دلواپسم واسه تو

     

    دلواپسم واسه تو عشق من

     

    برو

     

    تنها برو

     

    اما بخند

     

    این لحظه های آخر رو

     

    تورو خدا نذار یه امشبم با گریه های من تموم شه

     

    قراره دیدنت از امشب آخه آرزوم شه

     

    نذار که اشک چشم من بریزه پشت پای تو

     

    کی میاد جای تو؟

     

    دقیقه های آخره می‌ری واسه همیشه

     

    منم همون که عشق تو تموم زندگیشه

     

    همون که دلخوشی نداره

     

    بعد تو تموم می‌شه

     

    کی مثل تو می‌شه..."

     

    مرتضی پاشایی_ دقیقه های آخر

     

    اشکام رو پاک کردم.هه! مرد و گریه؟

     

    لیلا ببین بامن چیکار کردی!

     

    جلوی عمارت پدریم ترمز کردم. از ماشین پیاده شدم و داخل رفتم .

     

    وارد سالن اصلی که شدم. کم بود نفس کم بیارم! لیلا پیش مامان بود.هه پس مامان می‌خواد اون رو زن من کنه!

     

    روبه روی مامان نشستم.لیلا اومد و کنارم نشست.بلند شدم. مامان گفت:

     

    _ بشین پاکان!

     

    ایستاده گفتم:

     

    _ حرفتون رو بگید.

     

    لیلا هم بلند شد. رو شونه هام افتاد. گفت:

     

    _ بذارید راحت باشه،مادر!

     

    چشمام گردشد. مادر؟!

     

    لیلا رو پس زدم. نشستم و گفتم:

     

    _ مادر، من کلی کاردارم. لطفا زودترکارتون رو بگید!

     

    مامان نگاهی به من کرد. گفت:

     

    _ حاشیه نمی‌رم! تو باید عروسی کنی!

     

    پوزخندی زدم. ادامه داد:

     

    _ از اونجایی هم که کسی رو معرفی نکردی خودم برات انتخاب کردم.

     

    بی اختیار خندیدم. سعی کردم جمعش کنم ولی نمی‌شد! به زور خودم رو نگه داشتم. گفتم:

     

    _ دست شما دردنکنه.خیلی تو زحمت افتادین! راضی نبودم.

     

    مامان با اون صدای پرصلابتش کشیده گفت:

     

    _ پاکان!

     

    لبخند زدم.

     

    _ جونم؟

     

    لیلا به طرفم برگشت.

     

    _ پاکان ما باید ازدواج کنیم! یادمه من رو خیلی دوس داشتی. نظرت عوض شده؟!

     

    پوزخندی زدم. تو چشماش نگاه کردم و گفتم:

     

    _ چی‌شده لیلا خانوم؟ راهت رو گم کردی؟ اینجا خونه عماد نیستا! اشتباه گرفتین!

     

    صدای مامان حرفم رو قطع کرد.

     

    _ ساکت شو پاکان!

     

    برگشتم طرف مامان؛ گفتم:

     

    _ چرا ساکت شم مادر؟ می‌دونین دارین چیکار می‌کنین؟ زنی که می‌خواین عروستون کنید همونیه که دوسال پیش تو دوران نامزدی مون به چه سادگی من رو ول کرد! یادتون رفته؟

     

    عصبانیت تموم وجودم رو گرفته بود. تموم اون لحظات جدایی مون مثل فیلم از پیش چشام گذشت! 

     

    مادر داد زد:

     

    _ پاکان!

     

    _ همون که اومد به من گفت دوست ندارم.فقط به اجبار پدرم اینجام. درحالی که ما خیلی هم رو دوس داشتیم.لااقل من که این طور بودم!

     

    بلند شدم. به طرف لیلا که بااخم نگام می‌کرد برگشتم و گفتم :

     

    _ یادته می‌گفتی دوست دارم با عشق ازدواج کنم؟ یادته بهم گفتی عماد پسرداییت رو ،دوست داری؟ هه یادم نبود تو فقط عاشق ثروتی!گفتی خودش تاجر،پدرش تاجر،کی از این بهتر؟! چیه؟! عماد طلاقت داده تازه یاد من افتادی؟!

     

    رو به مامان کردم و گفتم:

     

    _ من رو خفه کنید،بکشید،هرکاری هم بکنید، من هرگز ازدواج نمی‌کنم!

     

    و اونجا رو بدون توجه به مامان و لیلا که صدام می‌زدن ترک کردم.داخل ماشین نشستم و به سرعت روندم. بغضم گرفت. جلوش رو نگرفتم! این مرد خیلی وقت بودکه نابود شده بود!

     

    مردی که چه ساده و چه آسون خوردش کردن! برام عجیب بود چرا مادرم اینقدر اصرار به این عروسی داشت؟! اون که دید من بعد رفتن لیلا به مرز جنون رسیدم!

     

    سوژه اخبار،خودکشی ناموفقم،گوشه گیر شدنم،همه به خاطر این زن بود! زنی که حالا،هیچ حسی جز نفرت بهش ندارم. ضبط رو روشن کردم و گوش به موزیک سپردم!

     

    "یادته چقد می‌گفتی شاید از من دل بکنی

     

    یادته چقدر می‌گفتم

     

    تا ابد دیگه مال منی

     

    حالا داری می‌ری می‌بینی که دارم من جون می‌کنم

     

    تو رو خدا بگو دروغه

     

    من رو اینجور پس نزن عشقم....

     

    " یادته _ مرتضی پاشایی"

     

    ***

     

    پروا:

     

    کنار پنجره ایستاده بودم. به بیرون نگاه می‌کردم. دلم آشوبی بود.مریم که می‌گفت دختره دیوونه!خوش به حالت! پزشک شخصی آقا؟ می‌دونی الان چند نفر به خونت تشنن؟؟؟

     

    تو دلم پوزخندی زدم. اگه دست خودم بود الان پیش بابام بودم یا داشتم مریضی رو درمان می‌کردم. کاری که بیش ترین انرژی رو بهم می‌داد! اما اینجا توی این قفس...

     

    ماشین لامبورگینی مشکی رنگ پاکان توجهم رو جلب کرد.از ماشین پیاده شد در رو،محکم بهم کوبید. یا خدا!چرا عصبانیه؟! لبخندی زدم عصبانیتش جذاب ترش می‌کرد! سرم رو تکون دادم.دوباره به حیاط نگاه کردم نبود!

     

    کلافه روی تخت دراز کشیدم. که در یهو بازشد. پاکان اومد داخل و دستم رو کشید،بلندم کرد.چنگ انداختم شال رو تخت رو برداشتم. دنبال خودش راه انداخت. متعجب همش صداش می‌زدم. ولی انگار نه انگار! همش می‌گفت فقط دنبالم بیا!

     

    دیدم تقلا فایده نداره.دنبالش سوار ماشین شدم و راه افتاد.

     

    _ کجا می‌ریم ؟!

     

    _ می‌شه اینقدر سوال نپرسی؟ دو دقیقه آروم باشی؟

     

    ساکت به روبه رو خیره شدم. هوا ابری بود و آماده باریدن! درست مثل حال من!

     

    از تهران خارج شدیم . تو جاده ای خلوت نگه داشت. ماشین رو خاموش کرد و سرش رو ، روی فرمون گذاشت. بهش خیره بودم که زمزمه کرد:

     

    -تا حالا عاشق شدی؟

     

    تعجب کردم

     

    _ نه!

     

    خندید.

     

    _ خوش به حالت!

     

    کمی مکث کرد وبعد ادامه داد:

     

    _ من چرا،یه بار! همون یه بار کافی بود تا همه چیم نابودشه!

     

    چشام گردتر شد،این مرد و عاشقی؟؟

     

    _ واقعا؟

     

    سرشو بلند کرد،تو چشمام خیره شد و گفت :

     

    _ بهم نمیاد؟

     

    تند و سریع گفتم:

     

    _ نه،منظورم این که...

     

    لبخند تلخی زد، گفت:

     

    _دلم خیلی پره،از همه چی ،همه کس! دلم میخواست با یکی حرف بزنم. نمی‌دونم چرا اومدم سراغ تو!

     

    و بعد بی مقدمه گفت:

     

    _عاشق شدم.۲۳ سالم بود. زیبا و معصوم بود؛ مثل یه فرشته،اونقدر دوستش داشتم.همیشه بهترین چیزا رو براش فراهم می‌کردم!می‌گفت عاشقمه منم باور کردم.پاکان مغرور شده بود شاد و سرزنده!۱ سال باهم بودیم.بعد به خانواده هامون اطلاع دادیم.همه چی عالی بود،اون هر لحظه؛ منو بیشتر عاشق می‌کرد و من انگار تو بهشت بودم.تا اینکه تو دوران نامزدی یه روز اومد گفت پاکان من دیگه دوستت ندارم! یعنی از اول نداشتم،واسه اجبار بود باور کن.من عماد،پسر داییم رو دوست دارم!

     

    صدای مردونه اش می‌لرزید.به حالی شدم.دستم رو رو دستش گذاشتم تاشاید آروم شه و منم آرامشی تجربه کنم. این روزا کنار پاکان مردی که از جنس احساس بود!

     

    ***

     

    نگاهی به دستامون کرد. حرفی نزد.ادامه داد:

     

    _ خورد شدم. شاید عاشق نشده باشی،اما می‌تونی درک کنی که حال اون موقعم چی بود.دلم زیر پای دختری به اسم لیلا کاملا لگد مال شد و من از اون موقع یاد گرفتم آدما با محبت وحشی می‌شن. فکر می‌کن وظیفته! اگه خشک و خشن باشی بهتر از اینه که این بلا سرت بیاد.

     

    قطره اشکی رو گونه اش نشست. پوزخندی زد

     

    _ مرد و گریه می‌بینی؟ من آدمی بودم که حتی برای مرگ پدرم گریه نکرده بودم! بعد رفتن لیلا من جنون پیدا کرده بودم. وسایل رو می‌شکوندم. الکی به همه حمله ور می‌شدم. به همه چی گیر می‌دادم. اوضاع وقتی بدترشد که اخبار جداییم شایعه های مرتبط با اون همه جا پخش شد! اون زمان همه چی برام تموم شده بود. خودکشی آخرین راهم بود. برای همین تو روز تولدم یه لحظه از جمع خارج و رفتم داخل حموم اتاقم تیغ رو برداشتم. پوست دستم رو از بازو به پایین خراش دادم.درم قفل کردم تا کسی نجاتم نده؛ اما دوست صمیمیم فرزاد که نگرانم بود وقتی اومد تو اتاقم صدام زد فهمید من تو حموم حرفی نمی‌زنم در رو شکوند و با هزار بدبختی من رو بردن بیمارستان و نجات پیدا کردم.

     

    تو چشام خیره شد

     

    _ و حالا شدم همون پسر مغرور و عصبی،سرد تر و خسته تر ازگذشته!

     

    به خودم که اومدم گونه هام خیس بود. آره منم دوسال پیش خبر جنون و جدایی پاکان رو شنیده بودم؛ اما چیزی که گفته بودن با حرفای پاکان خیلی فرق داشت. تو اون زمانم کسی تکذیبیه نداد و من...!

     

    _ آقا!من متاسفم!

     

    تعجب کرد.

     

    _ چرا؟

     

    تو چشماش زل زدم.

     

    _ واسه تموم فکرایی که بدون دونستن حقیقت داشتم متاسفم!

     

    لبخند تلخی زد.دستش رو گونه هام نشست. اشکام رو پاک کرد. آروم زمزمه کرد:

     

    _ از این به بعد من رو پاکان صدا کن!

     

    ***

     

    پاکان:

     

    نمی‌دونستم چرا بودن کنار پروا آرومم می‌کرد. خودمم نمی‌دونستم چرا برای اون از خودم و گذشته ام گفتم.

     

    یا حتی اینکه چرا بهش گفتم پاکان صدام کنه!

     

    نگاه متعجبش اذیتم می‌کرد. گفتم:

     

    _ اگه این جوری راحت نیستی همون آقا صدام کن.

     

    لبخندی زد

     

    _نه راستش یکم تعجب کردم. اما ممنونم که اجازه دادید اسم تون رو صدا کنم!

     

    گفتم:

     

    _ صدام کن.

     

    سرش رو پایین انداخت. آروم گفت:

     

    _ پاکان!

     

    دستم رو زیر چونه اش گذاشتم. مجبورش کردم؛تا نگام کنه!

     

    _ دوباره.

     

    قهوه ای درشت چشماش تو نگاهم گره خورد.

     

    _ پاکان!

     

    لبخندی زدم.خواستم حرفی بزنم که صدای شکمش در اومد. خنده ام گرفت، خودش هم خندید. تازه متوجه چال گونه های ظریفش شدم چقدر زیبا بود.

     

    _ گشنته؟

     

    با خنده گفت:

     

    _ آره،خیلی!

     

    لبخندی زدم

     

    _ الان می‌ریم خونه غذا می‌خوریم.

     

    سری تکون داد. منم ماشین رو دوباره راه انداختم و ضبط رو روشن کردم.

     

    "تو به جای منم داری زجر می‌کشی. یکی عاشقته که تو عاشقشی.

     

    تو به جای منم پر غصه شدی. نذار خسته بشم نگو خسته شدی

     

    نگران منی که نگیره دلم واسه دیدن تو داره می‌ره دلم

     

    نگران منی مثل بچگیام تو خودت می‌دونی من ازت چی می‌خوام

     

    مگه میشه باشی و تنها بمونم محاله بذاری محاله بتونم

     

    دلم دیگه دلتنگیاش بی شماره هنوزم به جز تو کسی رو نداره

     

    عوض می‌کنی زندگیم رو تو یادم دادی عاشقیم رو

     

    تو رو تا ته خاطراتم کشیدم به زیبایی تو کسی رو ندیدم

     

    نگو دیگه آب از سر من گذشته مگه جز تو کی سر نوشت و نوشته

     

    تحمل نداره نباشی دلی که تو تنها خداشی

     

    .." نگران منی_ مرتضی پاشایی

     

    تو حیاط عمارت توقف کرد.ماشین رو که خاموش کرد ، محافظا اومدن درا رو باز کردند. پیاده شدیم.

     

    همراهش رفتم. داخل عمارت کتش رو در آورد. داد دست خدمتکار. به طرف من برگشت گفت:

     

    _ خب!غذا چی می‌خوری؟

     

    با لبخند نگاش کردم:

     

    _ فرقی نداره.هرچی!

     

    بلند خندید. تعجب کردم،محو تماشاش شدم، گفت:

     

    _ اینقدر گشنته که مهم نیست چی باشه؟ خیل خوب!الان می‌ریم تالارغذاخوری.

     

    تالار غذاخوری؟

     

    _ بابا بیخیال!

     

    داخل تالار شدیم.چشام گرد شد،گوشه گوشه این عمارت زیبا و گیرا بود.

     

    صدای پاکان من رو به خودم آورد.

     

    _ چی رو بیخیال؟ اگه گشنت نیست بگم برات غذا نیارن!

     

    مثل یه بچه لجباز محکم پام رو، روی زمین زدم و گفتم:

     

    _ اهه بدجنس! من غذا می‌خوام!

     

    قهقهه زد. خدمتکارا متعجب نگاش می‌کردن و پچ پچ می‌کردن.انگار از آخرین باری که خندیده بود خیلی گذشته بود!

     

    _ باشه پروا جان!آروم! بهت می‌رسه!

     

    با خنده پشت میز نشستیم . روبه روش نشستم و مشغول غذا خوردن شدیم. زیر چشمی نگام می‌کرد و می‌خندید. عصبی شدم. بفرما پروا خانوم! سوژه خنده آقا شدی!

     

    آهنگ مرتضی تو تالار پخش شد. لبخندی زدم. منم عاشق این مرد خوش صدا بودم!

     

    چشات ، من رو داده به دستای باد

     

    دلم عشقت رو از کی بخواد؟

     

    دل تو با دلم به سادگی راه نمیاد

     

    ببین دل من در و رو همه بست

     

    تو دلم کی به جز تو نشست؟

     

    آخه عاشقتم ، تو به عاشقی می‌گی هــ ـو*س

     

    همش هوسه تورو داره دلم

     

    دیوونته چاره نداره دلم

     

    به تو دل و بسته دوباره دلم

     

    عشق تو کاره دلم

     

    نفس نفسم تورو داد می‌زنه

     

    نفس توی سینه صدات می‌زنه

     

    نگاه تو مثل جواب منه

     

    تعبیر خواب منه

     

    دلم دیگه درگیر عاشقیه

     

    توی قلب تو آخه کیه

     

    که بهم نمی‌گی ما دوتا دلمون یکیه

     

    نذار دیگه سر به سر دل من

     

    اگه در به در دل من

     

    ولی جای توئه دیگه تو دل غافل من

     

    آره ، هوسه تورو داره دلم

     

    دیوونته چاره نداره دلم

     

    به تو دل و بسته دوباره دلم

     

    عشق تو کاره دلم

     

    نفس نفسم تورو داد می‌زنه

     

    نفس توی سینه صدات می‌زنه

     

    نگاه تو مثل جواب منه

     

    تعبیر خواب منه

     

    خواب منــه "

     

    نفس_ مرتضی پاشایی

     

    غذا که هیچ! پاکان با اون خنده ها کوفتم کرده بود. دلم میخواست بهش بگم مرض به چی می‌خندی؟

     

    ولی بیخیال شدم. سعی کردم بی تفاوت غذا بخورم. بنابراین دیگه نگاش نکردم.

     

    سرمو ، پایین انداختم،مشغول شدم. آخ گور پدر خنده هاش! گشنگی رو بچسب!

     

    حالا یه جوری می‌گم انگار نخوردم! ولی خدایی خیلی گشنه بودم. دو ساعتم که پای درد و دل سرکار آقا نشسته بودم سرم رو بالا کردم.

     

    یکی از خدمتکارا با لوندی اومد برای پاکان آب ریخت. یه جوری ام خم شده بود که کم مونده بود بره تو حلق پاکان!

     

    عصبی محکم زدم رو میز و گفتم:

     

    _ منم آب می‌خوام.

     

    با اینکه پاکان توجهی به حرکات خدمتکار نداشت اما بدجوری حرصم گرفته بود. اومد برای منم آب ریخت و رفت. دختره ی استغفرالله!

     

    بعد خوردن غذا تشکر کردم ندیمه ها هم به گرمی جواب دادند و همراه پاکان از تالار غذا خوری بیرون رفتیم. خوب بود که دیگه به این کارام گیر نمی‌داد. طفلی عادت کرده بود، چه زود! در اتاقم رو که باز کردم دیدم پاکان هم اومد داخل!

     

    متعجب گفتم:

     

    _ چیکار می‌کنی؟!

     

    لبخندی زد وچشمای مشکیش بهم زل زدند. گفت:

     

    _ چرا روم حساسی؟

     

    وای! سریع گفتم:

     

    _ من؟

     

    با همون لبخند گفت:

     

    _ نه پس من سر حرکات خدمتکار غیرتی شدم!

     

    پوزخندی زدم.

     

    _ توهم زدی. برو می‌خوام بخوابم.

     

    لبخندش عمیق ترشد. جلو میومد عقب می‌رفتم تا که به دیوار خوردم. اونم اومد و با فاصله کمی ازم روبه روم ایستاد. سرش رو جلو آورد و تو شالم کرد. متعجب از حرکتش سرجام خشک شدم در حالی که نفس های گرمش گردنم رو قلقلک می‌داد!

     

    ***

     

    پاکان:

     

    به خودم اومدم و سریع ازش جدا شدم و از اتاق بیرون رفتم.

     

    یه ماه بعد:

     

    در به صدا در اومد.

     

    _ بیا داخل.

     

    یکی از ندیمه ها داخل شد و گفت:

     

    _ آقا! آقای محمدی اومدن.

     

    از جام بلند شدم.

     

    _ راهنمایش کن داخل.

     

    سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت .

     

    چندی بعد فرزاد( آقای محمدی) اومد داخل . باخنده گفت :

     

    _ به به داداش!

     

    لبخندی زدم،بغلش کردم و گفتم:

     

    _ سلام بی معرفت!

     

    ازم جدا شد و با اخم گفت:

     

    _ چرا داداش؟ به خدا خارج درگیر بودم. اون شرکتی که سهام دارش بودم مشکل پیدا کرده بود. خدا شاهده واقعا گرفتار بودم!

     

    خندیدم و رو شونه اش زدم

     

    _ می‌دونم ولی دلم برات تنگ شده بود.

     

    دوباره بغلم کرد

     

    _ منم داداش!

     

    یهو ازم جدا شد و مشکوک نگاهم کرد. با تعجب گفتم:

     

    _ چیه؟

     

    با همون حالت گفت:

     

    _ شنیدم پزشک شخصی گرفتی!

     

    پروا! مثل پتکی محکم تو سرم خورد. بعد اون روز باهام دوباره رسمی و سرد شده بود. حقم داشت! با صدای فرزاد از فکر در اومدم.

     

    _ چیه پاکان؟

     

    لبخندی زدم

     

    _ هیچی!

     

    خواست حرفی بزنه که در صدا خورد.گفتم:

     

    _ بیا داخل!

     

    در باز و پروا داخل شد. با دیدن فرزادکمی مکث کرد و گفت :

     

    _ آقا! اگه مهمون دارید من برم.

     

    فرزاد قبل از من به حرف اومد

     

    _ شما پزشک شخصی پاکانین،درسته؟

     

    _ بله،خودمم.

     

    _ نه پروا مشکلی نیست.بگو چیکار داشتی؟

     

    همون طورکه سرش پایین بود گفت:

     

    _ برای معاینه شبانه اومدم.

     

    فرزاد نگاهش رو پروا قفل شده بود.عصبی شدم.رو به فرزاد گفتم:

     

    _ داداش تو سالن اصلی منتظرم باش. الان میام بریم باشه؟

     

    _ باشه پس منتظرم.

     

    جلو رفت رو به پروا دست دراز کرد

     

    _ خوشبختم از آشنایی تون!من فرزاد محمدی هستم دوست صمیمی پاکان!

     

    سرش رو بلند کرد. دستش رو فشرد و گفت:

     

    _ همچنین!

     

    فرزاد که رفت نگاه عصبی من رو پروا افتاد!

     

    ***

     

    روی تخت دراز کشیدم. اومد کنارم نشست. کیفش رو کنار خودش قرار داد و مشغول معاینه شد.

     

    گفتم:

     

    _ پروا؟

     

    _ بعله آقا؟

     

    دستش رو گرفتم.اون یکی دستمم زیر چونه اش گذاشتم و سرش رو بالا دادم

     

    _ چرا با من این طوری می‌کنی؟

     

    بی تفاوت گفت:

     

    _ متوجه نمی‌شم.

     

    دستش رو کشیدم. تو بغلم افتاد.

     

    معترض خواست ازم دورشه.

     

    _ چیکار می‌کنین؟

     

    محکم گرفتمش

     

    _ تو اسم من رو بلد نیستی؟ چرا این طوری هستی؟

     

    _ چرا باید شما رو با اسم صدا کنم؟

     

    به بازوهاش فشار آوردم.

     

    _ پروا! بس کن. داری آزارم می‌دی.

     

    بازم خواست کنار بره.یاد نگاه های فرزاد افتادم.عصبی شدم .دوباره چرا ؟ نمی‌دونستم. یه حسی عذابم می‌داد. دو دستم رو ،روی صورتش گذاشتم.صورتم رو جلو بردم و بی وقفه فاصله بین صورتامون رو کم کردم.

     

    بی حرکت بود. حس شیرینی تموم وجودم رو پر کرد.حسی که اسمش رو نمی‌دونستم. نمی‌دونستم یا...

     

    چندی بعد صورتم رو کنار بردم. بغض کرده بود.آروم گفت:

     

    _ چرا باهام این طوری می‌کنی؟

     

    گونش رو نوازش کردم.

     

    _ نمی‌دونم. فقط دوست ندارم باهام سرد شی. نگاه دیگران رو روت دوست ندارم. دوست ندارم برای کسی بخندی. می‌خوام خنده هات فقط مال من باشه!

     

    اشکاش سرازیر شد

     

    _ من فقط پزشک توام.چرا برات مهمه؟

     

    نگاهم رو توی نگاهش گره زدم

     

    _ چون...چون من...چون...

     

    دلم لرزید. دوباره از سرخط ؟ دوباره احساس و عاشقی ؟

     

    عشق؟ عاشق؟ من عاشق شده بودم؟

     

    با گریه گفت:

     

    _ چرا با من بازی می‌کنی؟

     

    اشکاش رو پاک کردم. گفتم:

     

    _ بازی؟ نه من فقط روت حساسم.

     

    ولش کردم.کنار رفت.بلند شدم،داشتم می‌رفتم که دوید و از پشت بغلم کرد.

     

    ایستادم که گفت:

     

    _ من حق ندارم این طوری باشم. چرا کاری می‌کنی که این حس رو پیدا کنم؟

     

    به سمتش برگشتم .

     

    _ چه حسی؟

     

    تو چشمام زل زد 

     

    _ شاید همون حسی که تو زمانی به لیلا داشتی!

     

    بی اختیار بدون حرفی دوباره فاصله بین صورتامون برداشته شد. نمی‌دونستم چیکار می‌کنم. نمی‌دونستم درسته که به این حس اعتماد کنم یا نه.

     

    تنها چیز که می‌خواستم بودن با پروا بود!

     

    ***

     

    پروا:

     

    ازم جدا شد.لبخندی زدم. دستم رو بوسید و گفت:

     

    _ من سریع برمی‌گردم. باشه؟

     

    سرتکون دادم و گفتم:

     

    _ باشه،منتظرم.

     

    با همون لبخند از اتاق خارج شد.

     

    روی تختش نشستم.دستم رو لبم کشیده شدو لبخندم عمیق تر شد. احساس بی نظری داشتم. حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم!

     

    یه آن لبخندم رنگ باخت! من می‌تونستم کنار پاکان باشم؟

     

    من لیاقت عشقش رو داشتم؟

     

    روی تخت دراز کشیدم. اونقدر افکار مختلف توی سرم بود که سریع به خواب رفتم.

     

    پاکان:

     

    با لبخند پایین کنار فرزاد رفتم.

     

    من رو که دید بلند شد. بی مقدمه گفتم:

     

    _ فرزاد! عاشق شدم.

     

    بهت زده با خنده گفت :

     

    _ مسخره!

     

    گفتم:

     

    _ جدی می‌گم.

     

    با همون حالت گفت:

     

    _ خب!کی هست ایشون؟

     

    با لبخندی پیروزمندانه گفتم:

     

    _ پروا! پزشک شخصیم!

     

    لبخندش رنگ باخت. گفت:

     

    _ همین که...

     

    سر تکون دادم.خواست حرفی بزنه که در با صدای بدی بازشد و مادر داخل عمارت شد و محافظاشم پشتش!

     

    اومد کنارمون.فرزاد گفت:

     

    _ سلام خانوم بزرگ.

     

    مادر نگاهی به فرزاد کرد؛ عصبی نگام کرد و گفت:

     

    _ تو،خجالت نمیکشی؟!

     

    با خنده گفتم

     

    :_ چرا؟

     

    کشیده محکمش ،صورتمو ،برگردوند!

     

    فرزاد با تعجب،گفت:

     

    _ خانم بزرگ!

     

    پوزخندی زدم،تو چشمای مادری نگاه کردم،که حیف لقب،مادر بود! هرگز،یه مادر؛ نبود.

     

    گفت:

     

    _ با لیلا،قرارعقد میذاری ،بعد نمیری ؟

     

    از حرص،خندیدم؛ گفتم:

     

    _ من؟ والا شما گذاشتین ،منم گفتم نمیام!

     

    فرزاد با دهنی باز،متعجب خیره ما بود.

     

    مادر گفت:_ تو غلط کردی! صداتو ،بیار پایین!

     

    بی حرفی،سریع به طرف اتاقم رفتم،در رو باز کردم،پروا رو،بلند کردم ،متعجب گفت:

     

    _ چی شده ؟ چرا،

     

    _ بعدا میگم.

     

    و دنبال خودم،بیرون بردمش!

     

    پیش مادرم رفتیم .فرزاد و مادرم نگاه شون به دستای گره خورده ما بود.

     

    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

     

    _ مادر! پروا دختریه که من دوستش دارم!

     

    همه خدمتکارا و محافظا پچ پچ کنان نگاه مون می‌کردن.مادر حرفی نمی‌زد ،فقط با بهت ودقتی خاص روی پروا زوم شده بود.

     

    چندی بعد جلو اومد و تو چشمای پروا دقیق شد. هر سه تامون متعجب بودیم. آروم گفت:

     

    _ تو کی هستی؟

     

    پروا نگاهش رو پایین داد و گفت:

     

    _ پروا رادخو پزشک شخصی آقا!

     

    مادر انگار پتکی محکم تو سرش خورد و با ناباوری گفت:

     

    _ تو دختر سپهر رادخویی؟

     

    پروا متعجب جواب داد:

     

    _ بله. شما پدرم رو می‌شناسین ؟

     

    مادر دیگه حرفی نزد. بغض کرده بود. متعجب و بهت زده نظاره گر مامان بودم که زمزمه کرد:

     

    _ پس بالاخره به حرفش عمل کرد!

     

    و نه نه کنان سریع رفت. هر سه تامون مات و مبهوت بودیم.فرزاد گفت:

     

    _ پاکان چند ماه نبودم،چه خبره؟

     

    به پروا نگاه کردم،گفت:

     

    _ چطور آخه...

     

    فکرم درگیر شده بود.اینجا چه خبر بود؟

     

    فرزاد کمی دیگه موند و بعد رفت. یه کار فوری داشت. خودشم نمی‌خواست بره. با اصرار من رفت.بهش قول دادم که حتما همه چی رو براش تعریف کنم. با پروا به اتاقم رفتم. روی تخت نشست،کنارش نشستم و گفتم:

     

    _ پروا؟

     

    _ جونم؟

     

    موهاش رو نوازش کردم.

     

    _ من نمی‌دونم ماجرا چیه؛ اما قول می‌دم بفهمم! تا اون موقع لطفا سعی کن بهش فکر نکنی خوب؟

     

    چشمای درشتش حیرون بود

     

    _ باشه!

     

    سرش ر و بوسیدم.بلند شد،در اتاق رو که باز کرد و گفت:

     

    _ کاری نداری؟

     

    دوست داشتم بگم بمون؛ اما به دلم،پشته پا زدم.

     

    _ نه ،خداحافظ!

     

    لبخندی زد و بیرون رفت و من موندم و عطر پیرهنش! ای کاش نمی‌رفت!

     

    سردرد بدی داشتم. از خواب پریدم،ساعت یازده شب بود. گرمم شده بود.پتو رو کنار زدم وبلند شدم. پنجره رو باز کردم، هنوز گرمم بود،داد زدم:

     

    _ علی!

     

    یکی از محافظام سریع داخل شد و با دیدن حالم مضطرب گفت:

     

    _ الان پزشک تون رو خبر می‌کنم.

     

    و سریع از اتاق بیرون رفت.خواستم به طرف تخت حرکت کنم که چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم.

     

    ***

     

    پروا:

     

    سریع همراه محافظ داخل اتاق شدم. پاکان رو تخت نبود. اطراف تخت چرخیدم که دیدمش. با دیدنش تو اون حالت هینی گفتم و به طرفش رفتم. با کمک محافظ روی تخت خوابوندمش. کیفم رو که کنار در انداخته بودمبه سرعت برداشتم و مشغول معاینه شدم. تمام تنش داغ بود.خدایا!

     

    تب و لرز کرده بود. سریع دست به کار شدم. به صورتش نگاه کردم،خیس عرق بود. از محافظ خواستم یه تشت آب خنک بیاره اونم سریع بیرون رفت. موهای بلندش رو کنار زدم،اخم غلیظی کرده بود و مدام زمزمه می‌کرد.صداش خفیف بود،دقیقا متوجه نمی‌شدم اما مطمئن بودم داشت کابوس می‌دید. نیم ساعت گذشته بود،حالش بهتر بود؛ اما هنوز تب داشت و بدنش داغ بود. سوز سرما بلندم کرد. پنجره رو بستم. آخه مرد ناحسابی تو این هوای سرد زمستون کی پنجره رو باز می‌ذاره ؟!

     

    دوباره رفتم کنارش و دستم رو، روی گونه اش کشیدم.خوندم

     

    _ عروسک قشنگ من چشمات رو باز کن!

     

    به محض برداشتن دستم دو جفت تیله مشکی بهم زل زده بودند. لبخندی زدم،آروم گفت:

     

    _ می‌خواستم بگم نری!

     

    دستش رو محکم گرفتم.اونم دستم رو فشرد.گفتم:

     

    _ من نمی‌رم همیشه پیشتم پاکان!

     

    لبخندی رو لب آورد،گفت:

     

    _ پروا؟

     

    _ جونم؟

     

    اشاره کرد تا گوشم رو جلو ببرم. گفت:

     

    _ دوست دارم! 

     

    تو چشماش خیره شدم، چشمایی که حالا می‌دونستم مال منن.

     

    گفتم:

     

    _ منم دوست دارم.

     

    _ پروا بهم یه قول بده.

     

    گفتم:

     

    _ هرچی باشه!

     

    چشماش از اشک پرشد. زمزمه کرد:

     

    _ هرگز از پیشم نرو. هیچ وقت!

     

    صداش لرزید و گفت:

     

    _ پروا واسه من دیگه عاشقی مثل جاده یکطرفه ست. اگه این بار بشکنم، شکستم!می‌میرم پروا، این دفعه واقعا می‌میرم.

     

    محافظ داخل شد. تشت آب خنک با پارچه رو کنارم گذاشت و گفت:

     

    _حالشون چطوره؟

     

    گفتم:

     

    _ خیلی بهتره.

     

    سر تکون داد و بیرون رفت. پارچه رو توی آب فرو کردم. آبش رو گرفتم و رو سر پاکان گذاشتم.

     

    گفتم:

     

    _ من بیخ ریشتم آقا پاکان! جایی نمی‌رم، مطمئن باش!

     

    و خم شدم و بـ ــوسه ای رو لباش کاشتم. لبحندی بلند بالا زد. گفت:

     

    _ آرزوم بود دوباره به زندگی برگردم!

     

    تو چشمام زل زد.

     

    _ ممنونم پروا! تو من رو برگردوندی!

     

    دوباره پارچه خنک رو، روی صورتش کشیدم.

     

    _ پاکان، من ...

     

    _ چی؟

     

    _ خیلی دوست دارم. واسه این حس ممنونم پاکان!

     

    چشماش رو بست و لبخندش پهن تر شد. دوباره رو صورتش خم شدم و دستاش دورم حلقه شد. تو آغوشش گم شدم که بعدش حسی شیرین از پیوستن من و پاکان!

     

    بـ ــوسه هاش ما رو تا صبح همراهی کرد. صبحی متفاوت تر از بقیه روزا!

     

    ***

     

    پاکان :

     

    چشام رو که باز کردم پروا کنارم بود. دیشب و اتفاقاتش که از سرم گذشت لبخندی زدم و موهای پروا رو نوازش کردم.

     

    به ساعت روی دیوار نگاه کردم . ۳ صبح بود. دوباره چشمام رو بستم و به خواب رفتم. وقتی این فرشته کنارم بود از بابت همه چی خیالم تخت بود.با تکونای کسی بیدار شدم. صدای مخملیش تو گوشم پیچید.

     

    _ بلند شو پاکان!

     

    روی تخت نشستم. چشماش رو بست و گفت:

     

    _ لباس بپوش بیا پایین صبحونه درست کردم.

     

    با خنده گفتم:

     

    _ چشمات رو چرا بستی؟

     

    ابریشم و عشق


    نه اندوهی در چشمانم


    ونه ملالی در سر انگشتانم


    که نامت را می نویسم...


    چشم هایم


    در پیله ای از ابریشم وعشق


    خواب تورا می بینند


    شاید نخستین دیدارمان


    امروز باشد


    با سلامی در سکوت...


    **************


    فصل اول) بهراد


    نگاهمو از نقشه ی لوله شده ای که روی صندلی جلو کنار کیف لپ تاپم گذاشته بودم گرفتم وبه جاده خیره شدم.مدتها می شد که واسه یه مسافت طولانی رانندگی نکرده بودم.


    به حدی ذهنم درگیر ماجراهای این چند وقت اخیر بود که نمی تونستم رو جاده وطبیعتش تمرکز کنم.کجا داشتم می رفتم وقرار بود با چه چیزی روبرو بشم چندان مهم نبود.چیزی که واسه م اهمیت داشت برآورده کردن آخرین خواسته ی بابا بود.


    قبل از پروازم از بخارست به ایران،مامان باهام تماس گرفت.مثل اینکه حال بابا ایندفعه خیلی بد شده بود ودکترها علنا جوابش کرده بودن.دیگه شیمی درمانی هم بی فایده بود.


    فکر اینکه امکان داره به زودی بابا رو از دست بدم باعث شد یک آن به خودم بیام وببینم واقعا کجای این دنیا وایستادم وچقدر از داشته های با ارزشم تو زندگی دورم.بابا برام بدون شک با ارزش ترین چیزی بود که داشتم.منم مثل هرپسر دیگه ای مهم ترین سرمایه وپشتوانه م حضور پدرم بود.


    اما برام در کنار همه ی اینا یه افتخار عمیق قلبی وجود داشت.اینکه پسر استاد همایون صدر نائینی طراح بزرگ فرش ابریشم بودم.


    بابا واسه م بیشتر از هرکسی تو زندگی قابل احترام وستایش بود.نه به خاطر فقط هنرش.اون یه جورایی برام الگو بود.


    با اینکه حدود دو سالی می شد به خاطر دخالتهای مامان واسه خودم یه خونه ی مجردی تهیه کرده ومستقل شده بودم،اما هنوز خودمو به خونواده م به خصوص بابا وابسته می دونستم.


    این زندگیه مجردی هم یه بهونه بود واسه لاپوشونی کارهایی که هر مرد جوونی با استفاده از امکاناتی که در اختیارش هست می تونه انجام بده.البته من هرگز پامو از گلیمم درازتر نمی کردم.اما خب اون خونه واسه گاهی لب تر کردن با رفقا و داشتن آزادی بیشتر جای خوبی بود.از گیر دادن های مامان هم دیگه خبری نبود.


    لااقل واسه من که پا به بیست وهشت سالگی گذاشته بودم و تودنیای کار حرفه ایم واسه خودم کسی بودم دیگه دوره ی این سخت گیری های مادرانه گذشته بود.


    حدود سه سالی می شد که به عنوان کارشناس در بخش تحقیقات هواشناسی موسسه ی ژئوفیزیک دانشگاه تهران مشغول به کار بودم.وزندگیم خلاصه شده بود تو سفرهایی که به مراکز و ایستگاههای هواشناسی کشور داشتم وبه عنوان مدرس در طرح پودمانی آموزش کارورز وکار آموز این رشته خدمت می کردم.


    البته گهگداری هم سفرهایی به خارج از کشور برای شرکت در جلسات وکنفرانس های بین المللی به پستم می خورد.که سفر اخیرم به بخارست یکی از همونا بود.


    وقتی از اونجا برگشتم یک راست به خونه ی پدریم سری زدم ومامان مثل همیشه با کلی غرغر ازم استقبال کرد.


    بهناز خواهر بزرگترمم اونجا بود وطبق معمول داشت با دوتا وروجکش درسا ودنیا سروکله می زد.بعضی اخلاقاش درست عین مامان بود.واین منو واسه آینده ی اون دوتا نگران می کرد.


    داریوش شوهر خواهرمو برخلاف انتظارم اونجا ندیدم.واز ندیدنش هم ناراحت نشدم.زیاد باهاش راحت نبودم.اختلاف سنی ده ساله وطرز فکر متفاوتمون باعث این فاصله بود.


    بابا مثل همیشه پشت میز کارش ایستاده و از زوایای مختلف به نقشه ای که کشیده بود نگاه می کرد.خیلی لاغر شده بود. وپوست صورتش به خاکستری می زد.


    با دیدنم لبخند نیمه جونی روی لبش اومد


    _بلاخره اومدی پسر.


    بغض ناخودآگاه به گلوم نشست وصدامو دورگه وخشن کرد.


    _سلام بابا.


    دستاشو باز کرد و من دوباره همون بهراد پنج ،شش ساله شدم و به آغوشش پناه بردم.با این تفاوت که این بار بدن نحیف وچهره ی شکسته ی اون بین دستا وآغوش من پنهون شد.


    سرشو بالا گرفت وبا لذت بهم نگاه کرد.


    _منتظر برگشتنت بودم.باید واسه م یه کار کنی.


    آب دهانمو قورت دادم تا این بغض لعنتی دست از سرم برداره


    _چه کاری؟


    منو به طرف میز کارش کشوند


    _این نقشه رو می بینی...دیگه تقریبا تموم شده.باید اینو به دست یه استاد فرش باف تو کاشان برسونی.دوست دارم آخرین طرحمو،استاد رحیمی ببافه.این فرش رو واسه نمایشگاهی می خوام که قراره سازمان میراث فرهنگی به افتخار آثارم تو این سی ساله ی اخیر، برگذار کنه.دلم می خواد تازنده ام این نمایشگاهو ببینم وخودم توش حضور داشته باشم.این اثر هم میشه آخرین کارم ویه جورایی امضای پای این تلاش سی ساله م.


    به نقشه ی فرش نگاهی انداختم.خودم تا حدودی از اون سر در می آوردم.زمینه وحاشیه بر اساس نقشه ی مرسوم فرش کاشان بود.


    ترنج مرکزی با نقش هندسی لوزی شکل متمایل به بیضی از تعداد زیادی ترنج متحد المرکز درست شده بود واسلیمی های گل دار در تمام سطح زمینه وجود داشت.حاشیه ی اصلی هم به عادت همیشه شامل نقش های درشتی بود.


    _تار وپودش هم قراره از ابریشم باشه؟


    _آره هم پرز، هم تار وپود.رنگ نخش هم از رنگای طبیعیه.با آقای شریفی که از دوستای قدیمی ویکی از کارکنان خانه ی فرش توکاشانه صحبت کردم.قراره واسه تهیه ی مواد اولیه کمکت کنه.یه فرش نه متریه...ببینم بهراد میتونی برام اینکارو بکنی؟


    نگاه غمگینی به چشماش انداختم وبا خودم گفتم(می تونم نکنم بابا؟...این آخرین خواستته)


    به سختی سرمو تکان دادم و اون به حرفش ادامه داد


    _مزاحمت زیادی برات ندارم.فقط میری کاشان وبا استاد رحیمی قرارداد می بندی.قرار شده آقا شریفی همه چیو آماده کنه...موقع بستن قرار داد هرجور که استاد خواست باهاش راه بیا.اما تاکید کن فرصتمون کمه.گره اول رو که زدن تو برگرد.من خودم تلفنی از شریفی می خوام دنبال کار بافت فرش باشه.


    خیلی بی مقدمه گفتم:شما نگران نباش.من خودم رو کار نظارت می کنم.


    بابا با نگرانی پرسید


    _پس ماموریت های کاریت چی میشه؟


    _یه جوری حلش میکنم...شاید با استاد علی اکبری حرف زدم وازش خواستم ماموریت های این دو سه ماهه ی اول سال رو برام نزدیک تر وکوتاهتر انتخاب کنه تا بتونم برسم هفته ای یه بار به کاشان سر بزنم.


    زیر لب با خشنودی زمزمه کرد


    _خیلی خوبه .خیالمو راحت کردی...فقط بهراد جان هر طور میتونی راضیش کن مهلت تحویل کارش رو کمتر کنه.من فرصت چندانی ندارم.


    _بابا


    اعتراض خودخواهانه ام لبخند غمگینی رو به لبش آورد


    _میتونم از این حقیقت فرار کنم یا حتی نادیده ش بگیرم؟


    برای اینکه این بحث نا امید کننده رو عوض کنم ناشیانه پرسیدم


    _حالا چرا استاد رحیمی؟


    با کمی مکث گفت:اینو بهش بدهکارم...قول داده بودم آخرین طرحمو اون ببافه.


    نقس عمیقی کشید واز کنارم گذاشت تا روی تختش بشینه.من همونطور مات پشت میز ایستادم ومتفکرانه به نقشه خیره شدم.نمی خواستم باور کنم این آخرین طرح اونه.


    زانتیای نقره ای رنگی ازم سبقت گرفت وبدجوری جلو ماشینم پیچید.باعث شد فرمون رو بی اختیار کج کنم وماشین کمی انحراف به راست پیدا کنه


    _ای بر پدرت...


    صدای زنگ تلفن همراهم ادامه ی فحشمو تو دلم نگه داشت


    _الو بگو


    صدای هرهر خنده ی کوروش بی اختیار لبخند به لبم آورد


    _من کشته مرده ی این آداب معاشرتتم...قدیما یه سلام احوالپرسی رسم بود به گمونم.


    _ببین آقاپسر خوب ومودب من الآن تو جاده م.زود حرفتو بزن.چون نمی تونم حواسمو به رانندگیم جمع کنم.


    _توجاده؟!!...کجا داری می ری؟


    ازیه پراید مشکی سبقت گرفتم و واسه راه دادنش به نشانه ی تشکر بوق زدم


    _تو راه کاشانم.


    _ماموریت داری میری؟


    _آره ...اما یه ماموریت شخصی


    با نگرانی پرسید


    _اتفاقی افتاده بهراد؟


    این نگرانی وجدی شدن اصلا به کوروش نمی اومد.اون صمیمی ترین دوستم والبته همکارم بود


    _چیز خاصی نیست...دارم می رم با یه استاد بافنده ی فرش تو کاشان قرار داد ببندم.پدرم ازم خواسته.


    _ای بابا...پس چرا اینقدر بی خبر؟...میگفتی ماهم در رکابت می بودیم.


    _دلت خوشه ها کوروش .تو این مهدوی رو نمی شناسی؟واسه جور شدن مرخصی خودم کلی بالا پایین زدم.حالا یه کاره میومدی توهم درخواست می دادی دیگه عمرا واسه منم راضی می شد؟در ضمن من کارم مشخص نیست چند روزی طول بکشه اگه میومدی از کار وزندگی می افتادی...راستی ماموریتی چیزی به پستت نخورده؟


    _فعلا که نه.البته یه دوره ی دو روزه تو زنجان بود که تا پیشنهاد شد آقای چای شیرین رو هوا زدش.


    باحرص نفسمو فوت کردم


    _خوبه دیگه...هرچی ماموریت نزدیک وکوتاه مدته این نوری باید بره.


    کوروش با لحن بامزه ای گفت:آخ خ خ گفتی...نمی دونی واسه جورشدنش چطور جلو اساتید پاچه خواری میکرد.حقا که لقب چایی شیرین برازنده شه.


    از آینه جلو متوجه ی حرکت یه سمند سفید که به نظرم گشت نامحسوس اومد، شدم


    _ببین من نمی تونم دیگه صحبت کنم.رسیدم بهت زنگ می زنم.


    _باشه خداحافظ.


    گوشی رو سریع رو صندلی کناری پرت کردم.سمند اومد وازم سبقت گرفت.ظاهرا اشتباه کرده بودم.


    حوالی یازده صبح بود که وارد کاشان شدم.قبلا یه چند باری اینجا اومده بودم و کمی هم خیابونها رو می شناختم.


    پرسان پرسان با آدرسی که از آقای شریفی داشتم خونه شون رو پیدا کردم.یه خونه ی ویلایی قدیمی بود.زنگ رو زدم و بدون اینکه کسی جوابی بده منتظر موندم.چند لحظه بعد پسر بچه ی هشت،نه ساله ای اومد درو باز کرد


    _بله بفرمایین.


    _سلام عمو جون...اینجا خونه ی آقای شریفیه؟


    با لبخند سر تکان داد ومنتظر به چشام خیره شد


    _خودشون هستن؟


    _نه...رفته سر کار.


    زن مسنی با چادر گل دار جلوی در اومد


    _بفرمایین آقا کاری داشتین؟


    _راستش من امروز با آقای شریفی قرار داشتم.اما هرچی به گوشیشون تماس میگیرم جواب نمی دن.


    _با کدوم شریفی؟...پسرم یا پدرش؟آخه احسان صبح ها دادگاه داره،گوشیش معمولا خاموشه.


    به حالت نفی سر تکان دادم


    _نه منظورم آقای شریفی بزرگ هستن.


    _متوجه شدم...راستش صبح گفت یه جلسه ای تو خانه ی فرش دارن که طول میکشه.فکر نمی کنم بتونین تا قبل از ظهر موفق به دیدنش بشین.شما آقای؟


    با ناراحتی سرم رو پایین انداختم


    _صدر هستم.پسر یکی از دوستای آقای شریفی.


    _واقعا شرمنده ام.مثل اینکه پیش شما بدقول شد.


    _خواهش میکنم این چه حرفیه...اگه ایرادی نداره من همینجا تو ماشینم منتظرشون می مونم.


    تعارف زد


    _تشریف بیارین داخل.


    به طرف ماشین رفتم


    _نه مرسی مزاحمتون نمی شم.


    سوارشدم وصندلیمو خوابوندم.احتیاج شدیدی به یه چرت کوچیک داشتم.


    صدای برخورد دستی به شیشه ی ماشین باعث شد چشمامو باز کنم.مرد مسنی همراه اون پسر بچه داشت با لبخند نگاهم میکرد.


    چشمامو مالیدم .با کوفتگی مختصری که تو بدنم احساس می کردم درو باز کردم.


    _سلام آقای شریفی


    _سلام پسرم خوش اومدی...از حاج خانوم شنیدم کلی اینجا منتظر موندین.پیشتون خجالت زده شدم.


    با لبخند نگاهش کردم .ریش یک دست سفید وصورت مهربونی داشت.


    _این چه حرفیه...اتفاقا این منم که شرمنده م.براتون مزاحمت ایجاد کردیم.


    دستش رو پشتم قرار داد ومنو به طرف در خونه راهنمایی کرد.


    _تا باشه از این زحمتا.استاد به گردن ما بیشتر از این حق دارن...بفرمایین داخل در خدمتون باشیم.


    _نه مرسی من دیگه تو نمی یام.فقط اگه میشه آدرس استاد رحیمی روبدین رفع زحمت کنم.


    لبخند پدرانه ای زد وگفت:عجله نکن جوون...حاج خانوم تدارک ناهار دیدن.یه لقمه غذا باهم میخوریم وبعدش می ریم سراغ آقای رحیمی.


    _آخه اینجوری که...


    حرفمو با مهربونی قطع کرد


    _نترس نمک گیرت نمیکنه.


    سرمو با خجالت پایین انداختم ویالله گویان وارد شدم.همسر آقای شریفی جلو اومد ودوباره سلام واحوالپرسی کرد.


    نگاهی به اون خونه ی قشنگ وحیاط بزرگش که پر از گل محمدی بود انداختم.عطر غنچه های باز شده هوش از سرم می برد...باز هم اردیبهشت ومثل همیشه فصل گلابگیری بود.


    با راهنمایی آقای شریفی از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم.مرد تقریبا جوونی جلو آمد وباهام دست داد.به نظرم اومد ازم چندسالی بزرگتر باشه.آقای شریفی مارو به هم معرفی کرد.


    _پسرم احسان...ایشونم آقای صدر،پسر استاد صدر بزرگ


    با اون دوباره دست دادم وصمیمانه گفتم:بهرادم.


    خیلی رسمی گفت


    _از آشنایی باهاتون خوشبختم.


    به نظرم زیادی اتو کشیده اومد.شایدم تصورش این بود که ازم خیلی بزرگتره.که البته بعد از چیزی که آقای شریفی گفت متوجه شدم تصورش پربیراه هم نبوده


    _این آقا پسر مهربونم که می بینین کیان،نوه ی من وپسره احسانه.


    چشمام از تعجب گرد شد.اصلا به پسر آقای شریفی نمی اومد بچه ای به این سن داشته باشه.


    سعی نکردم مثل احمق ها بهشون زل بزنم.خیلی عادی سرتکون دادم و دست نوازشی روی موهای کیان کشیدم.


    بعد از خوردن ناهار خوشمزه ای که حاج خانوم تدارک دیده بود یه استراحت کوتاه کردیم وبلاخره راهی خونه ی استاد رحیمی شدیم.


    ماشین رو سر یه کوچه ی تنگ وپر رفت وآمد پارک کردم.به نظرم اومد این منطقه زیادی شلوغه.


    آقای شریفی بی مقدمه گفت:اسم این محل لَتحره.خود مردمش میگن لتر.دلم نمی خواد حرف نا مربوطی در موردشون بزنم.اما درگیری ونزاع خیابونی تو این محل زیاده...ولی آدمای با مرامی هستن.لااقل ما درب جوشقانی ها باهاشون مشکلی نداریم.


    لبخند عجولانه ای زدم وبدون اینکه در مورد حرفاش قضاوتی داشته باشم همراهش شدم.انتهای کوچه جلوی یه در کرم رنگ ایستاد وزنگ زد.


    صدای کشیده شدن دمپایی رو سنگ فرش حیاط وبعد صدای ناپخته ای که پرسید


    _کیه؟


    _بی زحمت درو باز کنید.


    یه پسر نوجوون چهارده،پونزده ساله که تازه پشت لبش سبز شده بود درو باز کرد وبا تردید نگاهمون کرد


    _با کی کار دارین؟!


    آقای شریفی تسبیح دانه یاقوتیشو داخل جیبش گذاشت و گفت:


    _با بابات کار داریم...بگو اسدالله شریفی...خودش می شناسه.


    پسرک سری تکان داد وبرگشت.


    با نگرانی پرسیدم


    _در این مورد باهاشون از قبل هماهنگی نکردین؟


    _نه...آخه از آقای رحیمی مدتها میشه بی خبر بودم.به خود استاد هم گفتم فکر نمی کنم دیگه سفارشی قبول کنه...از رفقا شنیدم خودشو بازنشسته کرده.


    _بفرمایین داخل.


    صدای پسرک باعث شد نگاه متعجبمو از آقای شریفی بگیرم وبه درخونه بدوزم.


    مرد میانسالی هم همراهش بود


    _سلام شریفی جان خوش اومدی...بفرما.


    همراه آقای شریفی وارد شدم واستاد با گرمی ازما استقبال کرد.


    چهره ی تقریبا ظریف وریز نقشی داشت.موهای جلوی سرش کم پشت بود و یه خط اخم عمیق بین دو ابروش وجود داشت.به نظرم در کل مسن تر از سنش دیده می شد.


    آقای شریفی با دست منو نشون داد وگفت:ایشون آقا بهراد،پسره استاد صدر هستن...استاد روکه میشناسی؟


    استاد رحیمی تکان خفیفی خورد


    _مگه میشه نشناسمش...حالشون چطوره؟خوبن؟


    با ناراحتی سرمو پایین انداختم


    _والله چه عرض کنم.


    _آقا یوسف مهموناتو چرا تو حیاط نگه داشتی؟


    سر بلند کردم وبه زنی که تو چارچوب در ورودی قرار گرفته بود خیره شدم.به نظرم اومد همسرش باشه.استاد رو به ما کرد وگفت:شرمنده م...بفرمایین تو.


    وارد یه راهروی باریک شدیم وبعدش اتاق کم نوری که با یه دست مبل راحتی،یه جفت فرش دست بافت شش متری وتلویزیون کوچیکی پر شده بود.


    با تعارف مجدد استاد نشستیم.واعضای خانواده ش که تا اون لحظه فقط شامل پسر نوجوون وهمسرش می شد به ما ملحق شدند.


    استاد رحیمی با بی قراری پرسید


    _نگفتی پسرم حال پدرتون چطوره؟


    با کمی مکث گفتم:فعلا خوبه اما...


    آقای شریفی حرفم رو قطع کرد


    _راستش رحیمی جان مارو استاد فرستاده ومی خواد یه کاری براش انجام بدی.


    خط اخم بین دو ابروی استاد کمی محو شد وبا تعجب نگاهمون کرد


    _چه خدمتی ازم بر می یاد؟!!


    اینبار من رشته ی صحبت رو به دست گرفتم


    _قراره یه نمایشگاه به خاطر کارهای بابا برگزار بشه .که یه جورایی از خدماتی که تو این سالها به این رشته وهنر داشته قدر دانی شه.بابا هم مایل بود به عنوان حسن ختام کارش آخرین نقشه ای رو که کشیده بافته شه.اونم فقط به دست شما.


    _اما من...آخه چرا من؟!!


    از سر ندانستن سر تکان دادم


    _نمی دونم.فقط بهم گفت اینو به شما مدیونه.وقول داده بوده آخرین طرحشو شما ببافین.


    قبل از اینکه استاد جوابی بده صدای سلام گفتن ضعیفی وبعد ورود دختر جوون وباریک اندامی که سینی چای رو تو دستاش گرفته بودبا عث شد ناخود آگاه سرمو بالا بگیرم وبهش زل بزنم.


    یه چادر گل دار سفید سرش بود که به زیبایی صورت سبزه وریز نقشش رو قاب گرفته بود.قد بلند به نظر می رسید وخیلی آروم وبا اطمینان قدم بر می داشت.


    چای را اول جلوی آقای شریفی گرفت وبعد از اینکه به استاد تعارف کرد به طرف من چرخید.لبخند محوی روی لباش بود ونگاهش انگار با من هزار سال آشنا.


    آروم سر تکان داد وسینی را جلوم پایین آورد.بی اختیار دست پیش بردم وفنجانی چای برداشتم.وتا به خودم بیام اون مثل یه نسیم خنک بهاره از کنارم گذشت وبه طرف مادرش رفت.


    باورم نمی شد از دیدنش اینهمه تحت تاثیر قرار بگیرم.اون نه زیبایی خاصی داشت نه اونقدر جالب توجه بود که بخواد از بهرادی که به قول کوروش سر وگوشش حسابی می جنبید دلبری کنه.واقعیتش این بود که اصلا دلم رو هم نبرده بود فقط نمی دونم چرا برام اینقدر آشنا میومد...کجا دیده بودمش؟!!


    هیچی به ذهنم نمی رسید.با ناامیدی سرتکان دادم وزیر چشمی اونو که کنار مادرش نشست تحت نظر گرفتم.


    صدای استاد باعث شد به طرفش برگردم


    _اما پسرم من نمی تونم این کارو بکنم.


    بی اختیار پرسیدم


    _آخه چرا؟!!...من هر مقدار دستمزدی که بخواین پرداخت می کنم.


    دستهاشو جلو آورد وزیر رو کرد


    _ای کاش می تونستم اما اینا دیگه توانایی ندارن حتی یه گره بزنن...جفت مچ دستهام آرتروز دارن.دو سالی میشه دیگه کار نمی کنم.


    اون جمله ی آخری رو با ناراحتی گفت وسرشو پایین انداخت


    _اما بابا خیلی به این قضیه امید وار...


    بقیه ی جمله مو با دلخوری خوردم.اما نمی تونستم به همین آسونی سکوت کنم.نفس عمیقی کشیدم وادامه دادم


    _راستش استاد برای من گفتن این موضوع خیلی سخته.اما...بابا داره روزای آخر زندگیشو میگذرونه ودیدن این فرش هم آخرین خواسته ی اونه


    بغض به گلوم فشار آورد و باعث شد دوباره سکوت کنم.


    _خیلی دلم میخواست...اما من از خودم مطمئنم دیگه توانایی بافتن ندارم.


    آقای شریفی گفت:این همش تقصیر کم کاریه منه.باید از قبل با آقای رحیمی هماهنگی می کردم تا شما اینهمه راهو...


    _من اون فرش رو می بافم.


    آقای شریفی ناخودآگاه سکوت کرد.همگی مون با تعجب به طرف اون دختر چرخیدیم


    _گلاره!!


    لحن توبیخ گر وپراز سرزنش آقای رحیمی باعث شد کمی جابخورم.اما گلاره حتی یه ذره هم از جاش تکان نخورد.هنوزم اون لبخند مطمئن وحالا به نظرم یه جورایی مهربون رو لبش بود


    _بابا من اون فرشو می بافم.


    _تو تجربه شو نداری


    _ولی نقشه خونیم حرف نداره...اینو خود شما گفتین.


    آقای رحیمی با نا امیدی سر تکان داد


    _استاد قبول نمی کنه.


    _اگه این استاد بفهمه من از پدرم خیلی بهتر می بافم چی؟


    واقعا از این همه جسارت واعتماد به نفس دهنم باز مونده بود.


    آقای شریفی دخالت کرد


    _فکر نمی کنم استاد صدر همچین ریسکی کنه.


    استاد رحیمی نگاه گذرایی به گلاره انداخت و رو به من گفت:تجربه ی اون در حد بافتن قالیچه وسجاده ست.اما من بهش اعتماد دارم.اون درست میگه کارش از من خیلی بهتره.


    _بابا!!


    اینبار لحن گلاره با سرزنش همراه بود.رو به من کرد وخیلی جدی گفت:مطمئن باشین می تونم اون فرش رو ببافم.


    با تردید نگاهش کردم


    _آخه مسئله اصلا این نیست.راستش پدرم میخواست اقای رحیمی اون فرش رو ببافه.


    _اینکه مشکلی نیست با پدرتون تماس بگیرین و ازش بپرسین شرایط جدید رو قبول میکنه یا نه.


    به نظرم اومد خیلی مسائل رو ساده می گیره.ابرویی بالا انداختم وبا تمسخر نگاهش کردم.


    _به فرض که پدرم با این موضوع کنار بیادوقبول کنه کس دیگه ای اون فرشو ببافه.به نظرتون شانس انتخاب شما بین اینهمه استاد بافنده ی فرش تو این شهر چقدره؟


    بازهم همون لبخند پر از اطمینان وصمیمی، ونگاهی که انگار داشت بهم القا می کرد،تو اشتباه میکنی.


    _خیلی زیاد...من تو کمترین زمان سفارش رو تحویل می دم.


    آقای شریفی گفت:صحبت از یه فرش ابریشم نه متریه دخترم.


    _باشه اما من به مهارتم ایمان دارم...اگه اون فرش رو تو کمتر از دوماه تحویل دادم چی؟


    استاد رحیمی اعتراض کرد


    _گلاره رویایی فکر نکن...حساب کردی تو هر روزش باید چند هزارتا گره بزنی؟


    _من می تونم بابا...نگران نباش.بذار آخرین خواسته ی استاد برآورده شه.


    مادرش با تردید سربلند کرد وگفت:منم کمکش می کنم.


    دیگه کسی چیزی نگفت ومن نگاه بی طاقتم رو از چند جفت چشمی که منتظر به دهنم خیره بودند گرفتم وبا خودم فکر کردم باید با بابا تماس بگیرم.


    وقتی موضوع رو فردای اون روز باهاش درمیون گذاشتم بیشتر از هرچیزی انتظار داشتم از شنیدنش ناراحت بشه اما اون برخلاف تصورم پشت گوشی خندید وهمون خنده ی ریز وشادش لبخند رو به لبم آورد


    _به چی می خندین بابا؟


    _به دور تکرار این زندگی.


    باکنجکاوی پرسیدم


    _نمی خواین بیشتر توضیح بدین؟


    _همه چی برمی گرده به یه خاطره ی خیلی دور...حدود بیست وپنج سال قبل...اونروز هم یه جوونی مثل همین دختر خانومی که تو ازش حرف زدی با جسارت پا جلو گذاشت وخواست طرحی رو که برای کشیدنش کلی وقت وانرژی گذاشته بودم ببافه.چون استادش نمی تونست و وقت نداشت.خب اگه من مثل الآن از هرچی شهرت ومحبوبیت تو این هنر سیر بودم بی برو برگرد به نگاه مطمئن اون جوون اعتماد می کردم وفرش رو می دادم تا ببافه.اما در نهایت نه غرورم اجازه داد نه کسی که قرار بود فرش براش بافته شه گذاشت اون پسر جوون این کارو بکنه.نقشه رو به یکی دیگه دادیم و اون اینقدر امروز و فردا کرد که نه تنها کارش خیلی دیر تموم شد بلکه وقتی فرش رو دیدیم کاملا از دور داد می زد دو دست بافته شده.وبراش زحمت زیادی نگذاشتن...نتیجه ی کار ر و که دیدم بی چک وچونه رفتم سراغ اون جوون وازش عذر خواهی کردم.وقول دادم بهترین کارمو هم بدم اون ببافه.اما اون جوون که همین استاد رحیمی ما باشه گفت بهترین کار رو نمی خواد...آخرین کارو میخواد.ومنم قبول کردم.


    البته بعداز اون ماخیلی باهم کار کردیم واون فرش های زیاد ی رو با نقشه هایی که من کشیدم بافته. اما وقتی از اصفهان مهاجرت کردیم وساکن تهران شدیم خود به خود ارتباطمونم قطع شد، بدون اینکه قولی که بهش دادم از یادم بره.


    نفس بلندی کشید وادامه داد


    _حالام که به اینجا رسیدیم ،من آخرین نقشه ی زندگیمو کشیدم اما اون نمی تونه ببافه.ودخترش ...


    دوباره خندید وبرای چند لحظه سکوت کرد.به خودم جراتی دادم وپرسیدم


    _نگفتین بلاخره من چیکار کنم؟


    بابا انگار داشت واسه خودش زیر لب زمزمه می کرد


    _دلم می خواد فرشی که با دستای اون دختر جسور بافته می شه رو ببینم ولمس کنم.


    پس راضی بود.یا لااقل از حرفاش اینطور برداشت کردم که میخواد اون نقشه رو گلاره ببافه.


    هه...گلاره...چه زود هم با اسمش صمیمی شده بودم.هنوزم حرفای جسورانه ش واون لبخند مهربونش تو ذهنم مدام تکرار می شد.


    خب باید قبول می کردم یه جورایی خاص بود.اما اینکه از لحاظ احساسی بخواد درگیرم کنه...نه...دخترهایی به مراتب زیباتر از اون تو زندگیم می اومدن ومی رفتن ومن هیچ وقت دلبسته شون نمی شدم.اگه گوش شیطون کر کسی هم به دلم بند می شد بلافاصله یه سوال مسخره می اومد تو ذهنم که (بهراد سهم تو از رندگی اینه؟)و واقعا چقدر زیاده خواه ومغرور بودم که بلافاصله جواب نه می دادم.


    گاهی احساس می کردم دارم از دیگرون سواستفاده می کنم.فرقی هم نداشت طرف مرد باشه یا زن.مهم این بود منافع من به خطر نیفته وبه قول کوروش خیلی از خود متشکر بودم که اگه شکستی هم تو یه رابطه داشتم خودمو هرگز مقصر ندونم...واقعا شخصیت مزخرفی داشتم


    ذهنم دوباره به طرف گلاره پرکشید وطرح اون لبخندهای لعنتی که دست از سرم بر نمی داشت.باید تصمیم بابا رو با خونواده ی رحیمی درمیون می گذاشتم.


    وقتی به آقای شریفی همه چیو گفتم خیلی خوشحال شد وخواست هرچه زودتر این خبرو بهشون بدیم.


    اما من با شیطنت مانع شدم وته دلم گفتم(بذار یکم دیگه صبر کنه و مزه انتظار رو بچشه...نباید خیال کنه راحت تونسته به خواسته ش برسه)


    با آقای شریفی از کارگاه فرش بافیش و دار فرشی که برای اون دختر به پا کرده بود،دیدن کردم.و همون جا هم رنگ وجنس نخ هارو که از ابریشم بود بررسی کردم.


    بنا به نقشه،زمینه ی فرش سفید عاجی بود ورنگ نخ ها هم عموما از خاکستری،قهوه ای،توتونی،عاجی وسیاه تشکیل می شد.


    همه چیز در ظاهر عالی بود اما دوایراد اساسی داشت.اول اینکه،کارگاه محل پر رفت وآمدی بود وعموماً هم مردها بیشتر از زن ها بودند.واین کار رو برای گلاره ی جوون سخت می کرد.شاید هم من خیال میکردم براش سخت به نظر می یاد.


    دوست نداشتم این فرش زیر نگاه اینهمه آدم بافته شه...به خودم تشر زدم(دروغ نگو بهراد...تو دوست نداری اون زیر نگاه اینهمه مرد فرش ببافه...خب چرا؟مگه نمی گی بهش احساسی نداری؟)


    نه من واقعا بهش هیچ حسی نداشتم.فقط کمی غیرتی با این موضوع داشتم برخورد می کردم.شاید چون برام آشنا می زد، به حساب همون نمی خواستم اینجا کار کنه.


    و اون دلیل دوم،که قانع کننده تر بود(مسافت راه).


    فکر نمی کردم استاد رحیمی اجازه بده گلاره هرشب ساعت هشت این مسیر رو تنها تا خونه بره.


    آقای شریفی پرسید


    _خب نظرتون چیه؟راضی هستین؟


    خیلی رک گفتم:هم آره ...هم نه.


    جاخورد وبا بهت نگاهم کرد.


    _آخه چرا؟!!


    این چرا برای اون (نه)بود که خیلی قاطعانه به زبون آورده بودم.


    _خب کارگاه شما محیط خوبیه اما من دنبال یه جای آروم تر وکم رفت وآمدتر می گردم.


    آقای شریفی سعی کرد قانعم کنه.


    _اما اکثر کارگاه ها همین قدر پر رفت وآمدن.


    منظورش این بود که جای خلوت تر نمی تونه پیدا کنه.


    _خب شاید بهتره به جای کارگاه دنبال یه خونه باشیم.


    _اما این هزینه برداره


    _کیفیت کار بیشتر از هزینه برام اهمیت داره.


    جوابم کمی مغرورانه بود.حالا انگار امکانات مالیم چقدر بود که بخوام اینقدر راحت ،مثل ریگ پول خرج کنم.خودم رو با این دلیل که هدفم برآورده کردن آخرین خواسته ی بابا به بهترین وجهه،راضی کردم.


    آقای شریفی با ناراحتی پرسید


    _دنبال چه جور جایی هستین؟


    مطمئن بودم به خاطر حاضر جوابیم واینکه تعارف گونه بامسئله برخورد نکردم ازم دلخوره.خب باید احترام ریش سفیدش رو نگه می داشتم.کمی نرمش تو لحنم به خرج دادم وگفتم:یه خونه ی ویلایی تقریباً نزدیک همون محل که توش زندگی میکنن..دنبال بزرگ وجادار بودنش نیستم.فقط نورگیر باشه وفضای مناسبی برای گذاشتن دار قالی...منوببخشید آقای شریفی واقعاً براتون جز دردسر چیزی نداشتم.انشالله بتونم از خجالتتون در بیام.


    چیزی نگفت.شاید اون هم تصمیم گرفته بود که بی تعارف برخورد کنه.


    قرار شد بعد از گرفتن خونه خبر رو به خانواده ی رحیمی بدیم.فکر نمی کردم لااقل تا دو روز آینده چنین اتفاقی بیفته.


    به هتلم برگشتم ومثل روز قبل منتظر تماس آقای شریفی شدم.شب حوالی ساعت ده بود که تماس گرفت وگفت خونه ی مورد نظرمو پیدا کرده.دروغ نبود اگه بگم حسابی جا خوردم.خب انتظار داشتم بیشتر از اینها طول بکشه.قرار شد صبح از خونه دیدن کنیم واگه من راضی بودم برای اجاره ش قول نامه بنویسیم.


    از اون خونه چیزی تو ذهنم تصور نکرده بودم.اما وقتی آقای شریفی در کوچیک سبز رنگش رو با یه کلید وا کرد و وارد شدیم.دهنم از تعجب باز موند.و همون حس آشنا باعث شد از ترس تکان بخورم.به خدا قسم من این خونه رو قبلا دیده بودم...اما چطوری؟!!!...


    نگاهم به در چوبی واون شیشه های کوچیک رنگی خیره شد.حوض لوزی شکل وسط حیاط وفواره ای که به نظر سرش شکسته بود.با اون گلدان های شمعدانی هفت رنگ دورش ،جلو چشام بودن وباغچه های دو طرف حیاط پر از گل محمدی ...وجالب اینجا بود که عطرش برام به طرز دردآوری آشنا بود.


    احساس می کردم باید کنج دیوار یه دوچرخه ی کوچیک قرمز رنگ که روی جفت فرمون هاش نوارهای رنگی آویزونه افتاده باشه.اما اون دوچرخه اونجا نبود.


    نگاهمو با حیرت دور حیاط چرخوندم وبی اعتنا به آقای شریفی از پله ها بالا رفتم.در ورودی قفل بود.تا اون به خودش بجنبه دستمو دو طرف گیجگاهم حایل کردم و با کنجکاوی به شیشه ی قرمز رنگی چسبیدم.


    _بذارین درو براتون باز کنم.


    به سختی خودمو کنار کشیدم و اون سریع درو باز کرد.اولین چیزی که به مشامم خورد بوی ماندگی وگرد وخاک بود.بی اختیار عطسه کردم وبا خودم گفتم(باید بدم یکی تمیزش کنه)


    یه هال تقریباً بیست متری بود که با دوپنجره ی بزرگی که داشت نورگیر به نظر می رسید.درِ آشپزخانه درست روبروی در ورودی بود وکنارش دو تا در کوچیک که به نظرم اومد سرویس بهداشتی وحموم باشه.دو تا اتاق خواب هم سمت چپ قرار داشت.که فکر کردم اولی باید بزرگتر وروشن تر باشه.


    آقای شریفی درهارو یکی یکی باز میکرد و هربار نظرمو درموردشون جویا می شد.


    درنهایت پرسید.


    _بلاخره پسندیدین؟


    هنوزم شوکه بودم.


    -آره...همینجارو می خوام.


    _فردا به بچه ها میگم بیان یه دستی به سر و روش بکشن و دارقالی رو برپا کنن.


    حرفی نزدم اونقدر فکرم مشغول بود که ترجیح می دادم سکوت کنم...من این خونه رو می خواستم.


    عصر همون روز به دیدن خونواده ی استاد رحیمی رفتیم واینبار اونها برخلاف دفعه ی قبل آمادگی روبرو شدن با ما رو داشتن.


    وقتی گلاره با لبخند درو باز کرد بی اختیار اخم کردم.نمی دونم چرا می خواستم نذارم به همین آسونی از قضیه سر در بیاره.


    وقتی با تعارف خانوم رحیمی روی اون مبل های راحتی جا خوش کردیم استاد پرسید


    _خب با،بابا حرف زدین؟


    _بله...


    کمی مکث کردم.همه شون منتظر به چشام خیره بودن.استاد با ناراحتی،خانوم رحیمی با نگرانی،پسر نوجوونش با التماس وگلاره مطمئن با همون لبخند همیشگی.


    خدای من اصلا واسه این بشر چیزی به عنوان ترس ودلشوره وجود نداشت.نگاهمو به سختی ازش گرفتم وبه طرف استاد برگشتم.


    _اون قبول کرد.


    صدای نفس بلندی که خانوم رحیمی وپسرش همزمان از سر راحتی خیال کشیدن لبخند رو به لبم آورد.مطمئن بودم اونا به این کار نیاز داشتن.وحالا از داشتنش احساس آرامش می کردند.به خودم قول دادم نصف مبلغ قرار داد رو قبل از شروع کار بدم.


    نگام بی اختیار به طرف گلاره چرخیدکه حتی به اندازه ی یه اینچ هم تو صورتش تغییر به وجود نیومده بود.


    خیلی رک پرسیدم


    _شما خوشحال نشدین؟!


    ابرویی بالا انداخت وبا خنده سرتکون داد


    _چرا خیلی...


    به زبونم نیومد بپرسم(پس واسه چی اینقدر آرومی وخوشحالیتو نشون نمی دی؟)فقط عین احمق ها بهش زل زدم واون که سوال نپرسیده مو از چشام می خوند گفت:مطمئن بودم قبول میکنن.


    نفسمو با حرص فوت کردم.ونگاهمو به زمین دوختم.این اعتماد به نفس زیادی عجیب بود.کمتر دختری رو تو زندگیم می شناختم که اینقدر محکم وبا اطمینان برخورد کنه.حتی اون چند تایی که به داشته هایی مثل زیباییو ثروت و تحصیلات مغرور بودن هم اعتماد به نفس اینو نداشتن.شخصیت این دختر برام شده بود عینهو یه معما که تا حلش نمی کردم آروم نمی گرفتم.


    وقتی آقای شریفی از وضعیت خونه حرف زد گلاره ومادرش باذوق وشوق مسئولیت تمیز کردن اونجارو به عهده گرفتن.واستاد از اینکه مکان مناسبی رو برای بافت فرش درنظر گرفته بودم کلی قدردانی کرد.


    از فردا صبح همراه اونها دنبال کارهای خونه افتادم.دارقالی که به پا شد با آقای شریفی حساب،کتاب کردم وبعد از عوض کردن قفل های خونه یه کلید برای خودم برداشتم وبقیه رو به گلاره سپردم.


    دیگه فرصت چندانی برای موندن نبود، باید به تهران برمی گشتم وماموریتی که برام در نظرگرفته بودن رو می رفتم.


    شب حوالی ساعت نه،نه ونیم به خونه رسیدم.با اینکه خستگی وخواب حسابی بهم فشار می آورد یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و خودمو رو تختم پرت کردم.


    دلم برای اینجا حسابی تنگ شده بود.نگاهمو از وسایل مورد علاقه م گرفتم وبه طرف در برگشتم


    _یا خدا...


    دستمو با ترس روی قلبم گذاشتم.کوروش مثل اجل معلق جلو روم تو چارچوب در وایساده بود.


    _اینجا چه غلطی میکنی عزرائیل؟


    دستشو به کمرش زد وبا عشوه گفت:ایششش ...خو معلومه دیگه،اومدم جونتو بگیرم


    سرجام نیم خیز شدم


    _از کی اینجایی؟...یعنی منظورم اینه که چطوری اومدی تو؟


    _وا خب با کلید دیگه.


    خیلی تلاش کردم جلوی خنده مو بگیرم


    _کوروش به خدا می کشمت...کلید رو چه جوری جور کردی؟


    باخنده جلو اومد و خودشو کنارم روی تخت انداخت.یکی از شلوارهای راحتیم تنش بود.


    _حالا یه جوری جور کردم نمیشه بی خیال شی؟...مهم اینه دلم برات خیلی تنگ شده بود.


    نوک بینی شو به موهام نزدیک کرد ویه نفس عمیق کشید


    _به چه خوش بوئه...شامپوت چیه؟


    هنوزم ازجوابش قانع نشده بودم وداشتم چپ چپ نگاش میکردم


    _بِلنداکس مشکی.


    چشم هاشو ریز کرد وگفت:پس چرا من اینو تو حمومت ندیدم نامرد؟


    هلش دادم اون ور وبا خنده گفتم:داری پررو میشی هااااا


    _برو بابا خسیس


    از جاش بلند شد.این بشر یه دیقه آروم وقرار نداشت.به گمونم بچه گی بیش فعالی داشته وکسی تشخیص نداده این طفلی هم بی دوا درمون بزرگ شده.


    _نگفتی اینجا چه غلطی میکنی؟


    مثل بچه ها لب ولوچه ش آویزون بود


    _به تو چه؟


    به طرفش خیز برداشتم وصدامو به شوخی بالا بردم


    _دیگه داری اون روی سگ منو بالا می یاری هااا...نذار کلاهمون تو هم بره.بد می بینی.


    خودشو کنار کشید وبا تشر گفت:خب بابا جوش نیار می گم...با جمیله دعوام شد از خونه زدم بیرون.


    جمیله مادرش بود.که فقط چهارده سالی ازش بزرگتر بود.یه زن زیبا ومهربون.وبه قول کوروش (جای خواهر)،زیباییش واقعا بی حد واندازه بود.


    _باز چه غلطی کردی حیف نون؟...میمیری یه روز تن اون خدایبامرزو تو قبرش نلرزونی؟


    پدر کوروش ده سالی می شد فوت کرده بود.


    _تو بمیری ایندفعه دیگه تقصیر اون بود.


    _خودت بمیری...مگه چی شده؟


    ابروهاش تو هم گره خورد وبا دلخوری گفت:واسه ش خواستگار اومده


    بی اختیار زدم زیر خنده.واون با این کار حسابی عصبانی شد


    _زهرمار...خنده داره؟


    _نه ...اما این ناراحتی تو آدمو به خنده میندازه...خب مرد نا حسابی میخواستی خواستگار نیاد؟جمیله خانوم فقط چهل و دوسالشه...یعنی حق زندگی نداره؟...بی انصاف نباش کوروش از سی ودو سالگی بیوه بوده.


    با لجبازی نگاهشو ازم گرفت


    _خب همون اوایل ازدواج می کرد.چرا حالا که وقت زن گرفتن منه؟


    دیگه خداییش این یکی جوک بود ونتونستم جلو خنده مو بگیرم


    _نه بابا، تازه یادت افتاده؟...چطور تا دیروز که با هزار نفر می پریدی ومادرت حرص می خورد واصرار داشت ازدواج کنی زیر بار نمی رفتی..درضمن اونروز که بابات به رحمت خدا رفت جنابعالی هیجده سالت بود.خداییش اونموقع راضی می شدی با کسی ازدواج کنه؟


    _من الآنشم مخالف ازدواجش نیستم.فقط همه ی حرفم اینه که زمانش مناسب نیست.


    تو جام نشستم وبهش تشر زدم


    _دیگه داری دیوونه م میکنی هاااا...اون بنده خدارو تو یه خونه ی خالی تنها رها کردی اومدی اینجا که چی؟غیرتی شدی کوچولو؟


    دستشو تو موهای قهوه ایش فروبرد ومتفکرانه بهم زل زد.عاشق این تضاد قشنگ موهای روشن وچشم های مشکیش بودم یه جورایی خاص بود.


    _برو خونه تون کوروش وسعی کن بزرگی شی...به مامانتم بگو از این مکمل های غذایی کودک برات بخره،بخوری وزودتر عقل رس شی عمو جون.


    شوخیم جواب داد واخماش کم کم واشد و باخنده گفت:گم شو عوضی،واسه خودت نسخه بپیچ...در ضمن جمیله تنها نیست.خاله م اومده پیشش...


    هلم داد اونور وبازم روی تخت افتاد.منم که دوباره داغ دلم تازه شده بود گفتم:هوی وحشی نگفتی کلیدارو از کجا آوردی؟


    خودشو به خواب زد وبا بی حالی گفت:از یکی از دوست دخترات گرفتم.


    یه مشت درست ودرمون حواله ی کمرش کردم


    _زر مفت نزن کوروش.من دوست دخترامو اینجا نمی یارم.توکه می دونی من هرچقدرم عوضی باشم اهل اینجور کثافت کاریها نیستم .چه برسه به اینکه کلید بدم دستشون.


    یهو از تخت پایین پرید ودر حالیکه کمرشومی مالید .مثل احمق ها نگام کرد


    _ای بابا...پس اونی که من هفته ی پیش اینجا دیدم وقیافه ش خفن آشنا می زد،دوست دختر خودم بود؟!!


    آروم آروم خودمو جلو کشیدم وبا تهدید نگاش کردم


    _حالا دیگه دختر می یاری اینجا؟


    به طرف در خیز برداشت


    _وایسا کوروش که کشتنت برام حلال شد.


    یه جیغ زنونه ی بنفش کشید واز اتاق بیرون دوید


    _به جون خودت شوخی کردم.


    دم در اشپزخونه بهش رسیدم ویقه شو گرفتم


    _راستشو بگو کوروش از کجا آوردی؟


    _آذر جون ازم خواست کلیدهاتو یه جوری گیر بیارم تا بتونه گهگداری اینجا یه سر بزنه...منم ازت کش رفتم اما بهش ندادم.


    دستم رو یقه ش شل شد.با ناباوری نگاش کردم.نمی تونستم قبول کنم مامان تا این حد بخواد تو زندگی خصوصیم دخالت کنه.


    _باورکن بهراد اون نیت بدی نداشت فقط نگرانت بود.


    با دلخوری خودمو کنار کشیدم.مچ دستمو با التماس گرفت


    _به مرگ خودم بهش ندادم.


    سرمو با ناراحتی تکون دادم.وحرفاشو باور کردم.چون کوروش محال بود به دروغ مرگ خودشو قسم بخوره.


    بدون اینکه چیزی بگم به طرف اتاق خوابم به راه افتادم


    _یه چیزی بیارم بخوریم از این حال و هوا بیایم بیرون؟!


    برگشتم ونگاش کردم


    -نه من نمی خورم می ترسم خوابم سنگین بشه...تو اگه خواستی بخور...جاشو که می دونی؟


    _آره اما تنهایی مزه نمی ده.بریم بخوابیم که صبح باید با قیافه ی نحس مهدوی وچایی شیرین روبرو بشیم...اوه اوه طراوتی رو یادم رفت بگم...این دختره ی جز جیگر گرفته تو این چند روز غیبتت مخمو تیلیت کرد تا سر دربیاره تو کجایی...


    یه لبخند غمگین رو لبم نشست


    _خب بهش حقیقتو می گفتی.


    _حرفا می فرماییدهاااا...خداییش دیدن قیافه ی فضول ونگرانش که عین ذرت بو داده بالا وپایین می پرید موهبتیه که هر سی هزار سال خورشیدی یه بار نصیب آدم میشه...بس که این آدم از خود متشکره.


    بازم چیزی نگفتم واونکه چونه ش واسه حرف زدن گرم شده بود پرسید


    _راستی چه خبر از کاشان؟ خوش گذشت؟...قرارداد بستی؟


    رو تخت دراز کشیدم


    _چه خوش گذشتنی...آره بستم اونم با یه دختره هفده،هیجده ساله


    _واقعا؟!!...یعنی استاد اینهمه راه تورو فرستاده که با یه الف بچه قرار داد ببندی؟


    _چی بگم والله...پیش اومد.


    کوروش کنارم دراز کشید.چپ چپ نگاش کردم.بی خود نبود که اینهمه تلاش کرد واسه اتاقم تخت دو نفره بخرم.نامرد فکر این روزهارو می کرد.


    _حالا دختره خوشگله؟


    بی اختیار فکم منقبض شد


    _واسه خوشگلیش باهاش قرارداد نبستم.


    سری گارد رفت


    _خب چرا ترش میکنی داشش...یه چیزی پرسیدمااا


    با دلخوری بهش خیره شدم.


    _کوروش آدم شو.


    _آخه چه نیت بدی باید پشت سوالم باشه؟خودتم که گفتی کوچیکه...واسه خاطر کنجکاوی پرسیدم دیوونه.


    یکم نگاش کردم وبی مقدمه گفتم:خوشگل نیست اما بانمکه...قد بلند ولاغر وسبزه ست...چهره ی ظریفی داره وچشماشم اگه اشتباه نکرده باشم قهوه ایه سوخته ست.


    کاملا به طرفم برگشت وبالبخند یه مشت آروم به شونه م کوبید.


    _ای مرده شور اون چشم هیزه تو ببرن...همه ی اینارو تو یه نگاه آمار گرفتی؟


    بلند بلند خندیدم


    _تازه چادرم سرش بود.


    _بدبخت اون جای بچه ته خجالت بکش.


    بازم خندیدم اینبار اونم همراهیم کرد.


    _ازشوخی گذشته فکرمو خیلی مشغول کرده...احساس میکنم می شناسمش.اما هرچی فکرمیکنم عقلم قد نمی ده.


    _شاید قبلا باهاشون ارتباط خونوادگی داشتین؟


    _نه بابا فکر نکنم.کاشان زیاد رفتم اما همیشه مجردی.اینکه اونو تو همین سفرها دیده باشم به نظرم بعیده.حالا این به کنار،واسه بافتن فرش ،یه خونه اونجا اجاره کردم .باورت نمیشه وقتی برا اولین بار پامو توش گذاشتم احساس می کردم زیادی برام آشناست...تاحالا شده یه جایی ویه کسی رو ببینی یا یه چیزی بشنوی وبعد احساس کنی قبلا همه شو تجربه کردی؟


    کوروش فقط سرتکان داد ومن نفسم رو با حرص فوت کردم.


    _دقیقا بیشتر اتفاقاتی که برام اونجا افتاد همین حسو بهم می داد اینکه...


    چشم های کوروش بی اختیار بسته شد وباقی حرف تو دهنم ماسید. ظاهرا خوابش برده بود.سرمو بالا گرفتم وبه سقف اتاق خیره شدم.چهره ی گلاره با اون لبخند آشنا از جلو چشام محو نمی شد.


    ماموریتمون توشهر مرزی وشمالی آستارا بود.من وکوروش و نوری یا همون چایی شیرین موسسه،راهی اونجا بودیم.یه دوره ی پنج روزه بود.


    فرصت نشد قبلش به بابا سری بزنم ونتیجه کارمو کامل توضیح بدم.یه چیزایی مختصر از پشت تلفن گفتم واونم برای این سفر پنج روزه و ماموریتم آرزوی موفقیت کرد.


    خوشبختانه کارم تو این دوره کمی آسون تر بود.تدریس روش های محاسبه ی فشار جو رو به من داده بودن.سرفصل هاش کم اما وقت گیر بود.کوروش بیچاره هم آموزش کدهای جدید دیده بانی رو به عهده داشت.مبحثش آسون بود اما سرفصل برای تدریس زیاد داشت.


    تو این سفر واقعا به همه مون خوش گذشت.آب وهوای خنک وبهاری شمال حسابی بهم روحیه داد.نه از پشه خبری بود نه بارون.درجه ی رطوبت هوا هم متعادل و خوب بود.


    وقتی برگشتم بی برو برگرد به بابا اینا سر زدم.البته ایندفعه جو خونه کمی آروم تر بود.


    مامان تا منو دید شروع کرد


    _چه عجب شازده افتخار دادن چشممون به جمالشون روشن شه.


    نگام به سنگ کاریهای براق روی لباسش افتاد وبی اختیار پوزخند زدم.عادت داشت همیشه مثل چلچراغ بدرخشه.موهاشو کوتاه کرده بود ورنگش روشن تر از همیشه به نظر می رسید.


    با سردی گونه شو بوسیدم.هنوزم به خاطر قضیه ی اون کلید ها ازش دلخور بودم


    _خوبی مامان؟


    با طعنه گفت:باید خوب باشم؟


    واقعا خسته بودم.یه لحظه پشیمون شدم از اینکه چرا یکراست اومدم اینجا...بحث با مامان اعصاب فولادی می خواست.


    _تورو خدا شروع نکن...یا لااقل امروزو بی خیال شو.من تازه رسیدم.


    نفس های مامان تند وعصبی شد.با دلخوری لب ورچید وروی چونه ش دو تا چروک بد افتاد.


    _تو به من کی وقت می دی که شروع کنم.همیشه ی خدا از این خونه وخونواده فراری هستی.خیال میکنی نمی دونم داری تو اون خونه چه غلطی میکنی؟


    خودمو روی کاناپه جلوی تلویزیون پرت کردم. وبا حرص گفتم:خب بگو چه غلطی میکنم؟...مامان چشاتو واکن.من پسرتم.یعنی تو به اندازه ی دوسال از این بیست وهشت سال به من اعتماد نداری؟...


    ازشدت عصبانیت بازم لهجه ی آذریش عود کرد.مادرم اصالتا تبریزی بود.


    _گیرم که کاری نمی کنی پس واسه چی خونه گرفتی؟


    بغض کرد وکنارم بادلخوری نشست


    _به خاطر اون زهرماری ها که میخوری یا دوستات؟...من که مانعت نمی شدم.تا حالا شده به خاطرشون سرت نق بزنم؟


    ریز خندیدم وبغلش کردم


    _کم نه...


    سریع بینیشو بالا کشید وبا دستای سفید و تُپلیش اشکاشو پاک کرد


    _اصلا حالا که خونه گرفتی باید زن بگیری


    باخنده گفتم:باشیوا دولانیم.سنی آلله اَل چَک منَنن.(دورت بگردم تورو خدا دست بکش از من)


    مامان لبخند مهربونی زد وبا لذت نگام کرد.


    _چند روز پیش آیسان رو دیدم.ماشالله بزنم به تخته روز به روز خوشگل تر میشه...مهتاج میگفت یه چند تا خواستگار سمج وکله گنده داره ولی دختره راضی نیست.می ترسم پاجلو نذاریم این یکی هم بپره.


    آیسان دختر دوست صمیمی مامان بود وپنج سالی هم ازم کوچیک تر...خوشگل و تو دل برو بود.از اونا که کوروش اگه می دید آب دهنش واسه شون راه می افتاد.


    یه ماچ گنده از لپش گرفتم وگفتم:حرص نخور مامان جون،شیرت خشک میشه ...منم تلف میشم هااا


    دستشو رو صورتش کشید ومنو پس زد


    _گم شو اونور پسره ی گنده خجالتم نمی کشه...نیگا کن تورو خدا چقدم تف به این صورت مالیده.


    ازجام بلند شدم.


    _خب دیگه مثل اینکه آتش بس اعلام شد.ما بریم سراغ استاد که چشم بسته مرید شیم.


    مامان نفسشو با حرص فوت کرد


    _اولمیییم سنی گوروم آدام اولموسان بالام (نمیرم وببینم آدم شدی عزیزم)


    با خنده نگاهمو ازش گرفتم وبه طرف اتاق کار بابا رفتم.همیشه از حرف زدن با پدرم احساس آرامش بیشتری می کردم.اون فوق العاده صبور ومهربون بود.وبهتر از هرکسی با روحیات من آشنا...


    فردای اونروز با اینکه هنوز خستگی ماموریتو رو شونه هام حس میکردم راهی کاشان شدم.خدا اموات استاد علی اکبری رو بیامرزه که واقعا همه جوره باهام راه می اومد.


    جلوی در سبز رنگ ایستادم و دستمو توی جیبم کردم.اما قبل از اینکه درو بازکنم.اول یه دو باری زنگ درو زدم که از اومدنم باخبر بشن.


    باچرخش قفل داخل کلید و باز شدن در ،صدای آشنای کسی نگاهمو به عقب برگردوند.پسر استاد با لبخند پشت سرم ایستاده بود ودو تا نون بربری داغ تو دستاش بود.


    _سلام آقای صدر حالتون خوبه؟


    به گرمی دستی رو که به سمتم دراز شده بود فشردم


    _بهتره بهراد صدام کنی


    با خوشحالی گفت:منم امیرم...تازه از راه رسیدین؟


    سر تکان دادم وهمراهش وارد خونه شدم.


    _رفته بودم واسه عصرونه ی مامان اینا نون بخرم...بفرما داغ داغه.


    یه تیکه از نونی که به طرفم گرفته بود کندم ویالله گویان از پله ها بالا رفتیم.


    خود استاد درو برامون باز کرد


    _خوش اومدی پسرم.


    صورتشو با علاقه بوسیدم وبه گلاره ومادرش که پشت دارقالی نشسته بودن سلام وخسته نباشید گفتم.


    چشمم به فرش نیمه بافته افتاد ولبخند بی اختیار روی لبم اومد.کار داشت سریع پیش می رفت.


    استاد بهم یه صندلی تعارف کرد و منم روش نشستم.نگاهی سرسری به خونه ی خالی انداختم وبه نظرم اومد یه چیزایی کم داره.


    خانوم رحیمی ازجاش بلند شدتا بساط عصرونه رو برپا کنه.و گلاره با مهارت رو پرداخت فرش،که همون قیچی زدن پرزها بود کار می کرد.


    استاد با مهربونی بهش تذکر داد


    _حواست باشه ارتفاع پرز ها باید نیم سانت بشه نه بیشتر نه کمتر.


    چیزی نگفت وفقط سرتکان داد.زیرچشمی داشتم نگاش می کردم.یه مانتوی استخونی تنش بود که اندامش رو پُرتر نشون می داد و شال آبی روشن روسرش که فوق العاده بهش می اومد.از برجستگی پشت سرش معلوم بود موهاش بلنده وبرای پوشوندنشون مجبوره اونارو چند دور بپیچه و با یه کلیپس بالای سرش محکم کنه.


    استاد چیزی گفت ومن متوجه نشدم با شرمندگی پرسیدم


    _چی فرمودین؟


    _گفتم فضای اینجا خیلی نور گیر و عالیه.


    سرتکان دادم وحرفشو تایید کردم.


    _همه ی هدف منم همین بود...دنبال یه جای روشن با تهویه ی هوای مناسب می گشتم.


    خانوم رحیمی امیر رو صدا زد و استاد هم ببخشیدی گفت واز جاش بلند شد.


    _مامان عصرونه رو تو حیاط بخوریم؟


    امیر بود که این سوال رو پرسید.خانوم رحیمی با خجالت نگام کرد


    _ببین آقای صدر کجا راحت ترن همونجا میخوریم.


    پا از رو پا برداشتم ودستامو به حالت تسلیم بالا بردم


    _تورو خدا منو با این حرفا خجالت ندین.راستش من مزاحم شما نمی شم.بفرمایید هرجا دوست دارین عصرونه تون رو میل کنین.


    استاد گفت:این حرفا چیه پسرم.یه لقمه نون پنیر که تعارف نداره.هم سفره مون شو ودل این صفورا خانوم رو نشکن.


    _من اصلا اهل تعارف نیستم.حالا که اصرار دارین چشم درخدمتتونم.


    صفورا خانوم خجالت زده گفت:محبت می کنین آقای صدر.


    _ای بابا این حرفا چیه...منم جای برادر کوچیکتون.


    خیلی صادقانه نگام کرد


    -به مولا برام مثل امیر میمونین.


    استاد با خنده گفت:حالا یه بار یکی خواست این صفورا خانوم مارو چندسال جوون تر نشون بده ببین تورو خدا خودش نمی خواد.


    چشام از تعجب گرد شد.


    _مگه غیر از اینه؟...من که خدایی نکرده جای پسرشون نمیتونم باشم.


    همه به خنده افتادن وصفورا خانوم از خجالت سرخ شد. وبه آشپزخونه برگشت.استاد به حیاط رفت وامیر هم برای کمک به مادرش راهی آشپزخونه شد.حالا من وگلاره تنها مونده بودیم.واون تند تند با انگشت تاروپود رو میگرفت و گره می انداخت.


    _دستت درد نکنه کار خیلی جلو رفته.


    یه لحظه مکث کرد وبا صدای آرومی گفت:خواهش میکنم.


    خیلی بی مقدمه پرسیدم


    _این کار به درست لطمه نمی زنه؟...خب به هر حال باید هر روز مدرسه بری مگه نه؟


    برگشت وبا بهت نگام کرد.منم بی اختیار غرق اون چشمای معصوم شدم...تکان خوردن شونه هاش وبعد طنین لطیف اون خنده های ریز وشادی بخش باعث شد از رویا بیرون بیام وحسابی جابخورم


    _شما فکر میکنین من مدرسه می رم؟


    مثل احمق ها فقط نگاش کردم.لبهای مات صورتیشو به سختی رو هم می فشرد تا نخنده.


    _من بیست وچهار سالمه آقای صدر.


    بی اختیار به جلو خم شدم.این یکی دیگه غیر قابل باور بود.


    _بیست وچهار سال؟!!


    با خنده سرتکان داد و روشو ازم گرفت.با این کار به خودم اومدم وخیلی معذب و دستپاچه از جام بلند شدم


    _وای منو ببخشید.خیال میکردم خیلی سنتون پایین باشه.اون لحن صمیمی حرف زدنمم به خاطر...


    حرفمو قطع کرد وآروم وشمرده گفت:متوجه شدم... عذرخواهی لازم نیست.


    با خجالت سرمو پایین انداختم واز خونه بیرون زدم تا تو حیاط یه نفس عمیق بکشم.خنده های ریز گلاره هنوز ذهنمو قلقلک می داد.


    بعد از خوردن عصرونه که من جلوشون هزار بار رنگ عوض کردم،راهی همون هتل همیشگی شدم ویه اتاق گرفتم.هرچی هم استاد تعارف زد شب رو خونه شون بگذرونم قبول نکردم.


    صبح با انرژی بیشتری از خواب بیدار شدم وتصمیم گرفتم این بارکمی تو شهر بگردم.با بروشوری که تو هتل بهم داده بودن یه سر به مسجد و مدرسه ی آقا بزرگ زدم.واقعا اون دوتا مکان ،معماری خارق العاده ای داشتن.


    حوالی ساعت دوازده ظهر بود که به خونه رسیدم.بازم دوبار زنگ زدم و درو باز کردم.


    ایندفعه فقط گلاره وپدرش بودن.استاد با دیدنم جلو اومد وگفت:کجا بودی بهراد جان؟...از صبح منتظرت بودیم


    _یه سر به بناهای تاریخی شهرتون زدم...ببینم اتفاقی افتاده؟


    _راستش من وبچه ها دیشب که رفتیم خونه یه فکری به سرمون زد...این اتاق اولی نزدیک در هال،بزرگ وجاداره.میشه توش یه تخت گذاشت تا موقعی که میای کاشان ازش استفاده کنی و هتل نری...نظر خودت چیه؟


    پیشنهادش کمی غیر منتظره بود.دستی به موهای کوتاهم کشیدم وگفتم:اینکه خیلی خوبه اما...من نمی خوام مزاحم گلاره خانوم ومادرشون بشم.


    گلاره برگشت وبا لبخند مهربونی گفت:اینجا که خونه ی خودتونه آقا بهراد.من ومامان هم ساعت کاریمون مشخصه.از هفت ونیم صبح تا هشت شب.


    سر تکان دادم وبا قدردانی گفتم:این لطف بزرگی به منه....خوب می دونم اینجور چیز ها تو فرهنگ شما پذیرفته نیست.پس سعی میکنم رفت وآمد هامو کمتر کنم.


    استاد دستشو پشتم گذاشت ولبخند پدرانه ای به روم پاشید


    _شما جوون فهمیده ای هستی ومنم بهت اعتماد دارم.


    این حرفش درست مثل یه وزنه ی دویست کیلویی روشونه هام افتاد وچشمامو بی اختیار به زمین دوخت.


    _شما لطف دارین استاد.


    _خب پس تا غروب اوضاع اتاق رو مرتب می کنیم...فعلا بهتره بریم خونه که صفورا خانوم واسه مهمون عزیزمون کوفته ریزه درست کرده.


    گلاره از جاش بلند شد وچادر مشکیش رو سر کرد. وجلوتر از من وپدرش از خونه بیرون رفت.هرکاری کردم نذاشتن از زیر این دعوت در برم.یه جورایی خجالت می کشیدم مزاحمشون بشم.


    خوردن اون کوفته های کوچولو که تو کره سرخ شده بود وعطر دلپذیری داشت با سبزی خوردن وترشی ونان جوی کاشانی که ترد وخوش طعم بود در کنار خونواده ی صمیمی و مهربون استاد بهم واقعا چسبید.


    دیدن اینهمه خونگرمی ومهمون نوازی آدمو شرمنده می کرد.دلم می خواست یه جوری جبران کنم اما چیزی به ذهنم نمی رسید.


    بعد از ظهر من وامیر برای خریدن تخت خواب وسایل مورد نیاز خونه به بازار رفتیم.واون بهم تو انتخابشون واقعا کمک کرد.


    با اینکه فقط شونزده سال داشت اما پسر خوش سلیقه ای بود.وایده های خوبی هم می داد.بهش که خیره می شدم چشم های گلاره وخنده های خاص اونو می دیدم.واین منو به خاطر قولی که به استاد داده بودم عذاب می داد.


    اولین شب حضورم تو اون خونه واقعا خیال انگیز بود.تا یازده شب تو حیاط نشستم به آسمون کویر خیره شدم.وتحسینش کردم.بی نظیر بود.


    قبل از خواب یه دوش سبک گرفتم ورو تختم دراز کشیدم.وهوای آشنای خونه رو به ریه هام سپردم.به فکرم رسید اگه قسمت بود ،این خونه رو از صاحب اصلیش بخرم.


    صبح از صدای خنده ی شاد گلاره چشام واشد.بی اختیار از جام بلند شدم وپشت پنجره رفتم.


    چادرشو از سرش برداشته بود وبا سبکبالی تو باغچه ها قدم می زد وغنچه ها رو می بویید.گاهی هم به مادرش چیزی می گفت.اون بنده خدا هم با ناراحتی مدام تذکر می داد یواش تر صحبت کنه تا من از خواب بیدار نشم.


    پنجره ی اتاقم پرده نداشت.خودمو از دیدشون پنهون کردم وبه دیوونه بازیهاش خیره شدم.


    از وجود اینهمه شور زندگی تو چشمای اون دختر، قلبم بی اراده تندتر تپید.


    رفت گوشه ی حوض نشست وروی شمعدانی ها آب پاشید.وبعد دستای خیسشو رو به آسمون بالا گرفت و چشماشو بست.


    دیدن این صحنه برام درست مثل تصور یه رویای بهشتی بود.اما...


    چشامو از سر ناچاری بستم و خودمو کنار کشیدم.استاد بهم اعتماد کرده بود.


    دلم نمی خواست منو با این سر و وضع ژولیده ببینن.پس سریع لباسمو عوض کردم وبرای گفتن سلام وصبح به خیر از اتاقم بیرون اومدم.


    صفورا خانوم و گلاره از پله ها بالا اومدن وبا دیدنم دهنشون از تعجب باز موند.


    _سلام صبحتون به خیر.


    _شمابیدارین آقا بهراد؟


    نگاهی به ساعتم انداختم وگفتم:من عادت دارم صبح زود بیدار شم مادر.


    از دیروز که نمک گیر دستپخت صفورا خانوم شده بودم.مادر صداش می زدم.به نظرم اومد اینجوری اون بنده خدا هم راحت تره.


    گلاره با کنجکاوی پرسید.


    _پس سرو صدای ما بیدارتون نکرده؟


    با بدجنسی نگاش کردم وگفتم:بد نیست گاهی هم آدم از صدای خنده ی کسی بیدارشه.


    صفورا خانوم گلاره رو به طرف جلو هل داد وزیر لب زمزمه کرد


    _دیدی گفتم بیدار می شه.


    گلاره با بی خیالی شونه شو بالا انداخت


    _خب چیکار کنم نتونستم جلوی ذوق وشوقمو بگیرم.


    سرجام وایسادم وبالبخند به اون دوتا که زیر گوش هم پچ پچ می کردن وازم دور می شدن خیره شدم.


    بوی خاک خیس تو ریه هام پر شد وذهنمو هوشیارتر کرد.برگشتم وبه حیاط نگاه کردم.همه چیز برای شروع یک روز فوق العاده مهیا بود.


    ازپله ها پایین رفتم وکنار حوض نشستم.دستمو بی اختیار تو آب خنکش فرو بردم.وبا خودم فکر کردم چقدر این کار لذت بخشه.


    چند مشت آب به صورتم پاشیدم وبعد مثل گلاره دستامو بالا گرفتم وچشامو بستم...چه حس خوبی بهم می داد.انگار نور با شتاب بیشتری تو چشام می ریخت وتمام وجودمو روشن می کرد.


    صدای صفورا خانوم باعث شد نا خودآگاه چشام باز شه.


    _پسرم صبحونه ت آماده ست.


    سریع از جام بلند شدم وبه طرفش رفتم.


    _به خدا شما منو با این کارها شرمنده می کنین...به نظرم بهتربود تو همون هتل بمونم.


    صفورا خانوم اخم دلپذیری کرد وگفت:دیگه از این حرفا نزنین.واقعا ناراحت می شم...بیاید بریم تو.


    عقب وایسادم تا اول اون وارد بشه.گلاره پشت دار نشسته بود و داشت چله ها رو بررسی می کرد.سرمو پایین انداختم ومثل پسر های خوب وسر به زیر از کنارش گذشتم.


    از دیروز که واسه آشپزخونه یه میز چهارنفره واجاق گاز رومیزی خریده بودم.استفاده از اونجا راحت تر شده بود.


    صفورا خانوم فنجانی چای جلوم گذاشت واز آشپزخونه بیرون رفت.چون خونه تقریبا خالی بود حتی صدای پچ پچ اونها هم تو فضا می پیچید.


    _بهت نگفتم کمتر از این دیوونه بازیها در بیار...بیا تحویل بگیر اون بنده خدا رو هم به درد خودت دچار کردی...رفتم صداش کنم بیاد صبحونه بخوره دیدم ای دل غافل، دستاشو مثل تو ،رو به آسمون بالا گرفته.


    صدای خنده های ریز گلاره تو هال پیچید ولبخند رو مهمون لبهام کرد.


    _خنده داره دیوونه؟...دوفردای دیگه که جوون مردم با این خل بازیهای تو از دست رفت می فهمی یه من ماست چقدر کره داره.


    _خب به من چه...مگه رو پیشونیم نوشته تورو خدا از من تقلید کنید؟


    _فعلا که دلقک بازیهای تو به مذاق آقا خوش اومده.


    _خودتو ناراحت نکن مامان جون...دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.


    دوباره ضربآهنگ خنده های شادش بلند شد و ذهنمو بیشتر درگیر خودش کرد.


    از کاشان که برگشتم،همش کلافه بودم.حتی حوصله ی قراری که آخر هفته تو رستوران شاندیز با یلدا گذاشته بودم رو نداشتم.


    با اینکه اون دختر خوش سر وزبونی بود وبه حد کافی جذاب...اما نمی دونم چرا دیگه مثل قبل نمی تونستم باهاش راحت باشم.تغییر رفتارم به حدی چشم گیر بود که حتی اونو که معمولا کم گلایه می کرد به حرف آورد.اما من حقیقتا جوابی نداشتم که بدم.


    بعد از سفارش غذا،که طبق روال همیشه مال من شیشلیک بود ومال اون ماهیچه،توسکوت شاممون رو خوردیم و دوستانه از هم جدا شدیم.وشاید اونقدر این آخرین برخوردمون سرد بود که دیگه به زبون هیچ کدوممون نیومدبا هم قراری بذاریم.


    یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده بود وداشت از درون پوکم میکرد.دیگه نمی تونستم مثل گذشته از زندگیم واتفاقات دور وبرش لذت ببرم.


    هر روز که می گذشت یه برگ از درخت عمر بابا می افتاد وترس از دست دادنش همه ی دلخوشی هامو ازم گرفته بود.اونقدر ناامید بودم که حتی فرصت کوتاهی که برامون مونده بود ومی شد باهاش یه خاطره ی خوب از روزهای آخرش بسازیم رو از دست رفته می دیدم.


    داشتم یه جورایی از حقیقت فرار می کردم وشاید مامان حق داشت بگه از خونه فراری ام.


    درو با بی حالی باز کردم و وارد شدم.اینبار دیگه دیدن کوروش تو خونه شوکه م نکرد.دفعه ی قبل هر کاری کردم اون کلید هارو ازش پس بگیریم،نشد که نشد.


    _چه زود برگشتی


    کت اسپرت سفیدی رو که تنم بود در آوردم و رو کاناپه پرت کردم.


    _تو که باز اینجایی.


    دستشو تو هوا تکان داد وبه طرف آشپزخونه رفت


    _برو بابا...از این حرفای تکراری و بی نتیجه خسته نشدی؟


    با خنده دنبالش راه افتادم وبرای اینکه حرصشو در بیارم پرسیدم


    _باز چی شده؟جمیله جون خواستگار داره؟


    نگاه تهدیدآمیزی بهم انداخت و یه تابه کوچیک رو گاز گذاشت.


    _شام خوردی؟


    یه لیوان آب از بطری ای که رو میز بود برای خودم ریختم وگفتم:آره توچی؟


    سوالم یه ذره بی معنی بود.در یخچال رو باز کرد و دوتا تخم مرغ برداشت.


    _الآن می خوام بخورم.


    _اگه می دونستم اینجایی واسه ت یه پرس سفارش می دادم.


    _بی خیار باو،نیمرو رو عشقه...نگفتی چرا زود برگشتی؟


    یه نگاه به ساعتم انداختم وگفتم:همچینم زود نیست.


    _خب یادمه قبلا با یلدا جون بیشتر خوش میگذشت.


    آب رو یه جا سر کشیدم و لیوانو رو میز گذاشتم واز جام بلند شدم.


    _دیگه نمی گذره.


    _این قضیه که به اون گیس گلابتون کاشانی ربطی نداره؟


    پوزخندی بی اختیار روی لبم اومد


    _برو بابا دلت خوشه.


    شونه بالا انداخت


    _چه می دونم.گفتم شاید دونستن سن واقعیش احساسات جنابعالی رو دگرگون کرده.


    به طرف در آشپزخونه رفتم


    _نترس از این خبرها نیست.


    تخم مرغ هارو با ارتفاع داخل تابه انداخت وروغن از توش بیرون پرید


    _هوی الاغ،مثل آدم آشپزی کن.


    واسه م یه چشم غره ی اساسی رفت


    _سرمن داد نزن هاااا...یتیم گیر آوردی پاپتی؟


    دستمو رو سرم گذاشتم وگفتم:ای خدایه شوهر خوب واسه جمیله جون پیدا کن بلکه افاقه کرد واین اینقدر سنگ یتیمیشو به سینه نزنه.


    با خنده ادای منو در آورد


    _ای خدا یه کاری کن این خرشه جمیله رو بگیره.اونوقت من به گوربابام بخندم اگه بگم یتیمم.


    اخم هام به شوخی تو هم رفت


    _خجالت نمی کشی این چرت وپرت ها رو میگی؟


    _وا برای چی؟تو که از فیلتر خودم ردشدی وهمه جوره تایید شده ای.خداییش حیف نیست بابای هلویی مثل تورو بذارم وبه این کور وکچل ها بچسبم....بیا یه بار خریتتو ثابت کن و شوهرننه م شو...توبمیری کیف داره هاااا.


    _گم شو بابا.

     

    ان شب سیاه


    خلاصه


    شهناز دختری ساده و روستایی دل به پسر عمه خود رضا می‌بندد و پنهانی با او دوست می شود، رضا که به شهناز علاقه شدیدی دارد در خواست دوستی شهناز را قبول می کند. بعد از چند ماه شهناز و رضا نامزد می‌شوند اما با سرد شدن رضا و حضور پررنگ شخصی دیگر در زندگی شهناز، همه چیز بهم می‌ریزد.


    اسامی همه مستعار می‌باشد.



    مقدمه:


    دلم بهانه تو را دارد.


    تو می دانی بهانه چیست؟


    بهانه همان است که شب ها


    خواب از چشم من می‌دزدد.


    بهانه...


    همان است که روزها


    میان انبوهی از آدم


    چشمانم را پی تو می‌گرداند


    بهانه...


    همان صبری است


    که به لبانم سکوت می‌دهد


    تا گلایه نکنم از نبودنت.


    *****


    به بیرون نگاهی انداختم. ماه سفید درست وسط آسمون بود و ابرهای بی رنگی دورش رو گرفته بودند. کوچه خلوت خلوت بود وهیچ خبری نبود. پس کجاست؟ مائده نگاهی بهم انداخت و به بافتن شال صورتی رنگ ادامه داد:


    - منتظر نباش. شَهره. امشب نمیاد.


    پرده سفید رو انداختم و روی زمین نشستم. زانوهام رو در آغوش گرفتم و به مائده نگاه کردم. بی دغدغه، بی استرس. همیشه همین طور بود. اهمیت نمی‌داد به هیچ کس و هیچ چیزی،فقط خودش در اولویت قرار داشت. سرش رو بالا آورد و به چشم هام خیره شد.زمزمه کرد:


    - چته؟


    رک گفتم:


    - دلم براش تنگ شده.


    بافتنی رو داخل پلاستیک سیاهی که کنارش قرار داشت، کرد و به سمتم اومد. کنارم نشست و به چشم هام خیره شد.


    - رابطه تو و رضا اشتباهه شهناز. اگه بابا بفهمه....


    با شنیدن صدای مامان ساکت شد.


    -دخترا!شهناز!مائده!بیاید سفره رو پهن کنید.


    از جام بلند شدم و آروم آروم به سمت درچوبی رفتم. امشب هم باید بدون دیدن رضا سر کنم. پس کی میای رضا؟ وارد هال شدم. اتاقی کوچک بود با گلیمی قهوه ای کهنه و چند پشتی زرشکی و یک صندلی چوبی که گوشه خونه افتاده بود؛یک تلویزیون قدیمی و خراب هم داشتیم که محمد همیشه باهاش بازی می‌کرد و دکمه هاش رو فشار می‌داد. سفره یاسی رنگ رو از گوشه خونه برداشتم و وسط حال پهن کردم. مائده سبزی و نون رو داخل سفره گذاشت و فرامرز با بسم الله جلوی سفره نشست. مامان قابلمه رو، روی فرش گذاشت و داخل هر کاسه یه ملاقه آبگوشت ریخت. همه نشسته بودیم. من، مامان، مائده، محبوبه، محمد، فرامرز، فریبرز، حسام. جای خالی پدرم بیش از بهم چشمک می‌زد. آهی کشیدم. پدرم، اولین تکیه گاه شکسته من، در این شب سرد کجایی؟


    *******


    مامان ظرف های نشسته رو داخل سبد قرار داد و جلوی در گذاشت و با صدای بلند گفت:


    - مائده، شهناز. پاشید ببینم، پاشید. برید سر آب، ظرفا رو بشورید.


    از جام بلند شدم و گفتم:


    - باشه. مائده پاشو.


    مائده نفسی کشید و جواب داد:


    - من حال ندارم. محبوبه، پاشو ببینم.


    محبوبه مشتی به بازوی مائده زد و گفت:


    - خودت برو ببینم.


    سبد رو توی دستم گرفتم و به زور بلند کردم. مامان سری به افسوس برای مائده و محبوبه تکون داد و روبهم کرد و گفت:


    - برو قربونت بشم عزیزم. برو ظرفا رو بشور. می خوای محمد باهات بیاد تا نترسی؟


    آروم زمزمه کردم:


    - نه، خودم می‌برم.


    به سمت در رفتم که صدای دورگه فرامرز اعصابم رو بهم ریخت.


    - روسریت رو بکش جلو ببینم.


    سبد رو ، روی زمین گذاشتم و روسریم رو جلو کشیدم. پالتوی تقریبا کهنه مشکی رنگ رو پوشیدم و سبد به دست، راهی سر آب شدم. جایی که همیشه یواشکی با رضا قرار می گذاشتیم. روستای ما دوتا سر آب داشت. یکی خیلی نزدیک به خونه مون بود و اون یکی تقریبا بالای ده. همیشه به خاطر این که کسی ما رو نبینه قرار های یواشکی مون را بالای ده می‌گذاشتیم. اما امشب...باید به سر آب نزدیک می‌رفتم. اونقدر هوا سرد بود که پاهام کرخت و دست هام داشت قندیل می‌بست. به سر آب که رسیدم خنده روی لبای یخ زدم نشست. سبد رو، روی سنگ سیاه رنگ گذاشتم. شیر آب رو به زور با دستای یخ زدم باز کردم اما آب یخ زده بود. از شیر خارج نمی شد. چند بار محکم روی شیر آب زدم اما هیچی به هیچی. مأیوس سبد رو برداشتم و به خونه برگشتم. چند بار از شدت سرما پام روی سنگ ها لغزید و نزدیک بود که بیوفتم. به زور و کشون کشون تا در خونه رسیدم. سنگ رو برداشتم و چند بار روی در زدم. محمد در رو باز کرد و با دیدن سبد ظرف های نشسته با همون زبون کودکانه اش گفت:


    - آجی...چرا ظرفا رو نشستی؟


    هولش دادم به سمت داخل و گفتم:


    - برو تو ببینم. بچه پرو!


    از راهروی کوچیک خونه گذشتم و سبد رو جلوی آشپزخونه گذاشتم. مامان با دیدن سبد اخمی کرد و گفت:


    - چرا نشستی؟


    کمر خشک شدم رو صاف کردم و گفتم:


    - آب یخ زده بود.


    فرامرز با نیشخند گفت:


    - نه بابا؟


    اخمی بهش کردم و به سمت اتاق رفتم. حوصله کل کل کردن با فرامرز مثلا غیرتی رو نداشتم. از پدرم که غیرتی ندیدم، از فرامرز می‌دیدم؟


    غیرتی شدن های فرامرز بی جا بود. در اصل فرامرز پسری تند خو و خشن بود که رفتارهای نابه جا و خسته کننده ای داشت. الکی غیرتی می‌شد، الکی داد می‌زد و هزار تا رفتار از این الکی ها داشت.


    البته تقصیر خودش هم نبود. سال ها بود که مخارج ما رو تامین می‌کرد و فشار زیادی روش بود. همین فشار ها باعث شده بود که فرامرز نتونه یه فرد مهربون و خوش اخلاق باشه


    { از تو شعر نمی‌گویم...


    به صلاح مملکت قلبم نیست...


    همه به تو رای خواهند داد..!}


    دست هام را داخل لباس های نشسته کردم و با آخرین توانم چنگ زدم. شیر آب رو باز کردم و دوباره لباس ها رو چنگ زدم و زیر آب گرفتم. موهام رو از روی صورتم کنار زدم و شیر آب رو بستم. آب لباس ها رو گرفتم و انداختم داخل تشت. تشت رو به سمت مائده حل دادم و گفتم:


    - مائده، تشت رو ببر خونه.


    پوفی کشید و تشت سفید رو زیر بغلش زد و از تپه پایین رفت. از جام بلند شدم و لباسام رو مرتب کردم. گره روسریم رو سفت تر بستم و به سمت پله های سیمانی حرکت کردم. از تپه ی خاکی و پر از سنگ بالا رفتم. سنگ های درشت و ریز که کنار تپه بود و کنارش انواع سوسک و موش و حیوانات قرار داشت! 


    - شهناز!


    با شنیدن اسمم به سمت صدا برگشتم. با دیدن رضا زمزمه کردم:


    - رضا...تو اینجا...


    به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.چشم های مشکی رنگش خندون بودن. آروم گفت:


    - امروز اومدم ده؛ شب بازم برمی‌گردم، فردا باید برم سر کار.


    زمزمه کردم:


    - کار پیدا کردی؟


    روی پله که پایین تپه بود نشست و زمزمه کرد:


    - آره،با هزار بدبختی.


    از تپه پایین اومدم وکنارش روی پله های سیمانی نشستم و به صورت مردونش خیره شدم. ادامه داد:


    - می‌ریم و کولر نصب می‌کنیم. نمی‌دونی ملت چه خونه هایی دارن، اگه خودم رو بفروشم نمی‌تونم یکی شون رو بخرم.


    لبخندی زدم و پام رو تکون دادم. بهم خیره شد و گفت:


    - تو چی؟ تو چیکار کردی توی این چند روز؟


    با خجالت گفتم:


    - کارای همیشگی دیگه، این که پرسیدن نداره.


    با لحن بامزه ای گفت:


    - یعنی دلت برام تنگ نشده؟


    چشمام رو بستم و زمزمه کردم:


    - معلومه که آره.


    خندید. منم دلم می‌خواست بخندم؛اما توی روستا اگه صدای خنده یه زن بلند می شد، پشت سرش حرف و حدیثا هم بلند می شد. رضا خواست دستم رو بگیره که سریع پشتم قایم کردم. انگار دلخور شد.چون چشم هاش رو ازم دزدید و به آب داخل حوض نگاه کرد. با لحن غمگینی گفت:


    - چرا نذاشتی دستت رو بگیرم؟


    نفسم رو فوت کردم.نمی‌خواستم ناراحتش کنم، اصلا دلم نمیومد که چشم های مشکیش پر بشه از غم یا لبای همیشه خندونش دیگه نخنده. با لحن دلجویانه ای گفتم:


    - رضا،ما هنوز نامحریم.


    آهانی گفت و از جاش بلند شد. زمزمه کرد:


    - من باید کم کم برم.


    از جام بلند شدم و روبه روش واستادم. حس می‌کردم دلخوره. دلم نمی‌خواست با دلخوری بره. 


    - نرو.


    واستاد. برگشت به سمتم و بهم خیره شد.


    - اگه می‌خوای بری، برو. اما با دلخوری نرو.


    خندید و زمزمه کرد:


    - دیوونه.


    به سمتش رفتم. درسته که دوسش دارم، اما ما هنوز نامحرمیم. به چشم هام خیره شد و زمزمه کرد:


    - تو هر کاری کنی هم من ازت ناراحت نمی‌شم، هر کاری.


    و سریع دور شد. خندیدم ، این پسر یه دیوونه به تمام معنا بود، و عجیبه که من دیوونه ی این دیوونم.


    من دیوونه کسی بودم که برخلاف بقیه اطرافیانم؛ نه سرد بود، نه جدی و نه خشک. رضا خودش بود. یه آدمی با لب خندون و چشم های پر از شادی و نشاط. کسی که هر روز به هر دری می زد تا منو ببینه و از همون فرصت کم باهم بودن مون به خوبی استفاده می کرد.


    برای منی که پیش مادری خشک و جدی، برادری غیرتی و خواهر و برادرایی بی احساس بزرگ شده بودم وجود رضا یه نعمت بود.


    { درست می گویند


    پاها، قلب دوم اند...


    من همه جا بی دلیل


    به دنبال توام...!}


    پام و روی خاک های نرم زمین گذاشتم و به اطراف نگاه کردم. آفتاب درست بالای سرم قرار داشت و چشمام رو می زد. دستم رو سایه بون کردم و جلوی چشمم گرفتم. مائده سبد رو کنارم گذاشت و کمرش رو صاف کرد و گفت:


    - پس حسام کو؟ 


    دوباره به اطراف نگاه کردم و بعد از چند دقیقه گفتم:


    - اوناهاش. داره با گَله می‌ره بالای کوه.


    سبد رو برداشت و با زور گفت:


    - بدو شهناز، الان می‌ره .


    دویدن با اون دمپایی های زرد نسبتا کهنه خیلی برام سخت بود، اما مجبور بودم. نفس نفس زنون خودمو به کوه رسوندم و زمزمه کردم:


    - وای مامان! مردم.


    دستم رو روی زانوهام گذاشتم تا نفسی تازه کنم. مائده صداش رو کشید :


    - حسام، حسام.


    از شدت جیغش دستم و روی گوشم گذاشتم و گفتم:


    - چته؟


    صدای حسام از بالای کوه به سختی به گوشم رسید.


    - ها؟


    مائده دوباره جیغ کشید:


    - بیا اینم وسایلی که می خواستی.


    حسام با چند حرکت از سنگ ها پایین اومد و بالا سرمون ایستاد. دستاش رو به کمرش زد وبا لحن طلبکارانه ای گفت:


    - بده ببینم.


    مائده سبد رو ،روی سنگ گذاشت و بدتر از حسام جواب داد:


    - بیا بگیر، من و شهناز می‌ریم خونه.هزار تا کار رو سرمون ریخته.


    حسام سری تکون داد و پاش و روی سنگ دیگه ای گذاشت تا پایین بیاد. مائده دستم رو گرفت و با غرغر گفت:


    - اینم از فرامرز یاد گرفته، واسه من قلدر شده. بذار به مامان بگم، حالیش می شه که نباید باهام اینجوری حرف بزنه. پسره دیوونه!همش تقصیر این فرامرزه، هی تو خونه از این کارا می‌کنه که این بچه هم یاد می‌گیره. آخه یکی نیست که بگه، فرامرز تو بابامی؟! مامانمی؟! ما یه بابا داشتیم واسه هفت پشت مون بسه. پدرمون که گند زد به زندگی مون، ببینیم فرامرز می‌خواد با این کاراش باهامون چیکار کنه.


    ریز خندیدم و همراهش راه افتادم.راست می گفت! حسام درست کپی فرامرز بود. تمام اخلاق هاش، قلدری هاش، اخم هاش و... همه به فرامرز رفته بود. فرامرزی که ناخودآگاه و شاید هم ندونسته تاثیرات منفی گذاشت روی ما! روی ماهایی که اسطوره نداشتیم و زمانی که اسطورمون نبود، فرامرز جای اون رو گرفت! و اولین اسطوره هر کسی پدرشه.


    برعکس چند روز پیش که هوا به شدت سرد بود، الان آفتاب در اومده بود و مستقیم روی سرمون می تابید. فردا باید می‌رفتم مود. ( یکی از شهر های نزدیک روستا و در سی کیلومتری شهر بیرجند ) این چند روز تعطیلی زیادی بهم ساخته بود. حتی لای کتابا رو هم باز نکرده بودم. از درس زیاد خوشم نمیومد. اگه هم می‌خواستم درس بخونم فکر رضا توی سرم می‌چرخید و کلا حال و هوام رو عوض می‌کرد.اما همیشه سعی می‌کردم درسم رو خوب بخونم، دلم نمی‌خواست امسال که باید انتخاب رشته می‌کردم بی تفاوتی به درسم نشون می‌دادم.


    - باز رفتی تو فکر رضا؟


    سرم رو به معنای تایید تکون دادم که گفت:


    - ببین شهناز، اگه بابا بفهمه چه غلطی کردیـ...


    حرفش رو قطع کردم و گفتم:


    - نمی‌فهمه، رضا بهم گفته هر وقت که پول اومد تو دست و بالش میاد خواستگاری. 


    مائده با صدای بلند خندید و گفت:


    - باز تو خام حرفای این و اون شدی؟ آخه تو چقدر ساده ای عزیزم. از تو بهتر برای رضا ریخته. همین زهرا بانو، دخترخاله رضا هم می‌شه، خودش رو داره به زور به رضا می‌چسبونه.


    شوکه به مائده نگاه کردم ومات گفتم:


    - زهرا بانو؟


    نگاهی با تأسف بهم انداخت و گفت:


    - آره زهرا بانو.


    زهرا بانو، می‌شناختمش. دختر خوشگلی بود و بیش از حد خواستگار داشت. اما...اون و رضا!توی دلم پر از شک و تردید و غم شد . اگه رضا اونو بخواد چی؟ اگه بخواد با اون ازدواج کنه،بخواد...بخواد...اصلا نباید به اینا فکر کنم. رضا اگه منو دوست نداشت که باهام دوست نمی‌شد. می‌شد؟ مائده با بیخیالی گفت:


    - حالا بیا تو. نمی خواد اینقدر حرص و جوش بخوری، زشت می شی رضا نمی‌گیرتت.


    دمپایی هام رو در آوردم و داخل جاکفشی فلزی گذاشتم. به همراه مائده وارد خونه شدیم. مامان روی زمین نشسته بود و مشغول پاک کردن برنج ها بود و محمد هم داشت با دکمه های تلویزیون ور می‎رفت.عجیب بود که این موقع روز نخوابیده بود! مامان سرش رو بالا گرفت و گفت:


    - اومدید؟ سبد رو دادید به حسام؟


    مائده سری به علامت مثبت تکون داد وبا قدم های تند وارد اتاق شد. روی گلیم کنار مامان نشستم و زمزمه کردم:


    - مامان.


    بدون اینکه بهم نگاهی بندازه گفت:


    - بگو.


    بگم؟ بهش بگم که با رضا...نه نه! من رو می‎کشه. از اون گذشته، اگه بابا بفهمه چی؟ من رو زنده به گور می‌کنه. نفسم رو فوت کردم و از جام بلند شدم


    - هیچی.


    به سمت اتاق حرکت کردم و در رو باز کردم و وارد شدم. به سمت ساکم که گوشه اتاق افتاده بود رفتم و لباسامو داخلش ریختم. زیپ ساک رو بستم و کنارش دراز کشیدم. دو ساعت دیگه باید می‌رفتم خوابگاه.


    *******


    مامان محکم منو تو بغلش گرفت و گفت:


    - برو به سلامت عزیزم.


    اشک چشمم رو پاک کردم و از زیر قرآن رد شدم. مائده زیر زیرکی یه پاکت سفید بهم داد و زمزمه کرد:


    - رضا داده. حالا هم برو.


    لبخندی به روش زدم و با شنیدن صدای بوق موتور فرامرز با مائده هم خدافظی کردم.ترک موتور نشستم که فرامرز دوباه غر زد:


    - چقدر لِفت دادی دختر. دیرم شد، دوباره باید برگردم برم پیشـ...


    حرفش رو قطع کردم و گفتم:


    - بسه دیگه، راه بیوفت.


    درجه اخمش رو از این پشت می تونستم تشخیص بدم. توی دلم غوغا بود، دلم می‌خواست سریع تر به خوابگاه می رسیدم و نامه رضا رو می‌خوندم. تقریبا داشتیم از روستا دور می‌شدیم که صدای فرامرز رو شنیدم.


    - این رضا نیست؟


    ضربان قلبم چند برابر شد. برگشتم و به پشتم نگاه کردم. چرا خودش بود. دستم رو یواش براش تکون دادم که خندید، هر چند که خندش از شیشه کثیف پاترول آنچنان معلوم نبود. بوقی به نشونه سلام زد و راهش رو به سمت قسمت دیگه ای از ده کج کرد. دست اندازای جاده خیلی زیاد بودن ، برای همین مجبور بودم کمر فرامرز رو محکم بگیرم. فرامرز بی هیچ حسی به روبه رو نگاه می‌کرد. همیشه این طوری بود، بی حس. درست مثل بابا.


    ******


    روی تخت نشستم و پاکت رو از جیبم در آوردم. پاکت سفید رنگ که پشتش با خطی خوش نوشته شده بود. 


    " تقدیم به تو ای یار "


    ریز خندیدم و در پاکت رو باز کردم. نامه رو برداشتم و تاش رو باز کردم. ابروم رو بالا انداختم. لاش چندتا گل لاله خشک شده بود. از کجا می‌دونست که گل لاله خیلی دوست دارم؟ مشغول خواندن نامه شدم.


    " سلام شهنازم، می‌دونم که الان توی خوابگاه، روی تخت نشستی و داری با شوق و ذوق این نامه رو می‌خونی. شهناز عزیزم، نتونستم به خودت بگم...."


    - شهناز، شهناز.


    با صدای لیلا از جام پریدم. پر حرص گفتم:


    - چته؟


    - بیا می‌خوان موهارو نگاه کنن.


    پوفی کشیدم و نامه رو زیرملافه پنهون کردم. اگه گذاشتن تا بخونم چی نوشته. به ترتیب ایستادیم. مدیر با اخمی جدی مدادی توی دستش گرفت و با چندشی به موها نگاه کرد. به سیما که رسید داد کشید:


    - چرا موهات بلنده؟


    سیما با من من گفت:


    - مـ...موهام...موهام که آنچنان....بلند...نیست...فقط یکم...


    دوباره داد کشید:


    - زبونت هم که درازه. برو زنگ بزن دفتر بیان ببرنت آرایشگاه موهاتو کوتاه کنن بعد میای اینجا.


    بازوی سیما رو گرفت و از در اتاق پرت کرد بیرون، سیما زد زیر گریه و با هق هق گفت:


    - خانم...خانم به خدا!مامانم پول نداره.بابام حالش خوب نیست.


    با تمسخر گفت:


    - برو دختر جون! من گوشم پره از این حرفا، برو ببینم.


    در اتاق رو محکم بست و با چندشی گفت:


    - آره دیگه، رو بدی همینه.


    مدیر مون، یعنی خانم ولوی، بداخلاق ترین آدم جهان بود. موندم چطوری شوهرش تحملش می کنه. آه اصلا یادم نبود که خانم ولوی ازدواج نکرده. حتما بخاطر همین بد اخلاقیشه.


    بعد از یه دور چک موها بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت. لیلا پوفی کشید و گفت:


    -شمر از این بهتره به خدا. 


    به سمت تختم دویدم و روش نشستم. نامه رو آروم از زیر ملافه برداشتم و باز کردم. خطی که می خوندم رو پیدا کردم و شروع کردم به خوندن.


    " من مدتی نمیام روستا. اما وقتی که میام با دست پر میام. می‌خوام برای آینده مون پول جمع کنم. باهم دیگه زندگی مون رو شروع می‌کنیم. همیشه دوست دارم و خواهم داشتم "


    مات به جمله هاش خیره شدم. یعنی چی؟ 


    یعنی دیگه نمی‌بینمش؟ خدای من! دوباره اون جملش رو خوندم.


    " وقتی که میام با دست پر میام "


    نفسم رو فوت کردم و نامه رو زیر ملافه پنهون کردم، کافی بود که بیوفته دست این و اون، بدبخت می‌شدم. لیلا کنارم نشست و بهم خیره شد. ابروش رو بالا انداخت و گفت:


    - زیر روتختی چی قایم کردی شیطون؟


    به چشماش نگاهی انداختم و با بی حوصلگی جواب دادم:


    - بیخیال شو لیلا.


    ریز خندید و دم گوشم زمزمه کرد:


    - عاشق شدی؟


    مات بهش نگاه کردم. 


    - چی؟


    از جاش بلند شد و به طرف تختش رفت و با خنده گفت:


    - هیچی.


    اما من مات جملش بود، من عاشق شده بودم، خودم بهتر از هر کسی دیگه ای می‌دونستم. اما...افکارم سر و ته نداشت. فقط برام مهم بود که بدونم چرا، چطوری من عاشقش شدم. مگه رضا چی داشت که عاشقش شدم؟ سوالی که جوابش رو نمی‌دونستم. اما باید می فهمیدم، باید.


    **********


    - در این مسئله ، شما باید چند روش ارائه بدید، توی امتحان من ازتون یک روش رو قبول نمی کنم، باید حداقل دو روش حل این مسئله رو بنویسید تا...


    با صدای نکره زهره حرفش قطع شد


    - خانم زنگه.


    خانم مصطفوی گچ رو، روی زمین پرت کرد و مقنعه کج شده اش رو صاف کرد


    - بفرمایید بیرون.


    از جام بلند شدم و وسایلم رو داخل کیفم ریختم.این زنگ درسی رو داشتیم که ازش متنفرم بودم، علوم ! درس نفرت انگیزی بود. به اندازه نفرتم از علوم عاشق کارهای هنری بودم و دوست داشتم دائما کارهای تزئینی انجام بدم. از کلاس بیرون زدم و به طرف راهرو راه افتادم. گچ های دیوار های مدرسه در حال افتادن بود. کاغذهایی که به دیوار وصل کرده بودند به زودی می‌افتاد. از پله های لیز مدرسه پایین رفتم، هیچ وقت نفهمیدم چرا این پله ها اینقدر لیزه.شاید به خاطر سرایدار عزیزمون بود که نمی‌دونست کی باید پله ها رو تمیز کنه! 


    از در سالن خارج شدم و روی پله ها نشستم. معلوم نبود لیلا کجاست، چیکار می‌کنه. لیلا دوست صمیمیم بود. دوستی که از اول راهنمایی باهاش بودم تا الان. توی یه خوابگاه بودیم. با وضع مالی افتضاح، درسش رو می‌خوند تا بتونه خانوادش رو از این وضعیت نجات بده. هرچند که پدر معتادش مخالف درس خوندن لیلا بود. اما هوش لیلا حیف بود! خیلی هم حیف بود.


    - هی!


    سرم رو بالا آوردم، پریا بود. هیچ وقت ازش خوشم نمی‌اومد.دختر خوبی نبود، اینو بچه ها می‌گفتن! معلم ها هم که ازش متنفر بودن. منتظر نگاش کردم که کنارم نشست


    - به به! شهناز خانم، چطوری؟


    بعد از تموم شدن حرفش زد زیر خنده و ادامه داد:


    - می‌خوای چطوری باشی؟ عجب سوالایی می‌پرسم، حتما خوبی دیگه.


    از نظر من پریا کم داشت، شاید هم مشکل روانی، نمی‌دونم. اما همیشه سرخوش بود و می خندید، شاید هم اون تونسته بود معنای زندگی رو توی خندیدن و سرخوش بودن پیدا کنه، مثل من که معنای زندگی رو تو عمق چشمای رضا پیدا کردم. غرق در افکارم بودم که صداش رو شنیدم.


    - مصطفوی سر کلاس تون بود؟


    دلم می خواست بگم کیشمیش هم دم داره، اما حس کل کل نداشتم. همیشه سعی می کردم از پریا فاصله بگیرم.


    - آره.


    پاهاش رو روی زمین دراز کرد و به دیوار تکیه داد. به آسمون نگاه کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:


    - من خیلی نفرت انگیزم؟


    از این شاخه به اون شاخه م‌ پرید. انگار می‌خواست باهام حرف بزنه و مجبور بود یه مقدمه چینی داشته باشه. جوابش رو ندادم. حوصلش رو نداشتم. امروز بی حس بی حس بودم.


    - یا بی لیاقتم؟


    نمی‌فهمیدم چرا این حرفا رو می‌زنه، چرا می‌پرسه. فقط می‌خواستم بره، زودتر بره و دور شه. ادامه داد:


    - من لیاقت یه عشق رو هم ندارم ؟ هوم؟


    به اطراف نگاه کردم، لیلا کجایی؟ 


    - شهناز می‌شه جوابم رو بدی؟ من چجوریم؟ تو دیدگاه تویی که یه غریبه ای چه جوریم؟


    به چشماش خیره شدم و گفتم:


    - خوب....تو....دختر خوبی هستی...اما...


    منتظر بهم نگاه کرد، نمی‌دونستم چی بگم.چجوری ادامه جملم رو کامل کنم؟ فقط گفتم:


    - باید اخلاقت رو تغییر بدی.


    شونش رو بالا انداخت و پرسید:


    - چجوری؟


    من من کنان جواب دادم:


    - نمی‌دونم چجوری بهت بگم، اما...سعی کن اخلاقای بدت رو بشناسی، خودت رو تغییر بده. منظورم رو می‌فهمی؟


    - شهناز!


    با صدای متعجب لیلا سریع از جام بلند شدم و بهش نگاه کردم. با تعجب بهم نگاه می کرد. پریا دستش رو روی شونم گذاشت و با نگاهی بی هیچ حس و حالی گفت:


    - ببخشید که مزاحم شدم.


    و رفت. به قدماش که مثل یه لشکر شکست خورده بودن خیره شدم. پریا چه دردی داشت؟ لیلا با تعجب پرسید:


    - تو با پریا حرف می زدی؟


    فقط گفتم:


    -مجبورم کرد. 


    دوباره روی زمین سرد نشستم، حتی حال بلند شدن و روی پله ها نشستن رو هم نداشتم. به دست های کشیدم نگاه کردم. یادمه یه روزی بهم رضا بهم گفت که حلقه به دستم میاد. 


    لیلا پاهاشو روی زمین دراز کرد و گفت:


    - با پریا چیکار داری؟


    عجیب بود که امروز حتی حوصله لیلا که ناجیم بود رو هم نداشتم. لیلایی که همیشه دوست بود، همیشه خوب بود. همیشه مهربون بود. لیلایی که واقعا بامعرفت بود. و من...


    - بهتره بگی اون با من چیکار داشت.


    - خب...باهات چیکار داشت؟


    نگام رو به نقطه نامعلومی دوختم و زمزمه کردم:


    - حتی خودم هم نمی‌دونم.


    ********


    کتابا رو، روی تخت پرت کردم و فریاد کشیدم:


    - از علوم نفرت دارم.


    لیلا با صدای دورگه اش گفت:


    - منم همین طور. 


    سرمو توی دستام گرفتم و برای خودم زمزمه کردم:


    - ای خدا! آخه این علوم چی بود تو دامن ما انداختی؟حالا این هیچی، این مصطفوی رو چرا به جون مون انداختی؟خودت که می‌دونی هیچ حرفی حالیش نیست. 


    دوباره علوم رو به سمت دیوار پرت کردم، ای کاش ورقه هاش پاره می‌شدن و هر کدوم محکم می خوردن تو سر مصطفوی. سیما بهم تشر زد:


    - ببین، اون کتاب، کتاب علومِ، عشق مصطفوی. بفهمه با عشقش چیکار کردی در جا سرت رو می ذاره رو دفترش و یه صفر گنده به اندازه همون سرت می کشه.


    روی موکت های قهوه ای رنگ نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم، ای کاش یه جوری بهشون حالی می کردم که درد من علوم و مصطفوی و اون صفراش نیست. درد من نبودن رضاست. یهویی رفتنش، زمزمه های مائده درباره زهرا بانو، پوزخندهای عمه معصومه مادر زهرا بانو، همه این ها روی روحم خراش بر می‌داشت. اعصابم رو بهم می‌ریخت. درد من درمان نداره. درد من....


    لیلا کنارم، روی موکت های کثیف و پر از چرک نشست و دستم رو توی دستای سردش گرفت. زمزمه کرد:


    - هنوز هم نمی‌خوای بگی چت شده؟


    بهش نگاه کردم. چشم های درشت مشکی رنگش توی صورتش برق می زدن. موهای سیاهش رو شونه اش ریخته بود.


    - نمی‌دونم، فقط می‌دونم یه طوریم، حالم خوش نیست.


    - حالت به خاطر اون خوش نیست؟


    بدون توجه به مفهوم حرفش، گیج پرسیدم:


    - کی؟


    تره ای از موهام رو پشت گوشم انداخت و گفت:


    - همون پسره. همونی که هر روز قبل از بیرون اومدن مون از مدرسه، با پاترولش منتظر تو می‌مونه و تا خوابگاه باهامون میاد؟ همون؟ 


    سرم رو به معنای تایید تکون دادم و زمزمه کردم:


    - همون.


    به دیوار تکیه داد و زمزمه کرد:


    - عاشق شدی. نه؟


    عاشق؟! نه بابا! من و عشق؟! از جام بلند شدم و جلو روش ایستادم. هم قد بودیم. 


    - عشق نیست، دوست داشتنه.


    از جاش بلند شد و همون طور که پشت بلوزش رو که خاکی شده بود تکون می داد گفت:


    - خودتو با این حرفا گول بزن.


    و من اون موقع نفهمیدم منظورش چی بود، و ای کاش که می‌فهمیدم، ای کاش! ای کاش می‌فهمیدم تا....


    کوله خاکستری رنگم رو روی زمین پرت کردم و با خوش حالی دست هام رو بالا پایین کردم و کمرم رو پیچ و تاب دادم. 


    - آزادی، آزادی.


    مامان دستاشو به کمرش زد و همون طور که جارو رو بی حال روی زمین می‌کشید گفت:


    - دختر بیا بشین ببینم، همسایه ها موهای افشونت رو می‌بینن برامون دردسر می شه . بشین دختر، بشین ببینم.


    اما من با خوش حالی دور خودم می‌چرخیدم و بالا و پایین می پریدم، این یک هفته خیلی بهم سخت گذشته بود، شاید چون فکرم درگیر اون نامه بود. مائده سبد رو پرت کرد به سمت آشپزخونه و پرسید:


    - باز که تو پیدات شد.


    زبونم رو براش دراز کردم


    - از خدات هم باشه.


    سری به علامت تاسف تکون داد و به سمت اتاق راه افتاد. مامان دید که با جیغ جیغ حریفم نمی شه دستم رو کشید و گفت:


    - دختر بشین ببینم، آخه تو چقدرمگه انرژی داری؟ الان فرامرز میاد می‌بینه رفتی رو بالکن داری می‌رقصی، دونه دونه موهات رو می‌کنه. 


    از غرغر های مامان خندم گرفته بود .محمد غلتی زد و با چشم های درشتش به مامان که در حال جیغ جیغ بود نگاهی انداخت. بعد با بی حوصلگی بلند شد و به سمت اتاق حرکت کرد تا به ادامه بازی کردنش برسه.


    خودمو لوس کردم


    - مامان، نمی‌دونی چقدر حال می ده، بالاخره از اون مدرسه کوفتی اومدم بیرون، دو روز استراحت می کنم.


    سری به علامت تاسف تکون داد و زیر لب زمزمه کرد:


    - این دختر آدم بشو نیست که نیست.


    نفسم رو فوت کردم و دستم رو به نرده گرفتم. پاهامو به سمت بالا کشیدم تا خونه عمه رو ببینم. درختای جلوی خونه مون نمی‌ذاشت قشنگ ببینم اما انگار....آره خودش بود. چشمام رو درشت تر کرد و با دقت بیشتری نگاه کردم. خودش بود، مطمئنم. با دو به سمت اتاق حرکت کردم که محمد داد کشید:


    - مامان آجی دیوونه شده.


    چشم غره ای بهش رفتم که شونش رو بالا انداخت و نیش خندی زد.روسری بنفشم رو برداشتم و هول هولکی روی سرم کردم. با دو به سمت بیرون راه افتادم که مامان جلوم واستاد


    - کجا کجا؟


    پام رو با استرس روی زمین کشیدم. می‌ترسیدم بره و دیگه بر نگرده! رضا آدم غیرقابل پیشبینی بود. هیچ وقت نتونستم عکس العمل هاش رو پیش بینی کنم و حدس بزنم حرکت بعدیش چیه!


    - می خوام برم دور بزنم.


    - با این همه عجله؟ 


    نیشم رو باز کردم و جواب دادم:


    - مامان نمی‌دونی چقدر دلم برای این اطرافا تنگ شده. برای درختای سر آب.جک و جونورایی که اون ور حرکت می‌کنن، برای کِشمو* درخت های اونجا و کوه! تازه دیگه کم کم توتا هم داره می‌رسه!


    مامان سرش رو کج کرد و گفت:


    - باشه باشه باور کردم، حالا برو.


    به سمت در حرکت کردم که بازوم رو کشید و گفت:


    - کجا؟ نگفتم که برو بیرون. برو حیاط رو جارو کن ببینم.


    چشامو درشت کردم و گفتم:


    - مامان!


    به سمت آشپزخونه که انگار همدم این روزهاش بود حرکت کرد و جواب داد:


    - برو ببینم، زود باش.


    با زاری به سمت حیاط پشت خونه رفتم، پس این مائده و محبوبه تو خونه چیکارن که من باید همه کارا رو بکنم؟ آهی کشیدم و راهی حیاط پشتی خونه شدم. حیاط پشتی مون نسبتا بزرگ بود و پر از درخت! همیشه برگ هاش می‌ریخت و باید هر روز جا رو می‌شد. البته طویله هم اونجا بود و فوضولات حیوونا هم باید پاک می‌شد.


    ********


    یواشکی در خونه رو بستم و آروم آروم به سمتم بالای کوچه حرکت کردم، روسریم رو جلو کشیدم و با دو از خونه فاصله گرفتم. سنگای کوچه به پام گیر می‌کرد اما اهمیتی نداشت. باید سریع تر می‌رفتم خونه عمه، باید مطمئن می‌شدم اونی که دیدم رضا بود. باید مطمئن می‌شدم. پشت درخت قایم شدم و یواشکی نگاهی انداختم. هرچقدر فکر می‌کردم هیچ راهی به مغز معیوبم نمی‌رسید. از بس علوم خوندم خنگ شدم. چه کنم؟ چه نکنم؟ اگه عمه بفهمه چی؟ اگه رضا نباشه؟ اگه زهرا بانو و عمه معصومه باشن؟ 


    - سلام.


    جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم. با دیدن فرنوش پوفی کردم و گفتم:


    - وای فرنوش تویی.


    خندید و با زرنگی گفت:


    - ای ناقلا اینجا چیکار داشتی ؟


    پام رو با استرس تکون دادم. به اطراف نگاهی انداختم تا اثری از رضا ببینم. لعنتی نیست! نکنه توهم زدم؟! بیا به علاوه خل شدن، توهمی هم شدم!


    - هیچی.


    ابروش رو بالا برد و لبخند مزحکی زد.


    - هیچی؟


    لبم رو کج کردم و همون طور که چشم هام هی می‌چرخید این ور و اون ور جواب دادم


    - هیچی که نه....خب...


    نیشش رو باز کرد و گفت:


    - اومدی رضا رو...


    دستم رو جلوی دهنش گرفتم و زیر لب گفتم:


    - هیس! چه خبرته؟ می خوای کل ده بفهمن که...


    بعد از چند ثانیه مکث ادامه دادم:


    - اصلا تو از کجا می‌دونی؟ ها؟


    شونش رو بالا انداخت و با بیخیالی گفت:


    - رضا بهم گفت. 


    دستم رو کشید و ادامه داد:


    - اوا دیدی یادم رفت. برو سر آب، منتظرته.


    دستام رو با استرس بهم پیچیدم و گفتم:


    - باشه، من می‌رم.


    لباش رو کج کرد و به سمت باغی که روبه روی خونه شون بود رفت.


    *به زبان مردم اون روستا، به مزرعه ها و درخت هایی که کنار هم مرتب چیده شده باشند کِشمو گفته می شه.


    تا جایی که می‌تونستم می‌دوییدم، باید ازش می‌پرسیدم.می‌پرسیدم که اون نامه چه معنی می ده. نفهمیدم کی رسیدم، هیچی نمی‌فهمیدم اما وقتی دیدم که به درخت توت کنار حوض تکیه داده ضربان قلبم ده برابر و شاید بیشتر شد. نفسم رو فوت کردم و آروم آروم به سمتش رفتم. سرش رو بالا آورد و تکیش رو از درخت برداشت و به سمتم اومد. به سمتش دوییدم و روبه روش واستادم، نفهمیدم چطوری اما یکی محکم به گوشش زدم . وقتی صورتش به سمت دیگه خم شد تازه فهمیدم چیکار کردم.


    - چرا می زنی دختر؟


    دستامو به کمرم گرفتم و با غر غر گفتم:


    - اون نامه چی بود، ها؟ می‌خوای منو دق بدی؟ یعنی چی دیگه نمی‌بینمت؟ این چرت و پرتا چی بود نوشته بودی تو اون نامه؟ به جای یکی باید ده تا می‌زدم!


    خندید و دستاش رو، روی هوا تکون داد.


    - آروم آروم! چته دختر؟ می‌خواستم امتحانت کنم ببینم چیکار می‌کنی، که البته جزاش رو هم دیدم.


    روی سنگای کنار استخر کثیف و آلوده نشستم و گفتم:


    - راه های دیگه ای هم برای امتحان هست.


    کنارم نشست و پاهاش رو از لبه ی استخر آویزون کرد، یادمه وقتی بچه بودم توی این استخر می رفتم شنا می‌کردم، اما الان اینقدر لجن داره که دلم نمیاد بهش نگاه کنم، چه برسه به این که....


    - خیل خوب بابا، اینقدر اخم نکن. زشت می‌شی.


    پامو آویزون کردم و گفتم:


    - برو بابا، من همین جوری زشت هستم. 


    نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد:


    - اما من عاشق چشماتم.


    بهش نگاهی انداختم. نفسم رو فوت کردم و زمزمه کردم:


    - من عاشق خودتم.


    خندید و با خوش حالی گفت:


    - دیدی اعتراف کردی؟ دیدی؟ دیدی ازت اعتراف گرفتم؟


    از جاش بلند شد و با خوش حالی دور خودش چرخید و بالا و پایین پرید، دقیقا همون حرکتایی که توی خونه جلوی مامان انجام می‌دادم، حالا می‌فهمم چرا مامان اینقدر غر غر کرد. از یه طرفی خندم گرفته بود و از یه طرف دیگه می‌ترسیدم یکی سر و کلش پیدا بشه و بفهمه. بلند شدم و آستینش رو کشیدم و گفتم:


    - چیکار می‌کنی؟ بشین ببینم، آبرومونو بردی.


    اما گوش نمی کرد و فقط بلند بلند می گفت:


    - اعتراف کردی، دیدی؟ اعتراف کردی.


    پوفی کشیدم. از بس اینقدر این ور و اون می‌چرخید داشت سرم می‌چرخید. باید یه جوری ساکتش می کردم. آستینش رو به سمت استخر کشیدم و پرتش کردم. با فرو رفتن داخل لجن های استخر دهنش خود به خود بسته شد.


    ******


    ابروم رو بالا بردم و زیر لب زمزمه کردم:


    - مائده، بابا اومده؟


    نگاهی بهم انداخت و دوباره به اتاق نگاه کرد. 


    - آره.


    پوزخندی زدم. چه عجب! یادش موند که زن و بچه داره. کفشم رو در آوردم و وارد خونه شدم. بابا جلوی تلویزیون نشسته بود و مشغول نگاه کردن به صفحه تلویزیون بود. مامان مثل همیشه مظلومانه داخل آشپزخونه نشسته بود و مشغول آشپزی کردن بود. به سمت بابا رفتم که صدای نکره فرامرز گوشم رو خراشید:


    - کجا بودی تا این ساعت؟


    نگاه بابا به سمتم کشیده شد. لبخند زورکی زدم و گفتم:


    - خوش اومدی.


    فرامرز بازوم رو گرفت و گفت:


    - کجا بودی؟


    به چشم هاش نگاه کرد و بازوم رو از دستش کشیدم.باز هم رگ غیرتی شدنش گل کرده بود! 


    - بیرون، به توچه؟


    دستش برای زدنم بلند شد که بابا گفت:


    - فرامرز! بشین.


    به سمت اتاق حرکت کردم. هر چقدر که با رضا بهم خوش می گذشت فرامرز از دماغم در میاورد.روی گلیم نشستم و به دیوار خیره شدم. ای کاش فرامرز نبود. همیشه ناراحتم می‌کرد. 


    ******* 


    نفسم رو فوت کردم و به ابرهای بالای سرم نگاهی انداختم. تعطیلات داشت تموم می‌شد و من باید از رضا فاصله می‌گرفتم. خیلی برام سخت بود. من به رضا عادت کردم، اونقدر که بدون رضا زندگی برام هیچ معنی و مفهومی نداشت. پامو روی زمین داغ و سوزان گذاشتم. با این که دمپایی داشتم اما از شدت داغی هوا پام می‌سوخت. از کنار باغ رضا گذشتم که صداش رو شنیدم.


    - خوب؟ می‌گی برم حلقه بگیرم؟


    صدای فرنوش بود که به گوشم خورد


    - مگه تو شهناز رو دوست نداری؟ پس چرا دست دست می‌کنی؟ 


    کنار دیوار قایم شدم و به حرف هاشون گوش کردم. 


    - من شهناز رو دوست دارمـ...


    - شهناز؟


    با شنیدن اسمم از جام پریدم و هینی گفتم. به سمت صدا برگشتم که مائده رو با اخمی نسبتا غلیظ دیدم. نفسم رو فوت کردم و گفتم:


    - مائده. اینجا چیکار می‌کنی؟


    اخمی کرد و بازوم رو کشید و از دیوار فاصله گرفتیم. به اون ور کوچه حرکت کرد و با عصبانیت گفت:


    - دختر معلومه کجایی؟ کل ده رو دنبالت گشتم. 


    دست به سینه نگاش کردم. نکنه اینم مثل فرامرز غیرتی شده؟!


    - کجا می‌خواستم باشم؟ همین دور ورا.


    ادام رو در آورد و با دهن کجی گفت:


    - همین دور ورا ! دختر جون بابا و فرامرز شک کردن، خیلی این ور و اون ور می ری،بابا از صبح حرفش اینه که شهناز چشه که اینقدر بیرونه.


    داغ کردم. بعد از چند وقت برگشته بود و الان به فکرم افتاده؟ الان یادش اومده که یه خانواده دیگه داشته؟! الان؟! 


    - زندگی من به هیچکی ربطی نداره.


    پوفی کشید و آروم زمزمه کرد:


    - دختره دیوونه!حداقل این چند وقتی که بابا اینجاست آبرو داری کن.


    پوفی کشیدم و از کنارش رد شدم. دوباره به سمت باغ رفتم اما دیگه رضا نبود.درخت های گردو داخل باغ بهم دهن کجی می کردن. بدبخت تر از من وجود نداره!


    *******


    گوشت کوب رو بالای سرم گرفتم و با جیغ جیغ گفتم:


    - مامان آخه این چه وضعیه؟ چرا این گوشت کوبه کار نمی‌کنه؟ دو ساعته دارم گوشت ها رو له می‌کنم اما هیچی به هیچی. مامان!


    مامان بی حوصله بیرون اومد و با بهت جواب داد:


    - چته دختر؟ صدات تا کوه هم می‌ره.


    دوباره جیغ زدم


    - مامان! اصلا خودت بیا گوشتا رو له کن.


    گوشت کوب رو داخل ظرف رها کردم و لنگ لنگان به سمت اتاق رفتم. محبوبه مثل همیشه وسط حال دراز کشیده بود و مثلا داشت ریاضی هاش رو می‌نوشت. مائده گوشه اتاق اتاق نشسته بود.محمد با مداد رنگی هایی که معلوم نبود از کی گرفته بود، روی ورقه کاغذ شکل های نامفهوم می‌کشید. کنار مائده نشستم و گفتم:


    - هوی!


    بدون اینکه بهم نگاه کنه مشغول بافتنش شد. چهار زانو روی زمین نشسته بود و با دقت به هر یکی از بافت ها نگاه می‌کرد. می‌دونستم که هر چقدر بیشتر دقت کنه، خراب تر می‌کنه! 


    - هوم؟


    به چشم هاش نگاه کردم. قهوه ای تیره! خالص خالص! یه قهوه ای تلخ! برعکس من بود. منی که چشم هام درشت و عسلی رنگ بود.


    - بریم بیرون یه دوری بزنیم؟


    - نه!


    اه! ضدحال از این بدتر؟ کنارش دراز کشیدم. به سقف نگاهی انداختم، چوب هاش کم کم داشت پوسیده می‌شد. به کی می گفتیم؟! به بابا؟! اون که اصلا براش اهمیتی نداشت که این خونه روی سرمون می‌ریزه یا نه!


    - به نظرت بابا بفهمه چی می‌شه؟


    - چیو بفهمه؟


    دهن کجی کردم.خنگ بود دیگه! چیکارش می‌کردم؟! با این که خنگ بود، اما موقع مشکلات، موقع سختی ها مثل یه کوه پشتم می‌ایستاد.


    - چیو می‌خواد بفهمه؟ رابطه من و رضا رو.


    آهانی زیر لب زمزمه کرد و بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد:


    - می‌کشتت.


    ****


    - شهناز!


    با صدای رضا سریع از دیوار فاصله گرفتم و به سمتش رفتم. با تعجب گفت:


    - این وقت ظهر اینجا چیکار می‌کنی؟


    هول شده بودم. چی می‌گفتم؟ کمی این پا و اون پا کردم و گفتم:


    - اومـ...اومده بودم....خب....


    کلمه ها رو قاطی کرده بودم. نم‌ دونستم جوابش رو چی بگم. خندید و دستش رو به دیوار سیمانی زد.


    - خب؟


    تموم قدرتم رو جمع کردم و به چشم های درشت مشکی رنگش خیره شدم. صدام می‌لرزید.


    - اومده بودم ببینمت، می‌دونی که،آخرین روزیه که روستام.


    ابروش رو بالا انداخت و زمزمه کرد:


    - آخرین روز.


    نگاهی بهم انداخت. تقریبا هم قد بودیم. نه این که من خیلی بلند باشم، رضا قدش نسبتا به بقیه کوتاه تر بود. هرچند که از نظر من خوب بود.در مقابله با برادرهاش، رضا کوتاه و روبه متوسط بود. لبخندی زد و زمزمه کرد:


    - بری کی برمی‌گردی؟ 


    - نمی‌دونم، دیر یا زود داره، اما سوخت و سوز نداره.


    انگار یاد چیزی افتاد. ابروهاش توی هم رفت و ازم فاصله گرفت. نگاهی سرد اما پر از معنا بهم انداخت و تنها گفت:


    - به سلامت.


    از نوع حرف زدنش تعجب کردم، کلمش نسبتا سرد بود. این چه معنی می‌داد؟ لحن گرمش چرا یهو سرد شد؟ پشتش رو بهم کرد و به سمت خونه شون که درست روبه روی باغ بود حرکت کرد و بعد از چند دقیقه، صدای محکم بسته شدن در به گوشم رسید.


    ابروم رو بالا انداختم و به در قرمز رنگ خونه شون خیره شدم. این چش بود؟! اهمیتی ندادم و دستام رو توی جیب هام کردم و با خوش حالی به سمت خونه راه افتادم. می‌رفتم امتحانام رو می‌دادم و برمی‌گشتم. تا اون موقع هم رضا با عمه اینا حرف می‌زد. 


    *********


    بند کفشام رو محکم بستم و کتابام رو بالای سرم گرفتم. مائده با جیغ گفت:


    - نکن دختر! نکن! به خدا امتحانا رو مردود می‌شی اون وقت کتاب از کجا می‌خوای پیدا کنی؟ نکن!


    اهمیتی به حرفاش ندادم، مردودی کیلو چند بود؟ هر چند که با اون شاهکاری که توی ورقه علومم به وجود آوردم مردودیم صد در صد بود! کتابا رو کنارم رو لبه استخر گذاشتم و به ترتیب برداشتم. اولیش هم علوم بود! وسطش رو باز کردم، دقیقا همون جایی بود که مصطفوی ازش سوال آورده بود. یه طرف صفحه پر بود از فحش به مستفوی و اون طرف دیگه پر بود از اسم رضا با انواع مختلف. دلم نمیومد اسم رضا رو تو استخر پر از لجن بندازم؛ اما نفرتم به مصطفوی از عشقم به رضا بیشتر بود. برای همین کتاب رو بالای سرم گرفتم و با یه حرکت از وسط پاره اش کردم و مستقیم داخل لجنا انداختم. کتابای بعدی هم همین طور انداختم. با اینکه توی همه صفحه هاشون اسم رضا رو نوشته بودم. چقدر شانس آوردم که فرامرز ندیده، وگرنه الان من اینجا نبودم و رضا داشت سنگ قبرم رو می‌شست. البته من می‌دونم که داداشم اونقدر خوب هست که منو نکشه! تیکه تیکم می‌کنه، اما کشتن،نه فکر نکنم.


    مائده نگاهی به لجنا کرد و یهو مثل یه بمب ترکید


    - آخه من به تو چی بگم؟ ها؟ خاک تو سرت کنن دختره احمق. اگه درسا رو تجدید بشی می خوای چه خاکی بریزی رو سرت. از اون گذشته، این ورقه ها رو کی می تونه از توی این استخر در بیاره؟ خاک بر سرت کنن شهناز! خاک...


    اما من سرخوشانه خندیدم و دور خودم چرخیدم. تموم شد! تموم شد! آزادی! مائده دست هاش رو به کمرش زد و دوباره با غرغر گفت:


    - خدا بگم چی کارت نکنه دختر. کل استخر رو به گند کشیدی. نگا کن. همه جا پر شده از ورقه های کتابای تو. 


    محکم بغلش کردم که با جیغ گفت:


    - داری چیکار می کنی دختره پرو؟ ولم کن ببینم.


    با خوش حالی گفتم:


    - آزادی!


    ******** 


    جلوش واستادم. با چشمای لرزون به چشم هاش نگاه کردم. نفسم رو فوت کردم و با لحنی که سعی می‌کردم بدون بغض باشه گفتم:


    - کی برمی گردی؟


    لبخندی آروم گوشه لبش جاخوش کرد. نگاهی به صورتم که پر شده بود از نگرانی انداخت.


    - زود برمی‌گردم، نگران نباش.


    همیشه همین رو می‌گفت! می‌گفت زود برمی‌گرده و درست یک ماه بعد، برمی‌گشت!


    - می‌دونم زود برمی‌گردی، ولی آخه...


    - آخه چی؟


    لعنتی یعنی واقعا همه نگرانی رو درک نمی‌کرد؟! درک نمی‌کرد که قلبم داره تالاپ و تولوپ می زنه؟!


    - این خیابونی که داری می‌ری یه طرفه ست، بری دیگه رفتی!


    به خیابون پشت سرم نگاهی انداخت. خندید و گفت:


    - دیوونه. من هر هفته این خیابون رو می‌رم و میام.


    نمی‌فهمید. نمی‌فهمید که این هفته دلم بیشتر از روزهای دیگه بهش وابسته شده. نمی‌فهمید که قلبم الان که داره می‌ره، داره از جاش در میاد. نمی‌فهمید!


    لبخندی زد و آروم زمزمه کرد:


    - نگران نباش. چیزیم نمیشه. من که نمی‌رم بمیرم، می‌رم شهر کار کنم. هر هفته این کارو انجام می‌دم. باز، بر می‌گردم.


    این دفعه بغض توی صدام مشهود بود تا شاید یکم درک کنه!


    - مطمئن باشم؟


    خندید و گفت:


    - نکنه می‌خوای گریه کنی؟ دختر خوب گریه برای چی؟ من برمی‌گردم.


    ازش فاصله گرفتم و با لبخندی تلخ گفتم:


    - ای کاش نمی‌رفتی.


    به چشم هام نگاه کرد. انگار نگرانیم رو فهمید. باختنم رو درک کرد. فهمید که قلبم رو تمام و کمال باختم! فهمید و سکوت کرد. لبخندی زد و از کنارم رد شد و من فقط یک چیز شنیدم.


    - خدافظ شهنازم.


    صدای روشن شدن موتور ماشین، حرکت لاستیک ها بهم فهموند که رفت! رفت و معلوم نیست کی بر می‌گرده. به سمت همون خیابون برگشتم. آسفالت هاش تیکه تیکه شده بود. مثل قلب من!


    ***********


    زانوهام رو توی آغوشم گرفتم و چونمو روشون گذاشتم. صدای دعواهای مامان و بابا حتی از پشت در اتاق بسته هم میومد. محمد رو آروم توی بغلم گرفتم و زمزمه کردم:


    - هیچی نیست عزیزم، هیچی نیست.


    اما خودم بهتر از هر کس دیگه ای می‌دونستم که خیلی چیزا هست! خیلی چیزها، از همون چیزهایی که باعث شده، صدای مامان بلند بشه و بابا با بیخیالی از ناحقی هاش دفاع کنه


    - تو گفتی برم زن بگیرم، تو حامله نمی‌شدی، حالا کاسه کوزه ها سر من شکست؟


    صدای جیغ مامان باعث شد بیشتر محمد رو توی آغوشم پنهان کنم. محمد خیلی بچه تر از این بود که بخواد قاطی این کثافت کاریا بشه! خیلی بچه بود.


    - گفتم برو زن بگیر، نگفتم که من رو فراموش کن. گفتم؟ گفتم برو.نگفتم که دیگه نیا.رفتی پیش مقدس و کلا یادت رفت که یه اشرفی هم اینجا زندگی می‌کنه با یه عالمه بچه، من برات بچه آوردم، پسر آوردم، همونایی که می‌خواستی. اما اون مقدس چی آورد؟ یه پسر و دوتا دختر. اون شد عزیز دلت، من شدم نوکرت؟ نگفتی من چطوری این بچه ها رو بزرگ کنم؟ هر یه ماه یه بار بهمون سر می‌زنی با اینکه خونه هامون فوق فوقش ده متر فاصله داره. 


    صدای دورگه فرامرز به گوشم خورد:


    - مامان! بابا! چی شده؟


    محمد آروم دم گوشم با همون صدای بچه گونش زمزمه کرد:


    - شهناز، ما چرا خانواده خوش بختی نیستیم؟


    بغضم رو قورت دادم. محمد خیلی کوچیک تر از اونی بود که درک کنه دور و برش چه خبره. شاید خوشبختی که محمد ازش حرف می‌زد همون مداد رنگی هایی بود که نمی‌تونست به دست شون بیاره چون پول نداشتیم! ای کاش می‌فهمید که معنی خوشبختی چیه. منم نمی‌تونستم بهش بفهمونم، چون منم خوشبخت نبودم. منم طعم خوشبختی رو نچشیدم.


    محمد خوش بختی رو توی شکلات و مداد رنگی می‌دید.


    - خدا خوبیاش رو گذاشته بالای کمد، ماهم قدمون کوتاه!


    محمد با گیجی گفت:


    - چی؟ 


    با چشم های اشکی بهش نگاه کردم و زمزمه کردم:


    - هیچی عزیزم، هیچی.


    *******


    - شهناز! به خدا اینقدر ضایع بازی در میاری مامان بابا می‌فهمن.


    اشکام رو پاک کردم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم. دستش رو، روی شونم گذاشت و زمزمه کرد:


    - عزیز دلم! من که می‌دونم تو چقدر دل تنگشی. اما گلم، به خدا با این کارات همه ده می‌فهمن که تو و رضا باهم دوستید. اون وقت می‌دونی چی می شه؟ اجازه نمی‌دن تو و رضا بهم برسید، توهم توی خونه می‌پوسی.


    قلبم درد می کرد. خدایا! چرا هیچ کس درک نمی‌کنه؟ درک نمی‌کنه که حالم بده. مگه به این آدما درک ندادی؟ سرم رو روی زمین گذاشتم و به سقف پوشیده از چوب نگاه کردم.چوب هایی که کم کم داشت پوسیده می‌شد. مائده آروم موهام رو ناز کرد و همون طور برام درد دل کرد:


    - قربون اون چشمای خوشگلت برم. آخه عزیزم، چرا یهویی اینقدر بهش وابسته شدی؟ عشق درد داره، مگه نمی‌دونستی؟ اگه خدایی نکرده، مامان، بابا یا فرامرز بفهمن که بین تو و رضا چیزی بوده قیامت به پا می‌شه. کل ده میان تو و رضا رو سنگسار می‌کنن. این مردم دوروان؛ نبین که چه خوبن. منتظر یه آتوان که بشی خوراک غیبتاشون.


    از جام بلند شدم و به چشم های مائده نگاه کردم. راست می‌گفت. با این ضایع بازی های من و گریه های شبونم، هر کسی می‌فهمید که دل بستم. از جام بلند شدم و با قدم های شمرده شمرده به سمت در اتاق رفتم. مائده با ترس گفت:


    - کجا؟


    با صدای دورگه ام گفتم:


    - می رم صورتم رو بشورم.


    آهانی زیر لب گفت و دوباره نشست. در چوبی اتاق رو باز کردم و وارد حال شدم. محمد وسط حال طاق باز خوابیده بود و مامان مثل همیشه کناری ترین قسمت خونه رو برای سبزی پاک کردن پیدا کرده بود. اما من از دور هم می‌دیدم که هر چند لحظه یک بار اشک هاش رو پاک می‌کرد و بعد دوباره مشغول به پاک کردن سبزی می‌شد. اون قدر توی خیالاتش محو بود که حضور من رو حس نکرد. به سمت روشویی رفتم و با مشت محکم آب، صورتم رو شستم. سرم رو بلند کردم و دوباره آب رو به صورتم زدم. زیر لب زمزمه کردم:


    - هر چقدر صورتم رو می‌شورم، رد تنهایی باز هم توی آیینه ست.


    صدای مائده رو شنیدم که گفت:


    - تو تنها نیستی شهناز، تو فقط خودت رو تنها می‌بینی. من همه جوره پیشتم.


    انگار کسی توی آیینه خندید. با همون لبخند به سمت مائده چرخیدم و گفتم:


    - یه جوری گفتی همه جوره که حس کردم یه لشکر پشتمه.


    لباش رو غنچه کرد و گفت:


    - من از یه لشکر هم قوی ترم!


    این دفعه قهقه ام بود که به آسمون می‌رفت.


    ********


    مامان اخمی روی صورتش نشوند. بابا بیخیال مشغول نگاه کردن به تلویزیون شد و فرامرز با بهت گفت:


    - رضا؟!


    بابا همان طور که به تلویزیون نگاه می‌کرد گفت:


    - آره رضا. مگه مشکلی داره؟


    فرامرز بهم خیره شد و گفت:


    - مشکل که نداره؛ اما...


    بابا نگاهش رو از روی تلویزیون برداشت و به صورت لاغر فرامرز دوخت.


    - اما؟


    سرش رو پایین انداخت و بی هیچ حرفی گفت:


    - هیچی،مهم نیست.


    از جاش بلند شد و خودش رو داخل اتاق حبس کرد. بابا نگاهی به در اتاق انداخت و زمزمه کرد:


    - این بچه هم حیف شد!


    مامان پوزخند زد. من بیخیال به صفحه سیاه و سفید تلویزیون نگاه دوختم و هنوز هم به رفتار فرامرز مشکوک بودم. مگه عیبی داشت که رضا کار پیدا کرده بود؟


    ******


    با نگاهی خسته و پر از غم به فرنوش چشم دوختم. زمزمه کردم:


    - فرنوش! خواهش می‌کنم بگو چرا نمیاد؟


    فرنوش با اخم جواب داد:


    - شهناز! عزیزم، رضا شهره. کار داره. 


    فرنوش هم نمی‌فهمید! نمی‌فهمید که دل بستن درد داره. بغض کرده بودم اما مجبور بودم توی خودم بریزم.


    فرنوش تیکه انداخت.


    - داداشم کچل شد از دستت دختر! یکم غرور داشته باش. آخه این آویزون بازیا که در میاری به چه دردت می‌خوره؟


    قلبم شکست. از فرنوش انتظار نداشتم. نفسم رو فوت کردم و بدون حرف از کنار فرنوش گذشتم و با دو به سمت استخر و سر آب حرکت کردم. قلبم درد می‌کرد. صدای داد فرنوش رو شنیدم که گفت:


    - شهناز! شهناز کجا؟


    نفهمیدم کی به استخر رسیدم. اما وقتی که رسیدم تموم خاطره هامون، انداختن رضا داخل لجن ها، اعتراف به عشقم و همه این ها جلوی چشمم، مثل یه فیلم رد شد. روی خاک نشستم. چی می‌شد مثل همون روز بیاد و بگه همش یه امتحان بود. یه بازی بود. صدای پای کسی رو می‌شنیدم. اما اهمیتی ندادم. دست یکی روی شونم نشست. باز هم اهمیتی ندادم. فرنوش کنارم نشست و زمزمه کرد:


    - از حرفم ناراحت شدی؟


    با بغض گفتم:


    - بدترین زخما نه با بمب به وجود میاد نه با چاقو و نه با گلوله...فقط با کلمات! اونقدر که با چسب و پانسمان خوب نمی‌شن، به روح آدم می‌رسن.


    به چشم هاش نگاه کردم. مثل من بغض کرده بود. آروم گفت:


    - شهناز، رضا.....


    منتظر بهش نگاهی انداختم و گفت:


    - فراموشش کن.


    گیج زمزمه کردم:


    - چی رو؟


    از جاش بلند شد و نگاهی به استخر انداخت و تنها گفت:


    - هیچی! مهم نیست. ازم دلگیر نباش.


    اونقدر بهش خیره شدم که محو شد. بغضم باز هم می‌خواست سرباز کنه. دوباره به سمت استخر برگشتم و زمزمه کردم:


    - خدایا! کمکم کن.


    از جام بلند شدم و به سمت جاده خاکی که سرآب و روستا رو بهم وصل می‌کرد راه افتادم. این حجم از دلتنگی، غم، غصه بعید بود. 


    *********


    نگاهی به جمع مون انداختم. بابا نبود. آروم دم گوش مائده گفتم:


    - بابا کو؟


    زمزمه کرد:


    - پیش مقدس.


    پوزخندی زدم


    - پیش اون نباشه کجا می‌خواد باشه؟ سه روز اومد پیش مون فکر کرد که می‌بخشیمش. این یه عمر بی پدری رو چطوری می‌خواد جبران کنه؟


    - بابا حرفی از جبران نزد.


    از جام بلند شدم و به اتاق حرکت کردم. نگاهی به اتاق کوچیک مون انداختم. دستگاه قالی بافی توی اتاق اولین چیزی بود که به چشمم خورد.نخ های قالی ازش آویزون بود. پشتی های کهنه و چندتا بالشت که وسط خونه افتاده بود. روی گلیم نشستم و با آه زمزمه کردم:


    - ما فرش می‌بافیم، اما روی گلیم می‌خوابیم.


    زانوهام رو توی آغوشم گرفتم. امروز از همه دل گیر بودم. از خودم، از فرنوش، از رضا. از همه!باید برمی‌گشت، من بی اون نمی‌تونم زندگی کنم. باید برگرده! 


    ****** 


    دست به سینه به رضا نگاه کردم. با چشم های مات بهم خیره شد. دهن کجی کردم


    - برو دیگه نبینمت.


    خندید و گفت:


    - من شرمندم! به خدا مجبور بودم.


    قدمی به سمتش برداشتم و با حرص گفتم:


    - شرمندگیت به چه دردم می‌خوره آخه؟


    سرش رو پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد:


    - نمی‌دونی چه دردسرا کشیدم شهناز! غم دوریت و...


    ابروم رو بالا انداختم. چقدر این بشر پرو بود. رفته حاجی حاجی مکه و حالا...روی تنه درخت که کناری افتاده بود نشستم. به خاطر سیل از جاش کنده شده بود.


    - نمی‌خواد برام شعر بگی.


    خندید و روی زمین نشست. دقیقا وسط روستا بودیم و هر لحظه امکان داشت کسی بیاد و ما رو ببینه. زیر لب گفتم:


    - آخه اینجا هم جا بود که انتخاب کردی رضا!


    رضا نگاهی بهم انداخت. اخمی کردم و رومو برگردوندم. سرش رو جلوی صورتم آورد که رومو به سمت مخالفش کردم. پوفی کشید و گفت:


    - خیل خوب باشه تسلیم! بذار توضیح بدم.


    دست به سینه نگاش کردم و گفتم:


    - خوب؟!


    زمزمه کرد:


    - با مامان حرف زدم.


    ابروم رو بهم گره دادم و پرسیدم:


    - درباره چی حرف زدی؟


    به چشم هام نگاه کرد و زمزمه کرد:


    - درباره خودمون!


    *******


    - جدی می‌گی؟ بگو جون مائده.


    دستم رو، روی بینیم گذاشتم و گفتم:


    - هیس! می خوای کل دنیا بفهمن؟


    مائده با خوش حالی دست هاش رو بهم کوبید و از شدت هیجان بالا و پایین پرید.


    - وای باورم نمی‌شه، آجی جونم می خواد ازدواج کنه.


    با صدای خفه گفتم:


    - هنوز که خبری نشده،رضا فقط با عمه حرف زده. 


    به دور و برم نگاه کردم تا کسی نباشه. خدارو شکر توی اتاق کسی نبود و من و مائده تنها بودیم. 


    - مائده، اگه عمه قبول نکنه چی؟ اگه زهرا بانو رو بخواد چی؟


    دستم رو گرفت و لبخندی روی لب های صورتی رنگش نشوند. چشم های قهوه ای رنگش پر بود از شادی و خوش حالی.


    - نگران نباش! عمه خودش...


    - دخترا! دخترا!


    با صدای مامان از جام بلند شدم و با صدای بلند گفتم:


    - بله مامان؟


    - بیاید شام.


    ****** 


    علفا رو جلوی گوسفند ریختم و موهام رو کنار زدم. پشه هایی که توی طویله می‌چرخیدن خیلی اذیتم می‌کرد.ظرف سیاه رنگ رو کنار در فلزی گذاشتم و بیرون اومدم. به سمت خونه حرکت کردم. فقط چند قدم فاصله داشت تا برسم به پله ها و بالا برم. خوبی خونه این بود که طویله توی حیاط پشتی بود و برای رسیدگی به گوسفندها و مرغ و خروس نیاز نبود که زیاد راه بریم. هرچند که سختی های خودش رو داشت. فوضولات و شپش های گوسفندها بیش از حد بهمون آزار می‌رسوند. از پله ها بالا رفتم و در شیشه ای رنگ رو باز کردم. محمد پشت در با دهن باز خوابش برده بود و صدای خروپفش کل خونه رو برداشته بود.این بچه کمبود خواب داره. مائده با درساش مشغول بود و خبری از محبوبه نبود. کنار مائده نشستم که گفت:


    - کارات تموم شد؟


    سرم رو تکون دادم و به گل های روی قالی نگاهی انداختم. دلم کمی، فقط کمی، آسودگی و یک خواب راحت بدون استرس می‌خواست. استرس این که نکنه عمه مخالفت کنه. اگه زهرا بانو....افکار منفی رو پس زدم. من باید مثبت فکر می‌کردم. خانم رفعت همیشه یک حرف قشنگ می‌زد. اگه تلقین کنی به چیزی که می‌خوای می‌رسی! تلقین....صدای مائده رو شنیدم که گفت:


    - مامان رفته مود. برو تا نیومده پیش رضا.


    آروم زمزمه کردم:


    - خوب من الان رضا رو از کجا بیارم؟ اصلا شاید شهر باشه.


    مائده صداش رو آروم کرد و جواب داد:


    - فرنوش بهم گفت که رضا نرفته شهر. برو پیشش، هر چقدر که خانوادش مخالفت کنن، وقتی حمایت تو باشه اون قوی تر می‌شه.


    باشه ای زیر لب گفتم و از جام بلند شدم. سریع وارد اتاق شدم و مانتوی مشکی رنگم رو پوشیدم. روسری سفیدم رو چندبار محکم گره زدم و از اتاق خارج شدم. مائده نگاهی بهم کرد و گفت:


    - برو به سلامت.


    لبخندی به روش زدم و از خونه خارج شدم. خدایا! به امید تو.


    ********


    - رضا...هوی...رضا...


    رضا سرش رو بالا آورد و با دیدنم از جاش بلند شد. با خنده گفت:


    - دختر تو اینجا چیکار می‌کنی؟


    نگاهی به اطراف کردم تا کسی نباشه. خداروشکر کسی نبود. تا چشم دیده می‌شد درخت و علفزار بود. سریع به سمتش حرکت کردم. جلوش واستادم و زمزمه کردم:


    - مامان نبود، منم گفتم بیام ببینم چی شد. با عمه حرف زدی؟


    سرش رو پایین انداخت و گفت:


    - هنوز نه.


    جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:


    - هنوز نه؟ رضا تو...تو...ای خدا!


    کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغلم گرفتم. آروم گفت:


    - وا چی شده؟


    با عصبانیت و بدون اینکه متوجه بشم چی دارم می‌گم، گفتم:


    - چرا درک نمی‌کنی رضا؟ ها؟ من دارم اینجا جون می‌دم. هر لحظه استرس اینو دارم که نکنه عمه قبول نکنه، بگه زهرا بانو، بگه فلانی، بگه شهناز نه. اما تو چی؟ تو داری سرخوش و با خوض حالی می‌گی هنوز حرف نزدم، چرا اینقدرماجراها رو ساده می گیری ؟ رضا این عشقی که بین ما هست شوخی نیست، یه احساسه. قلبم از سنگ نیست، از خشت و چوب و آهن هم نیست، قلبم احساس داره، می‌فهمه. همه چیزو شوخی گرفتی، داری سرسری رد می‌شی. اینا نشون از بی مسئولیتیه! نشون از اینه که اصلا اهمیت نمی دی. تو احساس داری؟ درک داری؟ منو بفهم رضا! یکم درکم کن. می‌فهمی چه فشاری رومه؟ 


    نفس نفس زنان حرفم رو قطع کردم. با دیدن نگاه بهت زده رضا تازه به خودم اومدم. رضا از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد. نفسم رو فوت کردم و زمزمه کردم:


    - ببخشید! تند رفتم.


    پوزخندی زد و گفت:


    - هیچ وقت غرور یه مرد رو نشکن. چون مردی که غرورش بشکنه، دیگه عشق حالیش نمی‌شه، نه احساست رو هدف می‌گیره، نه غرورت رو، خودت رو هدف می‌گیره.


    و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه، از کنارم رد شد. با بهت زمزمه کردم:


    - رضا! صبر کن....کجا می ری؟! واستا!


    اما بی توجه به من راهش رو کشید و رفت. 


    ****** 


    مائده دستش رو، روی صورتش کشید تا اشک هاش رو پاک کنه. با بغض گفت:


    - ای کاش زبونم لال می‌شد و نمی گفتم بری پیشش. 


    زار زدم، هق زدم، گریه کردم. اما فایده ای نداشت! مامان وارد اتاق شد و با دیدن چشم های پر از اشکم و صورت ناراحت مائده زیر لب گفت :


    - چی شده بچه ها؟


    مائده سریع به خودش اومد و گفت:


    - هیچی! یکم دل مون گرفته.


    مامان لبخندی زد و جواب داد:


    - هر کسی رو بخواید گول بزنید، من رو نمی‌تونید.


    با چشم به مائده اشاره کرد که از اتاق بیرون بره.صدای قدم های مائده رو شنیدم که بیرون رفت و بعد از چند ثانیه در اتاق رو بست. مامان کنارم نشست و دستش رو، روی دستم گذاشت و گفت:


    - چیزی شده شهناز؟


    نمی دونم باید می‌گفتم یا نه! باید می‌گفتم که با رضا دوست بودم و...یا سکوت می‌کردم؟ مامان گفت:


    - نمی‌خوای بهم بگی؟


    با صدای دورگم جواب دادم:


    - مهم نیست مامان.


    دستش رو، روی موهای بافته ام کشید و گفت:


    - زندگی همین لحظه هاست، اگه بخوایم تلخش کنیم، دیگه نباید زندگی کنیم. 


    از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت و ادامه داد:


    - اگه جایی شکست خوردی، دوباره پاشو، دوباره زندگی کن.


    نفسم رو فوت کردم و جواب دادم:


    - ما همیشه خودمون رو برای زندگی آماده می‌کنیم، اما زندگی نمی‌کنیم.


    به سمتم برگشت و با لحن تلخ گفت:


    - راست می‌گی. من همیشه خواستم زندگی کنم، اما نشد...


    از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم. به چشم هاش نگاه کردم که دورش پر شده بود از چروک. مامان پیر شد تا تونست ما رو بزرگ کنه. بزرگ کردن چندین بچه به تنهایی .واقعا سخت بود! و سخت تر اون این بود که بدونی شوهر داری اما حمایتش رو نداری. بدونی که قانونی نه مطلقه ای و نه بیوه، اما وقتی که نگاه می کنی می‌بینی از هر مطلقه ای، مطلقه تر و از هر بیوه ای، بیوه تری.


    - تو خودت رو فدا کردی، بزرگ کردن ما،اونم بدون پدر...


    لبخندی زد و زمزمه کرد:


    - من می‌دونم دردت چیه. اما اینو بدون...


    سکوتی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:


    - مطمئن باش که اگه برای چیزی عذاب نکشی، وقتی که به دستش بیاری راحت از دستش می‌دی، اون وقته که عذاب م‌ کشی.


    و از اتاق بیرون رفت. روی زمین نشستم و نگام رو به گلیم دوختم. من هر لحظه، هر ثانیه، هر دقیقه دارم عذاب می‌کشم. عذاب نبودن رضا. عذاب! عذاب! عذاب. این کلمه چهار حرفی آدم رو از پا در میاره. 


    ***** 


    مائده سفره رو پهن کرد و فرامرز طبق عادت دیرینه اش، سفره رو جلوی خودش کشید. محبوبه با چشم و ابرو ازم خواست تا بلند شم و وسایل رو بیارم. مائده با چشم غره ای به محبوبه، نشست. مامان قابلمه رو کنار سفره گذاشت.


    - خوب بسم الله. شروع کنید.


    دلم هیچی نمی‌خواست، اصلا گشنم نبود. توی این سه روز، شاید سرجمع فقط دو وعده غذا خورده باشم و بیست ساعت خوابیده باشم. مامان متوجه حال بدم شد و گفت:


    - شهناز! از این غذا خوشت نمیاد؟


    لبخند زوری زدم و گفتم:


    - نه! خوبه.


    از جام بلند شدم تا به حیاط پشتی برم. فرامرز گفت:


    - کجا ؟


    جوابش رو ندادم. دلیلی نداشت که جواب بدم.فرامرز تنها چیزی که یاد گرفته بود غیرت بود! غیرتی که بی جا بود. و شاید هم به جا بود و من نمی‌فهمیدم. در شیشه ای رو باز کردم و وارد قسمت کوچکی که شبیه یک راهرو بود، شدم. روی اولین پله نشستم و به ماه توی آسمون نگاهی انداختم. خوبی روستا این بود که هوای نسبتا پاکی به شهر داشت و می تونستی به راحتی ماه و ستاره ها رو ببینی. یاد حرف رضا افتادم که بهم گفته بود:


    - اگه کسی رو دوست داری، نه براش ستاره باش، نه آفتاب! چون هر دوشون زودگذرن. براش آسمون باش که همیشه بالا سرش باشی.


    بغض توی گلوم ترکید. اشکام آروم آروم از چشم هام ریختن. دوباره به ستاره ها نگاه کردم. دستام می‌لرزید. هوا که سرد نبود! پس لرزش دستام برای چی بود؟


    با صدای باز شدن در سریع با آستین لباسم، اشکام رو پاک کردم. شخصی کنارم نشست. حدس می زدم یا مائده باشه، یا محبوبه. اما با شنیدن صدای مامان شوکه به سمتش برگشتم.


    - چرا گریه می‌کنی؟


    فین فین کنان گفتم:


    - مهم نیست.


    آروم زمزمه کرد:


    - مطمئنی؟


    سرم رو بالا و پایین کردم. مامان خندید و گفت:


    - من که می‌دونم دردت چیه،چرا بهم نمی‌گی؟


    وقتی مامان م‌ دونست دردم چیه، نمی‌دونست دلیل نگفتنم چیه؟ هیچی نگفتم. سکوت کردم! بهترین کار ممکن سکوت کردن بود.


    مامان با لحنی تقریبا جدی گفت:


    - وقتی بین بودن و نبودنت هیچ فرقی نیست، نبودن رو انتخاب کن، این طوری به بودنت احترام گذاشتی.


    به چشم هاش خیره شدم. می‌دونستم که تو دوره جوونیش از همه سرتر بود. زیبا بود اما بختش...


    ***** 


    صدای داد فرامرز چهار ستون خونه رو لرزوند. از ترس توی خودم جمع شدم.می ترسیدم ستون های خونه بریزه.


    - این همه پول بنزین بده، بیا برو تا مود، براش لباس بگیر، کفش بگیر، همه چی بگیر اونوقت مردود شده خانم! شهناز!


    بیشتر توی خودم جمع شدم. آه! لعنت بهت مصطفوی که باعث شدی همه معلم ها من رو بندازن. هرچند که خوب می‌دونم ربطی به مصطفوی بیچاره نداشت. مشکل از درس نخوندن من بود.


    مامان با صدای آرامش بخش گفت:


    - فرامرز! آروم باش پسرم. درس می‌خونه می ره تو شهریور امتحاناش رو می‌ده. 


    حرف مامان کاملا توی دیدگاه من منطقی بود، اما توی دیدگاه فرامرز عصبی،شاید غیر منطقی ترین حرفی بود که توی عمرش شنیده بود.


    - آخه مادر من! این دختر اگه درس خون بود که همه رو تجدید نمی‌شد. بیاید یه نگاه بندازید به این ورقه. تنها چیزی که تجدید نشده هنر بوده! چقدر براش خرج کردم؟ گفتید کفش نداره، از کفش خودم گذشتم برای شهناز کفش خریدم، گفتید کیفش پاره شده، براش کیف خریدم. چیکار نکردم براش؟ 


    آب دهنم رو قورت دادم. نمی‌دونستم چه کسی رو مقصر بدونم. خودم رو، مصطفوی، رضا، مائده، چه کسی رو؟ یاد کتاب های پاره پاره ام افتادم. وای! چجوری به فرامرز بگم که کتاب ها رو توی استخر پر از لجن ریز ریز کردم؟ ای خاک بر سرت کنن شهناز! خاک! دیگه به شهر هم نمی‌رفتیم تا کتاب بگیرم. جرئت گفتن به مامان رو هم نداشتم. به کی بگم؟


    بعد از چند لحظه سکوت صدای مامان بلند شد


    - شهناز! بیا فرامرز رفت.


    از پناهگاهم که این روزها توی نبود رضا بهش پناه می‌بردم، بیرون اومدم. پناهگاهم تو رفتگی کوچیک داخل دیوار بود. با قدم های پر از استرس به سمت در اتاق رفتم. در رو باز کردم و به مامان نگاهی انداختم. مامان اخمی کرد و سری از تاسف برای تکون داد. محبوبه بیخیال و ریلکس مشغول گاه کردن به تلویزیون بود و محمد هم که طبق معمول جلوی تلویزیون با دهن باز خوابش برده بود! 


    مامان اخمی کرد و گفت:


    - دیدی چه المشنگه ای به پا کردی؟


    دست به سینه به مامان نگاه کردم و گفتم:


    - خوب مامان! درس خوندنم نمیاد.


    محبوبه زد زیر خنده که مامان تشر زد:


    - محبوبه! پاشو برو حیاط رو جارو کن ببینم. زود باش!


    محبوبه که فرصت رو غنیمت شمرده بود، جواب داد


    - مامان! شهناز نمره هاش رو بد داده، به اون بگید بره حیاط رو جارو کنه.


    چشم غره توپی به محبوبه رفتم که زبونش رو برام در آورد. مامان بعد از چند لحظه سکوت گفت:


    - راست می‌گه! برو حیاط رو جارو کن ببینم.


    اخمی کردم و با اعتراض گفتم:


    - مامان! 


    بازوم رو گرفت و به سمت در برد. با بداخلاقی گفت:


    - برو برو.


    ***** 


    فرامرز چشم غره ای بهم رفت و مائده با چشم و ابرو ازم پرسید که چی شده. لبخند زوری زدم و به خواستگارا که به پشتی تکیه داده بودن، نگاهی انداختم. زیر لب زمزمه کردم:


    - گندت بزنن فرامرز.


    دلم یه جیغ بلند می‌خواست؛ از اونایی که خواستگارا با شنیدنش دمشون رو بذارن روی کولشون و فرار کنن. نمی‌دونم چقدر توی فکر بودم، اما وقتی به خودم اومدم دیدم بحث سر مهریه ست! 


    - ما تو فامیل مون رسمه که مهریه یه کله قند و شمعدون و آیینه و این خرت و پرتا با دوتا سکه ست. 


    نتونستم خودم را کنترل کنم و با بهت گفتم:


    - کله قند؟!


    فرامرز دوباره چشم غره ای بهم رفت و مادر شاه داماد دوباره گفت:


    - خوب رسمه دیگه. رسومات رو که نمی‌شه کاری کرد.


    دستم رو مشت کردم که خودم رو کنترل کنم. وای خدا! اینا بریدن و دوختن حالا حاضر و آماده گذاشتن جلوم می‌گن بپوش! به پسر که حتی اسمش رو هم نمی‌دونستم نگاهی انداختم. از من لاغر تر بود! اخمی کردم و تموم جرئتم رو جمع کردم


    - کجای دنیا مهریه یه کله قنده با دوتا سکه؟


    این بار مامان به جای فرامرز بهم چشم غره رفت.زن لبخند زوری روی صورتش نشوند و گفت:


    - دخترم، مهریه رو کی داده کی گرفته؟


    حرصم در اومده بود.چقدر پرو بودن! گلوم رو صاف کردم و جواب دادم:


    - ما قبل از عقد می‌گیریم.


    چشم های مائده از چاخانی که در آورده بودم گرد شد.مامان اخمی کرد و فرامرز با عصبانیت نگام کرد.مائده زیر لب گفت:


    - شهناز چی واسه خودت می‌گی؟


    فرامرز ابرو بالا انداخت و تا خواست ماست مالی کنه سریع گفتم:


    - من مهریه یه کله قندی نمی‌خوام. والسلام!


    چیزی تا انفجار مائده و فرامرز و مامان نمونده بود. البته مائده از خنده منفجر می‌شد و فرامرز و مامان از شدت عصبانیت. مهمونا ازجاشون بلند شدن و این نشون می‌داد که موفق شدم. 


    حاج خانم با لحنی سرد گفت:


    - خوب انگار شهناز خانم راضی نیستن، ما هم دیگه می‌ریم.


    به سمت در خونه حرکت کرد و به سمت اتاق دویدم تا دست فرامرز بهم نرسه. بعد از چند ثانیه صدای عربده فرامرز تا خونه عمه هم رفت.


    - شهناز!


    رفتم و زیر پتو ها قایم شدم. با این که اونجا هوا نبود، اما بهتر از هرجایی بود.


    صدای جیغ جیغای فرامرز گوشم رو کر می‌کرد. خندم گرفته بود. دلم می‌خواست اونقدر بخندم که از شدت خنده بمیرم! ولی خوب حق با من بود. آخه کی یه کله قند رو به عنوان مهریه قبول می‌کنه که من قبول کنم؟ وجدانم تشر زد که دوتا سکه کنارش هم بود، اما من اهمیتی به وجدانم ندادم. مسئله، کله قند بود!


    ****** 


    عمه خندید و زیر لب گفت:


    - ای شیطون! آخه این چه کاری بود که کردی؟


    چاییم رو هورت کشیدم و با هیجان تعریف کردم"


    - وای عمه نمی‌دونی! یه پسره دیلاقی بود. اصلا نگاش رو از گل فرش مون برنداشت، مثلا می‌خواست بگه چشم پاکه. مامانش هم که نمی‌دونی عمه، خدای اعتماد به نفس! اولش که هی چپ و راست بهم می‌گفت دخترم، دخترم! بعد که گفتم کله قند نمی‌خوام گفت شهناز خانم! می‌خواستم بگم اون شهناز خانمت تو سرت بخوره.


    عمه دوباره خندید و من نیش باز به گل های حیاط شون نگاه کردم.انواع گل ها توی باغچه شون بود.


    دلم می خواست از رضا بپرسم، اما جرئتش رو نداشتم. عمه دستم رو گرفت و گفت:


    - بالاخره هر دختری ازدواج می‌کنه، تو هم باید ازدواج کنی. نمی‌دونم فرامرز با کدوم عقلی قبول کرده که خواستگار بیاد توی خونتون، توهنوز شونزده سالته! باید درس بخونی، دانشگاه بری.


    با آوردن اسم درس، چهار ستون بدنم لرزید. من هیچی نخونده بودم، اصلا کتاب نداشتم که بخونم! عمه از جاش با بسم الله آرومی بلند شد تا از پله ها بالا بره. استرس توی وجودم وول می‌خورد. خدایا! آخه با ما هم لجبازی؟ از جام بلند شدم و مانتوم رو تکوندم. به سمت گل داخل باغچه که چشمک می‌زد رفتم. چقدر قشنگ بود. قرمز قرمز بود! دستم رو آروم روش کشیدم، گل برگاش خیلی نرم و لطیف بود. برای چند لحظه از فکر و ترس و استرس امتحانایی که نخونده بودم و تا چشم به هم می‌زدم زمانش میومد دور شدم. حتی نبود رضا رو هم از یادم بردم.


    صدای عمه رو شنیدم که گفت:


    - شهناز! دخترم بیا بالا.


    باشه ای گفتم و به سمت پارچه ای که روش نشسته بودیم رفتم. وسایل رو از روی پارچه برداشتم و داخل سبد کردم. پارچه رو تا کرده، داخل سبد سبز خوشرنگ گذاشتم. سلیقه عمه همیشه ستودنی بود.


    از پله ها بالا رفتم و سبد رو جلوی در خونه گذاشتم. کمرم رو صاف کردم و کفشام رو در آوردم و وارد خونه شدم. 


    خونه عمه از خونه ما بزرگ تر و دلباز تر بود. همه چیز سر جاش و مرتب و با سلیقه چیده شده بود. به پشتی تکیه دادم و به تلویزیون نگاهی انداختم. خاموش بود! عمه با شیرینی کنارم نشست و گفت:


    - اینا رو معصومه آورده، بیا دهنتو شیرین کن.


    عمه معصومه؟! یاد زهرا بانو که افتادم معدم تیر کشید. بدشانسی منم که تمومی نداره.


    - عمه معصومه اینجاست؟ 


    عمه سری تکون داد و گفت:


    - آره دیروز اومد. دیشب هم رفتن.


    نفسی از سر راحتی کشیدم. بالاخره یه جا شانس آوردم! بالاخره.


    دلم نمیومد از شیرینی ها بخورم. اما به خاطر عمه هم که شده، یکی برداشتم و گذاشتم تو دهنم. از زهر هم بدتر بود. از سر اجبار با چایی قورتش دادم. 


    از جام بلند شدم و گفتم:


    - خوب دیگه عمه، من می‌رم خونه. مامان دست تنهاست.


    و بعد با خدافظی سرسری از پله ها پایین اومدم.همیشه باید یه جوری به حالم گند بزنن.خدایا آخه مگه چیکارت کردم که داری این بلا ها رو سرم میاری؟! دوباره به گل سرخ نگاهی انداختم. از در خونه عمه بیرون زدم که صدای آشنایی به گوشم خورد.


    - شهناز! 


    به سمت صدا برگشتم، با دیدن رضا هجوم اشک رو توی چشمام حس کردم.برگشته بود! بالاخره،بعد از چند هفته،بعد از... با بغض زمزمه کردم:


    - رضا...


    رضا به سمتم اومد و پرسید:


    - اینجا چیکار می‌کنی؟


    اشک چشمام رو پاک کردم و جواب دادم:


    - اومدم به عمه سر بزنم.


    آهانی زیر لب گفت و بهم خیره شد. سرم رو پایین انداختم، نفسم بالا نمی اومد. از هیجان، از عشق، از دوری! آروم پرسیدم:


    - کجا بودی؟


    آهش رو شنیدم. به آسمون آبی رنگ نگاه کرد و زمزمه کرد:


    - رفتم تا آروم شم.


    با بغضی که گلوم رو سخت فشرده بود، گفتم:


    - ببخشید. من نمی‌دونستم که...


    حرفم رو قطع کرد.


    - اون روز، با حرفات خیلی ناراحتم کردی، وقتی روبه روم واستادی و چشمات رو بستی و دهنت رو باز کردی، اون حرفایی که می‌گفتی....


    مکثی کرد و با دَم بلندی، هوا رو بلعید. ادامه داد:


    - انگار تو نبودی، انگار شهنازی که می‌شناختم نبود. شهنازی که براش می مردم انگار جلو روم مرده بود. یه شهناز دیگه اومده بود. بهم گفتی بی عرضه و یه عالمه صفت های ناجور. اون روز انگار برام شب بود. یه شب سیاه! یه روز، که نقش یه شب رو برام بازی می کرد. من به مامان چیزی نگفتم چون خاله معصومه خونه بود. اون روز رفتم شهر. قسم خوردم که فراموشت می‌کنم، اما نشد..


    لبخندی گوشه لبم جا گرفت، نشد! می‌خواست فراموشم کنه، اما نشد! من هم سعی کردم فراموشش کنم، اما نشد! 


    با اشتیاق به حرف هاش گوش کردم.ادامه داد:


    - توی شهر، انگار دیگه رضا نبودم. مثل یه ربات می رفتم کار می‌کردم و برمی‌گشتم خونه. دیشب....


    - رضا؟!


    با شنیدن صدای عمه سریع زیر درخت قایم شدم. خاک به سرم! عمه فکر می‌کرد رفتم خونه. مثلا می‌خواستم برم کمک مامان!


    زیر لب جوری که فقط رضا بشنوه گفتم:


    - عمه نباید بفهمه اینجام.


    رضا باشه ای زیر لب گفت.


    - رضا ؟!


    وای عمه هم بیخیال نمی‌شه. رضا سرش رو بالا گرفت و جواب داد:


    - بله مامان؟


    - وای پسرم خودتی؟ کجا بودی؟


    عمه هم مثل من تعجب کرده بود. رضایی که یهویی رفته بود، حالا یهویی برگشت.


    رضا خندید و جواب داد:


    - همین دور و برا! 


    عمه از نرده ها خم شد و به اطراف و کوچه نگاهی کرد.


    - داشتی با کسی حرف می‌زدی؟


    - نه بابا! با کی می‌خوام حرف بزنم؟


    و به سمت در خونه راه افتاد. به سمتم برگشت و چشمکی حوالم کرد.این یعنی آشتی! لبخند زدم و با ذوق به سمت خونه راه افتادم. امروز رو هیچ کسی نمی‌تونه خراب کنه. نه فرامرز، نه مامان و نه هیچ کس دیگه ای. سرم رو به سمت آسمون بردم و با خوش حالی گفتم:


    - مرسی!


    و بعد با دو وارد خونه شدم. 


    *******


    کنار فرامرز نشستم و گفتم:


    - ناراحتی؟


    روش رو اونور کرد و به تلویزیون خیره شد. مائده سری به علامت تاسف تکون داد و به سمت آشپزخونه راه افتاد. از جام بلند شدم که فرامرز گفت:


    - یه بار دیگه تکرار شه من می‌دونم با تو.


    نیشم رو باز کردم و با ذوق گفتم:


    - باشه، باشه.


    به سمت اتاق دویدم. روی زمین نشستم و دفترچه خاطراتم رو از لونه ی کوچولویی که داخل دیوار کنده بودم، در آوردم و بازش کردم. خودکارم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن. باید یه جوری هیجانم رو خالی می کردم و تنها راه نوشتن بود.


    " امروز روز خیلی خوبی بود. خوب که چه عرض کنم، عالی بود. با رضا و فرامرز آشتی کردم. دفتر خوبم، رضا بهم قول داده که با عمه حرف می‌زنه، یعنی نگفتا! ولی چشماش می‌گفت که با عمه حرف می‌زنه. دفتر خوبم، به نظرت تو مجلس خواستگاری چی بپوشم؟ وای دفتر جون! حتما داری می‌گی هنوز نه به داره، نه به باره؛ ولی من قلبم بهم می گه که به زودی یه اتفاق خوب میوفته. من و رضا باهم ازدواج می‌کنیم و می‌ریم سر خونه زندگی مون. اما دفتر خوبم، اگه عمه موافقت نکنه چی؟ یا شوهر عمه بگه زهرا بانو چی؟ وای دفتر خوبم، بهتره بهش فکر نکنم. انرژی منفی کم تو زندگیمه، اینم روش. بیا اصلا دفتر خوبم به یه چیز خیلی خوب فکر کنیم. مثلا لباس عروسی! من دوست دام لباس عروسم شلوغ باشه، پر از این جینگیلی مینگیلی ها! اما رضا ساده دوست داره. یا مثلا خونه مون کجا باشه؟ تو شهر یا تو روستا؟ وای دفتر خوبم ! اصلا حواسم نبود که کار رضا توی شهره. خوب دیگه دفتر خوبم، خیلی خستت کردم. بیا برو بخواب ! منم بگیرم بخوابم. راستی دفتر خوبم! این که می گن برو بگیر بخواب، یعنی چی رو بگیرم؟ "


    - شهناز! بیا شام.


    پوفی کشیدم و جواب دادم:


    - باشه الان میام.


    دوباره شروع کردم به نوشتم


    " دفتر خوبم، خوب بخوابی. بـ ـوسـ! شهناز"


    از جام بلند شدم و دفتر رو توی همون لونه موش انداختم و سریع از اتاق بیرون رفتم.


    ***** 


    صبح بود، برای نماز بیدار شدم و بعد هر کاری کردم نتونستم بخوابم. صدای خروپف مائده کنار گوشم، یکی از دلیلای بی خوابیم بود. اما دلیل اصلیم، حضور پررنگ رضا توی افکار بی سروتهم بود. فکر رضا، آینده ای که با هم دیگه داشتیم و بازی های سرنوشت همه افکارم رو مشغول خودش کرده بود. مانع آن چنانی سر راه مون نبود. حتی حضور زهرا بانو هم من رو نمی‌ترسوند. وقتی که من و رضا هر دو همدیگه رو دوست داشتیم نیازی به نگرانی نبود. اما....هر وقت که حلقه توی انگشتم جا می‌گرفت دلم و افکارم راحت می‌شدند. از روی تشک بلند شدم و به سمت پنجره حرکت کردم. هوا هنوز آبی پررنگ بود. نفسم رو فوت کردم. 


    دل می خواست با یکی حرف بزنم. از خوش حالیام بگم. از این که رضا باهام آشتی کرد. از همه پستی و بلندی های زندگیم بگم. مائده یه سنگ صبور بود. اما حس می‌کنم این روز ها دیگه حوصله شنیدن به درددل هام رو نداره. چه کسی بهتر از فرنوش؟ با یاد فرنوش سریع به سمت چوب لباسی رفتم و مانتوم رو برداشتم اما با دیدن ساعت مانتو رو سر جاش انداختم. مطمئنم فرنوش توی خواب زمستونیه.


    - شهناز. بیداری دختر؟


    صدای مامان بود. به سمتش برگشتم و گفتم:


    - آره، بعد نماز خوابم نبرد.


    مامان نگاهی بهم انداخت و گفت:


    - برو سر آب، آب بیار. 


    باشه ای زیر لب گفتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. بنکه های ریز و درشت رو برداشتم و به سمت در خونه حرکت کردم، دمپایی های زرد رنگم رو پوشیدم و به راه افتادم.


    ******


    در آخرین بنکه رو هم بستم و به آسمون نگاه انداختم. هوا روشن شده بود. ابرهای سفید ریز ریز کل آسمون رو گرفته بود. لبخندی روی لبم اومد. از پله ها بالا اومدم و بنکه ها رو زیر بغلم زدم و به سمت خونه راه افتادم. به استخر پر از لجن هم نگاهی انداختم. ای کاش این استخر رو درست می‌کردن. حیف! از راه وسط روستا که یه جورایی محل کشت و کار بود حرکت کردم تا شاید عمه یا رضا رو ببینم.


    توی راه نه فرنوش رو دیدم نه عمه و نه رضا! حتی شوهر عمه رو هم ندیدم. چشمام همش دنبال رضا بود، جوری که حواسم نبود و نزدیک بود بخورم زمین. زیر لب زمزمه کردم:


    - آه رضا! هوش و حواس برام نذاشتی.


    لحنماز حسرت پر بود. نمی دونم چرا اما حسرت در میون تک تک کلمه هام موج می زد. حسرت برای چی؟ من رضا رو داشتم. شاید نصفه و نیمه، اما بالاخره پیشم بود. قلبش، فکرش، روحش متعلق به من بود. چیزی نبود که بخوام به خاطرش با لحنی حسرت بار بگم:


    " هوش و حواس برام نذاشتی ."


    این روز ها اصلا حواس درست و حسابی نداشتم. همه کارام قاطی شده بود. حتی از زمانی که رضا نبود هم بدتر بودم. 


    شاید استرس این بود که رضا با عمه حرف بزنه و جواب عمه....نمی‌خواستم حتی فکر کنم که جواب عمه منفی باشه و بعد از این که مخالفت کنه بگه:


    " یا زهرا بانو، یا هیچکس! "


    وقتی افکارم تموم شد به خونه رسیدم. باید سریع تر این افکار بی سرو ته رو تموم می‌کردم.


    *********


    لباس ها رو داخل تشت سفید انداختم. مشتی آب به صورتم زدم که صدای مائده رو از کنار گوشم شنیدم.


    - خبری از رضا نیست! عجیبه!


    بهش نگاه کردم. موهای مشکی و چشم های قهوه ای رنگش زیر آفتاب برق می زد.


    - کجاش عجیبه؟!


    مائده تشت رو زیر بغلش زد و گفت:


    - اونجاش عجیبه که امروز زهرا بانو اومده روستا.


    قلبم لرزید. با بهت به سمتش برگشتم.ابروهش رو بالا انداخت و بعد از نگاه کوتاهی بهم، به سمت جاده رفت. نگاهی به آب داخل حوض کردم. زهرا بانو! روستا! چه خبره اینجا؟! از جام بلند شدم و با دو به سمت جاده حرکت کردم. باید می‌فهمیدم چی شده! باید!از جام بلند شدم، خاک های پشت لباسم رو تکون دادم و از پله ها بالا اومدم. نفسم رو فوت کردم و به درخت های توت روبه روی حوض خیره شدم. زمزمه کردم:


    - نمی‌ذارم!


    ******


    - دوسم داره! دوسم نداره! دوسم داره! دوسم نداره! دوسم داره! دوسم نداره! 


    آخرین گل برگ رو داخل حوض انداختم و گفتم:


    -دوسم داره!


    فرنوش خندید و زمزمه کرد:


    - یه پا عاشقیا !


    لبم رو کج کردم و به چشم های مشکیش خیره شدم. موهای خوشرنگش دورش رو گرفته بود و کافی بود تا رضا بفهمه که موهاش رو بیرون می ریزه و قیامت می‌شد!


    - نمی گی چی شده؟


    لباش رو غنچه کرد.


    - بابا چیز خاصی نیست، اومدن مهمونی.


    اداش رو در آوردم و با دهن کجی گفتم:


    - اومدن مهمونی، منم باور کردم.


    فرنوش پوفی کشید و من مثل همیشه با نگاهی پر از غم، غصه و دلتنگی، به ماه خیره شدم. نگرانی، استرس و تمام حس هایی که یه عاشق باید تجربه کنه رو داشتم. من می‌ترسیدم از این که رضا رو از دست بدم. با این که نصفه و نیمه بود؛اما وجودش گرما بود توی زندگیم. رضا، امید بود،رضا آینده بود.


    فرنوش با بی حوصلگی گفت:


    -خیل خوب بابا! زانوی غم بغل نکن.امشب شاید با مامان اینا حرف بزنه.


    به سمتش برگشتم و با بهت گفتم:


    -جدی؟!


    نگاهی بهم انداخت و گفت:


    -قیافشو.آره به جون تو؛خودش بهم گفت.


    نفسم رو فوت کردم و با خوش حالی به ماه خیره شدم و زمزمه کردم:


    -بذار پیشم بمونه،ازم نگیرش.


    ***** 


    انگشت هام رو از شدت استرس بهم گره کردم. باورم نمی‌شد. یعنی جدی جدی رضا با عمه و شوهر عمه حرف زده بود؟ یعنی واقعا جربزش رو داشت که بتونه کاری کنه که باهم بمونیم؟ توی خونه راه می‌رفتم و زیر لب دعا می‌خوندم. صدای صلوات فرستادن مائده هم از گوشه اتاق میومد. مامان نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت:


    - تو و مائده خیلی مشکوک می‌زنید. 


    مائده لبخند زورکی زد و جواب داد


    - مشکوک؟ مشکوک کجا بود مادر من؟ چند روز دیگه امتحانای شهناز شروع می‌شه، من به جای اون استرس دارم.


    مامان پوزخندی زد و به سمت محمد که طبق معمول با دهن باز جلوی تلویزیون خوابیده بود، رفت. نفسم رو فوت کردم و به ساعت نگاهی انداختم. دو بود! خدایا چرا اینقدر این دقیقه ها کند می‌گذرن؟! 


    روی زمین نشستم و به این فکر کردم که وقتی رضا رو ببینم چه عکس العملی نشون بدم.


    شاد باشم؟ بخندم؟ بی توجه باشم؟ گریه کنم؟ چی کار کنم؟


    به این هم فکر می‌کردم که شاید رضا اصلا با عمه حرف نزده باشه. یا فرنوش دروغ گفته باشه؛ البته دروغ گویی تو کار فرنوش نبود. می پیچوند اما دروغ نمی‌گفت!


    - شهناز! به جای اینکه بشینی به در و دیوار خیره شی و بری تو هپروت، پاشو برو حیاط پشتی رو تمیز کن دوباره پر شده از آشغال. زود باش . 


    نگاه ما ت و مبهوت من رو که دید دوباره گفت:


    - پاشو! زود باش!


    از جام بلند شدم و به سمت در شیشه ای رفتم. لعنتی! آخه چرا الان؟ تمیز کردن حیاط پشتی دو ساعت طول می کشه. من با رضا ساعت سه قرار دارم.


    ****


    کمر خشک شدم رو صاف کردم و با ناله گفتم:


    - مامان! وای مامان! کمرم.


    مامان سری به علامت تاسف تکون داد و گفت:


    - آخه این آه و ناله ها چیه دختر؟! انگار بار اولته که حیاط رو جارو می‌کنی، با این تنبلی که تو داری فردا پس فردا ازدواج می‌کنی بعد دو روز می‌فرستنت اینجا و می‌گن بیاین نخواستیم دخترتونو، اون وقت من باید ترشی بندازم.


    مائده به جای من با خیره سری جواب داد:


    - مامان آخه کی میاد این شهناز رو بگیره؟ تو باید از همین الان ترشی بندازی.


    جیغی از شدت حرص کشیدم که محمد از جاش پرید. 


    - مگه من چمه؟!


    مامان دوباره سری به علامت تاسف تکون داد و به سمت آشپزخونه راه افتاد. نیشکونی از بازوی مائده گرفتم و گفتم:


    - خاک به سرت کنن، مگه من چمه که برام شوهر نیاد؟ برای من ریخته.تو یه فکری به حال خودت بکن.


    مائده ادام رو در آورد و گفت:


    - برای من ریخته! آخه به غیر از رضا کی تو رو می‌خواد؟ همون مرده کله قندیه؟ لیاقت همون مرده ست.


    دوباره بازوش رو نیشکون گرفتم که جیغش رفت هوا!


    مامان با داد گفت:


    - چی کار می‌کنید شما دوتا؟ بس کنید ببینم.


    ******* 


    شال رو روی سرم انداختم و با دو به سمت در رفتم که مامان داد زد:


    - کجا شهناز؟!


    - الان میام مامان.


    با دو به سمت سر آب حرکت کردم. وای خدا! دیر کرده بودم حسابی.رضا می‌رفت، اگه می رفت تا هفته دیگه نمی‌تونستم ببینمش. راه یک ربعه رو در عرض پنج دقیقه رفتم. با دیدن رضا نفسم رو فوت کردم.... آخیش! نرفته بود.


    ******


    کنارش آروم نشستم، فکر می کردم منو نمی‌بینه، اما بدون این که برگرده و به صورتم نگاه کنه گفت:


    - چقدر دیر کردی.

    یک دقیقه یلدایم باش

    رمان یک دقیقه یلدایم باش | زهرا بهاروند

     

    خلاصه:

    شخصیت هایِ رمانِ من،

    نه مغرور و از خود راضین،نه اعصاب خُرد کن!

    نه اسامیِ عجیب و غریب دارن و نه عقایدی که سال هاست تویِ خانواده ی ایرانی جریان داره رو زیر پاهاشون له می کنن!

    شخصیت هایِ رمانِ من کامل و ناب نیستن!

    اشتباه و ضعفایِ خودشونو دارن!

    بهتره با من همراه بشید تا طعم رمانی نزدیک به واقعیت رو بچشید.

    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید